چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#قصه
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_چهارم

دلم نمی خواهد دروغ بگویم.
طاها، تو را‌ دوست دارم...

و حالا، در چشمان تو هستم و تو خودت نمی دانی...
نمی دانی یا نمی بینی که مستوری فرمانده، در چشمان نجیب تو، بی اثر‌ است.

فرمانده به سارا نزدیک می شود...

سارا باز می پرسد:
تو اون نامه رو، امضا کردی، درسته؟

_بله!

_چرا؟

_من برای این انقلاب زندگیمو گذاشتم سارا...
هر چیزی که حس کنم مانع رشدشه، وظیمه مه کاری کنم!
باید هشدار می دادیم که بچه ها رو کنترل کنن...

_اما اون، یه هشدار ساده نبود.
بچه ها رو قلع و قمع کردن.
زندان بردن و عده ای مُردن!...

_از اون نامه، اشتباه، برداشت شد...

_چرا نمیگی تو اشتباه کردی؟

_آره...منم انسانم و یه جاهایی اشتباه می کنم، همونطور که تو ممکنه اشتباه کنی، یا بناز...
مهم اینه از اشتباهمون، درس بگیریم و دفعه بعد، درست تر قدم برداریم.

من دیگه بعد از اون، هیچ نامه ای رو امضاء نکردم...
در هیچ حرکت دسته جمعی شرکت نکردم!

می بینم که فرمانده به سارا، نزدیک می شود...
گویی در چشمان سیاه طاها، فرمانده هرگز مستور و پنهان نیست.
اما خودِ طاها نمی بیند.

فرمانده دست سارا را با محبت می گیرد.

_سارا، چرا از من فرار می کنی؟!
پنج ساله هر جا می خوام ببینمت، نمیای!جواب تلفن نمیدی.
موضوع چیه؟!

سارا هیچ نمی گوید...
مرد به خودش جرات می دهد و
دست سارا را می بوسد.

_چی شده سارای من ؟

_سارا، نفسش در سینه حبس است.

من هم...

ما چیزی می بینیم که فرمانده نمی بیند!

سارا، سرش را روی شانه فرمانده ‌
می گذارد و آهسته می گوید:
تو رو خدا تکون نخور!
اون اینجاست.
درست پشت سرت...

کمی دورتر، کسی با اسلحه، فرمانده را نشانه رفته.

_مادرم رو ول کن!

نفسم بالا‌ نمی آید...

آن مرد تفنگ به دست، همان پسر جوانِ راننده است...
پسری با موی روشن، راننده ی فرمانده!...
همان که شکل تمام معصومان جهان است!

فرمانده، آهسته می گوید:
_ بچه، تو وردست منی...
روی من، اسلحه می کشی؟
مگه نمی گفتی می خوای شاگردی کنی؟
من به زور، اجازه دادم بشینی پشت فرمون!
هنوز هجده سالت نشده رضا!

_امسال هیجده سالم میشه...
اسمم رضا نیست!
بهمن، متولد زمستان ۱۳۷۹
فامیلمم اونی نیست که می دونی!
خودت می دونی که من فامیل ندارم!

حالا تو خوب گوش کن فرمانده!
حق نداری به مادرم دست بزنی!
مگه اینکه بش بگی، چرا اومدی غرب؟

مرد، مکثی می کند...

_فکر می کنی از مرگ می ترسم، پسر؟

_نه، تو از هیچی نمی ترسی!...
حتی مرگ خانواده ت!
حتی مرگ مادرم...

گوش کن مادر!
اون نیومده غرب، تا به زلزله زده ها کمک‌ کنه... یا هر دروغی که گفته!
اومده خاله بناز و گروهشو‌، منهدم کنه...

از سیزده سالگی کنارشم، پس می دونم..‌.
همونطور که تو و بناز تربیتم کردید...

خاک من، ناموس من!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی