چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان
#قسمت_3
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان_آوا

آقای معلم دوباره پرسید:

خب دقیقا معنی کلمه ی سردار چیه؟


گفتم:من رشته م ریاضیه آقا، ادبیاتم زیاد خوب نیست!


گفت: بانوی عزیز، سردار کلمه ی ادبی نیست!


یعنی شما نمیدونی؟!

توی این کشور زندگی نمیکنید؟

خواهرم از خنده،غش کرده بود، ولی جلوی خودش راگرفت، دقیقا حس وحال مرا میفهمید!

چون معلمش راخوب میشناخت و اعتماد به نفس مرا...

هیچکدام کوتاه نمی آمدیم!
گفتم:
سردار ،گمانم یعنی، کسی که از سرهنگ بالاتره ،

دستورای اساسی رو اون میده ، خودش هم، معمولا در دسترس نیست...

ما زیردستاشو میبینیم!

حرف آخرم،حرف اونه،درواقع همه چیز رو سردار میگه و خب باید انجام شه!
کسی هم روی حرفش نباید حرف بزنه و نمیزنه!..
چون کسی جرات نداره!

گفت: همین؟!
گفتم: مگه بازم هست؟
گفت: بله!


گفتم:آقا، من که رشته ی نظامی نخوندم!حالا ممکنه سردار، یه دوره نظامی هم گذرونده باشه.

من نمیدونم واقعا ، این سوال برای چیه امروز؟

گفت:‌

سردار یعنی کسی که زندگی خصوصی نداره،
همه ی زندگیش ، وطنشه،
اعتقادشه!


سردار یعنی ، هرچی که داره باید بذاره برای مردمش!

گفتم: خب اینجوری که خوب نیست!


رمان‌آوا : نوشته چیستایثربی


گفت: چرا؟


گفتم : اینجوری‌ یه موجود تک بعدی میشه که ...


یه انسان تک ساحتی!

یه کتابم به این اسم‌ هست!

انسان تک‌ ساحتی ...
بخونیدش ، کتاب خوبیه !

میدونید، من از آدمای تک بعدی، هیچوقت خوشم نمیاد،

حتی پیامبر ما هم ، زندگی خصوصی داشت،

گفت: پیامبر ما ، تنها نبود!


گفتم :‌‌‌ هیچکس از پیامبر ، تنهاتر نبود !گفت :‌ سردارای ما...

کمی عصبی شده بود.

گفت‌: اصلا این بحثو ولش کنید!

گفتم: ببخشید، ولی شما شروع کردید!

نمیدونم چرا توی مراسم خواستگاری، درمورد سردار کشور ، از من بدبخت میپرسید؟!

سوال نظامی دیگه ای ندارید ؟ میگفتید ، مطالعه کنم !

گفت: چون میخواستم ، خودم رو بهتون بشناسونم.

گفتم:

خب شما که سردار نیستید !...
معلمید ...
یعنی ببخشید ، دبیرید!

گفت:‌‌بله، ولی پسر یک سردارم!

فکر کردم لازمه اینو بدونید!
کسی ، اینجا نمیدونه!
من نخواستم کسی بدونه ...

برای همینم تک و تنها اومدم‌‌ خواستگاری...

مادرم سالهاست فوت کردن و به رحمت خدا رفتن .


پدرم هم ، هیچوقت زندگی خصوصی نداشتن که با ما باشن ، الانم که اصلا نیستن!


من اینطوری بار اومدم ،
روی پای خودم...



به پدرم نگاه کردم ...

سرش را پایین انداخته بود که من از او انتظار تایید یا تکذیب چیزی را نداشته باشم،

خواهرم هم ، به پنجره نگاه میکرد،

مادر با استکان چایش ، بازی میکرد!


هیچکس نمیدانست این دبیر سختگیر‌ موفق و ساکت ، پسر یک سردار است!


تنهاچیزی که به ذهنم رسید،
گفتم:

ببخشید،‌ پدر شما ، حالا در قید حیات هستن ؟



یا به درجه ی رفیع شهادت نائل شدن؟

سکوت شد!
استکان از دست مادرم افتاد.



تازه فهمیدم چه سوال احمقانه ای پرسیدم !


آقای معلم ، از جا بلند شد و گفت:


فکر‌‌‌ میکنم وقت رفتنم باشه،


گفتم:
خب حالا اول چای تونو میخوردین، بعد...


گفت: ممنونم ، دیگه میل ندارم.


انگارخاک دردهانم ریخته بودند!

https://www.instagram.com/p/BqF0dFuA0F0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=9odk12l1dm9l
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه

دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!

جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!

چند روز گذشته؟
نمی دانم!

دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...

برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!

به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!

فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.

استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...

من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!

لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...

پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!

سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!

گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.

می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!

گفتم: باشه، بهش میگم.

پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!

گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!

پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!

ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.

عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!

اتاق، آینه، دفترخانه...

صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...

صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.

ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!

"و در آن‌ غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."

گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!

گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.

گفتم: من نمی خوام!

عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!

رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!

ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!

و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!

مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!

طاها آرام گفت: آقا می خونید؟

آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!

https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت10
#قصه

سکوت معنا نداشت...
با طاها اینطوری حرف می زد؟

اگر همان روز اول به همسرت بگویند، بی پدر و مادر، بعدها چه خواهند گفت؟

صدایی در گوشم گفت: بلند شو آوا!
تو که می دونی اون بی پدر و مادر نیست، پس سکوت نکن!

روز عقدم بود...
پیراهن سپیدی بر تنم بود که مادرم برایم خریده بود، دوستش داشتم.
تل سفید مروارید نشانی، بر سرم بود که خواهرم برایم دوخته بود، دوستش داشتم.

با این‌ همه بلند شدم و گفتم:
شما به همسر من گفتی بی پدر و مادر آمدی؟
به چه حقی توهین می کنی آقا؟
هیچ می دونی اون کیه؟

وقتی پدر اون، از جوونی داشت‌ واسه تو و امثال تو می جنگید، تو کجا بودی؟ زیر لحاف؟ یا تو حوزه، خطبه خوندن یاد می گرفتی؟

اصلا جنگ رفتی؟
می دونی یه عمر رو خط آتیش بودن، یعنی چی؟

به چه حق، وقتی شرایط آدما رو نمی دونی، به خودت اجازه بی ادبی میدی؟
چقدر گستاخ آخه؟
کی این اجازه رو بهت داده؟

انسانیتت کجاست!

شاید‌، الان که تو داری چاییتو می خوری، خطبه می خونی و پولتو می گیری
، پدر یکی ، توی غربت یا مرز ، وسط سرما، داره می جنگه!

شاید برای بعضی آدما، این فرمول زندگی مسخره ی شما، جواب نده! فقط بخور و بخواب ... من احترام میخوام.

عاقد گذاشت‌ حرف من، تمام شود.

بعد با پوزخندی فاتحانه گفت : خب که چی؟!

مثلا منو له کردی که شاه دامادت رو بالاببری؟

شاه دامادی در کار نیست!
من خطبه ای نمی خونم!

پدرم گفت: یعنی چی آقا؟
ما با هم، قرار داشتیم!
وقت و زندگی مردم که از سر راه نیامده!

طاها گفت : آرام باشین پدر جان، حالا مگه همین یه عاقده؟
این‌ همه عاقد توی این شهر!

عاقد گفت: بفرمایید برید، هری!

هیچ کدوم‌، عقدتون نمی کنن!

همون فرمانده ی بزرگی‌ که‌ این‌ خانم گفت، با یه تلفن هماهنگ کرده!
دو ساعت‌ پیش!

دستور از بالاست، به همه ی دفترخونه ها ابلاغ شده!

اسم خانم، تو شناسنامه ت نمیره!
عقد زبونی رو که تو امامزاده و مسجدم می خونن!
برین براتون‌ بخونن، خلاص!

طاها، با خشم و ناباوری گفت: کی دستور داده؟
چی میگی مردک؟

عاقد گفت: مردک‌ باباته، درست حرف بزن!
بابات دستور داده!
همون که عروست میگه، داره توی سرما، می جنگه!
کنار جنگیدن، لابد، حواسش اینجام هست!

ایشون، دستور داده!

خوندن خطبه ایراد نداره، اما اسمی تو شناسنامه نیاد، کتبی هیچی ! ...

طاها داد زد: غیر ممکنه!
چطور به خودم نگفت؟
دیشب، باهاش حرف زدم!

عاقد گفت: از خودش بپرس، باباته!
به قول عروستون، من حکم فرمانده ای رو اجرا می کنم که از من‌، خیلی بالاتره!

آوا متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی را میخوانید

رنگ پدرم پریده بود...
مادرم در آستانه ی غش کردن بود!

به مادرم‌ گفتم: چیزی نیست!
حتما اشتباه شده!
تازه اینجا نشد، یه جای دیگه!

عاقد، موذیانه خندید و گفت: خبر نداری قدرت سردار رو؟
دستورش، حکمه!

همه ی دفترخونه ها، مشخصات آقا داماد رو دارن!

وقت تلف نکن!
نمی دونم‌ چرا گفته، ولی به ما چه؟
حالا شیرینی ما رو بدین خلاص!

طاها گفت: شما لطفا خفه!
گوشی اش را روشن کرد...

https://www.instagram.com/p/BreD1YCAvqr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dyjvp7or63de
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه

عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!

با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!


طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!

اولین حمله از سمت عاقد بود،

شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،

تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!

به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!

اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!

من نمی شنیدم،‌ پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...

وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!

با عصبانیت گفت: بریم!

پدر گفت:

باید باهات حرف بزنم آقا طاها!

گفت: بیرون حرف می زنیم!

عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...

یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!

جوابش را ندادیم،

ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!

پسرای خودسر امروز!

طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!

این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!

پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!

مادرم دستم را نگه داشت و گفت:

بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.

گفتم: به زندگی من مربوط میشه!

مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...

گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون‌ نکردیم که!

یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !

مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!

گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!

مادرم گفت: بعدا...

چرا می پرسیدم؟

من‌ که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !

می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...

گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟

مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...


تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!

گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟

گفت: یه کم بیشتر از این...

گفتم: خب دیگه نگو!

گفت: چرا؟

گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!

پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!

مادر، سکوت کرد...

پدرم داشت به طاها می گفت: گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!

طاها گفت:

پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!

به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!

گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!

دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!

سردار، ‌از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!

https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی

پرونده های اجدادی...

پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!

به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟

من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم‌...

آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.

مردی که مرا دوست دارد، انگار‌، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟

قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!

پیام را به من نشان می دهد...

از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!

رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.

طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟

می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟

سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!

انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!

باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!

انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!

شش روز گذشت...

هیچ خبری، از پدر طاها نشد!

می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه

روز‌ هفتم، طاها پیام‌ داد:

گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!

با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!

ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!

می خواست بزند توی گوشم!

طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...

اشک‌ مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...

طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک‌ کرد.

سرم را‌ چرخاندم‌، نبینمش!

داد زد: من پای حرفم‌ هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟

نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟

باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!

گفتم: بی ادبی نیست؟

گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !

و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!

گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...

گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!


من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!

در چشم هایم خیره شد!

یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده‌...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!

طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.

مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...


از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟

پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه

مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!

طاها زنگ‌ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...

https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی

شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...

مادرم و‌ آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.

مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه به‌غیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.

بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!

مرا‌ بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک‌ ندارم که‌ همه چیز درست‌ میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!

کمی سرخ شدم...

طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!

در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.

دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!

هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!

پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.

یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!

به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.

لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.

دایی گفت اول بفرمایین بریم‌ منزل!
حتما خسته‌اید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....

طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم‌!

عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز‌ بهتره والله!
نور‌ بیشتره!

دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این‌ لهجه‌ ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟

لهجه؟
کدام لهجه!

تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.

از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!

حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...

چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .

آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.


امضاها، حلقه ها و خطبه!

من همان‌ بار اول، "بله" گفتم!

انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!

روبوسی ها...
و جای خالی مادر و‌ آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.

تمام شد!

حالا من‌ دیگر آوا رحمانی نبودم!

آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!

در‌ خانه‌ ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به‌ خواهش پدرم ، مهمان دعوت‌ نکرده بودند.

فقط فرزندان ،‌عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.

غذا تمام شد!
و بعد سکوت...

انگار سکوت، از در و دیوار آن‌ خانه ی قدیمی چکه می کرد...

پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!

دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار‌ این راه رو بره که!

امشبه رو اینجا بمونید.

من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق‌ من.

من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم‌...

تا این‌ که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم‌. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟

پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.

من‌ و طاها هر دو با هم گفتیم:‌
نه!

https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی



من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...

می گویم: پدرم‌ نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...

هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!

_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟

می گوید : تو از من می ترسی؟

می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟

_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!

وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!

در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!

چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.

آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...

شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!

بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.

دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!

می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته‌ باشیم.

میگویم : این بازی!

میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!

دلم‌ می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!

می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!

_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!

_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!

عاشقتم آوای من!

می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!

_من خوب بلدم!

می خندد...
با لباس،‌ وارد آب می شود.

میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه‌ نیست، بیا تو آب!
وگرنه‌ نمی تونم ، موهاتو بشورم!

پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!

با بوسه ای‌، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!

تابستان صحراهای دور ، به‌ جانم
می ریزند...
گرم‌ می شوم.

صدای نفس هایش را می شنوم.

آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !

صدای شیهه ی اسبی رم‌ کرده از دور می شنوم‌ و نفس های گرگی در‌ بیابان که دعا می خواند!

مرا محکم‌ نگه داشته، که نیفتم!

تن تبدارش را حس می کنم.

با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.

بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان‌ می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.

به او تکیه می دهم،‌ گویی که به جهان!
او ، همسر من‌ است!

می گویم: ولم‌ کنی، غرق میشم.

می گوید: ولت‌ نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!

ترسیده‌ام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!

حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه‌ زدن!

می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟

می گوید: معلومه که‌ نه!
حرمت ها مهمن!
فقط‌ می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!

__ دارم‌ می افتم.

محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم‌ به خودم، تکیه داده ام.

در آغوشش، به گریه میافتم.

بادها، دلداری ام می دهند...

می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.

_نه! نمیام!

در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!

https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
این‌داستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.

#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد

#چیستا



مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!

خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که‌ حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!

یک‌ دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!

مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون‌ بیایم...

همانگونه داخل آب می مانم!

لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...

مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!

حتی از آن‌ هم، نازک تر‌‌ و رویایی تر!

تنم، حریر است زیر نور ماه...

با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!

شرم و مردانگی با هم!


می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!

همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!

سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!

او بیرون و من‌ در آب!

این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر‌ هرگز ، تکرار نخواهد شد!

موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!

زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم‌ است...

می توانم به آن تکیه کنم!

نگهم می دارد، اسب تیز‌پاست، مرا به جهان رویا می برد...

مرا، به هر کجا بخواهم می برد!

زانویش را می بوسم...

می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!

_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟

آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!

رحم نمی کنم، این شب مال منه!

مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...

زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!

بازویم، زیرخنده اش می سوزد...

_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...

صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.

می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من‌ ، درباره‌ ی مادرت مریض شی؟

می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!

اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!

راحت تر به زانویش تکیه می دهم...

_من‌ نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از‌ توی آغوشت ببینم!

می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...

و بعد سکوت...

دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.

_سرما می خوری دختر خوب!

_مشکل ، همینه فقط؟

_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!

_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم‌ کن!...


جوری که‌ انگار دنیا ، قراره منو‌ ازت بگیره !

می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.

ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!

در آب شیرجه می زند...


چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!

ستاره ها، رقصشان می گیرد!

در آن‌ نور ماه، جز‌ عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن‌ نیست!

گرگ‌ من، وحشی شده!

نفس‌زنان می گوید :

هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم‌ من!

در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!

داد می زند: بی رحم!

فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!

دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!

می گویم: بریم بیرون عشقم!

می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!

https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ

طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در‌ فکر فتح‌ نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!

داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!

طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من‌، پنهان کرد.

گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.

داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!

دستم رها شده بود...

آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!

آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!


داد زدم:
_طاها، منو تنها‌ نذار!

آن‌ مرد‌ غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!

آوا_چیستایثربی

فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!

طاها نمی شنید!

باز هم ، آن هیولا خندید!

مردی از جنس آب، از تبار قصه ...

مردی که مرا می خواست و آنچه را که‌ می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!

موج پشت موج...
آبگیر و موج؟‌!


این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟

آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟

چرا مقابل چشم‌ حسرت بار ستارگان‌ عاشقی کردیم، که‌ چنین حسادت کنند؟

صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!

داد زدم: نفسم...
نفسم امان‌ نداد!

مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را‌ گرفته بود، و به زبانی که‌ نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!

شاید‌ فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!

مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا ا‌ز طاها، ربود!

طاها فریاد می زد زلزله ست!‌
آوا...
خدا !

دیگر هیچ‌ نمی شنوم...

آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!

صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.

آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!

چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!

چیزی نمی دانم!...

گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!

دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!

سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...

یک‌ جوان در جنگ نابرابر‌، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!

آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...

اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!

و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.

https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd