برای عاشقت بودن دلم را دل نمی دانی
چه کم دارم که احساس مرا قابل نمی دانی ؟
علاج گریه های من به لبخند تو وابسته است
نگو راهی برای حل این مشکل نمی دانی
همان روزی که تیر قهر تو بر جان من افتاد
نمی دانی چه جانی کندم ای قاتل ، نمی دانی
برای موی مواج خود ای دریای دور از من
چرا آغوش پر مهر مرا ساحل نمی دانی؟
به قدر یک غزل بنشین به پای درد دلهایم
اگر این بیت ها را سعی بی حاصل نمی دانی
#محمد_حسین_شاه_محمدی
@chekamehsabz🍀
چه کم دارم که احساس مرا قابل نمی دانی ؟
علاج گریه های من به لبخند تو وابسته است
نگو راهی برای حل این مشکل نمی دانی
همان روزی که تیر قهر تو بر جان من افتاد
نمی دانی چه جانی کندم ای قاتل ، نمی دانی
برای موی مواج خود ای دریای دور از من
چرا آغوش پر مهر مرا ساحل نمی دانی؟
به قدر یک غزل بنشین به پای درد دلهایم
اگر این بیت ها را سعی بی حاصل نمی دانی
#محمد_حسین_شاه_محمدی
@chekamehsabz🍀
دلتنگم ! .
تنفر دارم از دنیا
تو را از من گرفت و جای تو
تنهایی مطلق برایم ارمغان آورد
#حسین_ابراهیم_نژاد
@chekamehsabz🍀
تنفر دارم از دنیا
تو را از من گرفت و جای تو
تنهایی مطلق برایم ارمغان آورد
#حسین_ابراهیم_نژاد
@chekamehsabz🍀
اینجا که من ایستاده ام
پنجره ها در گذر زمان با لولاهایی زنگ زده
جیر جیر کنان گشوده میشوند
بوی باروت میدهد هوا
بوی طنابی که انسانی را در خود پیچیده
اینجایی که من تنفس میکنم
رنگ سربی ذرات هوا خفه ام میکند
این قلمی که در دستان من میچرخد
صدای حنجره هاییست که در ترسی ناگزیر خاموش مانده اند
و عشق این تجسم زیبای عالم هستی
جایی دور که نمیدانم کجاست
به حبس ابد محکوم گشته
......
خدا کجاست ؟؟ نمیدانم
اینجا که من ایستاده ام نه خدا هست ،نه پیامبری
سرزمینی چونان صحرایی تف دیده
و آدمیانی با چشمانی فراخ از وحشت مرگ
.........
شهری که من ساخته ام در خیالم
خدایش در کوچه ها با کودکان مشغول بازیست
و صلح بدون برافراشتن پرچمی سفید
از هر دریچه ای رخ مینماید و میخندد
و این رویا همان شعریست
که هر شب در خواب میسرایم
عشق، زندگی، عدالت ،خدا
و
یک آفتاب به وسعت واژه ی آگاهی
همانگونه روشن، ژرف ومهربان
که میتابد به لبخند عاشقانه ی زنی آنسوی پنجره ای سبز
#ترنم
@chekamehsabz🍀
پنجره ها در گذر زمان با لولاهایی زنگ زده
جیر جیر کنان گشوده میشوند
بوی باروت میدهد هوا
بوی طنابی که انسانی را در خود پیچیده
اینجایی که من تنفس میکنم
رنگ سربی ذرات هوا خفه ام میکند
این قلمی که در دستان من میچرخد
صدای حنجره هاییست که در ترسی ناگزیر خاموش مانده اند
و عشق این تجسم زیبای عالم هستی
جایی دور که نمیدانم کجاست
به حبس ابد محکوم گشته
......
خدا کجاست ؟؟ نمیدانم
اینجا که من ایستاده ام نه خدا هست ،نه پیامبری
سرزمینی چونان صحرایی تف دیده
و آدمیانی با چشمانی فراخ از وحشت مرگ
.........
شهری که من ساخته ام در خیالم
خدایش در کوچه ها با کودکان مشغول بازیست
و صلح بدون برافراشتن پرچمی سفید
از هر دریچه ای رخ مینماید و میخندد
و این رویا همان شعریست
که هر شب در خواب میسرایم
عشق، زندگی، عدالت ،خدا
و
یک آفتاب به وسعت واژه ی آگاهی
همانگونه روشن، ژرف ومهربان
که میتابد به لبخند عاشقانه ی زنی آنسوی پنجره ای سبز
#ترنم
@chekamehsabz🍀
عصر جمعه ست و من چه خوشحالم
زنده ام, قهوه می نوشم و سرِ حالم
گرچه دور است و بی وفا یارم
خنده اش دلبرانه, هست در فالم
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
زنده ام, قهوه می نوشم و سرِ حالم
گرچه دور است و بی وفا یارم
خنده اش دلبرانه, هست در فالم
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
رویا
و واقعیت
هردو زمینگیرت خواهد کرد
یکی امروز
و دیگری
فردا..
هر دو را رها کن ...
#افشین_داراب_بیگی
@chekamehsabz🍀
و واقعیت
هردو زمینگیرت خواهد کرد
یکی امروز
و دیگری
فردا..
هر دو را رها کن ...
#افشین_داراب_بیگی
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
معشوقه های اکنون
طرحواره ای از عشق های پیشین
و دورنمایی از دلدادگان فردا
آه
چه ملال انگیز است
دوره کردن آنچه که
هرگز نبوده....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
طرحواره ای از عشق های پیشین
و دورنمایی از دلدادگان فردا
آه
چه ملال انگیز است
دوره کردن آنچه که
هرگز نبوده....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
در من
دلقکی می گرید
و شاعری
اشکهایش را
می سراید
در من مردی
آوازی حزین را
زمزمه می کند
و
زنی درد می کشد
حزن آلود....
و دستهای تو
آن سو
زخمه می زند بر تار
و دل من می لرزد
اینسو.....
در من
دنیایی
به جان هم افتاده اند.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
دلقکی می گرید
و شاعری
اشکهایش را
می سراید
در من مردی
آوازی حزین را
زمزمه می کند
و
زنی درد می کشد
حزن آلود....
و دستهای تو
آن سو
زخمه می زند بر تار
و دل من می لرزد
اینسو.....
در من
دنیایی
به جان هم افتاده اند.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
.
می خواهم نقاش شوم
شعرهایم
برای وصف
زیبایی هایت،
واژه کم دارند!
شاید رنگ ها توانستند...
#محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
می خواهم نقاش شوم
شعرهایم
برای وصف
زیبایی هایت،
واژه کم دارند!
شاید رنگ ها توانستند...
#محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
واژه واژه
می باری از شعرم
چون باران نرم اسفند ماه!
و زمین !
بار و برش را
وامدار ترانه نگاه توست...
سکوتم !
هم آوایی عشق و درد است!
و
شعله ور میکند اشتیاق را
چون دمیدن هوا در آتش....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
می باری از شعرم
چون باران نرم اسفند ماه!
و زمین !
بار و برش را
وامدار ترانه نگاه توست...
سکوتم !
هم آوایی عشق و درد است!
و
شعله ور میکند اشتیاق را
چون دمیدن هوا در آتش....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
خورشید
امروز هم در سکوت تو
به غروب نشست
و تا صبح
ستارهها میگریند
طلوع فردا بارانیست
اما دیگر
من سبز نخواهم شد،
این بهار
تو مرا با کفشهای سبزت
به گور خواهی سپرد...
بدرود همزادم...
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
امروز هم در سکوت تو
به غروب نشست
و تا صبح
ستارهها میگریند
طلوع فردا بارانیست
اما دیگر
من سبز نخواهم شد،
این بهار
تو مرا با کفشهای سبزت
به گور خواهی سپرد...
بدرود همزادم...
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#داستان
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
#سعدی
#گلستان
#باب_هشتم
#در_آداب_صحبت
@chekamehsabz🍀
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
#سعدی
#گلستان
#باب_هشتم
#در_آداب_صحبت
@chekamehsabz🍀
Audio
.
اینجا که من ایستاده ام،
پنجره ها در گذر زمان با لولاهایی زنگ زده،
جیر جیر کنان گشوده میشوند...
بوی باروت می دهد هوا،
بوی طنابی که انسانی را در خود پیچیده،
اینجایی که من تنفس می کنم،
رنگ سربی ذرات هوا خفه ام می کند...
این قلمی که در دستان من می چرخد
صدای حنجره هایی است که در ترسی ناگزیر،
خاموش مانده اند...
و عشق، این تجسم زیبای عالم هستی،
جایی دور که نمیدانم کجاست،
به حبس ابد محکوم گشته...
خدا کجاست؟ نمیدانم...؟
اینجا که من ایستاده ام نه خدا هست، نه پیامبری...
سرزمینی چونان صحرایی تف دیده
و آدمیانی با چشمانی فراخ از وحشت مرگ...
شهری که من ساخته ام در خیالم
خدایش در کوچه ها با کودکان مشغول بازیست...
و صلح بدون برافراشتن پرچمی سفید،
از هر دریچه ای رخ می نماید و می خندد...
و این رویا همان شعریست
که هر شب در خواب می سرایم...
عشق، زندگی، عدالت ،خدا
و
یک آفتاب به وسعت واژهی آگاهی،
همانگونه روشن، ژرف و مهربان
که میتابد به لبخند عاشقانهی زنی
آنسوی پنجره ای سبز...
شعر : #ترنم
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
اینجا که من ایستاده ام،
پنجره ها در گذر زمان با لولاهایی زنگ زده،
جیر جیر کنان گشوده میشوند...
بوی باروت می دهد هوا،
بوی طنابی که انسانی را در خود پیچیده،
اینجایی که من تنفس می کنم،
رنگ سربی ذرات هوا خفه ام می کند...
این قلمی که در دستان من می چرخد
صدای حنجره هایی است که در ترسی ناگزیر،
خاموش مانده اند...
و عشق، این تجسم زیبای عالم هستی،
جایی دور که نمیدانم کجاست،
به حبس ابد محکوم گشته...
خدا کجاست؟ نمیدانم...؟
اینجا که من ایستاده ام نه خدا هست، نه پیامبری...
سرزمینی چونان صحرایی تف دیده
و آدمیانی با چشمانی فراخ از وحشت مرگ...
شهری که من ساخته ام در خیالم
خدایش در کوچه ها با کودکان مشغول بازیست...
و صلح بدون برافراشتن پرچمی سفید،
از هر دریچه ای رخ می نماید و می خندد...
و این رویا همان شعریست
که هر شب در خواب می سرایم...
عشق، زندگی، عدالت ،خدا
و
یک آفتاب به وسعت واژهی آگاهی،
همانگونه روشن، ژرف و مهربان
که میتابد به لبخند عاشقانهی زنی
آنسوی پنجره ای سبز...
شعر : #ترنم
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
@rahmanqazvini
به کوچه ها زده بودم شب از لجاجت خانه
که خانه بعد تو با من درست حرف نمی زد!
ولی دوباره به خانه پناه بردم و گفتم
کسی که چاره ندارد ، چرا ؟ کجا؟بگریزد
به خانه رفتم و گفتم که جای خواب ندارم
و خانه جای مزارم شد و پتو کفنم کرد
دلم گرفت دلم خواست مویه سر کنم اما
سکوت حرف رکیکی حواله ی دهنم کرد
مچاله بودم و جرات نداشتم که بمیرم
اگر چه زندگی ام مزه ی حیات نمی داد
تو رفته بودی و فرصت نداشتم که بگویم
کسی شبیه مرا عشق هم نجات نمی داد
سری به بالش خیسم گذاشتم که بخوابم
بخواب رفتم و چیزی به جز سراب ندیدم
تو خواب بودی و چیزی به جز سراب نبودی
به خواب رفتم و در خواب هم عذاب کشیدم
شعر و خوانش:
#داوود_جمالی
@chekamehsabz🍀
که خانه بعد تو با من درست حرف نمی زد!
ولی دوباره به خانه پناه بردم و گفتم
کسی که چاره ندارد ، چرا ؟ کجا؟بگریزد
به خانه رفتم و گفتم که جای خواب ندارم
و خانه جای مزارم شد و پتو کفنم کرد
دلم گرفت دلم خواست مویه سر کنم اما
سکوت حرف رکیکی حواله ی دهنم کرد
مچاله بودم و جرات نداشتم که بمیرم
اگر چه زندگی ام مزه ی حیات نمی داد
تو رفته بودی و فرصت نداشتم که بگویم
کسی شبیه مرا عشق هم نجات نمی داد
سری به بالش خیسم گذاشتم که بخوابم
بخواب رفتم و چیزی به جز سراب ندیدم
تو خواب بودی و چیزی به جز سراب نبودی
به خواب رفتم و در خواب هم عذاب کشیدم
شعر و خوانش:
#داوود_جمالی
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
تیغ می کشم
بر سیاه مشقهایم
و شعرهایم را
پرپر می کنم
حرف به حرف...
و باد!
نفس نفس می زند و
بر بالهایش نمی نشاند
کلام مشتاق مرا...
و تو!
نمی چینی
ستاره های واژه را
از آسمان شعرم...
و من!
قلم را منکر می شوم
به حرمان...
و فاصله!
گردن می زند
عشق را...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
بر سیاه مشقهایم
و شعرهایم را
پرپر می کنم
حرف به حرف...
و باد!
نفس نفس می زند و
بر بالهایش نمی نشاند
کلام مشتاق مرا...
و تو!
نمی چینی
ستاره های واژه را
از آسمان شعرم...
و من!
قلم را منکر می شوم
به حرمان...
و فاصله!
گردن می زند
عشق را...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
اینک
عشق!
لحظه هایت را
می نشاند در آغوش هم,
چون دانه های کبریت!
دانه
دانه
آتش می زند
شعله می کشد
می گدازد روحت را
و
شعر می زاید!
واژه
واژه....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
عشق!
لحظه هایت را
می نشاند در آغوش هم,
چون دانه های کبریت!
دانه
دانه
آتش می زند
شعله می کشد
می گدازد روحت را
و
شعر می زاید!
واژه
واژه....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
گرگ سرگردان
باجادوی عطر سرخ آن دست ها
آرام و رام شد
بوته های گل سرخ
از میان لب های لرزانش رویید
چشمانش جام شراب
گیج و سرخ
آرام...
و در سکوت
میان بره ها
رو به آسمان جنوب
شعر میگوید...
#افشین_داراب_بیگی
@chekamehsabz🍀
باجادوی عطر سرخ آن دست ها
آرام و رام شد
بوته های گل سرخ
از میان لب های لرزانش رویید
چشمانش جام شراب
گیج و سرخ
آرام...
و در سکوت
میان بره ها
رو به آسمان جنوب
شعر میگوید...
#افشین_داراب_بیگی
@chekamehsabz🍀
چشمهایت را مبند
گره اخم هایت چه نیلوفرانه دلربایی می کند
من تو را همین گونه ساده می خواهمت
لبهایت را،
هیچ مگو ،تمام ناگفته ها را زلالی نگاهت عیان کرده
به تن مخملی شب حسادتی نیست
برایت شاملو میخوانم و می بوسم
آنچه را که با چشم نشد بگویی
بخند که خنده ات تا آبی شدنهایمان جاریست بر صفحه ی سخت روزگار
#سارا_شرفی
@chekamehsabz🍀
گره اخم هایت چه نیلوفرانه دلربایی می کند
من تو را همین گونه ساده می خواهمت
لبهایت را،
هیچ مگو ،تمام ناگفته ها را زلالی نگاهت عیان کرده
به تن مخملی شب حسادتی نیست
برایت شاملو میخوانم و می بوسم
آنچه را که با چشم نشد بگویی
بخند که خنده ات تا آبی شدنهایمان جاریست بر صفحه ی سخت روزگار
#سارا_شرفی
@chekamehsabz🍀