چیستا_وان
1.41K subscribers
399 photos
84 videos
1 file
94 links
آنچه نباید می دیدیم؛ می شنیدیم و یا می گفتیم

این کانال رسمی من نیست. کانال دوستان نزدیکتر من است که حسهایم را با آنها شریک میشوم. آدرس کانال رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#فرار به میدان مین/#داستان_تک_قسمتی_واقعی
چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista


.
آفتاب داغ ظهر جنوب ؛ چشمانم را درد آورده بود.به شبنم گفتم : دیگر حوصله ی سخنرانی شنیدن ندارم... بیا فرار کنیم ! شبنم که چند سالی میشد سریال #مریم_مقدس را بازی کرده بود ، تمام طول سفر با من بود.خرمشهر.آبادان .کارون سواری و چند جای دیگر...با صبوری به حرف من گوش داد.فرار کردیم !.... ..
ناگهان وسط نخلستانها بودیم ! به شبنم گفتم : آنها که میکروفون داشتند ، پس چرا صدایشان نمی آید؟ شبنم گفت : حتما سخنرانی تمام شده و رفته اند ناهار !...گفتم : هیج میدانی کجا هستیم ؟ نمیدانست.من هم نمی دانستم.هیچ بنی بشری هم نبود که بپرسیم ! تا چشم کار می کرد نخلستان بود و نخل...ناگهان یادم افتاد مسول تدارکات چه گفته بود !...اما جرات نکردم مستقیم به شبنم بگویم . او مهربان بود و به خاطر حرف من ، وسط نخلستان آواره شده بود ، اما خب باید طوری میگفتم : پرسیدم : شبنم بیا کمی بنشینیم...گفت : نه بیا تا دیر نشده برگردیم ، وگرنه می فهمند نیستیم !...گفتم : نمی توانیم...به من گفته اند این نخلستان قبلا مین گذاری شده..یادم نبود! ...تا همین جا هم شانس آورده ایم !...
.
آرام بود.گفت : چه کنیم ؟...یاد معصومیت مریم مقدس افتادم ! گفتم : به خاطر تو هم که شده پیدایمان میکنند.با سخنران و نویسنده ، کسی کاری ندارد.اما بازیگر را لازم دارند ! آنقدر نشستیم تا ناهارشان را خوردند و خوابیدند و غیبت ما را دیدند و پیدایمان کردند ! آنها دیر آمدند.به جایش من و شبنم ، کلی در این چند ساعت ، از خودمان و سوژه ی فیلمهایی که می خواستیم بسازیم ، حرف زدیم ...! و از خیلی چیزهای دیگر... که هرگز یادم نمی رود !....درددل زنانه در نخلستان..میان دشت مین....
.
یادش به خیر.همین چند سال پیش بود....
#چیستا_یثربی .
#فرار_به_میدان_مین
#داستان_واقعی
#تک_قسمتی

#جنوب #نخلستان
#آبادان #خرمشهر
#سینما
#فیلم
#شبنم_قلیخانی
#چیستایثربی
#بانوان_ایرانی
#زنان_ایرانی
#هنرمندان
هر گونه اشتراک گذاری یا برداشت از این قصه ؛ منوط به ذکر نام نویسنده ؛ و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست ...
.
.
.
.
.
@chista_1
@chista_yasrebi
.
.
.
.
.
ادامه ی پست بالا

شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا


چیستایثربی

من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....


#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.

برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista



تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
#هدیه ی نوروزی من به همراهان عزیزم

داستان#سیزده_قسمتی
#معلم_پیانو
نوشته :
#چیستا_یثربی

هم اکنون در سایت #طاقچه

همراهان و دوستان خوبم سلام

امیدوارم سال خوب و پراز انرژی ، پیش رو داشته باشید...

"#معلم_پیانو" همان داستانیست؛ که برای عید آماده کردم و قولش را داده بودم... این داستان 13 قسمت دارد و هر روز یک قسمت آن در #طاقچه منتشر می شود. از اول تا 13 فروردین.



3 قسمت اول این داستان #رایگان است و 10 قسمت بعدی هرکدام 500 تومان. اگر بخواهید مجموعه کامل را هم می‌توانید به قیمت 4000 تومان خریداری کنید.

دلیل این که #داستانم را در #طاقچه منتشر می کنم حمایت از #مطالعه_الکترونیک است با تمام ویژگی های مثبتش و حرکت به سمت #نویسندگی_حرفه_ای در فضای #مجازی.

طاقچه هم یک #مسابقه_کتابخوانی برای این کتاب برگزار می‌کند و یک گوشی به قید قرعه به کسانی که در مسابقه شرکت کنند اهدا می کند.

برای دانلود اپلیکیشن طاقچه( اندروید و آی او اس) روی لینک زیر کلیک کنید:
Taaghche.ir/download

در ضمن اگر با هر مشکلی در دانلود طاقچه یا داستان برخوردید ؛ با تلگرام طاقچه تماس بگیرید:
@taaghche_support


امیدوارم از خواندن #پاورقی_جدید_اینستاگرامی من در اپلیکیشن طاقچه از امشب ؛ لذت ببرید.

#معلم_پیانو
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان_پاورقی_اینستاگرامی
#اپلیکیشن_طاقچه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_1
#داستان_کوتاه
#حکایت_بانتیجه
#صادق_هدایت

خوانش
#چیستایثربی



#چیستایثربی
@chista_yasrebi

نقد این داستان و داستان تولستوی ؛ نوبت بعد....اما میتوانید برداشتها و نظرات خود را درباره ی داستان ؛ در پیجها بنویسید.رسمی و پیج دوم
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی

روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و هوا !

نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !

تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !

روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !

من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...

چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟

یادم نمی آید...

آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...

آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.

دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.

چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !

یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.

بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !

هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....

تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...


گفتند : برگشته شهر خودش.

شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!

راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...

بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...

بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...

بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...


چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!

چون لایق این عشق نبودم ؛...

چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...

من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.

من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...

راه دیگری نبود !

اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !

و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"

مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.

مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!

نه ؛ هیچ کس نمی داند !

من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !

فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !

و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....

دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...

و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...

من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !

که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !

شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !


شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...

پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی

آخر هجده سالگی بود.

یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،

چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.

یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!

علی گفته بود به آن محل سری میزند!

همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.


میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،

فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.

فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.



به او گفته بودم :

نیا.... پدرم ناراحت میشود!


لبخند زده بود. همین...


خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:

بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !

برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!


گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !

اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!



گفت: هیس... میشنون !

خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !



پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.


چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !

و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.

درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...


زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...

ببینن همه چی امنه؟!


گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...

اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!


داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !

زن کناری از وحشت زیر پتو بود....

محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :



برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !


خم شد ، در گوشم گفت:

هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!

علی خودم بود!


به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!

رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟


هول کردم ! سریع گفتم :

__گفت: روسریت افتاده!


زن گفت:عجب بیخودن اینا !...

از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...


من بودم ، میزدم تو گوشش!


در دلم گفتم:

نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !

خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...

مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.


زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....


یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟

گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟


در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"


زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :



ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!


هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.


تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون


#چیستایثربی_کانال_رسمی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
. #مینا#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista

گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان

#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها

#داستان_کوتاه

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
عزیزان از آنجا که پس از شروع داستان آوا /
داستانی
#سیاسی #اجتماعی و #عاشقانه ، به هیچ وقت لینک
#جدید به کسی داده نمیشود و از پذیرش عضو جدید ، در وسط داستان معذوریم ،


(علتش هم شیوه ی خاص روایت است که مخاطبان هم در آن سهیمند)


..چیزی شبیه هنر درمانی که در حیطه ی ادبیات ایران ، نمونه ی آن را ندیده اید ،


پس اگر واقعا قصد پیوستن به کانال #داستان_مخاطب_محور #آوا را دارید ،کمکهای خود را برای زلزله ی غرب ،هر چه سریعتر واریز فرمایید.


ما بنا را بر همت عالی گذاشتیم که هر کس هر چقدر دارد ،پرداخت کند و تحت هیچ فشاری قرار نگیرد... ولی متاسفانه تعداد افراد و وجوه در حد سه خانوار هم نشده... هنوز تا رفع مشکل تلگرام فرصت دارید که همیار کانال آوا شوید.
مبلغ=دلبخواهی
شماره حساب:
6274121179991500
ممنونم

چند خط اول داستان در پستهای اول کانال آوا و پیج دوم اینستاگرام من آمده است.
با سپاس از همدلی و همیاری تان در کمپین
#ادبیات_برای_زندگی



@chista_yasrebi_ava
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟

او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس‌‌‌ و زینب را دوست داشتم...

همه‌ چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.

بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...

تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.‌
پذیرفتمش...

در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.

گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.

نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچه‌های بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.

پرسید: تو عکس می فرستی؟

عکس دخترم را فرستادم...

نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!

شاهزاده ی شرقی!....

خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!

با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.

گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!

نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این‌ همه‌ نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که‌ می خواستی رسیدی‌.

دوست نداشتم به چت با او‌‌ ادامه دهم...

عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد‌.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک‌ میز گرد کوچک.

و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم‌ بالاخره معروف شدی...

دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.

یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...

حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.

من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند‌ و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...

من ‌مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...

خلوت خصوصی هم ندارم!


#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی



@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص