چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
عزیزانم بارها عرض کردم
شیوه نگارش رمان آوا_متولد۱۳۷۹ ، به نوعی واقعگرایی جادویی است.
پس نباید منتظر یک پایان از پیش تعیین شده باشید.

یک پایان غیر منتظره ، در انتظار شماست‌.
هنوز هم بر این باورم که خودِ شخصیت آوا ، مشکل هویتی ندارد..... اما وسیله ای میشود تا ما از هویت آدمهایی که سالها باهم جنگیدند ، کشته شدند و یا عاشق هم شدند ، اطلاع پیدا کنیم ... آوا مثل افسونیست که چشم ما را به یک واقعیت باز کند .آن واقعیت را آخر قصه درک میکنید..‌‌ گرچه تابحال بسیار به آن اشاره شده :

همه اشتباه میکنند
باید از اشتباه درس گرفت...
این پیام رمان آوا ست.
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
پشتت ایستاده ام
حواست نیست!
نمیبینی ....


آنکه قصه ات را
هزاران سال ،
در گوش این خاک ،
خواهد گفت ،
منم !


آنکه جهانت را ،
به‌ صد زبانِ ابد ،

برای کودکان خوابزده ،
رویا میکند ،
منم ....



قلم در دست،
دل از دنیا ، رها ...


افسانه ، تویی
افسانه سرا ، منم ...


پشتت ایستاده ام
حواست نیست ...

منم ! ...



#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا


#شعر_نو
#شعر_کوتاه





#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista

#poetry

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت76
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_ششم

فرمانده می گوید:
آفرین! وقت درس پس دادنه، راه ما، راه بزرگای دینمونه... جهاد!

بهمن، نگاه خیره‌ای به پدرش می اندازد.

_من از اهداف تو بیزارم!
جنگ سلطه گرانه دوست ندارم!
طرفدارِ خاله بنازم...
اون لااقل داره از هویت و فرهنگ خودش، دفاع می کنه.
از مردمش!

هر وقت اومدن تو کشورت، پاشونو گذاشتن رو خِرخِرت و گفتن این کارو بکن و اون کارو نکن! می تونی اسلحه بکشی!

حالا‌ از همینجا برمی گردیم!
تونیومدی اینجا کاری انجام بدی...
اومدی کارارو بهم بزنی!

بذار مادرم آرامش داشته باشه...
پنج سال، تورو ندیده، یه کم آرام بوده، به کارش و پزشکیش رسیده.
آشفته ش نکن!
از اینجا برو...

سارا می گوید:
بهمن، با پدرت اینجوری حرف نزن!
من دوسِش دارم، زمانی، این مرد رو دوست داشتم!

بهمن می گوید:
یه زمان دور که نمیشناختیش...!

فرمانده به سارا نگاه می کند...

سارا حرفش را ادامه نمی دهد، نگاهش را بالا نمی برد!
نمی خواهد با چشمان مرد مواجه شود.

بهمن می گوید:
من حالا باید چیکار کنم؟
این پدرمه، باید براش احترام قائل باشم، پنج سال، بالای سرم بوده و حق پدری به گردنم داره...

اما من باید همه ی خلافاشو ندید‌‌ بگیرم؟باید همه جا، لال شم که چه کارایی کرده؟

خب من این پنج سال، به قول خودش، مثل سایه، دنبال این مرشدِ قهرمان بودم.
معامله هایی کرده که خلافه...
از دید من‌ کثیفه!

به اسم دیگران، پول هایی جابجا کرده، فقط برای حفظ قدرت نظامی!
برای داشتن یه عالمه سرباز مسلح...
برای خرید اسلحه!
برای پیدا کردن حامی، تو کشورهای منطقه، حتی آفریقا!...‌

خب من چرا باید، درباره ی همه ی اینا سکوت کنم؟

اون‌ دنبال کشور گشاییه! این دینه؟!

_من دنبال تمدن بزرگ اسلامی، در سراسر جهانم‌!
برای همین، از جوونیم سرباز شدم و زندگیمو گذاشتم.

_اگه مردم‌ جهان نخوان‌چی؟!
اونا دین خودشونو دارن،
زندگی خودشونو دارن!
کی گفته، تو مسئول صدور تمدن اسلامی به کل جهانی؟

_دینم، پیامبرم و خب،‌ همه ی اعتقادِ زندگیم!
جهان، فقط زیر سایه اسلام‌ و شیعه، به رستگاری میرسه!

_من حوصله ی بحث بی‌نتیجه رو ندارم پدر، فرمانده!
هر کی هستی!
تا وقتی، فقط خودتو محق می دونی، بحث، بی خوده...

من میرم دشت ذهاب، حداقل اونجا شاید کاری از دستم بربیاد.

سارا می گوید:
منم بات میام پسرم، می خواستم برم، اما اینجام، کلی زخمی داشتیم...
باید آوا و طاهارو، زودتر ببریم پیش بناز. برای پیوند!

فرمانده می گوید:
بناز، فقط می خواد طاهارو از من، دور کنه!
چیزیش نیست این زن!
پیوند مغز استخوان؟!
هیچوقت باور نمی کنم، بناز که مثل گلوله سربی، از کوه پایین میپره، داره میمیره؟!

اون، طاهارو می خواد...
همیشه می دونستم یه روز، این‌ اتفاق میافته!
می دونستم خواهرت، دست از سر اون بچه برنمی داره!

شما بهمن رو دارید، با طاها چیکار دارید؟!

بهمن می گوید:
آقا... بهشون بگو!
بگو چرا‌ آوا، شکل زن اول توئه!
وقتشه بدونن!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت76
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

من‌ نشنیدم فرمانده به بهمن چه گفت،
و آیا اصلا چیزی گفت؟

من، بناز را می بینم که روی تپه ای، ایستاده و به آن سه نفر می نگرد.

در نگاه خالی اش، هیچ چیز نیست...
نه خشم، نه نفرت، نه خشونت، نه ترس و نه حتی محبت...
هیچ حس انسانی!

او، فقط مطمئن است! زمانی که دوازده سال اول زندگی بهمن، صرف او کرده، حالا دارد جواب می گیرد.
نونهالش در خاک ریشه دوانده و اکنون، دارد شکوفه می دهد...

بهمنِ او، اسحه به سمت پدر می گیرد و او را وادار به گفتن حقیقت می کند!

بهمن او...
فرزند‌خواهرش...
فرزندی که در اعماق دلش می خواست، خودش مادرش باشد!

بناز، از دور، به آن ها می نگرد، گویی که فرمانروایی به ملتش...
و می داند که آن ها همان کار را می کنند که او می خواهد.

فرمانده به سارا می گوید:
همه با هم میریم دشت ذهاب.
بهمن هنوز قانونا شاگرد منه و تو همسرم...
لازم نیست مردم، چیزی درباره ی هویت بهمن بدونن...
ما اونجا فقط کمک می کنیم.
الان نمی خوام با بناز حرف بزنم.

سارا می گوید:
بناز هرگز به حرفات گوش نمیده.
اون به حرف هیچکس گوش نمیده...

فرمانده می گوید:
پس موندنمون اینجا بیفایده ست.
بریم دشت ذهاب!
منم اونجا، چند کار ناتمام دارم...

بهمن می گوید:
مربوط به آواست؟

یه بار به من گفتی: زنت به خوابت اومده و بهت گفته، یک‌ روز دوباره، در برابرت ظاهر میشه...
روزی که تو یا یه کار خیلی خوب کردی، یا یه کار خیلی بد.‌.. !

وقتی عکس آوا رو، برای اولین بار،
توی گوشیت فرستادن، جلوی عروسیشونو گرفتی!...
می خواستی ببینی چکار کردی! نه؟

آوا، شکل زن اولته. می دونی...

فرمانده، خیره به بهمن نگاه می کند.

باز تاریک می شود...

مستوری است؟
حتی در چشمان طاها؟

طاها می گوید:
_بخواب عزیزم!
چرا زل زدی به من؟
خسته ای...

_طاها... هیچوقت از اون زن، برام حرف نزدی...
همون زن که نجاتت داد، مادر بچه های سردار...

_خب من خیلی کوچک بودم که اون اتفاق افتاد، چیزی یادم نمیاد.
ما عادت کردیم به مِهری خانم، بگیم مادر، اون مارو، بزرگ کرد!
کسی مادرته که برات رنج‌کشیده...

لازم نبود روز خواستگاری همه ی اینارو بگم...
پدرت گیج‌ می شد...
هیچ کدومشونم که مادر واقعی من نیستن!

به من گفته بودن مادرم تو سوریه، با پدرم عروسی کرده!
فکر می کردم ساراست، اما تو میگی نیست!

_سارا و بناز عمه های توان.
متاسفانه بعثیا، مادر و پدرتو...

_خواهش می کنم آوا...
من به خانواده م عادت کردم.
مهم نیست کرد باشم، عرب، یا هر چی!خانواده ی آدم جاییکه دلش اونجاست.
من دلم اینجاست. خانواده دیگه ای نمی خوام!

_من شکل کیم طاها؟
زنِ سردار؟

_یه کم، ولی بیشتر شکل برادرشی!
برادر زنِ سردار...
چند سال از خواهرش کوچکتر بود.

عکسش به دیوار خونه ست!
گمانم لبنان، شهید شد.
ازدواج نکرده بود!

سردار، عکسشو همیشه با خودش داره، راستی چرا شکل اونی؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
فاکنر، خالق شاهکاري چون «خشم و هياهو» درباره‎ي جريان خلق اين رمان مي‎گويد: «{همه چيز} با يک تصوير ذهني شروع شد. در آن لحظه فکر نمي‎کردم که سمبليک باشد. اين تصوير عبارت بود از پشت گل‎آلود شلوار يک دختر کوچولو روي يک درخت گلابي. دختري که از آنجا مي‎توانست درون اتاقي را که تشييع جنازه مادربزرگش در آن انجام مي‎گرفت، ببيند وآن را براي برادرهايش که پايين ايستاده بودند، تعريف کند.همين که خواستم توضيحي درباره‎شان بدهم وبگويم آنها چه کساني بودند، چه کار مي‎کردند وشلوار دخترک چرا گلي شده بود، متوجه شدم که همه اينها را نمي‎شود در يک داستان کوتاه گنجانيد و حتما بايد داستان به صورت يک کتاب در بيايد. از آن وقت بود که به حالت سمبليک شلوارگلي پي بردم و به جاي آن دختر يتيمي را ترسيم کردم که از ناودان پايين مي‎آمد تا از تنها خانه‎اي که در آن نه محبتي ديده بود و نه مزه تفاهمي را چشيده بود فرار کند. از آنجايي که احساس مي‎کردم اگر داستان از زبان کسي نقل شود که به چرايي وقايع آگاه نيست و فقط مي‎داند که چه چيز دارد اتفاق مي‎افتد، تاثير بيشتري خواهد داشت.

آن را از زبان بچه‎هاي کودن گفتم. اما ديدم که داستان را نگفته‎ام، سعي کردم آن را بار ديگر نقل کنم، اما هنوز آنچه که مي‎خواستم نبود. سعي کردم تکه‎ها را به هم بچسبانم و خلاءهاي وسط آن را با حضور خودم به عنوان راوي پر کنم. هنوز هم کامل نبود و اين مساله تا پانزده سال پس از انتشار نيز ادامه داشت. تا اينکه من ضميمه‎اي به يک کتاب ديگر افزودم و در آن داستان را گفتم و توانستم موضوع را از ذهنم خارج کنم و مختصر آرامشي به دست آورم، اين کتابي است که بيشترين علاقه را به آن دارم. هيچگاه نتوانستم آن را تنها بگذارم و هرگز هم نتوانسته‎ام آن را آنچنان که مي‎خواستم بنويسم؛ هرچند سعي بسيار کردم. دلم مي‎خواهد -با وجود اينکه اميدي به موفقيت ندارم- يک‎بار ديگر هم کوشش کنم.


#فاکنر
#رمان_نویسان


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

زمان گاهی فقط در جا می زند.
من، میان برزخ مانده ام.
طاها خواب است...
همه خوابند.

آهسته لباس می پوشم...
میان ویرانه های شهری، که زمانی خانه ی مادری ام بود، قدم می زنم.

ذهنم را مرتب می کنم...
مادرِ من در حوالی سال ۷۸، وقتی پدرم در جریان کوی دانشگاه، ماموریت روزنامه نگاری در تهران داشته، باردار بوده...
سراسیمه، راهی تهران می شود.
در تهران مقابل زندان پدر، شلوغ می کند، هیاهو به پا می کند، او را دستگیر می کنند، و بعد به یاری سعید صادقی، برادرش و وساطت فرمانده، آزاد می شود.

یک چیزی این وسط، جور در نمیاید...
اگر او تیر ۷۸، در زندان باردار بوده، من چطور مهر ۷۹ بدنیا آمده ام؟

قطعا نمی توانسته مرا باردار باشد، اما آرزو را هم نمی توانست باردار باشد... آرزو متولد فرودین ۷۸ است.
یعنی قبل از ماجرای کوی دانشگاه، قبل از تیرماه!

صداهایی در سرم می شنوم.
شبیه صدای خواهر درویش...
انگار او در سرم می خندد.

باید با کسی صحبت کنم.
کسی که حقیقت را بداند.
دایی سعید!
او حتما همه چیز را می داند، ولی هرگز به من نخواهد گفت و نمی گذارد من وارد چشمهایش شوم...

بی هدف راه می روم‌.
آن ها می رسند...
نزدیک صبح است.
سارا، فرمانده و بهمن...
با دیدن من میان ویرانه ها، تعجب می کنند.

می گویم: خوابم نمی برد.
چشمانشان تاریک است، گویی هیچکدام، چیزی نمی دانند.

فرمانده را صدا می کنم...

_آقا... باید با شماحرف بزنم.

سارا و بهمن به اتاقک ما می روند.
فرمانده بزحمت چشمهایش را باز نگه داشته است.
معلوم است که خسته است.

می گویم:
شنیدم عکس برادر خانمتون، همیشه همراهتونه... میشه ببینم؟!

با تعجب می گوید:
برای چی؟

و گویی نگاه مرا می خواند.
عکس را از میان کیف جیبی اش نشانم می دهد.

پسری جوان، شکل من، موهایش رنگ موهای من... و لبخندش در عکس، شکل لبخند من!

فرمانده، فقط آهسته می گوید:
خیلی شبیه خواهرش بود.

گریه ام می گیرد...
"من چرا شبیه اونام؟!
این مرد کی بوده؟

فرمانده، عکس را از من می گیرد و نگاه می کند:
وقتی مادرت اومد تهران، دنبال پدرت... فقط یه دختر هفده ساله بود.
این ‌پسر، اون موقع یه جوون بود که هنوز شغلی نداشت.
یاسر ما، بیست سالش بود، یه جوون لباس شخصی... همین!

تحت تاثیر من بود.
هنوز نمی دونست می خواد چکاره شه!اما جریان امضا و نامه‌رو می دونست.
نامه ی سردارا...

اون بچه، بدون اینکه بدونه چیکار می کنه، مادرت رو به دردسر انداخت، خودش نفهمید چیکار می کنه.

یه بچه ی بیست ساله، که فقط می خواست کسی جلوش به مقدساتش، فحش نده!

مادرت عصبانی بود، حرف های خطرناکی می زد، یاسر کتکش زد.
مادرت، از خودش دفاع کرد، با سنگ، یاسر رو زد؛ گرفتنش، بردنش حبس.

هنوز مادر و پدرت ازدواج نکرده بودن، نامزد بودن...
پدرت، اون موقع فقط، استاد مادرت بود.
اما حکم‌ مادرت، بد سنگین شد!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
انشالله پنج شنبه
#سیزدهم_تیر_ماه
ساعت ۵ تا ۷ عصر
در محل #نشر_قطره
میبینمتان... .

دیر نیایید عزیزانم
دو ساعت فقط آنجا هستم.
زود هم‌نیایید😁😁



#پنج تا #هفت_عصر
#دیدار_با_نویسنده

#نشر_قطره
تهران_خیابان فاطمی_خیابان شیخلر(ششم) _ بن بست بنفشه
پلاک ۸

. .راستی‌دوستان عزیزم ، حتما میدانید که من به گل ، حساسیت دارم😂


#گل_نه!😀💚💚💚
#مرسی

شاید دوستان قطره بخشهایی را لایو بگذارند ، برای دوستان شهرستان .


اما کتابهای من و بخصوص #خواب_گل_سرخ ،
#پستچی و بقیه آنجا موجود است و دوستان میتوانند همانجا کتاب را خریداری کنند.

همین پنج شنبه
۵ تا ۷ عصر

وعده_دیدار

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسندگان_ایرانی
#رمان_نویسان
#داستان_نویسان_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#ورق_بزن_مرا
#نشر_قطره
889733351

این پست از صفحه نشر قطره ، باز نشر شده است.دوست داشتید سری هم به همین‌ پست‌ در پیج نشر
#قطره بزنید.😀


#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books

#book
#publication
اعتراض شدید نویسنده «بازی تاج و تخت» به طومار اینترنتی هواداران
طرفداران خواستار بازنوشت بخش پایانی توسط نویسندگان شایسته و با کفایت شدند
روشین اوکانر چهارشنبه 12 تیر 1398



جرج آرآر مارتین رفتار طرفداران «بازی تاج و تخت» را در مورد فصل پایانی، رفتاری مسموم خواند.

جرج آرآر مارتین نارضایتی خود را در مورد انتقادهای منفی هواداران در مورد فصل پایانی «بازی تاج و تخت» نشان داد.

نویسنده این سریال تخیلی پربیننده در گفتگو با پادکست مالتین در مورد فیلم گفت، در مقایسه با سایر شیوه‌های قدیمی‌تر ابراز نظر طرفداران، اینترنت فضای مسمومی ایجاد کرده است. او گفت: «در گذشته طرفداران فیلم‌های کمدی، علمی تخیلی با فرهنگ متفاوتی در مجلات و کلوپ‌ها با فیلم‌ها برخورد می‌کردند تا امروز که در فضای مسموم اینترنت رفتار می‌کنند. آن زمان هم اختلاف نظرها وجود داشت، درگیری وجود داشت، اما نه مثل این جنونی که در اینترنت شاهد هستیم».  

طرفداران سریال «بازی تاج و تخت» که از چگونگی پایان گرفتن داستان در سری هشتم آن بسیار دلخور بودند یک طومار تهیه کرده و بیش از یک میلیون امضا جمع آوری کردند و در آن خواستار بازنوشت بخش پایانی توسط نویسندگان شایسته و با کفایت شدند.

سوفی ترنر بازیگر نقش سانسا استارک، با «گستاخ» خواندن طرفداران باعث تحریک آنها شد و در ادامه کیت هرینگتون (جان اسنو) گفت: «هر کسی که شکایت داره بره به دَرَک».

ترنر گفت: «فکر می‌کنم تمام این طومارها و اعمالی مثل این، بی احترامی به عوامل سازنده فیلم، نویسندگان و فیلمسازانی است که برای ده سال خستگی ناپذیر کار کردند و فقط یازده ماه فصل آخر را فیلمبرداری کردند».

در مورد موفقیت بی نظیر فیلم، مارتین گفت: «میزان موفقیت بازی تاج و تخت و رسیدن آن به تمام نقاط جهان به طریقی تأثیرگذاری فرهنگی است. این چیزی نیست که کسی بتواند انتظار داشته باشد و چیزی نیست که من درنظر داشته باشم دوباره تجربه کنم


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
در راستای طرح تکریم به نویسنده و حقوق مولف
رمان
#پستچی_دو
مستقیما فقط از طریق کانال خاص به مخاطبانش میرسد

پیشخرید رمان
رود‌ در رو با نویسنده :

@ccch999
آیدی تلگرام