چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

_ سلام آقا...
_سلام آقا...
_سلام‌آقا!

چقدر عشق و معصومیت، در این‌ دو کلمه نهفته است...

فرمانده، از تنهاحرفِ سارا، پس از تقاضایش، خنده اش می گیرد!

شال سارا مچاله‌ شده...
گیسوانش روی صورتش ریخته و سر تا پا گِلی است، از دستهایش، خون روان‌ است.

می داند که سارا، دو روز، در‌ راه بوده و حتما تشنه و گرسنه است و آن وقت، به جای رسیدگی به او، درجا، از دخترک، خواستگاری کرده!

این شتاب، فقط برای ادای نذر است یا؟!...

فرمانده، نفس عمیقی می کشد و به آسمان‌ نگاه می کند...

_خدایا.‌..

تا چشم، کار می کند ابر است، ابرها سپید و تمیزند.
مثل بالش و رختخواب گرم‌ خانه...
چند وقت‌ است‌ خانه نرفته است؟

سارا نفس می کشد، فرمانده صدای قلب خود را می شنود، سارا همیشه او را، یاد گنجشک ها می اندازد و یادِ قویترین زنی که‌ می شناسد!

دختری نوجوان که با یک‌ تکه‌ سنگ، خواهر نیمه‌ جانش را، از دست سه مرد وحشی نجات داده است...

یادش می آید که یک بار، درباره ی او، با زنش، حرف زده است، که چطور با دست‌ خالی، خواهرش را، به دوش کشیده و در صحرا می دویده...

همسرش گفته‌ بود:‌
تشنه، ترسیده، با خواهر زخمی...
نمی دونم‌ چرا یادِ هاجر، افتادم و اسماعیل، وسط صحرا...
دلم می خواد یه روز، این‌ دختر رو ببینم.

زنش فرصت نکرد او را ببیند...

حالا در ذهن فرمانده ام...
"نذرتو، قرار بود با احترام‌ ادا کنی سرباز!
مگه نمی بینی، الان‌ چقدر خسته ست؟
این‌ عجله برای چیه!
دلت هوایی شده مرد؟

یادت رفته اول سربازی! با خدا چه عهدی کردی؟
اول خاک‌ و دینم، بعد دنیا!

تو این دخترو، یه ماموریت خطرناک فرستادی، شانس آورد بعد از اسارت، سالم و زنده موند!

مگه صدقه میدی که‌ می خوای وسط خاکریز، عقدش کنی؟

خودشم می خواد؟!"

فرمانده رویش نمی شود بپرسد!
نمی پرسد،
"آنقدر منو دوست داری که به جای درمان جنگ زده ها و بچه های مریض، مادرِ بچه های من شی؟"

فرمانده، دلش می خواست جواب دختر، آری باشد.

به خودش ناسزایی می گوید...
خاطر خواه شدی سرباز؟!
قرار ما این نبود!

دفعه ی پیش که توی تونل داد زدی عاشقشم، به‌ خودت گفتی، عاشق شخصیتشم!
اماالان، اونو، یه زن‌ می بینی و خودتو یه مرد!

عاشق خودِشی، موهاش، خنده هاش، گرمای دستاش...

نگاه فرمانده، به چشمان‌ سارا می افتد، غزال وحشی معصوم!

آره، الان دیگه فقط یه دختر بامرام، نمی بینمش!
یه زن‌ می بینمش‌، و دوستش دارم...
و لعنت به من!

از خودم متنفرم، که وسط ماموریت به‌ این‌ مهمی، اینطور این دخترو، دوست دارم!
دختری که دوازده ساله، پام وایساده!

کاش هنوزم، مثل روز اولی که همو دیدیم، بهم نگاه کنه!

سارا آهسته می گوید:
_آقا... یه کم‌ آب بهم می دید؟

فرمانده، قمقمه ی خودش را در می آورد.
سارا یک نفس، سر‌ می کشد...
آنقدر تشنه است که آب روی لباسش می ریزد...

فرمانده می گوید: یواشتر!

سارا می گوید: شمام یواشتر آقا!
یه کم یواشتر!

و هر دو، خنده شان می گیرد...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

من باید گذشته را بفهمم تا زندگی ام را شروع کنم!

بناز می گوید: تو مجبوری بدونی!

_چرا مجبورم؟

_تو رو، برای همین اینجا آوردم، می فهمی!

به آینه خیره‌ می شود...
زیر لب می گوید: گاهی‌ دقایق مهمه دختر، زمان حال...

وارد آینه می شویم!
کوهستانیست غریب‌، یک چراغ سپید، میان آن...
بناز، دیگر نیست!

آهسته به سمت اتاق نورانی می روم، از پنجره، نگاه می کنم...

سارا، پیراهن زیبا و ساده ای به تن دارد، موهایش را بافته.
چند بار، تا پنجره ‌می رود.

بوی گل یاس می آید، منتظر کسی است، شالش را، سر می کند.
آن مرد می رسد.
فرمانده... بیرون در می ایستد.

سارا‌ می گوید: من سه روز، مهلت خواستم!

مرد می گوید: روز سومه!

سارا می گوید: می دونی اگه به قلبم، آره بگم، باید با سارایی که تو می شناختی و دوستش داشتی، خداحافظی کنم؟
سارایی که دکتر بود و می خواست همه ی عمر به مردم کمک‌ کنه!

مرد می گوید: نه...
بازم می تونه کمک کنه! جای دیگه!
با لباس دیگه..‌.
من تورو، دوست دارم!
حالا دیگه می دونی. پس جوابت، مهم نیست...

اگه بگی نه، میرم و دیگه بر نمی گردم...
تو یه دکتر، می مونی و من یه سرباز، تو سرزمینای غریب، و اگه بگی آره...

مکث می کند...

_ اگه بگم آره، چی؟!

مرد، لحظه ای سکوت می کند!
گفتن این کلمات، مثل اعتراف، برایش سخت است.

_اگه بگی آره، تا آخر عمر به هم‌ تکیه می کنیم!
پیوند با زنی مثل تو، افتخاره...
از من نپرس!
طوفانی به پا کنیم که یاد جهان بمونه!

سارا به، چشمان مرد، نگاه می کند...
اولین بار است، که مرد، نگاهش را نمی دزدد، یا زمین را نگاه ‌نمی کند!چشم در چشم هم!

مرد، اندازه ی تمام آرزوهای اوست.
باید آرزوهایش را با او تاخت بزند؟

مرد، خیره نگاهش می کند، نه لبخند می زند، نه می ترسد!
گویی جواب سارا، هر چه باشد، آن مرد، بَرنده است و عاشق می ماند.‌

سارا می ترسد...
"از چه چیز، انقدر مطمئنه؟"

و یاد حرف بناز می افتد...
"تو عاشق زندگیشی، نه‌ خودش‌! دلت می خواست، اون باشی!"

حالا در مصاف هم، ایستاده اند، در گذر باد!
و مرد، با نگاهش، استخاره می کند.

سارا می گوید: نه!
جواب من‌ منفیه!
ترجیح‌ میدم همکارت بمونم، تا عضوی‌ از خانواده ت!
اونم تو کشوری که‌ نمی شناسم، مردمی که نمی شناسم، زندگی که‌ نمی شناسم و سه بچه ای که نمی شناسم!

مرد، لبخند می زند، نه غمگین است، نه مستاصل!
فاتحانه لبخند می زند!

سرش را، به نشانه ی احترام، پایین می آورد، آهسته می گوید:
مواظب خودت باش دکتر!
یادِ یار مقدسه!

و آهسته، دور می شود...

"سارا، مَردت داره میره...
اون مغروره، دیگه برنمی گرده!"

سارا از دور، نگاهش می کند و ناگهان، مرد را با اسمِ کوچکش می خواند!
اسمی که‌ پدرِ مرد، رویش گذاشته!
نه آقا، و نه فرمانده!

مرد‌ می ایستد...
سارا می دود. پابرهنه، مقابل مرد می رسد...
بغض دارد خفه اش می کند، نفس نفس می زند!

_من‌ چرا انقدر دوستت دارم آخه؟
هستم مَرد، تا آخرش، حتی بعد از مرگ!

گریه امان‌ نمی دهد...

مرد جلو می آید:
_عزیز من، سارا!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

شب، شروع همه ی اتفاقاتِ نهفته است.
شب، یعنی زندگی تازه...
شب، یعنی من!
شب، یعنی تو!
شب، یعنی من و تو!

از آینه، بیرون نمی آیم!
به زبان گذشته، حرف می زنم اینبار!

سارا را، در شب، عقد کردند.
عقدی ساده، اتاقی ساده، عاقدی‌ دوست...

همان شب که سارا، پابرهنه، در کوهستان، نامِ کوچک مرد را فریاد کرد...

همان شب که کوه، به جای مرد، جوابش را داد...

مرد، بیش از این، منتظر نماند.

دوستش عاقد بود، به همان اتاق سپیدِ کوهستان آمد و خطبه ی عقد را خواند!

دوشیزه سارا آل طاها، اکنون، همسر رسمی فرمانده بود.
مَهرش، فتح هفت قله ی کوهستان بود و هفت شاخه گل وحشی از هفت کوه غریب.

همه رفتند، عروس، با گیسوانی به رنگ شب، تنها ماند.
با مردی که ده سال از او، بزرگتر بود...
گویی این‌ مرد، یکبار، در این جهان، زندگی کرده، رفته و دوباره برگشته بود.

نگین حلقه ی ازدواجش، فیروزه ای بود‌‌، رنگ گلدسته ها...

مرد گفت: خوشت میاد از این انگشتر؟

سارا گفت: منو یاد چیزی میندازه که انگار یادم رفته!

مرد گفت: توی یکی از سفرام، به نیت تو خریدم.
اونموقع نمی دونستم که حلقه ی ازدواجت میشه!

سارا لبخند زد...
حس غریبی داشت، هیچکس از اعضای خانواده اش، آنجا نبود.
خودش، پزشک بود، ولی عروس بودن را، نیاموخته بود!

مرد، کمی جلوتر آمد.
سارا، نفسش را، در سینه، حبس کرد، دلش می خواست از اتاق بیرون برود.
به نظرش هوای اتاق، کم بود.

به مرد گفت: بریم بیرون؟

مرد گفت: تاریکه! برای چی؟
کوهنوردی تو شب، خوب نیست.
اینجا شاید، مین کاشته باشن.
خیلی هم، امن نیست!

سارا گفت: این پایین یه جویباره.

مرد گفت: دیدم...

و با تعجب به سارا خیره شد...

سارا نمی توانست نگاه خیره و پر سوال مرد را تحمل کند.
سرش را پایین انداخت‌، یک طره از گیسوان مشکی اش، از شال بیرون افتاد.‌‌‌

مرد، دستش را جلو آورد که موی او را، از صورتش کنار بزند...
سارا بی اختیار، با ترس، خودش را عقب کشید‌...

مرد شک کرد!

_چی شده سارا؟
منو دوست نداری؟!
تو، الان زن منی!
نمی خوای شالتو برداری؟

سارا نشسته، به دیوار تکیه داد.

_با شال، راحتم!

مرد، خنده اش گرفت.‌..

_سارا جان، من همسرتم!
نمی خوام اذیتت کنم، از چی ترسیدی؟

مگه نگفتی دوازده سال با فکر من، زندگی کردی؟
خب، حالا من اینجام!
و هر اتفاقی بین ما بیفته، حلال و درسته.
به من نگاه کن!

سارا نمی توانست...
چشمان مرد، اذیتش می کرد.

سارا گفت: هوا، اینجا کمه!

مرد گفت: نه، هوا خوبه!
و باز، به سارا، نزدیک تر شد.

حالا سارا، گرمای بدنِ مرد را، کنارش حس می کرد.

مرد، شال او را، آهسته برداشت....
گیسوان بافته ی سارا، بیرون ریخت.

مرد گفت: حالا یه نفس عمیق بکش!

سارا با خودش گفت: این اسطوره ت!چه مرگت شده دختر؟!

و تازه فهمید، هم عاشقِ مرد است، هم از تنش می ترسد!
تنِ مرد، میدان جنگ است.
جنگی که سارا، از آن بیزار است!

_ببین... مسلسلو، چرا آوردی توی اتاق؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!

من‌ جای سارا، لرزم گرفته است.
به‌ مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.

_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟

_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!

_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟

_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...

سارا، خنده اش می گیرد...

_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو‌ میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.

_خودتو لوس نکن سارا!

_جدی میگم... اسم‌ کوچیکتو میگم، ناراحت‌ نمیشی؟

_نه!

_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که‌ پدرت، روت گذاشته!

فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟

مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام‌ جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...

با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک‌ پدر.

_آروم سارا جان! چی شده؟

صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.

_ببینمت!

سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد‌، قطره های اشک را حس می کند.

_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...

سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.

لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...

می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!

مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون‌ می رود.

سارا می ترسد...

_کجا میری؟
منو، تو این‌ اتاق، تنها نذار!

مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو‌ ماشین.
ماشین دوره، تا بالا‌ نمیاد، می دونی!

سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت‌ باشه!

نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...

_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!

ناگهان سارا چیزی می گوید که‌ نباید به یک‌ سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...

_تا حالا، با این، چندتا آدم‌ کشتی؟شمردی؟

سکوت سنگین...

مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد،‌ روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!

مرد، زیر باران‌ دور می شود...

سارا داد می زند: نرو!

اما مرد، دیگر رفته است...

سارا به سمت او می دود.‌ نزدیک رود، به او می رسد...

باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.

_نرو!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

دست مرد، در دستِ ساراست...

_نرو!

مرد، مسلسل را، زمین می گذارد.
لحظه ای روبروی سارا می ایستد، بوی شکوفه های وحشی را در گیسوان سارا، نفس می کشد و دیگر نمی داند چه باید بکند که سارا گریه نکند!

گیج شده است...
تابحال زنی چنین، ندیده است!

سارا، بی آنکه خود بداند چه می کند، دست مرد را می بوسد و بعد، آهسته به طرف زمین، خم‌ می شود...

صدای باران و گیجی عشق، نمی گذارد که مرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد؟
و زمانی، مرد می فهمد که سارا با‌ مسلسل او، به میان رودخانه گریخته است...

مرد با وحشت، به سمت رود، می رود...

_سارا، بیا بیرون! خطرناکه...
اون‌ اسلحه اتوماته...

سارا می خندد: پس بیا بگیرش...

مرد، زیر لب می گوید: دیوونه! و
به آب می زند.
شنایش، خیلی بهتر از ساراست.
سارا نمی تواند بگریزد...

مرد، به او، نزدیک است. سارا، مسلسل را داخل آب، میاندازد...

مرد می بیند، می خواهد دنبال سلاحش برود.

سارا داد می زند... الان! همین الان بغلم کن!...
وقتی شونزده ساله بودم،‌ بنازو توی صحرا، نجات دادی، بهت گفتم، من مال تو!
گفتی نمی خوام! برو بچه...‌
حالا می خوای، نه؟!

پس بیا... اون اسلحه رو، ول کن مرد!من اینجام! دوازده ساله که منتظرم...

مرد، لحظه ای نفس تازه می کند.
به مسلسلی نگاه می کند که با آب می رود و به زنی که شکوه شب را، از بافته های گیسوانش، باز می کند، مرد، باید انتخاب کند، سارا نزدیک اوست‌‌‌.

پیراهنش، روی شانه های بلورینش افتاده، در آب می لرزد...
گیسوانش، مثل پریان دریا، روی کمرش ریخته، و دیگر هیچ نمی گوید!

پریِ ساکت آب...
یک‌ لحظه انتخاب و تمام!

مرد، تمام گرمای عشق سارا را، در آغوش می کشد.‌..
عشقی که سال ها، دخترک را سوزانده است، بوی خزه های آبی، نیلوفر وحشی و تنِ بلورین سارا...

جهان، پر از صدای رعد می شود...

سارا، وقتی چشمانش را باز می کند، فکر می کند خواب می بیند، دوباره چشمانش را می بندد.
دوست ندارد از این خواب بارانیِ سوزان، بیدار شود...

بار بعد، که سارا، چشمانش را باز می کند، ماه را در آسمان‌ می بیند، انگار ماه، برایش، دست تکان می دهد.
سارا، دستش را به سمت ماه بلند می کند تا جوابش را دهد...

کسی، دستِ سارا را می گیرد و او را، به سمت خود می کشد و سارا باز دیگر، چیزی یادش نیست...

صبح شده سارا!
پس شوهرت کجاست؟

سارا زیر پتوی‌ سرخی، کنار رودخانه، خوابیده است.
مردش نیست!
با ترس بلند می شود، پتو را به خود می پیچد...
مرد را صدا می زند، اثری از او نیست.

انگار همه چیز را، خواب دیده است!نوازش های مرد و آتش درونش را...
با پتو، روی شانه، جلو می رود.

مرد، آنجا، لبِ آب است، با دیدن سارا لبخند می زند...

_بیدار شدی عزیزم؟

سارا، مسلسل را، در دست مرد می بیند.
مرد، در حال، مرتب کردن آن است.

_خیلی دور نشده بود، گرفتمش...

ساکنان کوهپایه، صدای شلیکی می شنوند!
می ترسند‌...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

سارای من!
سارای طفلکی!

او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.

حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.

به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟

آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!

_به منم یاد میدی؟

_چیو؟

_شلیک کردنو!

_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!

_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟

مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟

تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!

از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!

گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!

دوباره به او نگاه می کنم...

_واقعی بود؟

با تعجب نگاهم می کند.

_چی؟

نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!

مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟

و بعد دوباره می خندد!

_دختر ترسوی لوس!

باز، این کلمه را گفت!

_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری‌ شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!

دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!

چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.

من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم‌ می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!

کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...

باید بدانم‌ این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟

اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!

می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!

من از خواهرم هم، می ترسم!

ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ‌ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!

مرد می گوید: بناز شجاعه!

می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر‌ کاری می کرد!

نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...

چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟

می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!

چرا دلشوره دارم؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_نهم

_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟

_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!

_نمی خوام‌ اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!

_چرا؟

_ازش خوشم نمیاد!

_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی‌ شد...
چیزی که منم نمی دونم!

_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟

_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!

_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!

_ربطی به زبان نداره!

_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!

_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون‌ دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...

الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...

در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.

_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟

دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...

طاها، درکم می کند‌. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.

می گوید: تو ماشین منتظرم!

فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!

زیر لب میگوید: همه شو گفت؟

_نه همه شو! صبح زفاف؟..‌‌.

با خشم، سمت دیگری را نگاه ‌می کند.

_لعنتی!

می خواهد دور شود...

داد می زنم‌:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...

_سراغ اون نمیری!

_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!

مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.

به زور، واردِ چشمانش می شوم...

سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.

مرد می گوید: بده اینو به من!

سارا می خندد...

_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!

_این الان، رو اتوماته، آماده ست!

سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!

_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!

_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟

_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...

من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما‌ می شناسی این وضعیتو!

سارا می داند...

_پس من، دخترم هنوز؟

_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!

_بریم تو اتاق!

دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...

سه جوان مسلح روبرویشان!

سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد‌ و دیگر...

سه جوان‌، روی خاک افتاده اند...

سارا، مات است.

_من آدم‌ کشتم؟
من... چرا من؟!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت

حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...

همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر‌ ما بودن!

از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...

_دوتاشون هنوز نفس می کشن!

روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...

_باید‌ ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن‌ می خوام...
من باید، باشون برم...

جعبه ی کمک های اولیه‌م‌ کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم‌ کمکشون کنم!

خم می شوم‌ و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.

همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا‌، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست‌ من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من‌ و تو زنده نبودیم!

این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!

_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!

_کارِ‌ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!

_ راه ما از‌ هم، جدا‌ میشه، نه؟

همسرم‌ به من نگاه‌ دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...

بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.

خدایا‌‌! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟

نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور‌ بود!

این بچه‌، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟

فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!

ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.

بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین‌!

دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...

به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...

من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!

من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.

لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_یکم

کاش‌ دنیا کمی با عاشقان‌، مهربان تر بود!

_بعد چی شد؟ بگید!

_بشین‌ تو ماشین، دختر!‌

چشم های مرد، دیگر تاریک‌ شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!

با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!

طاها، در ماشین‌، دستم را می گیرد.

_خوبی؟

فرم‌ صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!

_خوبم!

و دلم‌ می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟

مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه‌ می کند...

انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...

می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...

مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!

طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!

تعجب می کنم!...

_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟

طاها با تعجب، نگاهم می کند...

تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من‌ دوست‌ بوده؟
تو این‌ یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم‌ که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!

_ای وای چرا؟

_نمی دونم، از خودشون بپرس!

فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!

می گویم: ببخشید...آینده ی این‌ کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟

طاها خنده اش می گیرد...

_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!

_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...‌

طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!

دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این‌ پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.

می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!

آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟

_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!

فرمانده به‌ راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!

پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم‌، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_دوم

راننده، کنار جاده‌ می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.

می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده‌ و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.

حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!

فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته‌ و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!

می خواهم‌ فضا را بشکنم...

_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!

جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!

هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!

رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن‌ عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!

دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!

پیاده‌ می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.

_میشه یه دقیقه تنهایی...

طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون‌ من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...

می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!

می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!

_حالا چی؟

می خندد...

_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!

_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!

_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!

_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!

می خندد...

به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش‌ می کشند.

سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!

_شاید، کارِ بناز نبوده!

می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!

_سارا جان، کارت دارم...

_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!

_می خوام چند دقیقه تنهایی...

_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.

می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم‌، چیزی نمی تونی بخونی...

_من تا...

_می دونم تا کجا رو می دونی!
این‌ مهمه که‌ در واقع، هیچی نمی دونی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_سوم

به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟

_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!

ببین‌ دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!

زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون‌ نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!

می گویم: پس چرا بناز می خواد، من‌ اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟

_ نه آوا! گمون‌نکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!

خواهر من، کم‌حَرفه... هیچوقت از گذشته‌ و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون،‌ تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...

نمی شد این‌ عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!‌

_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟

سارا نفس عمیقی می کشد...

_تو زن‌ طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!

_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این‌ ماجراها به طاها...

سارا، به دوردست ها می نگرد...

_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک‌ کنی...

اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر‌ نبودیم... ولی نزدیک‌ بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تک‌تک‌ ما، یه جوری، باقی موند!

بناز، چند وقته خیلی خسته ست‌‌‌...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!

اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان‌ دیگه، کاریش نمیشه کرد!

پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این‌ تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...

هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون‌ بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی‌ مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این‌ مواردم، چک‌کنه.

اینا مهم‌ نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...

وقتی نمونده!
به ما کمک‌ می کنی؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد1379
#قسمت64
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_چهارم

زمان مثل ساعت شنی، حرکتی دیوانه وار دارد...
زمان مثل شن از لای انگشتانم می گذرد، می خواهم نگهش دارم، نمی توانم!

سارا، از من خواسته، قبل از اینکه، به شهر برسیم، ماجرا را، به طاها بگویم... و بعد از دیدن پدرم و خانواده ام، دوباره برگردیم...

کجا با طاها حرف بزنم؟
فرمانده چقدر می داند؟
من نمی توانم جلوی او صحبت کنم!

ظاهر بناز تغییری نکرده، هنوز موهای بلند زیبایش را دارد، اما شاید نشانه هایی از بیماری داشته که برخی فهمیده اند!

این فرمانده، همه جا، جاسوس دارد!یک خون دماغ، یک سردرد غیر عادی...
هر چند، بناز، تن به شیمی درمانی نداده، اما چهره اش، تکیده تر از، ساراست!

یعنی فرمانده می داند؟!
این مرد چه چیزهایی را می داند؟
و من چرا نمی توانم از مرز نگاه او و سارا، عبور کنم و بقیه ی ماجرا را بفهمم!

روی کاغذ می نویسم:
طاها باید باهات حرف بزنم، به بابات بگو حال من بده، یه جا نگه داره، واجبه!

طاها به پدرش می گوید...
پدرش جواب می دهد:
ایست بازرسی بعدی!

طاها می گوید: اونجا، جای مناسبی برای یه خانم نیست!

_چرا؟ مگه حامله ست؟
مگه می خواد بره عق بزنه که همه بشنون؟!
می خواد یه دقیقه بره دستشویی!

می گویم: مگه آدم، حتما باید حامله باشه که شما قبول کنی جای مناسب تری ببریش؟!
نخیر، بنده، حامله نیستم آقا...
استفراغم نمی خوام کنم، ولی تو بازرسی هم، دستشویی نمیرم!

_چرا؟ مگه چشه اونجا؟

_ حالم بده‌ و می خوام با طاها، درباره ی موضوعی حرف بزنم، کوتاه!
تو مستراح زنونه، با شوهرم حرف بزنم؟!

_چی بهت گفت این دکتر سارا؟
گوش تو رو با چه حرف هایی پر کرد؟!
بناز چی؟

من که می دونم اونا نقشه دارن!بناز،نه رمان می خواد و‌ نه قراره تو سازمان ملل، یا مجلس، درباره ی خاطراتش، حرف بزنه!
من تا یه حدیشو می دونم، بقیه شو خودت، مثل یه دختر خوب، برام میگی!

_شما همه چیزو می دونید، کامل تر از من...

می گوید: چرا به اونا، شک نمی کنی؟ولی من همیشه، از دید امثال شما، گناهکارم؟!

می بینی طاها، این دختر، انگارطلبکاره!
از وقتی منو دیده، تا حالا، مدام، مزخرف میگه و من، بخاطر حرمت تو، هیچی بهش نگفتم!
ولی به تو یاد دادم...
به تو گفتم، چرا تمومِ جوونیمو جنگیدم...
این‌ فقط، بخاطر سرزمینمون نبود، که همیشه بهش چشم داشتن، این بخاطرِ...

طاها می گوید:‌ بخاطر اعتقادتون بود!

مرد می گوید: منتی سر کسی نمیذارم!
بخاطرش، قربانی دادم و میدم!
اما یه بچه...

نگاهش می کنم...

_سارا رو قربانی کردید؟

داد می زند: پیاده شو!

_چرا؟ چون حقیقت تلخه؟
سارا تباه شد!
دیگه کی؟ قربانی بعدی، کی بود؟
دایی من؟

و می خواستم بگویم بچه تون؟!...
اما چیزی نگفتم، مطمئن نبودم که او، از سارا، بچه ای داشته باشد!
خشمش شدید بود!

_طاها یه ماشین بگیر، بقیه راهو، خودتون برید.
من تو این شرایط...

_کدوم شرایط آقا؟!
شنیدم‌ سر پل ذهاب، شما، هیچ کمکی نکردید!
فقط با یه بیسیم، تو مَقرتون، نشستید! نه؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت64
#قسمت_شصت_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_پنجم

عشق، همیشه کودک است‌ و همین، زیبایش می کند.

وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است..‌.

یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک‌ قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...

اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!

او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!

حالا او را می بینم که‌ مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک‌ فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!

سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.

مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟

سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو‌ رفتی!

_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!

_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو‌ رفتی!
بچه ی ما...

_سارا جانم، اون‌ بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من‌ و تو اون شب... ما‌ که نتونستیم!

_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من‌، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!

_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجه‌م عوض شد!

_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟

_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من‌ فکر کردم...

_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این‌ پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که‌ باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!

_چی؟

_سعید بهت نگفت؟

_نه...فقط ازم دور شد!

_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله‌ به اون دانشجوهای بی‌پناه...
تو هم جزء امضاکنندگان ‌نامه ای بودی که اون بچه هارو‌‌‌‌، فتنه می دونست!

تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!

ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع‌ مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!

_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام‌ انجام‌ دادم!
می دونم سعید، از اون‌ نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست!‌ کاش می پرسید!

من، خواهرشو‌ نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا‌ رو، حامله بود!
یه‌زن ‌ ۱۸ساله‌ ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_ششم

هیچکس نمی تواند آسان باور کند که معشوقش را اشتباه انتخاب کرده یا اشتباه از آب درآمده!

هیچکس، نمی خواهد باور کند، کسی را که دوست دارد، نباید دوست می داشته!

معنای زندگی ما، به همین لحظه های کوتاه است، جایی میان شک و یقین...

هیچکس نمی خواهد به مرحله ی شک برسد، چون آنوقت، خیلی چیزهای دیگر هم، زیر سوال می رود!

سارا حال خوبی ندارد، درک می کنم!سارا چیزهایی فهمیده که آزارش می دهد، اما سارا، چیزهایی هم فهمیده که هنوز، از آن ها مطمئن نیست...

آن ها را نمی فهمم!
از چشم فرمانده، من ذهن سارا را، نمی توانم بخوانم، ولی آشفتگی او را می بینم!

چند قدم جلو می رود، برمی گردد و داد می زند!
سارای همیشه آرام، داد می زند:
_کجا بودی، وقتی بچه ت بدنیا آمد مَرد؟
ده بار صدا زدن، پدر این بچه، کجاست؟
صدای تورو نشنیدم!
غیب شده بودی؟

من، توی بیمارستان، بچه مو بدنیا آوردم، ثبت رسمی شده، جاسوسای تو کجا بودن؟
خودت کجا بودی پدر مهربون؟
تو که معتقدی، برای خانواده ت، همه چیزو، سنگ تموم گذاشتی؟

من خانواده ی تو نبودم؟!
من زن رسمی تو نبودم؟
بچه ی من، بچه ی تو نبود؟

سارا می لرزد...
مرد مثل مجسمه، بی حرکت است، نه ناراحت است، و نه پشیمان!
مطمئن است که حال سارا، خوب نیست!

می گوید: سارا جان، شاید لازمه با هم یه‌ دکتر بریم...
من‌ حرفامو بزنم، تو هم، حرفاتو بزن، ببینیم کدوم درست میگیم...

من سال ها قدم به قدم دنبالت بودم، تو هرگز حامله نبودی!
توی هیچ بیمارستانی نزاییدی!
تو، دکتر بینظیری هستی، ولی حتی دکترا هم می تونن دچار...

سارا می گوید:
دچار چی، توهُم؟! جنون؟!
من سالمم مرد!
من به سلامتِ همون شبم، که عقدم کردی!

چطور شک کردی این بچه مال توئه؟تو که می دونی، من قبل از تو و بعد از تو...
اصلا همیشه، فقط مالِ تو بودم!
مال تو هم، انگار نبودم!
مال هیچکس نبودم!

مرد، لحظه ای به زمین، خیره می شود، نمی داند چه بگوید!

_هنوز منو دوست داری سارا؟

این تنها جمله ای بود که سارا انتظار شنیدنش را ندارد!

_الان اینو می پرسی مرد؟!
بعد از این همه سال که پات وایسادم!
برای چی اصلا می پرسی؟
چرا تحقیرم می کنی؟
چرا منو، بچه فرض می کنی؟

من دیگه سارای شونزده ساله، وسط صحرا نیستم که خواهرم، کولم باشه و تو نجاتش بدی!
الان هر دو، وسط معرکه ایم!

اگه پای نجات دادن باشه، من بیشتر از تو، می تونم آدمارو نجات بدم!دشت ذهاب، به من احتیاج دارن، دارم میرم اونجا، اونوقت می پرسی، تورو دوست دارم؟

انتظار داری به پات بیفتم؟
انتظار داری بگم بیا بغلم کن!
عقلتو از دست دادی فرمانده؟

عمرِ ما دیگه برنمی گرده!
من هنوز زن رسمیتم!
اما دلم نمی خواد، حتی دستت به دستم بخوره!
چرا منو احمق فرض می کنی؟!

_تو منو کثیف فرض می کنی سارا!...
تو بودی که اول، فرار کردی!‌
روز عقدمون، با گروه دشمن من، دوست شدی!
اگه بچه ای بود، منو، لایق پدریش نمی دیدی!
تو فکر می کنی، من یه آدمکشِ آدم فروشم؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هفتم

می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!

از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!

هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!

سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟

سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!

چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟

سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!

مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!

واقعا نمی بیند؟!

سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!

باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!

مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟

سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من‌ اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!

شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک‌ عمر، کنارت باشه!

تو چطور یادت نمیاد؟

تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!

مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!

سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟

مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!‌
من‌ از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!

_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!

مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!

و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!

_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!

_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود‌!

_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هشتم

همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...

مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!

چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن‌ مرد، راهی ندارم که بقیه‌ ماجرا را ببینم؟

چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم‌ مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!

و ناگهان همه جا تاریک‌ شد!

گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!

صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه ‌خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!

چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...

فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه‌ چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...

از آینه، به راننده، نگاه می کنم...

_برگرد آقا!

طاها متوجه می شود...

_یعنی چی برگردیم؟!

_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!

طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست‌ منه، هیچ کسم زنگ نزد...

راننده‌ می گوید: دیگه دشت ذهابیم!

می خواهم جیغ بزنم...
حسی به‌ من می گوید‌، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...

باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!

گوشی طاها را می گیرم...

اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای‌ قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟

_سارا جواب نمیده، نگرانشم!

_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟

صدایم می لرزد...

_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!

_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که‌ گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...

_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت‌ پیش سارا.
من داشتم از چشم ‌اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!

بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟

_مزرعه ی درویش بودن!

_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ‌ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.

_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!

_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونه‌شون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!

رفتم اداره ش، راهم ندادن‌!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما‌ بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...

الان میرم‌ خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_نهم

بناز زنگ نمی زند!

به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!

پدرم مرا می بوسد، مادرم‌، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...

چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!

آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!

چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟

آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم‌ این‌ چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!

طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...

پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!

طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...

_دایی!

در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم‌...
او هم با من‌ می گرید.

بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!

دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!

می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!

_پاک کردم دخترم!

_به چشم های‌ من نگاه کن دایی!

دایی سعید لبخند می زند...

_چیشده دختر گل؟

دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...

سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...

بناز می آید...

_چته مرد؟

_بچه مو‌ پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.

_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.

_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط‌ پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!

_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!

_ما قرار گذاشتیم!

_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!

اون‌ موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ‌ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.

الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم‌ نگهش دارم!

_من اون بچه‌رو‌ دوست دارم!

_بی خود....
تو فقط یه‌ عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...

هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!

_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.

_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم‌ میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!

طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!

_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم‌، مثل خودت بزرگ کنی!

_من‌ چمه مگه؟
الان فرمانده ام‌...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!

_طاهارو پس بده، بچه دزد!

_بچه ی برادرمه‌!
دزد، تویی!

_گفتم طاها رو بیار، وگرنه‌...

_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد

من، آوا، دخترکی هستم که به اندازه ی زمان عمر کرده ام.

همه چیز را می بینم و می فهمم، فقط کافیست که به چشم یا آینه ی قلب افرادی نگاه کنم که از آن ماجرا باخبرند...
من در قلب و ذهن آن ها هستم!

از بعد از زلزله، این اتفاق برای من افتاد.

اکنون آن مرد را می بینم...
فرمانده ی ایرانی را در دل کوه، که به بناز می گوید:
_نکن‌ بناز!‌‌
این‌ کارو با خودت نکن!
نذار یه عمر، با کینه زندگی کنی!
نذار آدم بده ی این قصه‌، تو باشی!

و بناز می خندد...

_اگه قراره این بچه، یه روز کشته شه، ترجیح‌ میدم بخاطر هدف پدرش بمیره، تا‌ بخاطر تو...
کم بچه ها رو به کشتن ندادی!

فرمانده می گوید:
جنگ همیشه قربانی داده!
خودت‌ فرمانده ای، می دونی...
بچه ها خالص ترن، همیشه اول میرسن لب خط!
تقصیر من نیست!

_چرا تقصیر توئه!
اگه به تو باشه این‌ جنگ، هیچوقت تموم نمیشه!
این تنها کاریه که بلدی‌ مَرد!
حتی بهتر از عشق ورزی به خواهر بیچاره ی من، که عاشق دیوانه ای مثل تو شده!تو معنی محبت رو نمیفهمی!
فقط وظیفه...

اگه منو، وسط صحرا، نجات دادی یه بچه بودم، وظیفه می گفت نجاتم‌ بدی...
چون دشمنمون مشترک بود، بعثیا!

حالا اگه‌ مخالفت، حرف بزنم و بگم پاتو از سرزمین من‌ بکش بیرون، دیگه نجاتم نمیدی...
دشمنتم!
وظیفه ته که ماشه رو بکشی!

تو هیچ کاری رو، با دلت، انجام نمیدی!شرطی شدی مرد... نمیفهمی؟
دشمن و غیر دشمن...
آدما برای تو، همین دو دسته ان...
و هر کی به تو "بله قربان" نگه، دشمنه!

_ تو چی بناز؟
تو هم، که از بچه گیت، داری میجنگی!

_من، دست خالی دارم میجنگم، که یه روز، توی خاکی، زندگی کنم، که‌ پای همه ی بیگانه‌ ها، ازش بریده شه...
تو نمیفهمی مرد!
کشور پولدارت، پشتته و ازت، حمایت می کنه...

باشه‌! من اشتباه کردم طاهارو بهت‌ دادم، بچه بودم و‌حسی بش نداشتم، الان دارم!

_خب الان، ما‌ هم، دوسش داریم!
طاها به خواهر و برادرش، عادت کرده...

_و لابد به تو؟!

_بله، منو دوست داره!

_ممکن‌ نیست!
تو کِی خونه بودی که اون‌ بچه رو دیده باشی؟
از اینجا برو!
خواهرمو، ازم گرفتی، بسه!

بناز‌،‌‌ اسلحه را، به سمت مرد می گیرد...

_ برو!

_می دونی نمیرم بناز!

و طاها‌ی کوچک را می بینم که معلوم نیست‌ ناگهان ازکجا گریخته!

_نزن! بابامو نزن!

و خود را، بغل فرمانده‌ می اندازد و دست کوچکش را‌، جلوی صورت مرد، می گیرد...

_نزن بابامو!

فرمانده می گوید:
داریم بازی می کنیم پسرم!
تفنگش، اسباب بازیه!

_نه بابایی!
خودم دیدم یکی رو زد!
ازش خون اومد، راستکیه...
بابا این هی، به من میگه، قلعه شنی درست کن، بعد، با لگد میزنه، قلعه مو خراب می کنه، میگه یکی دیگه!
من ازش می ترسم، منو ببر خونه!

مرد، به بناز نگاه می کند...

_بچه رو می برم، به سارا بگو میام دنبالش!

_مگه خواب سارا رو ببینی دیگه، ایرانی!

و می خندد....
از آن خنده ها، که در کوه می پیچد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#قسمت_هفتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_یکم

برف نیست، باد نیست، باران‌ نیست...
این بناز است که بالای تپه ایستاده و به آب خروشان تیر می زند؟!

جنگ نیست، دشمن‌ نیست، حریفی نیست...

_بانو بناز چه شده؟

این بناز است که برای اولین بار، در عمرش، قطره اشکی را از چشمش، پاک می کند و گیسوان طلاییش در باد، مثل گندمزاری بی مترسک، کلاغان را صدا می کند.

_بانو بناز‌ چه شده؟
فرمانده ی زیبا، بناز آل طاها، چه شده؟

بنازِ جوان، دری را می زند.
خواهر درویش می گوید:
بیا تو!

درویش، هنوز میانه سال است، اما پاهایش ضعیف...
به پنجره، تکیه داده.

به بناز می گوید:‌
زنی مثل تو، گریه نمی کنه!
تو حتی بعد از اون ماجرای یازده سالگیت، گریه نکردی!

_بانو بناز چه شده؟

بناز می گوید:
به سارا چطوری بگم!
اصلا چی بگم؟
اون دختر حامله ست!
دووم نمیاره!

درویش می گوید:
باید، دووم بیاره و با قدرت، بچه شو بزرگ کنه!
حالا که طاهارو دادی رفت، فقط این بچه مونده.
باید همه بش کمک کنیم بچه شو بزرگ کنه، الان بهش، ماجرارو نگو!

بناز، از پنجره ی درویش نگاه می کند...

صحنه ای را که همه جا خبرش پیچیده، باز می ببند!

صبح زفاف...
سارا با زخمی ها می رود و دوتایشان، نجات پیدا می کنند...
وقتی به کلبه برمی گردد، شوهرش نیست!
حتی یک‌ یادداشت نگذاشته!
ناپدید شده...
انگار هرگز نبوده!

صدای صلوات ها، پشت پنجره ی درویش، قطع نمی شود!

بناز نگاه می کند...
به کسی مدال می دهند، به مردی با دستی که هنوز، جای گلوله اش، خوب نشده!

سردار، سرلشکر می شود!
درست بعد از اینکه کلبه را رها‌ کرده و با پزشکش، به ایران برمی گردد.

سعید صادقی، سرلشکر را تنها پیدا می کند...

_قربان، همسرتون بارداره. منتظرتونه، کلی نامه...

_پاره شون کن...
من همسری ندارم!

_ولی قربان! سارا...

_این خانم، خودشو به من هدیه کرد و هدیه رو قبول می کنن!
بین ما اتفاق جدی نیفتاد...
توی جنگ، عقد مصلحتی زیاده.
مردِ جنگ که تا آخر عمر، پای یه زن نمی شینه!

_چی؟ مگه دوستش نداشتین؟

_مرد جنگ به هیچ زنی، وابسته نمیشه!این یعنی اسارت!
تمایل اول، از سمت ایشون بود، از بچه گیش...

من عَقدش کردم، چون گناه داشت، دلم سوخت!
اتفاق جدی بین ما نیفتاد!
یه عقد، روی کاغذ بود...

_قربان من درباره ی زن رسمیتون، حرف می زنم، سارا!

_هی این اسمو تکرار نکن صادقی!
تو می دونی که وقتی سارا، اسیرِ اون یهودیِ دو رگه بود، من با زندانیای اونا،
معاوضه ش نکردم!
اون مرد جاسوس، می دونست داره می میره، دلش برای سارا سوخت و خودش سارا رو، پس آورد، بدون اینکه پولی از ما بخواد!

به سارا نگفت، ولی ما که می دونیم!
برای آزادی سارا، من کاری نکردم!
مرد جنگ، عشقِ زن نمیشناسه، اما هدیه رو قبول می کنه!

و در ذهنش می گوید:
گرچه سارا، بدنش تمکین نکرد، من درکش نکردم!

سعید می گوید:
شاید اون مردِ یهودی بیشتر از شما، سارا رو می فهمید!‌
شما عوض شدید قربان یا...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_دوم

برف نیست، باد نیست، باران نیست...

این چه کسی است که در سحرگاه تاریک، به آب کف آلود رودخانه، سنگ می اندازد؟!

فرمانده ی ایرانیست‌‌‌!
اینجا کجا و او کجا؟

اینجا، نه خانه ی اوست، نه پایگاهش.

اینجا کجای دنیاست؟
منتظر چیست؟
منتظر کدام رزم؟

سارا، آهسته مثل پروانه ای، نزدیک می شود، آنقدر نرم می آید که فرمانده، غافلگیر می شود.

_سلام آقا‌!

_من همسرتم...
هنوز، منو آقا صدا می کنی‌؟!
اون شب، به اسم خودم صدام می کردی!

شِکم سارا، هنوز کوچک است...
فرمانده بی اختیار، به آن خیره می شود.

سارا، پیراهن نرم سفیدی به تن دارد.
مثل قاصدک، شال نازکش را باد، بیرحمانه، عقب می زند...
عطر گیسوانش، با عطر گل های یک روزه ی کوهستان، درهم می آمیزد.

مرد می گوید:
همه چیزو بهت گفتن‌؟

_چیزایی که باید می گفتن‌‌.

_و تو باور کردی؟

_من به دلم نگاه می کنم...
تا وقتی عاشقت باشم، فقط صدای خودتو باور م یکنم!
بهم گفتن سرلشکر شدی...

_گوش کن عزیزم!
همین الان که ما داریم حرف می زنیم، چند نفرشون می تونن از اون پنجره ی کذایی، ما رو ببینن...

فقط می دونم اصلِ کاری، خواهر درویشه!
اون از بچگی، طرد شده!
چون می تونسته چیزایی رو ببینه که دیگران نمی بینن...
مجبور شدم کاری کنم‌،‌ البته موقت...

_چی؟

_ اونا قدرت هایی دارن، ولی منم، دست‌ بسته نیستم.
داستانش مفصله...
از خدا مَستوری می خوام‌...
و اونا موقتا، هیچی نمی بینن، تا یه مدت... نه همیشه!

من توی جنگ، چند شب ماه مُحرم، برای‌ غواصامون، از خدا مستوری، خواستم و شد...
بعدش، گاهی تکرار شد...
وقتی پاک باشم، وقتی برای خدا، خالص باشم...

از این به بعد، من و تو، باید در مستوری، همو ببینیم..
می دونم سخته، ولی هیچکس نباید بفهمه که ما هنوز، زن و شوهریم!

_چرا منو نمیبری خونه ت؟

_اونجا تحت نظره سارا...
امن نیست!
بچه هام و خواهرم، هنوز بهت عادت ندارن، بهت سخت می گذره، چون منم، خونه نیستم‌!

من تا وقتی تو بخوای کنارتم، توی خونه ای که فقط برای تو میسازم!
فقط باید، یه راز بمونه.

هر وقت اونا دارن نگاهت می کنن‌ و هر وقت من نتونستم کاری کنم‌ که مستور بشیم، باید با هم دعوا کنیم...
اونا، باید فکر کنن ما دشمنیم!
میفهمی؟

_چرا؟

_چون همه شون می خوان این وصلت، بهم بخوره، خانمی!
من کشورمو دوست دارم و شغل جدیدو، قبول کردم!
توی این شغل، باید، ناپدید باشم، و همه ش در سفر!
باید، مدام از یه جا برم‌ جای دیگه!
مثل سایه.
تو با بچه، نمی تونی با من‌ باشی، خطرناکه!

حالام، خواستن تو روطلاق بدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و با یه ایرانی هم‌ سطح خودم، فامیل شم!
قبول نکردم، فقط، بشون گفتم تو برام‌، تموم شدی‌، حتی به سعید!

می دونم، تو هم، خواهرتو دوست داری، ولی بناز، منو، یه آدمکش دست‌ نشانده می دونه‌‌، نه یه سرباز!
الان بیا بغلم... وقت کمه!

و سارا، به آغوش او، پناه می برد...
گویی پروانه ای، کوهی را آرام‌ می کند.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی