Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی
#جلد_دوم
فقط در کانال خصوصی
نویسنده
#چیستایثربی
این کتاب فعلا به شکل کاغذی منتشر
نخواهد شد
دلیلش را در خودِ کتاب میفهمید
ادمین کانال تلگرام
@ccch999
ادمین کانال واتساپ
09122026792
اگر مرگ حق است ، عشق هم حق است...
#چیستا_یثربی
#جلد_دوم
فقط در کانال خصوصی
نویسنده
#چیستایثربی
این کتاب فعلا به شکل کاغذی منتشر
نخواهد شد
دلیلش را در خودِ کتاب میفهمید
ادمین کانال تلگرام
@ccch999
ادمین کانال واتساپ
09122026792
اگر مرگ حق است ، عشق هم حق است...
#چیستا_یثربی
چرایی نگرانی ایران از جدایی طلبی اقلیم کردستان | فراتاب
http://www.faratab.com/news/6647/%DA%86%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B7%D9%84%D8%A8%DB%8C-%D8%A7%D9%82%D9%84%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
http://www.faratab.com/news/6647/%DA%86%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B7%D9%84%D8%A8%DB%8C-%D8%A7%D9%82%D9%84%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
فراتاب
چرایی نگرانی ایران از جدایی طلبی اقلیم کردستان
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_یکم
طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون آن چیزی باشم که او می خواهد.
قصه هایی برای من شروع شده که باید به سرانجام برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...
بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!
با تعجب برمی گردم...
_کیو؟
_مگه نمی بینی؟
از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!
طاها با تعجب به من نگاه می کند...
_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!
_کدوم فرمانده؟ پدرت؟
_من به پدرم نمیگم فرمانده!
_کیو میگی طاها؟!
_فرمانده!
_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟
_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.
با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.
می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...
طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟
می گویم: صورتشو دیدی؟
_همه جا پر از خاک بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟
می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!
طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!
_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!
طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!
مگه تو می شناسیش؟
سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟
_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.
طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...
ماسک مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!
_منو می شناسی دختر؟
_بله!
_پس همه شونو جمع کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...
_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!
_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک نکنی، می دونی که...
_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟
_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!
_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...
_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟
_نه!
_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_یکم
طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون آن چیزی باشم که او می خواهد.
قصه هایی برای من شروع شده که باید به سرانجام برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...
بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!
با تعجب برمی گردم...
_کیو؟
_مگه نمی بینی؟
از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!
طاها با تعجب به من نگاه می کند...
_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!
_کدوم فرمانده؟ پدرت؟
_من به پدرم نمیگم فرمانده!
_کیو میگی طاها؟!
_فرمانده!
_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟
_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.
با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.
می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...
طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟
می گویم: صورتشو دیدی؟
_همه جا پر از خاک بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟
می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!
طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!
_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!
طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!
مگه تو می شناسیش؟
سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟
_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.
طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...
ماسک مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!
_منو می شناسی دختر؟
_بله!
_پس همه شونو جمع کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...
_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!
_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک نکنی، می دونی که...
_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟
_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!
_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...
_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟
_نه!
_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
کُرد در شاهنامه فردوسی :
فردوسی در داستان قیام کاوه آهنگر بر علیه ضحاک ماردوش به کُردها چنین اشاره میکند:
هنگامی که ضحاک ماردوش برای آرام کردن مارهای روی دوشهایش به پیروی از اهریمن دستور داد تا هر روز دو جوان ایرانی را بکشند و مغزسرهایشان را طعمه مارها کنند، در این هنگام دو آشپز ایرانی به نامهای ارمایل و گرمایل به زیرکی خود را به دربار رساندند و در آشپزخانه ضحاک مشغول کار شدند.
این دو نفر هر روز یکی از دو جوان را که رشید تر از دیگری بود رها میکردند و مغز سر دومی را با مغز سر گوسفندی میآمیختند و طعمه مارها میکردند. تا دست کم یکی از دو نفر را نجات داده باشند. جوان رشید رهایی یافته به کوهها پناه میبرد و در آنجا چوپانی پیشه میکرد و پنهانی روزگار میگذرانید.
فردوسی سپس میگوید:
(((خورشگر بدیشان بزی چند و میش؛ سپردی و صحرا نهادند پیش)))
(((کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد؛ که ز آباد ناید به دل برش یاد)))
یعنی از افزایش نسل این جوانان نژاده و رشید، جمعیت «کُرد» پدید آمد.
فردوسی از زبان کاوه آهنگر هنگام قیامش ضد ضحاک میگوید :
(((بپویید کاین مهتر آهرمنست؛ جهان آفرین را به دل دشمن است)))
(((همی رفت پیش اندرون مرد گُرد (زبانشناسان به کُرد تعبیر کردهاند و البته پهلوان)؛ جهانی برو انجمن شد نه خرد)))
که این اوج حضور کُردها در شاهنامه فردوسی است در داستان کاوه آهنگر و ضحاک است که بعد از قیام کاوه آهنگر و پیروزی در برابر ضحاک؛ فردوسی نژاد «کُرد» را از کاوه آهنگر میداند . که عمده این نژاد ساکن کوهستانهای غرب ایران شدند و با ازدیاد جمعیتشان متحد شدند و ضحاک را سرنگون کردند.
#کرد
#شاهنامه
#فردوسی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
فردوسی در داستان قیام کاوه آهنگر بر علیه ضحاک ماردوش به کُردها چنین اشاره میکند:
هنگامی که ضحاک ماردوش برای آرام کردن مارهای روی دوشهایش به پیروی از اهریمن دستور داد تا هر روز دو جوان ایرانی را بکشند و مغزسرهایشان را طعمه مارها کنند، در این هنگام دو آشپز ایرانی به نامهای ارمایل و گرمایل به زیرکی خود را به دربار رساندند و در آشپزخانه ضحاک مشغول کار شدند.
این دو نفر هر روز یکی از دو جوان را که رشید تر از دیگری بود رها میکردند و مغز سر دومی را با مغز سر گوسفندی میآمیختند و طعمه مارها میکردند. تا دست کم یکی از دو نفر را نجات داده باشند. جوان رشید رهایی یافته به کوهها پناه میبرد و در آنجا چوپانی پیشه میکرد و پنهانی روزگار میگذرانید.
فردوسی سپس میگوید:
(((خورشگر بدیشان بزی چند و میش؛ سپردی و صحرا نهادند پیش)))
(((کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد؛ که ز آباد ناید به دل برش یاد)))
یعنی از افزایش نسل این جوانان نژاده و رشید، جمعیت «کُرد» پدید آمد.
فردوسی از زبان کاوه آهنگر هنگام قیامش ضد ضحاک میگوید :
(((بپویید کاین مهتر آهرمنست؛ جهان آفرین را به دل دشمن است)))
(((همی رفت پیش اندرون مرد گُرد (زبانشناسان به کُرد تعبیر کردهاند و البته پهلوان)؛ جهانی برو انجمن شد نه خرد)))
که این اوج حضور کُردها در شاهنامه فردوسی است در داستان کاوه آهنگر و ضحاک است که بعد از قیام کاوه آهنگر و پیروزی در برابر ضحاک؛ فردوسی نژاد «کُرد» را از کاوه آهنگر میداند . که عمده این نژاد ساکن کوهستانهای غرب ایران شدند و با ازدیاد جمعیتشان متحد شدند و ضحاک را سرنگون کردند.
#کرد
#شاهنامه
#فردوسی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
فقط فکر کن که بیست و پنج سال پیش ، چه کسی بودی؟
زمان زیادی است.
زمان را به عقب برگردان.
بیست و پنج پله به عمق کهکشان شیری ، پایین برو... .
آنجا دخترکی شاد ، عاشق و پر از آرزو میبینی ... دختری که از چشمهایش اراده و انگیزه میبارد و سخت شاکر است و امیدوار ... .
حالا یکاشتباه کوچک!
یک جواب مثبت !
به یکنفر...
.
.
برای فرار از محیط خانواده ای که افرادش ، همخون تو نیستند و نه همجنست... و نه حتی دوستدارت!
بیزارند از تو و فرقی که با آنها داری...
از امیدِ وجودت میترسند
. .
.
سعی میکنی بگریزی
یک پله را اشتباه میروی...
دیگر
بالا نمیروی...
.
. به اعماق سیاهچال ، پرتاب میشوی...
میخواهی آن بیست و پنج پله را برگردی
و دوباره از اول شروع کنی...
ولی در اعماق سیاهچالِ خودت زندانی هستی و
#نمیتوانی!
.
گرفتار شده ای...
. مارها و هیولاها به دست و پایت چسبیده اند
و تو را دوباره به قعر سیاهچال میاندازند...
.
.
.
.
.
.
آنها شیرت را میخواهند
خونت را میخواهند
مرگت را میخواهند
تاریکی ات را میخواهند....
موجوداتی ، با دهانی همیشه باز ....
.
.
. ...
من میخواهم بشود
من از امروز ، برمیگردم ....
نه به زمان گذشته ،
بلکه به آن دخترک امیدواری که زمانی در من بود... .
.
.
دیشب خواب دیدم ، دستم بوی گلِ یاس میدهد...
و دیگر برایم مهم نیست که
میشود یا نمیشود!
من
تصمیمم را گرفته ام ...
تیر آخرِ آرش ، .....
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ،
برای
بالا رفتن از این سیاهچال....
.
. من آنقدر عاشقم که میتوانم برگردم ...
گرچه معشوق من ، نور است ... .
.
من برمیگردم ،
بی کمک و بی یاور ،
فقط به مدد آتشی که هنوز ، در قلبم ، شعله میکشد.
.
.
من برمیگردم به قلب نورانی آن دخترک ،
هر چه میخواهد بشود ، بشود...
.
من برمیگردم
به آن دخترک شاد و امیدواری که بودم .... .
.
.
.
برای سالکان، عرض زمان مهم است ،
نه طول آن!
.
.
سن ، فقط یک عددِ بی معناست...
سنِ واقعی را ، دلت نشان میدهد.... .
. .
. . . .من از این سیاهچال تاریک ، بیرون میروم....
میبینید!
. .
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
. .
.
.
. .
.برگرفته از اینستاگرام دوم چیستایثربی
ادرس پیج اینستا گرام
@chista_yasrebi.2
زمان زیادی است.
زمان را به عقب برگردان.
بیست و پنج پله به عمق کهکشان شیری ، پایین برو... .
آنجا دخترکی شاد ، عاشق و پر از آرزو میبینی ... دختری که از چشمهایش اراده و انگیزه میبارد و سخت شاکر است و امیدوار ... .
حالا یکاشتباه کوچک!
یک جواب مثبت !
به یکنفر...
.
.
برای فرار از محیط خانواده ای که افرادش ، همخون تو نیستند و نه همجنست... و نه حتی دوستدارت!
بیزارند از تو و فرقی که با آنها داری...
از امیدِ وجودت میترسند
. .
.
سعی میکنی بگریزی
یک پله را اشتباه میروی...
دیگر
بالا نمیروی...
.
. به اعماق سیاهچال ، پرتاب میشوی...
میخواهی آن بیست و پنج پله را برگردی
و دوباره از اول شروع کنی...
ولی در اعماق سیاهچالِ خودت زندانی هستی و
#نمیتوانی!
.
گرفتار شده ای...
. مارها و هیولاها به دست و پایت چسبیده اند
و تو را دوباره به قعر سیاهچال میاندازند...
.
.
.
.
.
.
آنها شیرت را میخواهند
خونت را میخواهند
مرگت را میخواهند
تاریکی ات را میخواهند....
موجوداتی ، با دهانی همیشه باز ....
.
.
. ...
من میخواهم بشود
من از امروز ، برمیگردم ....
نه به زمان گذشته ،
بلکه به آن دخترک امیدواری که زمانی در من بود... .
.
.
دیشب خواب دیدم ، دستم بوی گلِ یاس میدهد...
و دیگر برایم مهم نیست که
میشود یا نمیشود!
من
تصمیمم را گرفته ام ...
تیر آخرِ آرش ، .....
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ،
برای
بالا رفتن از این سیاهچال....
.
. من آنقدر عاشقم که میتوانم برگردم ...
گرچه معشوق من ، نور است ... .
.
من برمیگردم ،
بی کمک و بی یاور ،
فقط به مدد آتشی که هنوز ، در قلبم ، شعله میکشد.
.
.
من برمیگردم به قلب نورانی آن دخترک ،
هر چه میخواهد بشود ، بشود...
.
من برمیگردم
به آن دخترک شاد و امیدواری که بودم .... .
.
.
.
برای سالکان، عرض زمان مهم است ،
نه طول آن!
.
.
سن ، فقط یک عددِ بی معناست...
سنِ واقعی را ، دلت نشان میدهد.... .
. .
. . . .من از این سیاهچال تاریک ، بیرون میروم....
میبینید!
. .
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
. .
.
.
. .
.برگرفته از اینستاگرام دوم چیستایثربی
ادرس پیج اینستا گرام
@chista_yasrebi.2
اشیاء اول نمی آیند،
اول آدمها میروند
بعد اشیاء ، جایشان میاید
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
اول آدمها میروند
بعد اشیاء ، جایشان میاید
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سلام
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
خانم یثربی عزیز ، قسمت ۵ پستچی دو رو خوندم و الان سر کارم ، از بخت بد پسرم مریضه ، یه بغضی تو گلومه برای حال اونروز شما خصوصا وقتی به حال امروز خودم اون عشق عمیق شما رو هم اضافه میکنم ، دیگه برام قابل درک نمیشه بقیش ، یه حال مستاصلی بهم دست میده ، خداروشکر جای شما نیستم چون عشق به فرزند به تنهایی ، بال های آدم رو میبنده و چقدر سخته کنارش یه عشق بزرگ به علی هم باشه ... عجب صبری خانم یثربی دارد ...
#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نظر_مخاطبان
#مخاطبان
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
کانال پستچی دو
تلگرام_واتساپ
ادمین کانال
@ccch999
#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نظر_مخاطبان
#مخاطبان
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
کانال پستچی دو
تلگرام_واتساپ
ادمین کانال
@ccch999