Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#یاد_دوست
حالی که وِرا عشق لقب می دادند
بر جان و تنم چنگ زد و پنهان شد
آمد که مرا سرخوش و سرمست کند
بیچاره دلم که غم درو مهمان شد
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
حالی که وِرا عشق لقب می دادند
بر جان و تنم چنگ زد و پنهان شد
آمد که مرا سرخوش و سرمست کند
بیچاره دلم که غم درو مهمان شد
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
«باغبان»
باغبانی بنفشه می انبود
گفتش ای گوژپشت جامه کبود
چه گذشت ست زین زمانه تورا
پیر ناگشته در شکستی زود
گفت
پیران شکسته دهرند
در جوانی شکسته باید بود
#هرمز_عطایی
@chekamehsabz🍀
باغبانی بنفشه می انبود
گفتش ای گوژپشت جامه کبود
چه گذشت ست زین زمانه تورا
پیر ناگشته در شکستی زود
گفت
پیران شکسته دهرند
در جوانی شکسته باید بود
#هرمز_عطایی
@chekamehsabz🍀
تو روح جاودانه ای
تو رود بیکرانه ای
تو عشق را نشانه ای
تو انزوای مطلقی
تو دردلم یگانه ای
تو افتاب فرودین
تو شعر عاشقانه ای
همیشگی ترین تویی
تویی تو بهترین تویی
برای قلب خسته ام
پناه اخرین تویی
زمین به اسمان رسید
وعشق تو به هر کران
ونام تو به هر زبان
وحسرت نگاه تو
به مرز جان من رسید
پناه ده مرا پناه
مرا ببین که زخمی ام
از این زمانه تهی
به عمق غم رسیده ام
مرا بخوان که بی قرار
در انتظار چشم تو
به ناکجا رسیده ام.....
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
تو رود بیکرانه ای
تو عشق را نشانه ای
تو انزوای مطلقی
تو دردلم یگانه ای
تو افتاب فرودین
تو شعر عاشقانه ای
همیشگی ترین تویی
تویی تو بهترین تویی
برای قلب خسته ام
پناه اخرین تویی
زمین به اسمان رسید
وعشق تو به هر کران
ونام تو به هر زبان
وحسرت نگاه تو
به مرز جان من رسید
پناه ده مرا پناه
مرا ببین که زخمی ام
از این زمانه تهی
به عمق غم رسیده ام
مرا بخوان که بی قرار
در انتظار چشم تو
به ناکجا رسیده ام.....
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
Audio
.
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
شمبلیله، رازیانه، شاهی و گیشنیز
اهل آویشن، نبیذ سرخ شورانگیز
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است؟
اما جان تو پاییز
عازم مسجد سلیمانی
ولیکن می رسی تبریز
عاشقی تو
عاشقی تو
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
من برای عاشق بی کس
برای عاشق بی چیز
راه رفتن،
گریه کردن زیر باران می کنم تجویز
نازبوها
بوی نعناع
بوی یاس
پیرهن چاکی
درآمیدن لباس
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
شعر : #محمد_صالحعلا
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
شمبلیله، رازیانه، شاهی و گیشنیز
اهل آویشن، نبیذ سرخ شورانگیز
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است؟
اما جان تو پاییز
عازم مسجد سلیمانی
ولیکن می رسی تبریز
عاشقی تو
عاشقی تو
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
من برای عاشق بی کس
برای عاشق بی چیز
راه رفتن،
گریه کردن زیر باران می کنم تجویز
نازبوها
بوی نعناع
بوی یاس
پیرهن چاکی
درآمیدن لباس
سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
شعر : #محمد_صالحعلا
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
باور می کنم
کلماتت را
حرف به حرف!
حتی
دروغهای معصومانه ات را!
و هر شعر
از هر کجا که آغازیدن کند
به شب چشمان تو
و صبح لبخندت
می انجامد...
و من باور می کنم
غبار جاده ای را که
تو از میان آن
رخ می نمایی!
...
اینسوی خاک و آب
آنسوی باد و آتش
هیچ نیست
جز دستانی که به گرمی
فشرده می شوند!
و دنیا
خلاصه ی قلبهای تپنده است
و من!
تو را و
خویش را
باور می کنم...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
کلماتت را
حرف به حرف!
حتی
دروغهای معصومانه ات را!
و هر شعر
از هر کجا که آغازیدن کند
به شب چشمان تو
و صبح لبخندت
می انجامد...
و من باور می کنم
غبار جاده ای را که
تو از میان آن
رخ می نمایی!
...
اینسوی خاک و آب
آنسوی باد و آتش
هیچ نیست
جز دستانی که به گرمی
فشرده می شوند!
و دنیا
خلاصه ی قلبهای تپنده است
و من!
تو را و
خویش را
باور می کنم...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
چهره ام را ببین
درد عظیم تکرار ، میان روزمرگی
دوست دارم درختی باشم سبز، میان جنگل سوخته
رودی باشم پر از سراسیمگی عبور
کوهی پر از سفر به ابرهای تازه
یا پنجره ای میان تاریخ
و در آغوش مرگ،بدون دلتنگی نپرسیم که
چرا انسان شدم من ؟؟؟؟
#ساراشرفی
@chekamehsabz🍀
درد عظیم تکرار ، میان روزمرگی
دوست دارم درختی باشم سبز، میان جنگل سوخته
رودی باشم پر از سراسیمگی عبور
کوهی پر از سفر به ابرهای تازه
یا پنجره ای میان تاریخ
و در آغوش مرگ،بدون دلتنگی نپرسیم که
چرا انسان شدم من ؟؟؟؟
#ساراشرفی
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
مرا عزیز نداشتی و عزیز داشتمت اما
برو که دوست نداشتی و دوست داشتمت اما
هزار جهد بکردم که یار تو باشم و دلدار
تو یار نبودی و گرفتار بودمت اما
نشست خون به دیده و سپید شد گیسوی
به جاده ای که نیامدی چشم دوختمت اما
بسان بهار بوییدمت درون جسمم و جانم
بسان خریف پرپر شدی و ندیدمت اما
کنون ستاره می نشانم به جای خالی تو
سکوت می کنی و به دل شنیدمت اما
شعر و خوانش : #مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
برو که دوست نداشتی و دوست داشتمت اما
هزار جهد بکردم که یار تو باشم و دلدار
تو یار نبودی و گرفتار بودمت اما
نشست خون به دیده و سپید شد گیسوی
به جاده ای که نیامدی چشم دوختمت اما
بسان بهار بوییدمت درون جسمم و جانم
بسان خریف پرپر شدی و ندیدمت اما
کنون ستاره می نشانم به جای خالی تو
سکوت می کنی و به دل شنیدمت اما
شعر و خوانش : #مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تو را دیدم
طواف واجب بود
به دور کعبهی چشمانت
کوک زدم
لحظههایم را
به دور پیراهن سیاهت
مرا بردی
روی لبانت
به دور خندهی زیبایت
بیا با من
بیا تا من
بگردم دور آن جانت...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
طواف واجب بود
به دور کعبهی چشمانت
کوک زدم
لحظههایم را
به دور پیراهن سیاهت
مرا بردی
روی لبانت
به دور خندهی زیبایت
بیا با من
بیا تا من
بگردم دور آن جانت...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
اشکهایش
برکت نداشت
غزال در بند!
و قربانی عشق است
آنکه نام را به ننگ
هبه کرد
و خونش
جاده ی نبودن معشوق را
آراست
سرخ و بیتاب!
چون اولین کنایه های فلق...!
شعر از : #مرجانه_جعفریان
خوانش از : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
برکت نداشت
غزال در بند!
و قربانی عشق است
آنکه نام را به ننگ
هبه کرد
و خونش
جاده ی نبودن معشوق را
آراست
سرخ و بیتاب!
چون اولین کنایه های فلق...!
شعر از : #مرجانه_جعفریان
خوانش از : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
Forwarded from عکس نگار
تمام روز در این اندیشه بودم
من شبیه چه کسی هستم ، ساعت ۷ بعداز ظهر است روی صندلی اتاق انتظار کلینیک پرتو درمانی نشسته ام ، سالن شلوغ است ، مردمی خسته و بیمار در انتظارند ،صدای نازک منشی در سالن میپیچد ،شماره ی ۴۳ ،سرم را بلند میکنم و نگاهم را از زمین کنده و آه بلندی میکشم ،نوبت من رسید ،با تانی و کرختی بسمت پله های زیر زمین میروم ،پای رفتنم نیست باز هم فکر میکنم من شبیه چه کسی هستم ، اصلا بیخیال مگر چقدر مهم است وای که چقدر این مسیر طولانی شده انتهای پله ها یک راه روی کوچک است با یک میز نسبتا بزرگ و زن و مردی با روپوشی سفید روی صندلی ها نشسته اند ، لبخندی اجباری میزنم و آرام میگویم سلام ، بی حوصله تر از آنم که منتظر پاسخ باشم ، وارد اتاقک کوچک تعویض لباس میشوم ،لباس از تن در می آورم با قدمهایی سست به اتاق اشعه وارد میشوم بی اعتنا به صحبتهای پزشک روی تخت باریک دراز میکشم ، پلکهایم روی هم میفتند ،چقدر تصویر انبار شده درون چشمهایم دارم ، حالت تهوع دارم ، اصلا دلم میخواهد تمام زندگی را یکجا بالا بیاورم ، دوباره سوال تکراریِ امروز در کاسه ی استخوانی سرم میپیچد ! من شبیه چه کسی هستم ، در تاریکی اتاق بی حس و کرخت روی تختی فلزی و سرد به گذشته سفر میکنم ، دخترکی میبینم با طنابی در دست مشغول بازیست و چقدر شبیه زنیست که بارها درآیینه دیده ام ، صدای آژیری که از تابش اشعه بر تن خسته ام بگوش میرسد مرا باز میگرداند به اتاق ، هنوز هم چشمهایم را باز نکرده ام ،زندگی وسعت کوچکی دارد از پشت نگاه یک بیمار ، تمام من اینک یک کالبد ناتوان است روی تختی فلزی و نوری که از آفتاب نیست از دستگاهیست که قرار است سلولهای عصیانگر جانم را به قتل برساند ، صدای پزشک را میشنوم : لطفا حرکت نکنید اما من فقط یک نفس عمیق کشیدم و به سفری در زمان رفتم چه میدانم شاید از روی تخت برخواسته ام و بیخبرم ، لبخند مسخره ای میزنم و به کوچه ها ، خیابانها و آدمهایی فکر میکنم که اصلا به مرگ فکر نمیکنند ، به پاییز که بزودی باز خواهد گشت ، به مردی که روزی تمامِ من بود و حالا نیست.....
......
..........
چراغهای اتاق روشن میشوند ،
جلسه ی امروز هم تمام شد ، چشم باز میکنم و با کمک دستانم از روی این تخت لعنتی بر میخیزم ، انگشت دوم دست چپم به لبه ی تخت گیر میکند وناخن لاک زده ام میشکند ناخود آگاه شبیه کودکی بغض کرده انگشتم را داخل دهانم میبرم ،آرام که شدم پایین می آیم و بسمت اتاقک رختکن میروم .
.........
....
خیابان چقدر پر ازدحام شده آدمهایی گیج و حیران از سمتی به سویی دیگر میروند ، سر گیجه دارم ، سوار اولین تاکسی میشوم هوای گرم با صدای موسیقی شلوغی در هم می آمیزند و حال من بدتر میشود ،راننده با چشمهایی گستاخ از آیینه نگاهم میکند؛ بی توجه سرم را روی پنجره تکیه میدهم ،دوباره سوال پشت سوال ، آن دخترک شبیه کدام زن درون آیینه بود ؟؟!!! آیا فردا من آفتاب را خواهم دید؟؟؟ باید امشب شعری که پر باشد از خودم بنویسم .
پلکهایم روی هم میفتند چقدر خسته ام ، تا خانه راه درازیست باید کمی بخوابم.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
من شبیه چه کسی هستم ، ساعت ۷ بعداز ظهر است روی صندلی اتاق انتظار کلینیک پرتو درمانی نشسته ام ، سالن شلوغ است ، مردمی خسته و بیمار در انتظارند ،صدای نازک منشی در سالن میپیچد ،شماره ی ۴۳ ،سرم را بلند میکنم و نگاهم را از زمین کنده و آه بلندی میکشم ،نوبت من رسید ،با تانی و کرختی بسمت پله های زیر زمین میروم ،پای رفتنم نیست باز هم فکر میکنم من شبیه چه کسی هستم ، اصلا بیخیال مگر چقدر مهم است وای که چقدر این مسیر طولانی شده انتهای پله ها یک راه روی کوچک است با یک میز نسبتا بزرگ و زن و مردی با روپوشی سفید روی صندلی ها نشسته اند ، لبخندی اجباری میزنم و آرام میگویم سلام ، بی حوصله تر از آنم که منتظر پاسخ باشم ، وارد اتاقک کوچک تعویض لباس میشوم ،لباس از تن در می آورم با قدمهایی سست به اتاق اشعه وارد میشوم بی اعتنا به صحبتهای پزشک روی تخت باریک دراز میکشم ، پلکهایم روی هم میفتند ،چقدر تصویر انبار شده درون چشمهایم دارم ، حالت تهوع دارم ، اصلا دلم میخواهد تمام زندگی را یکجا بالا بیاورم ، دوباره سوال تکراریِ امروز در کاسه ی استخوانی سرم میپیچد ! من شبیه چه کسی هستم ، در تاریکی اتاق بی حس و کرخت روی تختی فلزی و سرد به گذشته سفر میکنم ، دخترکی میبینم با طنابی در دست مشغول بازیست و چقدر شبیه زنیست که بارها درآیینه دیده ام ، صدای آژیری که از تابش اشعه بر تن خسته ام بگوش میرسد مرا باز میگرداند به اتاق ، هنوز هم چشمهایم را باز نکرده ام ،زندگی وسعت کوچکی دارد از پشت نگاه یک بیمار ، تمام من اینک یک کالبد ناتوان است روی تختی فلزی و نوری که از آفتاب نیست از دستگاهیست که قرار است سلولهای عصیانگر جانم را به قتل برساند ، صدای پزشک را میشنوم : لطفا حرکت نکنید اما من فقط یک نفس عمیق کشیدم و به سفری در زمان رفتم چه میدانم شاید از روی تخت برخواسته ام و بیخبرم ، لبخند مسخره ای میزنم و به کوچه ها ، خیابانها و آدمهایی فکر میکنم که اصلا به مرگ فکر نمیکنند ، به پاییز که بزودی باز خواهد گشت ، به مردی که روزی تمامِ من بود و حالا نیست.....
......
..........
چراغهای اتاق روشن میشوند ،
جلسه ی امروز هم تمام شد ، چشم باز میکنم و با کمک دستانم از روی این تخت لعنتی بر میخیزم ، انگشت دوم دست چپم به لبه ی تخت گیر میکند وناخن لاک زده ام میشکند ناخود آگاه شبیه کودکی بغض کرده انگشتم را داخل دهانم میبرم ،آرام که شدم پایین می آیم و بسمت اتاقک رختکن میروم .
.........
....
خیابان چقدر پر ازدحام شده آدمهایی گیج و حیران از سمتی به سویی دیگر میروند ، سر گیجه دارم ، سوار اولین تاکسی میشوم هوای گرم با صدای موسیقی شلوغی در هم می آمیزند و حال من بدتر میشود ،راننده با چشمهایی گستاخ از آیینه نگاهم میکند؛ بی توجه سرم را روی پنجره تکیه میدهم ،دوباره سوال پشت سوال ، آن دخترک شبیه کدام زن درون آیینه بود ؟؟!!! آیا فردا من آفتاب را خواهم دید؟؟؟ باید امشب شعری که پر باشد از خودم بنویسم .
پلکهایم روی هم میفتند چقدر خسته ام ، تا خانه راه درازیست باید کمی بخوابم.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
محبوبم ؛
اگر روزی از تو درباره من پرسیدند
زیاد فکر نکن !
مغرور به ایشان بگو :
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد ...
#نزار_قبانی
@chekamehsabz🍀
اگر روزی از تو درباره من پرسیدند
زیاد فکر نکن !
مغرور به ایشان بگو :
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد ...
#نزار_قبانی
@chekamehsabz🍀
تصویرت
در ذهنم
چونان سایه انداخته
که نمیتوانم
هیچ واژهای را به شعر
برایت بچینم..
من لالِ سایه نشینِ
سرزمینِ نگاهت هستم..
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
در ذهنم
چونان سایه انداخته
که نمیتوانم
هیچ واژهای را به شعر
برایت بچینم..
من لالِ سایه نشینِ
سرزمینِ نگاهت هستم..
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
خنده بر لب , آه بر دل
صبح را روشن کنم
تا که چشمان شبت
مستم کند بار دگر
از ازل خانه خرابی
سهم عاشق بوده است
تا ابد گر آسمان
خورشید را جار دگر
سالها از عشق خواندیم و
دریغش داشتیم
حالِ ما کشتی شکسته
حالِ او یار دگر
نیست در دنیا
ورای هستِ ما افسانه ای
می نوازد بخت, تار خود
و ما , تار دگر
روز و شب سر می زنم
بر یادهای کهنه ات
می نشاند بر دو چشمم
اشک چون نار دگر
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
صبح را روشن کنم
تا که چشمان شبت
مستم کند بار دگر
از ازل خانه خرابی
سهم عاشق بوده است
تا ابد گر آسمان
خورشید را جار دگر
سالها از عشق خواندیم و
دریغش داشتیم
حالِ ما کشتی شکسته
حالِ او یار دگر
نیست در دنیا
ورای هستِ ما افسانه ای
می نوازد بخت, تار خود
و ما , تار دگر
روز و شب سر می زنم
بر یادهای کهنه ات
می نشاند بر دو چشمم
اشک چون نار دگر
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
خسته ام!
و کلمات
با داغیِ بیمارگونه ای
در سرم می کوبند
تن لخت بی هویتشان را....
و من!
خسته ام از نگاشتنِ
آنچه که رستگار نمی کند
مرا
تو را
هیچکس را....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
و کلمات
با داغیِ بیمارگونه ای
در سرم می کوبند
تن لخت بی هویتشان را....
و من!
خسته ام از نگاشتنِ
آنچه که رستگار نمی کند
مرا
تو را
هیچکس را....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
بگذار این درد همیشه با من بماند
درد سکوت و دوست داشتن
درد نداشتن
درد یخ زده در سایه نشستن و به خورشید چشم دوختن
درد مادر بودن
و نبودن
بگذار این درد با من بماند
آنچنان که حتی
پس از مرگم
تمام ذره های خاکم فریاد برکشند
اینجا
مادری خوابیده
که هرگز نزاییده بود
و به بزرگ ترین عصیان جهان
عاشق کودکی بود
که حتی
اجازه نداشت
مادر صدایش کند
بگذار این درد با من بماند
بگذار این درد با من بمیرد
اما زنهار
مبادا لحظه ای در این خیال باشی
که عشق به کودکی را که نزاییده ام
از قلب من بگیری
تو می توانی درد تمام جهان را بر سرم آوار کنی
اما
نمی توانی
او را از قلبم بگیری
حتی اگر مادر بودن برای کودکی که نزاییدم
ممنوع ترین قانون جهان مردانه ی تو باشد
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
درد سکوت و دوست داشتن
درد نداشتن
درد یخ زده در سایه نشستن و به خورشید چشم دوختن
درد مادر بودن
و نبودن
بگذار این درد با من بماند
آنچنان که حتی
پس از مرگم
تمام ذره های خاکم فریاد برکشند
اینجا
مادری خوابیده
که هرگز نزاییده بود
و به بزرگ ترین عصیان جهان
عاشق کودکی بود
که حتی
اجازه نداشت
مادر صدایش کند
بگذار این درد با من بماند
بگذار این درد با من بمیرد
اما زنهار
مبادا لحظه ای در این خیال باشی
که عشق به کودکی را که نزاییده ام
از قلب من بگیری
تو می توانی درد تمام جهان را بر سرم آوار کنی
اما
نمی توانی
او را از قلبم بگیری
حتی اگر مادر بودن برای کودکی که نزاییدم
ممنوع ترین قانون جهان مردانه ی تو باشد
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#داستان
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀