Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اخرین روزهای مهلت
کلاسهای نقد و تحلیل
#فیلم
#سینما_دوستان
تمام گروهای سنی از ۱۲ سال.
#آنلاین
روشهای اکادمیک تحلیل فیلم
مدرس
#چیستا_یثربی
#بهترین سکانسها را در ژانرهای مختلف باهم تحلیل میکنیم و علت ماندگاریشان را میفهمیم.
❤💙💚💜🧡💛
ماحلقه ی اهل ادب و هنریم
ادمین کارگاه تحلیل فیلم
@ccch999
کلاسهای نقد و تحلیل
#فیلم
#سینما_دوستان
تمام گروهای سنی از ۱۲ سال.
#آنلاین
روشهای اکادمیک تحلیل فیلم
مدرس
#چیستا_یثربی
#بهترین سکانسها را در ژانرهای مختلف باهم تحلیل میکنیم و علت ماندگاریشان را میفهمیم.
❤💙💚💜🧡💛
ماحلقه ی اهل ادب و هنریم
ادمین کارگاه تحلیل فیلم
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان میتوانند هزینه ی کارگاه تحلیل فیلم را در دو قسط پرداخت کنند
ادمین کانال
@ccch999
این فیلم
#غرور_و_تعصب
ادمین کانال
@ccch999
این فیلم
#غرور_و_تعصب
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Doostane pooneh)
اولین پست برکت دارد
مرسی از دوستانی که شش سال مرا تاب اوردند
لوس نبودند
زود به اجدادشان برنمیخورد
فحش ندادند
در ماشین را محکم رویم نکوبیدند
آرزوی مرگ مادرم و خودم را نکردند
تهمت دو قطبی بودن یا بیماریهای روانی نزدند
همیار و همکار بودند
فالو آنفالو نکردند
ناگهان مثل دیوانه ها ؛ از گروهم لفت ندادند
مرا پذیرفتند
آنگونه که بودم
نه آنگونه که آنها ؛ دلشان میخواست...
آیین احترام به#نویسنده ی مستقل ؛ آسیب دیده و تحت فشار را بلد بودند.
زنی سر افراز از انسان بودنش...
انها #قضاوت نکردند...
امشب ؛ نیمه شب.
با خیر و برکت
اولین پست خصوصی من
در پیج #خصوصی
@chistaaayas
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CWeTTg8swNx/?utm_medium=share_sheet
مرسی از دوستانی که شش سال مرا تاب اوردند
لوس نبودند
زود به اجدادشان برنمیخورد
فحش ندادند
در ماشین را محکم رویم نکوبیدند
آرزوی مرگ مادرم و خودم را نکردند
تهمت دو قطبی بودن یا بیماریهای روانی نزدند
همیار و همکار بودند
فالو آنفالو نکردند
ناگهان مثل دیوانه ها ؛ از گروهم لفت ندادند
مرا پذیرفتند
آنگونه که بودم
نه آنگونه که آنها ؛ دلشان میخواست...
آیین احترام به#نویسنده ی مستقل ؛ آسیب دیده و تحت فشار را بلد بودند.
زنی سر افراز از انسان بودنش...
انها #قضاوت نکردند...
امشب ؛ نیمه شب.
با خیر و برکت
اولین پست خصوصی من
در پیج #خصوصی
@chistaaayas
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CWeTTg8swNx/?utm_medium=share_sheet
داستان پدید آمدن#عشق
این که میگویند ریشه عشق ؛ از گیاه عشقه است چه ربطی به من دارد ؟
عشقه؛ گیاهی است که از دیوار یا گیاهان اطراف خود بالا میرودومعمولاً دور
تکیه گاه خود، میپیچد.
برگهایش متناوب و گلهایی به رنگ زرد مایل به سبز دارد.
میوه اش پس از رسیدن،به رنگ سیاه درمیاید.
به من چه؟میخواهد بپیچد ؛میخواهد نپیچد!
این موضوع چه ربطی به من و شما دارد؟
ربطی ندارد
اما هم شما و هم من ؛ مشتاقیم بدانیم عشق از کجا بوجود آمد؟
عشق بین دو انسان ؟
نقطه ی آغازش کجا بود...
در هیچکتاب آسمانی؛حرفی از عشق نیست.
فقط حرف #محبت و #الفت و یاری است.
هیچ پیامبری نخواسته یا از او نخواسته اند که از عشق بگوید.
و اوجش این است :
که "میان دلهایشان الفت و محبت قرار دادیم...
" خب من به ماهی خانه مان هم که مُرد ؛ الفت و محبت داشتم و به گل کاکتوس جوانی ام.
این عشق نیست!
آدم و حوا یا هر اسمی که داشتند ؛ اولین زن و مرد انسانی جهان ، آیا واقعا عاشق هم شدند یا از سر ناچاری ؛ بدبختی، بیکاری ؛ ناآگاهی؛ بیپناهی و ترس
در هم آمیختند و فرزندانی پدید اوردند که آن فرزندان هم به جان هم افتادند.
اصلا خداوند چگونه کلمه ی عشق را به انسان آموخت؟!
مطمئنم آدم و حوا هرگز کلمات عاشقانه رد وبدل نکردند!
دانستن#واژه سخت است.
کتب آسمانی میگویند:
خداوند اسماء را به بشر آموخت.
خب.
اولا یکنفر شاید تفکر دینی نداشته باشد، مثل دکتر یالوم و خیلیها.
دوما کلمه آموختن فقط ظاهر کلمه نیست.مفهوم کلمه و مصداقهای کاربرد آن را باید فهمید
من که فکر میکنم ؛ یکی از این دو نفر، آدم و حوا ؛ حسش را با #حمله ی لطیف یا خشن به دیگری نشان داده و دیگری هم ادامه داده و خود بدبختشان نمیدانستند این مثلا #عشق ورزیست!
اما آیا واقعا عشق بود؟
یکروز دوستم گفت: عاشق شدم، مدتی باهم بودیم ؛دیدیم به درد هم نمیخوریم ،جدا شدیم.
داشت میگفت عشق را در بیست سالگی تجربه کرده و تمام!
من به او گفتم:نگو...
بلایی سرت بیاید که دست بر خورشید زنی از عاشقی!و نسوزی!
و نفهمی چگونه دستت به خورشید رسیده!
به او گفتم: نگو!
روزی میرسد از اینکه بایکی ، زیر یکآسمان نفس میکشی شکر میکنی.
روزی واقعا عاشق میشوی و دنیایت واژگونه میشود؛
اما بعددیگر ؛ هیچ دردی، دردت نمیاورد.نامیرا شده ای!
از زخمت خون نمیچکد.این خاصیت عشق است.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
#مولانا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موتور سوار
سارا لزیتو
#موسیقی
#همسفر
گوگوش
https://www.instagram.com/p/CWhqm7-qwgOK9_lnwJ-IHgo3U2Zc3i7hT4Nv2U0/?utm_medium=share_sheet
این که میگویند ریشه عشق ؛ از گیاه عشقه است چه ربطی به من دارد ؟
عشقه؛ گیاهی است که از دیوار یا گیاهان اطراف خود بالا میرودومعمولاً دور
تکیه گاه خود، میپیچد.
برگهایش متناوب و گلهایی به رنگ زرد مایل به سبز دارد.
میوه اش پس از رسیدن،به رنگ سیاه درمیاید.
به من چه؟میخواهد بپیچد ؛میخواهد نپیچد!
این موضوع چه ربطی به من و شما دارد؟
ربطی ندارد
اما هم شما و هم من ؛ مشتاقیم بدانیم عشق از کجا بوجود آمد؟
عشق بین دو انسان ؟
نقطه ی آغازش کجا بود...
در هیچکتاب آسمانی؛حرفی از عشق نیست.
فقط حرف #محبت و #الفت و یاری است.
هیچ پیامبری نخواسته یا از او نخواسته اند که از عشق بگوید.
و اوجش این است :
که "میان دلهایشان الفت و محبت قرار دادیم...
" خب من به ماهی خانه مان هم که مُرد ؛ الفت و محبت داشتم و به گل کاکتوس جوانی ام.
این عشق نیست!
آدم و حوا یا هر اسمی که داشتند ؛ اولین زن و مرد انسانی جهان ، آیا واقعا عاشق هم شدند یا از سر ناچاری ؛ بدبختی، بیکاری ؛ ناآگاهی؛ بیپناهی و ترس
در هم آمیختند و فرزندانی پدید اوردند که آن فرزندان هم به جان هم افتادند.
اصلا خداوند چگونه کلمه ی عشق را به انسان آموخت؟!
مطمئنم آدم و حوا هرگز کلمات عاشقانه رد وبدل نکردند!
دانستن#واژه سخت است.
کتب آسمانی میگویند:
خداوند اسماء را به بشر آموخت.
خب.
اولا یکنفر شاید تفکر دینی نداشته باشد، مثل دکتر یالوم و خیلیها.
دوما کلمه آموختن فقط ظاهر کلمه نیست.مفهوم کلمه و مصداقهای کاربرد آن را باید فهمید
من که فکر میکنم ؛ یکی از این دو نفر، آدم و حوا ؛ حسش را با #حمله ی لطیف یا خشن به دیگری نشان داده و دیگری هم ادامه داده و خود بدبختشان نمیدانستند این مثلا #عشق ورزیست!
اما آیا واقعا عشق بود؟
یکروز دوستم گفت: عاشق شدم، مدتی باهم بودیم ؛دیدیم به درد هم نمیخوریم ،جدا شدیم.
داشت میگفت عشق را در بیست سالگی تجربه کرده و تمام!
من به او گفتم:نگو...
بلایی سرت بیاید که دست بر خورشید زنی از عاشقی!و نسوزی!
و نفهمی چگونه دستت به خورشید رسیده!
به او گفتم: نگو!
روزی میرسد از اینکه بایکی ، زیر یکآسمان نفس میکشی شکر میکنی.
روزی واقعا عاشق میشوی و دنیایت واژگونه میشود؛
اما بعددیگر ؛ هیچ دردی، دردت نمیاورد.نامیرا شده ای!
از زخمت خون نمیچکد.این خاصیت عشق است.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
#مولانا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موتور سوار
سارا لزیتو
#موسیقی
#همسفر
گوگوش
https://www.instagram.com/p/CWhqm7-qwgOK9_lnwJ-IHgo3U2Zc3i7hT4Nv2U0/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
چهارده ساله بودم که یک نفر در خانه مان را زد.
فقط یک پستچی ساده نبود،دانشجوی عمران که به انقلاب فرهنگی برخورده بودودرس را رها کرده ومیخواست کمک خرج مادرش باشد.چهارده ساله بودم که باعلی برای خودمان در ایران یک مدینه فاضله ساختیم.علی،همان پسرک معروف پستچی#گیشا، که همه او را یادشان است.
مدینه فاضله،یعنی جایی که لذت ببری؛ زندگی کنی، افتخارکنی،بچه هایت را بزرگ کنی و ببالی که در این خاک آرام بگیری.
و حالا همه ی آرزوها از من گرفته شده. نه برای اینکه پول آرد یا ماکارانی بالا رفته،
برای اینکه حرمت انسان از بین رفته!
من به عنوان یک نویسنده ،که سی و هفت سال از عمرم؛ نوشتم اینجا صحبت نمیکنم.
سیزده ساله بودم سروش،
کیهان بچه ها،زنان؛همشهری،همه جا مطلب میدادم.یاسردبیر بودم.
70 کتاب دارم که خودتان بارها کاندیدجایزه کردید!جایی نمیگویم!
هشت بارجایزه اول متن فجر و بارها کارگردانی اول...
جایزه پروین اعتصامی،تندیس اول گفتگوی بین تمدنها،دهها بار داوری،ده ها جایزه دیگر،جایزه بهترین نمایشنامه نویس بعداز انقلاب!
تدریس مدام در دانشگاه.
شما#حرمت مرا،امروز #شکستید!
شما وقتی به من میگویید ضامن، چک کارمندی!میدانید من ندارم، ومیدانید هرگز یک تومن از شما وام نگرفتم و
میدانم شما، آقا، چقدر وام گرفتید!برگه اش پیش مناست! فکرنکنیدازکجا میدانم؟من روزنامه نگارم.
علی در #پستچی_دو،مجبور شد قصه را به آن شکل تمام کند، ماتحت فشار شدیدی بودیم.بعدهابه ماگفتند،بگویید،علی مرده!
قبول نکردم!گفتند بگوجسدش را پیدا نکردیم واین خاکستررا به نشانه او گذاشتیم، قبول نکردیم.
نه،علی اینگونه نیست.ویرانش کردید!
او نمرده،شما آزارش دادید،تیمارستانش بردید!
گریخت وحالابرگشته!
برگشته،تااز مردمش،حمایت کند،او شوهر من نیست!
پدردخترمهم،که تایم کوتاهی همسر من بود،درکلاب هاوس زندگی میکند!چه پدری!
او #مدیون من است.همانگونه برادری که وصیت نامه پدرم را رو نکرد ،آن دفترخانه،پلمب شد و وصیت نامه مخدوش اعلام شد!
وازآن همه زمین ،خانه و مال پدری..هیچ به من نرسید!همین هم ،که در آن هستم، سه دنگش را ازخواهرم؛خریده ام.
این آقا هم ،مدیون من است.من یک روز؛ اینها را برای دخترش و همگان، کامل نشر میدهم.
در #رمان ابدی.
یک روز،دخترش میفهمد که با چه کسانی محشور است.اگر درک یک قصه تلخ واقعی راداشته باشد.
برخی دخترعموهای من ایرانند و میبینندکه من چهمیکشم!از اینستاگرام خواستم بیرون بیایم؛
چون من#دختر_خوشبخته نیستم!حالا افشاگرم!
حالا معترضم، حالا عاصی ام و شما شغلها و زندگی ام راگرفتید و شمایک جواب به من بدهکارید!
چرا طرف ظلمرا گرفتید؟
شما که از رشوه ها؛ اختلاس؛ شر خرها ؛ تهدیدهای مدام و عملی شده و جعل اطلاع داشتید.....خودتان گفتید ۱۵ سال حبس به او خورده....چه شد ؟ حبس را خرید ؟
شرفتان را چقدر فروختید؟
به اندازه دردِ دندان مادرم ،که نمیتوانم دندانپزشک ببرمش ، ارزش داشت ؟
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/CdmGmKVq12T/?igshid=MDJmNzVkMjY=
فقط یک پستچی ساده نبود،دانشجوی عمران که به انقلاب فرهنگی برخورده بودودرس را رها کرده ومیخواست کمک خرج مادرش باشد.چهارده ساله بودم که باعلی برای خودمان در ایران یک مدینه فاضله ساختیم.علی،همان پسرک معروف پستچی#گیشا، که همه او را یادشان است.
مدینه فاضله،یعنی جایی که لذت ببری؛ زندگی کنی، افتخارکنی،بچه هایت را بزرگ کنی و ببالی که در این خاک آرام بگیری.
و حالا همه ی آرزوها از من گرفته شده. نه برای اینکه پول آرد یا ماکارانی بالا رفته،
برای اینکه حرمت انسان از بین رفته!
من به عنوان یک نویسنده ،که سی و هفت سال از عمرم؛ نوشتم اینجا صحبت نمیکنم.
سیزده ساله بودم سروش،
کیهان بچه ها،زنان؛همشهری،همه جا مطلب میدادم.یاسردبیر بودم.
70 کتاب دارم که خودتان بارها کاندیدجایزه کردید!جایی نمیگویم!
هشت بارجایزه اول متن فجر و بارها کارگردانی اول...
جایزه پروین اعتصامی،تندیس اول گفتگوی بین تمدنها،دهها بار داوری،ده ها جایزه دیگر،جایزه بهترین نمایشنامه نویس بعداز انقلاب!
تدریس مدام در دانشگاه.
شما#حرمت مرا،امروز #شکستید!
شما وقتی به من میگویید ضامن، چک کارمندی!میدانید من ندارم، ومیدانید هرگز یک تومن از شما وام نگرفتم و
میدانم شما، آقا، چقدر وام گرفتید!برگه اش پیش مناست! فکرنکنیدازکجا میدانم؟من روزنامه نگارم.
علی در #پستچی_دو،مجبور شد قصه را به آن شکل تمام کند، ماتحت فشار شدیدی بودیم.بعدهابه ماگفتند،بگویید،علی مرده!
قبول نکردم!گفتند بگوجسدش را پیدا نکردیم واین خاکستررا به نشانه او گذاشتیم، قبول نکردیم.
نه،علی اینگونه نیست.ویرانش کردید!
او نمرده،شما آزارش دادید،تیمارستانش بردید!
گریخت وحالابرگشته!
برگشته،تااز مردمش،حمایت کند،او شوهر من نیست!
پدردخترمهم،که تایم کوتاهی همسر من بود،درکلاب هاوس زندگی میکند!چه پدری!
او #مدیون من است.همانگونه برادری که وصیت نامه پدرم را رو نکرد ،آن دفترخانه،پلمب شد و وصیت نامه مخدوش اعلام شد!
وازآن همه زمین ،خانه و مال پدری..هیچ به من نرسید!همین هم ،که در آن هستم، سه دنگش را ازخواهرم؛خریده ام.
این آقا هم ،مدیون من است.من یک روز؛ اینها را برای دخترش و همگان، کامل نشر میدهم.
در #رمان ابدی.
یک روز،دخترش میفهمد که با چه کسانی محشور است.اگر درک یک قصه تلخ واقعی راداشته باشد.
برخی دخترعموهای من ایرانند و میبینندکه من چهمیکشم!از اینستاگرام خواستم بیرون بیایم؛
چون من#دختر_خوشبخته نیستم!حالا افشاگرم!
حالا معترضم، حالا عاصی ام و شما شغلها و زندگی ام راگرفتید و شمایک جواب به من بدهکارید!
چرا طرف ظلمرا گرفتید؟
شما که از رشوه ها؛ اختلاس؛ شر خرها ؛ تهدیدهای مدام و عملی شده و جعل اطلاع داشتید.....خودتان گفتید ۱۵ سال حبس به او خورده....چه شد ؟ حبس را خرید ؟
شرفتان را چقدر فروختید؟
به اندازه دردِ دندان مادرم ،که نمیتوانم دندانپزشک ببرمش ، ارزش داشت ؟
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/CdmGmKVq12T/?igshid=MDJmNzVkMjY=
زود سفره را جمع کردی
یک حرف ، در سفره جا ماند
یک سهم کوچک از یک حرف
ولی مهم
که بدون آن قحطی عشق است
یک حرف ناگفته
مثل نان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
یک حرف ، در سفره جا ماند
یک سهم کوچک از یک حرف
ولی مهم
که بدون آن قحطی عشق است
یک حرف ناگفته
مثل نان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
تلگرام ادمین/آیدی
@ccch999
زندگی کنید حتی یکبار
زیر نظر طرحواره های/ اکهارت تول/
مدرس انلاین
و تماس انفرادی👇👇👇👇👇👇🖕👇
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@ccch999
شعار کلاس
زندگی کنیم.حتی فقط یکبار
این کلاس برای ادمهایی است که دنبال رشدند
@ccch999
زندگی کنید حتی یکبار
زیر نظر طرحواره های/ اکهارت تول/
مدرس انلاین
و تماس انفرادی👇👇👇👇👇👇🖕👇
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@ccch999
شعار کلاس
زندگی کنیم.حتی فقط یکبار
این کلاس برای ادمهایی است که دنبال رشدند
مثل درخت تنومند همسایه
بلند ایستاده بود
سبز بود
و سرفراز
و قد کشیده
بیشتر از ما میدید
و زودتر میفهمید
مثل درخت بلند همسایه
اما او
مال همسایه نبود
مال هیچکس نبود
دختری متولد ایران بود.
که وقت مرگ به دنیا آمده بود...
همین !
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
بلند ایستاده بود
سبز بود
و سرفراز
و قد کشیده
بیشتر از ما میدید
و زودتر میفهمید
مثل درخت بلند همسایه
اما او
مال همسایه نبود
مال هیچکس نبود
دختری متولد ایران بود.
که وقت مرگ به دنیا آمده بود...
همین !
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی