چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
خانم یثربی نازنینم،نویسنده عزیزی که عشق و درد و تنهایی را به صورت بسیار بسیار درست بیان می کنید،من هم دخترم که حال تقریبا هم سن و سال نیایش خانم عزیز است،در چند ماهگی دچار تب سی و نه و خرده ای بود و همان تهوع و داغی که فکر می کردم اگر کتری روی سر کوچکش بگذارم جوش می آید،من هم تنها بودم با همسری خانه رها کرده،و بیمارستان و دکتری که آنتی بیوتیک و چند داروی دیگر داد و حال عزیزم را بهتر نکرد که...بماند،خانم من صبح قسمت پنجم پستچی را با ناراحتی و اشک خواندم چون این خاطرات دردناک تا زنده هستیم هیچگاه از یاد نمی رود،خانم عشق،خانم یثربی دست و قلمتان بوسیدنی است،شما خاطرات ناراحت کننده را که در آن زندگی کرده اید به شیوایی و زیبایی هر چه تمام به خوانندگان خود منتقل می کنید که جز هنر زیبا و یگانه عشق نام دیگری ندارد،خیلی دوستتان دارم امیدوارم دست و کمک خدا همیشه یارتان باشد


#پستچی_دو
#نظرات
#پیوی
#کامنتها

#پستچی
#جلددوم
#کانال_خصوصی
ادمین
@ccch999
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
جانان

همراهی شما

همه چیزِ من است
همه چیز...


نفس شما
به من نفس میدهد
وگرنه از دست میرفتم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#پستچی
#رمان
#جلددوم
#کانال_خصوصی

ادمین کانال خصوصی
@ccch999

واتساپ و تلگرام
پستچی دو
فقط کانال خصوصی
این اثر فعلا به شکل کاغذی منتشر نخواهد شد....
ممنون از همراهی تان

#یاران
درباره ی یکی از رمانهای من
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی


#او_یک_زن
#چیستا_یثربی
اندر احوالات یک کتاب که پیش از این نقد شده.
او یک زن کتابی آمیخته با خون و دروغ و ریا و صد البته عشق. کتابی که به شما نشان می دهد که فقط عشق نیست که قربانی می کند داشته هایتان را.
اول که رمان رو دست گرفتم با یک صحنه به شدت کلیشه رو به رو شدم، درخواست کار و بعد هم عاشقی. این کتاب ساده شروع می شه اما ساده ادامه پیدا نمی کنه. قبل از من نرگس عزیزم لطف کرد و این کتاب رو نقد کرد. خانم یثربی نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر فوق العاده ای هستند و توی این شکی نیست اما نمایش نامه نویسی ایشون روی داستان نویسیشون هم اثر گذاشته و ناخوداگاه طی رمان به جمله هایی بر می خوریم که اختصاصی شده نمایش نامه نویسی هستند. خانم یثربی خیلی زیبا خط قرمزهای سیاست رو دور می زنند و شما رو وارد هیاهوی نسل گذشته می کنند. نسلی که انقلاب کرد، جنگید، خون داد، شکنجه شد ولی مثل شخصیت سردار فقط بلند گفت الله اکبر.
خانم یثربی خیلی ظریف به تظاهرات و شکنجه های سال 88 اشاره می کنند و به طرز بی نهایت شجاعانه ای فریاد می زنند که دین مهم نیست اعتقاد به پیامبر و امام مهم نیست چیزی که اهمیت دارد ایمان به خداست. سردار متعصب، شبنم درمانده، مهتابی که سخت گرفتار عذاب وجدان است، نلی مطلقه که وارد نمایشنامه ای شده که هیچ نقشی در آن ندارد، علی رضای گرفتار شده در بدن اشتباهی و شهرام عاشق همه و همه خبر از شخصیت پردازی محشر چیستا یثربی می دهند. این  سناریو به قدری زیبا چیده شده که نمی توانید درگیر نشوید، نمی توانید نپرسید. نمی توانید برای شبنم دل نسوزانید و دل به دل مهتاب درمانده ندهید. هیچ مهره ای در این سناریو سیاه لشکر نیست. تنها چیزی که در این اذیتم کرد چهره معصوم و بی گناه زهرا بود. خانم یثربی کار زهرا رو اشتباه می دونست اما گناه نه. شما بگید زن یک مرد متاهل شدن، اشتباه نیست؟گناه نیست؟
در گوشی: من احساس می کنم ایده اوا متولد هفتاد و نه از این داستان بهتون الهام شده درسته؟ شخصیت سردار، شخصیت عاشق پسر سردار، سارا و چریکی بودن خواهرش.
اگه هنوز در هیاهوی عاشقانه رمان پستچی خانم یثربی گیر کردید پیشنهاد می کنم قدمی جلوتر بذارید و کتاب او یک زن و رمان آنلاین ایشون رو بخونید.
#mohikz_mv
از اینستاگرام پیج
mavajeh
نگاهی به داستان
#متروی_شب_عید
چاپ شده در شماره ویژه صدم
#همشهری_داستان
داستانی از
#چیستایثربی








هرگر ظاهر زندگی دیگران را
با باطن زندگی خود مقایسه نکنید👌
خانوم یثربی فوق العاده بود من خیلی خوشحالم که همشهری داستان رو نصب کردم و داستانتون رو خریدم و اون رو پرینت گرفتم چون من خواندن الکترونیکی رو خیلی دوست ندارم اینجوری تو کتابخونم میمونه😘💜
ما خیلی اوقات تو زندگی از کسی می شنویم که داره میره مسافرت های مختلف خارجی یا فلان وسیله ی گرون قیمت رو میخره اما اینو نمیدونیم که اون شخص شاید زیر فشار هزاران قسط و قرض رفته باشه که فقط یه گوشی داشته باشه یا اصلا نمیدونیم شغل اون شخص چیه و اموراتش رو چجوری میگذرونه پس دست از ظاهر بینی برداریم و با خودمون مهربون باشیم🌹
هم خواندن این داستان رو از دست ندید و با دانلود کردن همشهری داستان بخونیدش و هم این متن رو بخونید و کتابشو تهیه کنید👇👇
ایرادی ندارد که عکس ها را ببینید و از زیبایی
عکس ها و متن ها لذت ببرید اما اجازه ندهید ساده انگارانه خوشبختی و‌ آرامش درونیتان با مقایسه خودتان با عکس های دیگران کم شود.زرنگ تر از این حرف ها باشید.قوی تر وارد دنیاهای به تصویر کشیده شده شوید آدم ها از درون بسیار درگیرتر از آنچه نشان می دهند هستند خط اصلی این دنیاها چقدر جذاب تر نمایش دادن واقعیت ها است.همه ی آدم ها از درون شبیه هم حس می کنند اما بعضی ها توانایی بیشتری دارند که در دنیای مجازی تصویر زیباتری از واقعیت را نشان دهند.کسی که توانایی بیشتری دارد،مخاطبان بیشتری دارد و این تمام هدف اصلی سازندگان این شبکه ها است یعنی جذب مخاطبان بیشتر.آدم هایی هستند که از درون احساس لذت
می کنند و در دنیای مجازی هم این لذت ها را با دیگران تقسیم می کنند.شاید تعداد این آدم ها کم هم نباشد اما در نهایت پشت تمام عکس ها تظاهری ظریف وجود دارد فقط مواظب خود درونی زیبایتان باشید و نگذارید تحت فشار تحریک حس مقایسه ی شما خوشبختی اش را سخت تر حس کند.
#متروی_شب_عید
#چیستا_یثربی
#تکه_هایی_از_یک_کل_منسجم

غزاله میرویسی
برگرفته از اینستاگرام بانو غراله میرویسی

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_دوم

آن مرد جواب نمی دهد.
سوالم را تکرار می کنم:
آقا، با اقوام من چیکار دارید؟
می دونید اگه یه مو از سر اونا کم شه...

بلند شد، به سمت من آمد.
بالای سرم شاخه درختی بود، دستش را به شاخه گرفت و شاخه را به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:
مثل مادرت لجوج، مثل مادرت خیره سر!من از این نگاه، خوشم میاد.

_همه میگن من شکل شمام آقا...
واقعا هستم، دارم می بینم! چرا؟
بالاخره یه نفر، باید جواب این سوال رو بده.
من متولد کرمانشام، ولی چرا شکل شمام؟ و شکل خواهر مرحومتون؟

دوباره شاخه را روی سرم کشید و لبخند زد و گفت:
خیلی زوده که یه چیزایی رو بفهمی بچه!

می گویم: شما بگید، فهمش با من!

لبخند تلخی می زند...

_مثل مادرت جواب میدی!
چقدر صبر کردم، هفده سال!
تا برسی به سن اون، سنی که اون شلاق خورد...
سنی که زل زد به من‌ و گفت:
من غیرت دارم، تو چی؟!...

من هفده سال سعی کردم غیرتی رو بدست بیارم که به نظر اون نداشتم!

حالا ببین چی شدم! مسئول تمام شورشی های ناکجا آباد...
هر کس از هر جا می خواد جدا شه، فرار کنه، شورش کنه، عصیان کنه، غارت کنه، آدم بکشه، میاد سراغ من!

فرمانده ی مرگ...

نه من می خواستم آدم بدی باشم، نه هدفمون این بود!
روژانو، زنم، منو برای رئیس شدن، تربیت کرد!
به من گفت:
"من کل کردستانو بهت میدم!"
و کردستان به کسی مثل من نیاز داشت، به کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت!

بناز هدفش این نبود، فقط دلش می خواست، که خاکش، ناموسش باشه و بیگانه توش، دخالت نکنه!
هدفش، جدایی نبود، ولی من یه کشور می خوام دختر...
من می خوام‌ حاکم اون کشور باشم.
حاکم یه جمهوری دیگه...

مادر و پدرِ تو هم، کُرد هستن!
اونا باید، در برابر حاکمشون سر فرود بیارن!
همینطور بناز، سارا، شوهرت طاها و بقیه...
همه ی اینارو روژانو یادم داد و خیلی چیزای دیگه...

روژانو یادم داد چطور می تونم فکرمو متمرکز کنم...
چطوری می تونم حرکت‌ ذهن داشته باشم...
چطوری می تونم از قدرتهام، به بهترین شکل، استفاده کنم.

_آقا، روژانو یادتون داد آدم بدی باشید؟!اون، خودش آدم بدی نیست.
چطور ممکنه؟

خیره در چشمانم نگریست و گفت:
الان شلاق لازم داری دختر!
آخه من کجام آدم بدیه؟
حکومت مستقل خواستن، جرمه؟

می دانستم که مشکل او، جدایی طلبی نیست و نمی دانستم که چرا می خواهد تمام اعضای خانواده ی ما را دور هم جمع کند!

_من نمی تونم قولی به شما بدم!

_اون فرمانده به حرف تو، گوش میکنه، شکل زن مرحومشی!
هر چی باشه، یه روزی، داماد خانواده ی ما بوده.
من باهاش کاری ندارم، ولی باید بیاد!تو باید بهش بگی.

راستی هیچ می دونی چرا نذاشت تو با پسرش، عروسی کنی؟
تلفن من!
بهش زنگ زدم، گفتم عکس دختره رو ببین!
وقتی شباهت زیاد تورو، با من و زن مرحومش دید، فهمید که من گم‌ و گور نشدم!
فهمید دنبالتونم، ول کن نیستم تا...

_تا چی؟

_تا تو آوا... تو مال منی... تو!

یخ می کنم...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
To Ey Pari Kojaei
Mohammad Esfahani
تو ای پری کجایی
محمد اصفهانی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from pooneh
Forwarded from کاشان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی فساد می‌بینید، فقط تماشاگر نباشید!

یک تبلیغ خلاقانه در سالن سینما برای تشویق مردم به گزارش دادن فسادهایی که شاهد آن هستند. تبلیغی متفاوت، جذاب و تاثیرگذار که به دلیل شیوه و موقعیت اجرا، تا مدتها در ذهن مخاطبان خواهد ماند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_سوم

سردم شده...
به سختی می پرسم:
یعنی چی من؟
برای چی من؟

یاسر یا آن مرد بینام، می گوید:
تو به گروه ما تعلق داری، تو از خون و جنس و رگ مایی آوا.

و آوا را طوری می گوید که انگار، شاخه ی درخت را می بوسد.
کمی از او فاصله‌ می گیرم!

_من از جنس شما نیستم!
پدر مادر دارم، فقط ظاهرم، شکل شماست!
اماچه اهمیتی داره؟
هر کسی، شکل یکیه!
یکی شکل مادربزرگشه، یکی شکل یه سیاه پوست! در حالیکه تو خانواده شون اصلا سیاه پوست نبوده!
اینا اصلا مهم نیست!

یک قدم نزدیکتر شد و گفت:
روژانو خواب دیده بود وقتی پیر میشه، من به یک زن جوون، نیاز دارم، اونوقت کسی پیدا میشه از جنس خودم...

روژانو، دیگه پیر شده، خیلی پیرتر از سنش...
اون همیشه در حال سفر‌ ذهنیه‌ و خیلی بیشتر از سنش، این دنیا رو تجربه کرده...
جای خیلیا، بارها زخم خورده و مُرده...
اما من هنوز جوونم و پر از قدرت زندگی...

روژانو، خودش برای من یه زن دوم می خواد، یه زن جوون!
اون تورو، انتخاب کرده!

_داری مزخرف میگی!
من، حالم ازت بهم می خوره!
خجالت نمیکشی به یه زن شوهر دار، این حرفا رو میزنی؟!
من میرم... دیگه صدام نکن!
من هیچکدوم از اونارو، دور هم جمع نمی کنم!

_گوش بده بچه!
تو بالاخره مال من‌ میشی...
الان خبر نداری!
پس لگد پرونی نکن!

اونا باید دور هم جمع شن.
این ربطی به من و تو نداره.
یه گپ خانوادگیه!
هر چی باشه منم، مال اون خانواده ام...

_تو کاری کردی که مادر بیگناهم، شلاق بخوره، بعد انتظار داری جایی بیاد که تو هستی؟

_مادرت، بزرگترین زخم زندگی رو به من زد... خیلی دردناکتر از شلاق!
منو به مرحله ای رسوند که تمام عمر، احساس پشیمونی و بدبختی کنم...
من دستور دادم تنبیهش کنن، درسته! ولی شلاق روحی رو، اون به من زد!

_چرا؟ چون فقط نخواست تو رو ببخشه!انقدر مغروری؟

_چون هیچوقت به من، فرصت دیگه ای نداد، که منم، آدم دیگه ای بشم!
به نظرم آدما باید این فرصت رو بهم بدن!
روژانو این فرصت رو بهم داد...

من آدم شروری نیستم آوا!
هر چی پناهجو، تو این‌ خطه ست، سراغ من میاد.
هر کی هر کاری کرده که فکر میکنه می کُشنش، پیش من پناه میگیره!
من به خیلیا کمک‌ کردم.
از خیلی ها حمایت کردم.
از تو هم، حمایت می کنم.

_ هذیون میگی آقا، مثل دیوونه ها!
و اگه فرمانده دنبالته، که نابودت کنه، حق داره!
تو خطرناکی!
ظاهرا روژانو، نتونسته آدمت کنه!
من برمیگردم...

_آوا! وقتی که همه رو دور هم جمع کردی، خبرم کن.
می دونی کجا پیدام کنی، چون من و تو، فکر همو می خونیم، کافیه فکر کنی من کجام... همونجام!

_چطوری؟ چرا ما فکر همو می خونیم؟

_من اونجا بودم!
شب زفاف پدر مادرت، من پشت پنجره بودم!
روژانو با قدرت فکرش، منو اونجا برد.
من ازش تمنا کردم.
مادرت، یک‌ لحظه منو دید و وحشت کرد.
اما به کسی نگفت...
من اونجا بودم. جلوی مادرت!
وقت احضار نطفه ی تو...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#قسمت_نود_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_چهارم

می گریزم...
از آن مرد، که خودش را فرمانده ی مرگ نامیده، ولی من مرگ را، نسبت به او، شریفتر می دانم.

این‌ مُهملات چیست که می گوید؟
وقت تشکیل نطفه ی من، او پشت پنجره ی مادرم بوده؟!
مگر ممکن است؟

او، آن زمان، تازه ازدواج کرده بود، یک روز زودتر از والدینم...
هنوز قدرت ذهنی نداشته و روژانو، چنین کار کثیفی نمی کند!
دست کم، روژانویی که من می شناختم و در دوران بیماری، با دلسوزی، از من مراقبت می کرد، چنین زنی نیست که او توصیف می کند!

باید از مادرم چیزهایی بپرسم، باید جواب دهد!
شتابان، به سمت خانه ی دایی سعید می دوم...
در کمال تعجب من، همه آنجا هستند!
موجی از نگرانی، در چشمهایشان می بینم...
انگار، یک هوای سنگین، تنفس را برای همه شان، مشکل کرده است.

مادرم، آرام بخش می خورد، در این شرایط نمی توانم با او، حرف بزنم!
همه سرگردانند، بناز هم رسیده است...

می پرسم چه شده؟

مادرم آهسته می گوید:
بهمن، دو روزه، ازش خبری نیست!
یه نامه گذاشته برای بناز، که یه کار نیمه تمام داره، میره تمامش کنه!
نوشته اگه زنده برگردم، بهتون میگم، وگرنه حلالم کنید!

بناز، روژانو را هم با خود آورده است.
حدس می زنم روژانو، بخاطر همسرش یاسر، به این شهر آمده است.

سایه ی نگرانی را در چشمهای بناز و سارا می بینم.
انگار، از رازی خبر دارند که جز خودشان، کسی نمی داند!

فرمانده با تلفن، حرف می زند.
به تمام پاسگاه های مرزی، مشخصات بهمن را داده است...
او هم، از چیزی نگران است.
چیزی پنهان و مرموز، که تصویرش، در چشمهایشان معلوم نیست!

من می گویم:
شاید یه قرار شخصی داره.‌‌..
جوونا دوست ندارن، بزرگترها کارشونو انجام بدن!
حالا که چیزی نشده، انقدر نگرانید!

دایی سعید می گوید:
چرا به مادرش نگفته؟
فقط به خاله ش نامه داده؟!

می گویم:
خب با بناز، صمیمیتره، یا فکر کرده مادرش نگران میشه!
شنیدم بیشتر بچه گیش، پیش بناز بوده!وقتی مادرش، درگیر جراحی و دردای مردم بود‌، اون باخاله ش، وسط کوه ها و درگیری بوده!
لابد فکر کرده بناز بدونه، بهتره، تا مادرش!

همه، در حال حرف زدن هستند و کسی حواسش، به در بازِ خانه نیست که من صدای پوتین هایش را می شنوم!

او، آن مردِ بی نام، یاسر، وارد خانه می شود، در را، از داخل می بندد...
هیچکس جز من هنوز متوجه نشده است!

می گویم:
آمد!

طاها می پرسد:
کی؟
اصلا تو کجا غیبت زد، یه دفعه؟

می گویم:
اون‌ آمده توی این خونه...
فرمانده ی مرگ!

مادرم‌، چشمهایش را می بندد.
سردار، بی اختیار، دستش به سمت کلتش، می رود.

یاسر، در آستانه ی در، ظاهر می شود.

_سلام!
همه ی خانواده من که اینجان!
چطور منو، یادتون رفت؟

روژانو، نیم خیز می شود چیزی بگوید.
با نگاهِ یاسر می نشیند.

من، پشت پدرم می ایستم.
انگار پناه می گیرم.

آرزو می گوید:
این آقا کیه؟

یاسر می خندد...
آنچنان خنده ای که یک محکوم به اعدامِ دیوانه سرمی دهد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#قسمت_نود_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی