چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_سوم

ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد....

این جمله ی من نیست، جمله ی شکسپیر است.
ولی نمیدانم چرا آن لحظه که در چشمان دایی نگاه می کردم و قصه ی سارا، بناز، فرمانده و گذشته ی آن ها را می دیدم، مدام این جمله، در ذهنم تکرار می شد.
"ما نمیدانیم چه خواهیم شد!"

حالا چرا هیچ نمی بینم؟

دایی می گوید:
آوا تو حالت خوبه؟
برای چی اینجوری زل زدی به من؟
نکنه تو...هم؟!

می گویم: بله، منم می تونم چیزایی ببینم، اما چرا الان، دیگه نمی بینم دایی؟همه جا تاریکه!

دایی سعید می گوید:
چون منم دیگه، بقیه شو نمی دونم!

_یعنی شما اونموقع، خودت اونجا بودی؟

_بله! من اونجا پنهان شده بودم...
من و خانمم، خونه ی آل طاها مهمون بودیم، سارا که نیمه شب رفت بیرون، من شک کردم!
بناز، از من خواسته بود که اون ایام، حواسم به سارا باشه.
از وقتی خبرِ سرلشکر شدن اون مردرو، بهش گفتم وسارا، انگار اصلا نشنید!
شب، دنبالش رفتم، دیدم که با فرمانده ست!
یه کم وایسادم...

_چقدر؟

_تا وقتی که با هم‌ رفتن تو خاکریز...
بقیه ش نه به من ربطی داشت، نه می خواستم بدونم!
من دیگه هیچی ندیدم، برگشتم.

فکر می کنم سارا تا صبح با فرمانده بود...
وقتی اومد، خواهرش بناز، عصبی بود.

بهش گفت: آشفته ای!

سارا بهش گفت، تو خاکریز بوده، با یه مریض بدتر از خودش‌.‌

من چنین چیزایی شنیدم و دیگه هیچی... هیچی!

"ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد!"

سارا و فرمانده، اکنون کجا بودند؟

اگر "مستوری"، قانون ندیدن آن ها با هم است، پس حالا با هم بودند!...
چه می کردند؟ و چه می گفتند؟!

و این مرد، فرمانده، نمی دانم چرا کینه ی او، در دلم ریشه دوانده!
این حس، از کجا آمده؟
و چرا بناز، همه ی حقیقت را، به من نگفت؟!

دایی می گوید:
انقدر به گذشته فکر نکن!
وقتی قوم لوط، باید فرار می کردند، خدا دستور داد:
هیچکدومتون به عقب، نگاه نکنید!
وگرنه به ستونی از نمک، بدل میشید!
زن لوط، گوش نکرد، برگشت، نگاه کرد و سنگ شد!
بقیه زنده موندن!
گذشته تموم شده!

_آدم، باید گذشته رو بدونه، تا بتونه در مورد حال و آینده، درست تصمیم بگیره، دایی!...

شما هم با فرمانده قطع رابطه کردید، چرا؟
من حسم، بهش خوب نیست، ولی شما، حتما چیزای بیشتری می دونی!

می گوید:
نمی خوام گذشته رو، هم بزنم، همونطور که حاضر نیستم با اون مرد دیگه، حرف بزنم!
وقتی پسرم تو این زلزله، از دستم رفت، خواست جلو بیاد، من اجازه ندادم!

_خب، حتما دلیلی داره؟

_حتما همه ی کارای آدم دلیلی داره آوا، ولی من نمی خوام دیگه، گذشته یادم بیاد.

صدای طاها را شنیدم که مرا صدا می کرد...

_آوا جان، باید استراحت کنی!

رویم را برگرداندم، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!

وارد چشمان طاها شدم...
این اتفاق، غیر ممکن بود!

طاها در نوزادی، به فرمانده سپرده شد و بعد هم، با خانواده ی او، زندگی می کرد.

این چه صحنه ی تکان دهنده ای بود که در چشمانش می دیدم؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#قصه
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_چهارم

دلم نمی خواهد دروغ بگویم.
طاها، تو را‌ دوست دارم...

و حالا، در چشمان تو هستم و تو خودت نمی دانی...
نمی دانی یا نمی بینی که مستوری فرمانده، در چشمان نجیب تو، بی اثر‌ است.

فرمانده به سارا نزدیک می شود...

سارا باز می پرسد:
تو اون نامه رو، امضا کردی، درسته؟

_بله!

_چرا؟

_من برای این انقلاب زندگیمو گذاشتم سارا...
هر چیزی که حس کنم مانع رشدشه، وظیمه مه کاری کنم!
باید هشدار می دادیم که بچه ها رو کنترل کنن...

_اما اون، یه هشدار ساده نبود.
بچه ها رو قلع و قمع کردن.
زندان بردن و عده ای مُردن!...

_از اون نامه، اشتباه، برداشت شد...

_چرا نمیگی تو اشتباه کردی؟

_آره...منم انسانم و یه جاهایی اشتباه می کنم، همونطور که تو ممکنه اشتباه کنی، یا بناز...
مهم اینه از اشتباهمون، درس بگیریم و دفعه بعد، درست تر قدم برداریم.

من دیگه بعد از اون، هیچ نامه ای رو امضاء نکردم...
در هیچ حرکت دسته جمعی شرکت نکردم!

می بینم که فرمانده به سارا، نزدیک می شود...
گویی در چشمان سیاه طاها، فرمانده هرگز مستور و پنهان نیست.
اما خودِ طاها نمی بیند.

فرمانده دست سارا را با محبت می گیرد.

_سارا، چرا از من فرار می کنی؟!
پنج ساله هر جا می خوام ببینمت، نمیای!جواب تلفن نمیدی.
موضوع چیه؟!

سارا هیچ نمی گوید...
مرد به خودش جرات می دهد و
دست سارا را می بوسد.

_چی شده سارای من ؟

_سارا، نفسش در سینه حبس است.

من هم...

ما چیزی می بینیم که فرمانده نمی بیند!

سارا، سرش را روی شانه فرمانده ‌
می گذارد و آهسته می گوید:
تو رو خدا تکون نخور!
اون اینجاست.
درست پشت سرت...

کمی دورتر، کسی با اسلحه، فرمانده را نشانه رفته.

_مادرم رو ول کن!

نفسم بالا‌ نمی آید...

آن مرد تفنگ به دست، همان پسر جوانِ راننده است...
پسری با موی روشن، راننده ی فرمانده!...
همان که شکل تمام معصومان جهان است!

فرمانده، آهسته می گوید:
_ بچه، تو وردست منی...
روی من، اسلحه می کشی؟
مگه نمی گفتی می خوای شاگردی کنی؟
من به زور، اجازه دادم بشینی پشت فرمون!
هنوز هجده سالت نشده رضا!

_امسال هیجده سالم میشه...
اسمم رضا نیست!
بهمن، متولد زمستان ۱۳۷۹
فامیلمم اونی نیست که می دونی!
خودت می دونی که من فامیل ندارم!

حالا تو خوب گوش کن فرمانده!
حق نداری به مادرم دست بزنی!
مگه اینکه بش بگی، چرا اومدی غرب؟

مرد، مکثی می کند...

_فکر می کنی از مرگ می ترسم، پسر؟

_نه، تو از هیچی نمی ترسی!...
حتی مرگ خانواده ت!
حتی مرگ مادرم...

گوش کن مادر!
اون نیومده غرب، تا به زلزله زده ها کمک‌ کنه... یا هر دروغی که گفته!
اومده خاله بناز و گروهشو‌، منهدم کنه...

از سیزده سالگی کنارشم، پس می دونم..‌.
همونطور که تو و بناز تربیتم کردید...

خاک من، ناموس من!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#رمان
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_پنجم

فرمانده به پسرک نگاه می کند، می گوید:
برای چی منو تعقیب می کنی بچه؟

بهمن کمی اسلحه را پایین می آورد...

_شما گفتین، همیشه مثل سایه دنبالتون باشم.
کاری رو می کنم که شما گفتید...

گفتید که یه مرید واقعی همیشه مثل سایه، دنبال مرادشه.
این پنج سال سایه تون بودم، نه؟

هر کی می گفت این پسر بچه کیه؟می گفتید، "از آشناهاست"...

هنوز به سن سربازی نرسیدم...
ولی منو همیشه همه جا بردید.

خب چرا اینجا نه؟
چرا تو خلوت شما و مادرم نه؟!
من که می دونم شما پدرمید، و سارا، مادرم...
پس چرا دوستش ندارید؟
چرا بهش دروغ میگید؟

_مودب باش بچه!
دروغ چیه؟
من و تو، قرار بود سرباز باشیم...
مادرت پزشکه!
تحمل شنیدن یه چیزایی رو نداره!
صبح عقدمون، بخاطر دو‌ تا دشمن زخمی، منو ول کرد و رفت... مادرت، کارش با ما فرق داره...

_بناز، خواهرشه... خانواده شه، اگه برای تو عزیز نیست، برای ما هست...
چرا نمیگی کی هستی؟!
چی رو پنهان می کنی؟
می ترسی مادرم، ازت متنفر شه؟!
خب بذار بشه، حداقل بدونه با کی ازدواج کرده!

مرد می گوید:
سارا اگه بدونه من چیکار می کنم، از من متنفر نمیشه.
اون می دونه یه سرباز، دنیای خودشو داره!

سارا می گوید:
کدوم‌ دنیا؟
دنیایی که بخواد من، پسرم یا خانواده مو، ویران کنه؟
من این دنیا رو‌ نمی خوام...

همیشه می گفتی، بناز، منو به تو بدبین کرده!
پسرت چی؟
اونم داره منو، بدبین می کنه؟


فرمانده، نفس عمیقی می کشد...

_ببین خانمم، بناز چیکار می کنه؟!
روی من، اسلحه میکِشه؟
پس منم باید رو اون اسلحه بکشم!

بهمن داد می زند:
نه! این، یکی نیست!
بناز، تو خاکِ خودش، روی تو، اسلحه میکشه، ولی شما وارد خاک اون شدی!

فرمانده می گوید:
بچه جون، تو از سیاست، چی میفهمی؟اگه بخوان کل این کشورارو تیکه تیکه کنن، همه میفتیم به جون هم...
اینجوری فقط دشمنمون سود می کنه...
تا سال ها، هم اسلحه شو، اینجا میفروشه، هم نفت مارو میبره، هم نفت اونا رو!
تو چی میفهمی؟

بناز نمیفهمه استقلالش به چه بهایی تموم میشه!
من اومدم فقط‌ باهاش حرف بزنم...
انهدام؟
من اگه می خواستم، منهدمش کنم، که...

سارا می گوید:
سال ها پیش کرده بودی؟!
من می دونم تو سال ها پیش سعی کردی از بینشون ببری، ولی کنار کشیدی!
حتی خواستی از این منطقه بری، یه نفر دیگه، جای تو اومد...

من همه ی اینارو می دونم، ولی حالا واقعا برگشتی که بنازو، ارشاد کنی؟!

بناز، یه فرمانده، هم شأن توئه!
ممکنه رای بیاره و وارد مجلس شه...
چه جوری به خودت، حق میدی تو مسائل یه ملت دیگه، اینجوری دخالت کنی؟

فرمانده می گوید:
اینجا میزگرد سیاسیه، یا دیدار خانوادگی؟

بهمن می گوید:
هر موضوع خانوادگی، سیاسیه، درسته؟این جمله خودته!
این جمله ایه که تو این پنج سال یادم دادی!
هر مورد شخصیِ یه سرباز، سیاسیه!

فرمانده می گوید:
بهمن، من خیلی چیزای دیگه هم به تویاد دادم.

_حالا وقت درس پس دادنه قربان!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from pooneh
از ابعادِ کهنه ی یک‌ رویای دور
فقط دستهای تو را ،
به یاد دارم ،

دستهایی صبور و سخاوتمند

که گاهی
به آسمان چنگ می زد

تا خورشید را
میان گیسوانم بگذارد...

و نمیترسید
که انگشتهایش آتش بگیرد...

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#شعر_کوتاه
#شعر_نو

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
نگاهی به نمایش

#مده_آ

برداشت آزادی از مده آی اریپید و آنوی
مسعودسمیعی
علی اصغر راسخ راد

#نمایش
#تاتر
#سالن_قشقایی
#تاتر_شهر

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

پیج چیستایثربی
اینستاگرام


#چیستا_یثربی



@chista_yasrebi
راستش
گفتم اهل هیچی نیستم

ولی فکر که میکنم میبینم ،
عملا و رسما هستم ...
نمیشه آدم نویسنده باشه و سرشو زیر برف کنه و بگه من هیچی نمیبینم و نمیدونم !....


نمیشه آدم اصلا هیچ موضعی نداشته باشه!

نمیشه آدم ، حتی در سیاست داخلی کشورش ، نتونه یه فرد رو مثال بزنه و‌ برای مثالش دلیل نداشته باشه!

نمیشه آدم رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹ را بنویسه و بعد بگه :
من اهل هیچی نیستم !
نمیشه رمان پر طرفدار
#خواب_گل_سرخ رو نوشت و گفت :
من هیچی نمیدونم !
#چیستایثربی
گمان نمیکنم برگردم
مگر تو کنار جاده ، منتظرم ایستاده باشی

#چیستایثربی
@chista_yasrebj
هم اکنون
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت76
پیج‌اینستاگرام
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
گمان نمیکنم برگردم
مگر تو کنار جاده ، منتظرم ایستاده باشی

#چیستایثربی
@chista_yasrebj
_از گروه که جاموندی
با من بیا..،
یه جای خوب میخوام نشونت بدم!

تردید کردم ...
جاهایی که او دوست داشت ، من دوست نداشتم .
اما باخودم لج کردم :
_باشه...میام

_چقدر طول میکشه لباس بپوشی؟
_الان مانتومو تنم میکنم .
_زود... فقط اول وضو بگیر!

_بله ؟
_گفتم وضو بگیر بیا...
_چرا ؟
_انقدر نپرس چرا دخترم !

من سنِ دختر او نبودم !

از کتاب
#استاد
خاطره نگاری واقعی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خاطرات
#خاطره_نگاری
تا حال ندیده بودم یک‌ مرد روی زمین، سجده کنان ، اینگونه گریه کند...

پدرم به من یاد نداده بود وقتی مردی چون او ، گریه میکند چه کنم؟!
اونه بیمار من بود ، نه رفیقم ، نه مَحرم ...
نمیتوانستم تا ابد مثل مجسمه ، کنارش بنشینم....
اشکهایش ، خاک را خیس کرده بود‌...
تا حالا ندیده بودم هیچ انسانی اینگونه گریه کند!
من انسان بودم...
فرشته نبودم،


باید کاری میکردم.
باید آرامَش میکردم.

باید چیزی میگفتم ،
اما کلمه فایده نداشت...

در گریه های او گم میشد


باید دستش را میگرفتم ...
باید آرامَش میکردم !

#استاد
#کتاب
#خاطره_نگاری
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi