Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریزگردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببرتشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش، باعکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود. شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولینبار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ...
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریزگردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببرتشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش، باعکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود. شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولینبار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ...
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_2#چیستایثربی در شهر من،کرمانشاه، بادها همیشه بودند، اما بادهای این روزها،دیگر رفیق نبودند.باخود غبار میاوردند،ریزگردهای غریب و اخبار عجیب!روزی که خواستگاری من بود،دوباره باد میآمد.مادرم که خانه را مثل دسته گل کرده بود،تند تند شمعدانیها رااز لبه…
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_2#چیستایثربی در شهر من،کرمانشاه، بادها همیشه بودند، اما بادهای این روزها،دیگر رفیق نبودند.باخود غبار میاوردند،ریزگردهای غریب و اخبار عجیب!روزی که خواستگاری من بود،دوباره باد میآمد.مادرم که خانه را مثل دسته گل کرده بود،تند تند شمعدانیها رااز لبه…
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_2#چیستایثربی در شهر من،کرمانشاه، بادها همیشه بودند، اما بادهای این روزها،دیگر رفیق نبودند.باخود غبار میاوردند،ریزگردهای غریب و اخبار عجیب!روزی که خواستگاری من بود،دوباره باد میآمد.مادرم که خانه را مثل دسته گل کرده بود،تند تند شمعدانیها رااز لبه…
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
#داستان
#قصه
#قسمت_دوم
نوشته :
#چیستایثربی
در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.
اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...
باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !
روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.
مادرم که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.
ترسید که بیفتند.
پدرم، پنجره ها را بست.
و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم کرد که باز نشود.
خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!
مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!
باد ، او را هم ، با خود برد.
دیگر برنگشت،
فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !
خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از بادها نمیترسید.
آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.
مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این باد...
سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!
باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه، با هیبت و خاموش!
اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!
مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!
آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!
حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.
روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،
شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...
با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.
مادرم، عاشق نور بود،
او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، دوست داشت.
آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.
برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...
خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:
آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!
رو به من کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...
پدرم گفت: حتما ، خواهش میکنم ...
و مرد ، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به منخیره شد.
مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین بار ، زنی را میبیند!
گفت:
"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"
وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید، درباره ی بادها...
گفتم : جدی؟... خوب بود؟
گفت:
الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،
نوشته بودید:
" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "
میدونید "سردار " یعنی چی؟!
تعجب کردم!
او مامور بود یا خواستگار؟
این چه سوالی بود؟!
#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_2#چیستایثربی در شهر من،کرمانشاه، بادها همیشه بودند، اما بادهای این روزها،دیگر رفیق نبودند.باخود غبار میاوردند،ریزگردهای غریب و اخبار عجیب!روزی که خواستگاری من بود،دوباره باد میآمد.مادرم که خانه را مثل دسته گل کرده بود،تند تند شمعدانیها رااز لبه…