چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_پنجم و #شصتوششم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

من و صوفی، فقط میخواستیم پنهان شویم؛ اما هر کجا میرفتیم، آدم بود...؛ آن همه آدم از کجا آمده بودند؟! صوفی گفت: باید فرار کنیم؛ گفتم: چرا؟! گفت: حاج علی اینورا نیست؟ گفتم: چیکارش داری؟ گفت: چطور گذاشت تنها بیای؟ اصلا چطور گذاشت بیای؟ گفتم: من هنوز باش آشتی نکردم....؛ یه مشکل کوچیکی بینمون پیش اومده؛ گفت: الان وقتش نبود؛ الان وقت قهر نبود؛ ما کمک میخوایم؛ الان منصور همه رو وایمیسونه کنار اون دیوار، اسمش عکس یادگاریه..... اما به یکی شلیک میکنه ! و بقیه هم یکی یکی باید بیان بش شلیک کنن، بازی تیر باران!... من پنج، شش سالم بود؛ یادم رفته بود؛ فکر میکردم خواب دیدم؛ اون همه خونو خواب دیدم؛ صدای شلیکو خواب دیدم؛ اما این دیوارو که دیدم همه چی یادم اومد...؛ همه؛ کنار همین وایساده بودیم؛ منصور میخواست از خانواده عکس یادگاری بندازه؛ اما شلیک کرد! من از صدای گلوله غش کردم؛ یادمه آرش داد میزد؛...ترسیده بود کنار من... بقیه براشون عادی بود؛ انگار آدم کوکی بودن؛ این رسم عکاسی تیرباران؛ مال خونواده ما سه تاست، همه هم قبولش دارن؛ با هم شریک جرم میشن؛ همه میان تیر میزنن که کار یک نفر نباشه! گفتم: مگه شهر هرته؟! گفت: بله، پلیس میدونه؛ اینا شستشوی مغزی شدن؛ فکر میکنن هیچکس نمیدونه؛ آدمی که به نظرشون گناهکاره؛ کشته میشه. با صوفی از پله ها به طرف پشت بام میرفتیم؛ نفس نفس میزد؛ گفت: درا قفله، خدا کنه سراغ پشت بوم نیان؛ گفتم: اون شب نوبت کی بود؟ گفت: بابا بزرگ چنگیز، همه باهم کشتنش. گفتم: فکر کردم با بیماری مرده؛ گفت: بیماری با اون همه جای گلوله؟ جسدش تو باغچه ی همینجاست؛ یه پیرمرد ولگردو جاش خاک کردن. دیگر به پشت بام رسیده بودیم؛ سرد بود. گفتم: چنگیز چیکار کرده بود که باید میمرد؟ گفت: من همه چیو به حاج علی نگفتم؛ خیلی چیزارم نمیدونم؛ اما اگه هر چی بدونم بگم، منو از این خونواده فراری میدی؟ گفتم: اگه اینجا پیدامون نکنن؛ گفت: من صدای گلوله نشنیدم؛ حتما گذاشتن بعد از شام که من و تو هم پیدامون بشه؛ ببین، همه ش بازیه، یه بازی لوس اجدادی به نام محاکمه خانوادگی، امشب نمیدونم نوبت کیه!...و اصلا چرا قبول کردن تو بیای! برات نگرانم.... اما بابا چنگیر؛ دشمن زیاد داشت؛ گفتم: یعنی پسر خودش، کشتش؟ چرا؟ گفت: گلوله اولو اون زد به پای باباش... ولی کارو بقیه تموم کردن. من راستشو میگم وگرنه خودمم میکشن؛ میخوام تو و حاجی نجاتم بدین. صدای علی را شنیدیم: چرا رفتین اون بالا؟ پس ما را دیده بود؛ صوفی گفت: خدا را شکر اینجایید؛ ما رو ببرید بیرون ! اوضاع وحشتناکه... علی گفت: پله اضطراری که نداره؛ خوشبختانه یه طبقه ست، بذارید بگم نردبون بیارن؛ آوردند؛ آمدیم پایین، وارد ماشین علی که شدیم انگار وارد یک جهان دیگر شدیم؛ علی گفت: بچه ها حواسشون به خونه ست؛ خیاتون راحت !.... صوفی تو قول دادی راست بگی ! صوفی گفت: اونوقت منو از اینجا فراری میدین؟ علی گفت: بله... چی شده؟ صوفی میلرزید؛ علی لیوانی چای از فلاسک برایش ریخت؛ صوفی جرعه ای سر کشید؛ گفت: فقط بابا چنگیز، از همه بزرگتر بود؛ عاشق کلفتشون سمانه شد؛ نمیدونست عریز دردونه ش، منصورخان هم عاشق این دختر مرموز و زیباست، زن چنگیز زود مرد، ذات الریه... چنگیز چشم از سمانه برنمیداشت؛ میخواست بگیرتش، صیغه .... سمانه چیزی نمیگفت؛ شاید وسوسه شده بود ؛ که کم کم ؛ خانم اون خونه بشه؛ کسی خانواده شو نمیشناخت...؛ میگفتن یه مادر پیر داره؛ کسی ندیده بود؛ روسریشو بر نمیداشت؛ چنگیز عاشق نجابتش شده بود گمونم...، وگرنه دورش دختر خوشگل کم نبود؛ اون شب ؛ بعد جریان انبار علوفه، چنگیز سمانه رو با خودش میبره؛ چون برای منصورش؛ یه عروس با اصل و نسب میخواد؛ اونو میبره؛ اما به خونه بدنام نمیفروشه؛ تا فهمید پسرشم عاشقشه....، از اونجا دورش میکنه؛ تو محله بدنام یه اتاق براش میگیره؛ صیغه ش میکنه؛ سمانه حامله میشه و روژان به دنیا میاد؛ چنگیز حالا از سمانه بچه داره، عقد رسمیش میکنه؛ اما ارث مال پسره، قانون پرواهاست؛ ارث مال فررند ذکور!! روژانو میده حاج مرادی که باغبونشون بوده؛خونه ش ته باغ بود....با زن عقیمش...روژانو....شاید برای همین؛ اسم بچه رو میذاره روژان.... میگه خرج این بچه رو میده، خوب بزرگش کنن؛ گفتم: پس منصور، خواهر داره؟ تک وارث نیست؟ و روژان میدونه دختر کیه و چقدر پولداره؟....خدای من..این همه سال.....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_پنجم_و_شصتو_شش
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_1
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی


من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.

شهرام گفت: لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟ میبینمش ! شبنمو میگم...

مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه...

شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛ داری اذیت میشی ! بسه!

مهتاب گفت: چرا همیشه شبه؟! اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب....

همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....

بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! خاله بیهوش شد. مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره! خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛ من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...

کس دیگه ای رو نداشتم . قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم !


همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛ جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید. نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم....

بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشماش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق هم احترام بگذاریم

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi




#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...

من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.

کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...

محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!

دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !

یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...

زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟

گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟

حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !

از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟

گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !

گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !

گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !

آدرس را نوشت.

محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...

باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.

سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.

گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !

گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...

اون خانم پرستاره کی بود ؟

گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...

گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...

مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟

گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟

گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.

کار بدی کردم ؟!

گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !

به چی شک کردی ؟

حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...


این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !

گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...

من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.

این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !

عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...

ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.

با من که کاری نداره...
نگران توام !

گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !

حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !

فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.

درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.

شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !

مگه نه ؟!
اون عاشقته !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...

من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.

کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...

محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!

دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !

یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...

زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟

گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟

حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !

از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟

گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !

گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !

گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !

آدرس را نوشت.

محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...

باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.

سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.

گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !

گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...

اون خانم پرستاره کی بود ؟

گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...

گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...

مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟

گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟

گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.

کار بدی کردم ؟!

گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !

به چی شک کردی ؟

حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...


این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !

گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...

من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.

این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !

عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...

ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.

با من که کاری نداره...
نگران توام !

گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !

حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !

فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.

درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.

شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !

مگه نه ؟!
اون عاشقته !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_پنجم

عشق، همیشه کودک است‌ و همین، زیبایش می کند.

وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است..‌.

یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک‌ قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...

اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!

او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!

حالا او را می بینم که‌ مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک‌ فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!

سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.

مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟

سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو‌ رفتی!

_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!

_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو‌ رفتی!
بچه ی ما...

_سارا جانم، اون‌ بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من‌ و تو اون شب... ما‌ که نتونستیم!

_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من‌، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!

_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجه‌م عوض شد!

_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟

_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من‌ فکر کردم...

_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این‌ پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که‌ باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!

_چی؟

_سعید بهت نگفت؟

_نه...فقط ازم دور شد!

_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله‌ به اون دانشجوهای بی‌پناه...
تو هم جزء امضاکنندگان ‌نامه ای بودی که اون بچه هارو‌‌‌‌، فتنه می دونست!

تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!

ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع‌ مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!

_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام‌ انجام‌ دادم!
می دونم سعید، از اون‌ نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست!‌ کاش می پرسید!

من، خواهرشو‌ نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا‌ رو، حامله بود!
یه‌زن ‌ ۱۸ساله‌ ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی