چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
قسمت#پنجم#داستان#پستچی#چیستا_یثربی
میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟
مثل یک شعر بود.تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود.از صبح تا شب ، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که میرسیدم ،دلم فشرده میشد."حالا چیکار کنیم؟"خب ، هر کاری که همه عاشقان میکنند.باید سعی کنیم به هم برسیم.چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان میشد پابرهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود.باد بی انصاف ، با عطر موهای علی از خواب بیدارم میکرد.اسم بقال محله،علی بود.اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی!جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.چقدر در روز باید علی علی میکردم و خود علی نبود !چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم.دیدم جلوی همکارانش نمیشود.یک علی که میگفتی، همه ی مردان خیابان برمیگشتند.خدایا این همه علی در یک شهر!مگر یک زن چقدر میتواندیا علی بگویدو هیچکس جوابش را ندهد! یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه .باران شدیدی میبارید.بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت:طوفان نوح شده ! همه خیابان را سیل برداشته.آن آقا هم حتما خود نوحه.منتظره مسافرشو ببره.اما نیومده !نگاه کردم.علی بود!زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!بدون بارانی ،کودکانه و نفس زنان رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه! گفت سه روزه ! گفتم :تو سه روز،سهروردی رو کشتن !خیره نگاهم کرد.فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم :من؟گریه نمیکنم.بارونه ! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.چتر سیاهش را باز کرد و گفت : بیا این زیر.گفتم :آخه اینجا منو میشناسن.گفت:زیر چتر وایسادی.آدم که نکشتی! زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم.حالا دلم میخواست آسمان تا ابد ببارد. باران،بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانهارابرویم.آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.گفت : یه کم مادرم ناخوشه.میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود.میخواست حلقه ببریم.من نرفتم.مادرم هم افتاد!روی نیمکتی نشستیم.از زیر چترش آمدم بیرون.چتر را بست.هردو خیس آب.انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.گفتم دوسش داری؟ گفت نه! من تو رو دوست دارم.یاتو یا هیچکس.مادرم میخواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم : چرا حالا؟ باشه خواستگاری.گفت رسمه !گفتم باید برم، گفت:میرسونمت.گفتم نه! بی بدرود ،سوار اولین تاکسی شدم.گفتم:امامزاده داود!راننده گفت شب میرسیم.گفتم :قیامت برسیم.برو!/ ادامه دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_پنجم
@chista_yasrebi
#قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
او_یک_زن
#قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی


جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....

#او_یک_زن
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_پنجم
#داستان
#داستان_بلند

این کتاب به اسم دیگری؛ شابک و فیپا دارد.لذاهر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.

@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم

پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.

عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟

مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!

گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !

گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.

گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !

گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟

گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!

مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...



مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛

حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !


گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است

کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2







@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_پنجم
پست بعدی
#پیج_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

من شبو از جاده جدا میکنم


گاهی مجبوریم شب را از جاده ، جدا کنیم.

شبها زیادند
جاده ها هم ...
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
سلام
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...



#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان


ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام


ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی



آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.

شالش روی گردنش بود...

گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.

من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!

گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!

گفت: نه، تو‌ نشونم بده!
ماشین داری؟

_نه زنگ‌ می زنم ماشین بیاد.

به فکر فرو رفت...

_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.

گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.

گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.

گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!

به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.

آلیس با ذوق سوار شد...

راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!

موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...

گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.

گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!

گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.

گفت: نمیخوام!

راننده گفت:
پس پیاده شید...

آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:

همه چیز زوره!

گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!

گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!


راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...

پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.

همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.

یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!

آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!

گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.

آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!

_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!

آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟

_بگو!

_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.

_چی؟

گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.


_شوخی می کنی؟!

می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!

گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟

به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!


گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟

ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.

گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ