چهره‌سان مشیانه
219 subscribers
531 photos
371 videos
9 files
152 links
تصویری از نخستین زن بدون گناه

جهت ارتباط با مدیر کانال و ارسال آثار خود به لینک و یا شماره زیر پیام بفرستید
@Koopisland
09352935958
Download Telegram
♈️جامعه‌ی منفعل و بی‌تفاوت خودش مقدمات #جنایت را فراهم می‌کند و #جنایتکاران صرفا ابزار اجرای آن هستند ،

♈️ #دیکتاتور شخص نیست #دیکتاتور یک #فرهنگ است.
یک شیوه‌ی خاص از زندگی‌ست که اساس آن در #فرهنگ_فرمانروایی و #فرمانبری تعریف می‌شود،

♈️مسلم است که دیکتاتورها نه در دامن مادر بلکه در دامن #جامعه پرورش می‌یابند!!

#انجمن_چهره_سان_مشیانه
@chehrehsanmashianehart
هر چه‌قدر هم که با نام‌هایی چون :
#فرهنگ، #شخصیت، #روان،
یا چیزهای دیگر، از #زن‌ها خواسته شود
که این طور یا آن طور لباس بپوشند و رفتار کنند،
هر چه‌قدر هم که دیگران بخواهند به کمک چندین مراقب و نگهبانِ نادان، تمام #زن‌ها را، فارغ از بعد تمامِ #انسانیِ آن‌ها، چون یک گله نگه دارند،
_صرف نظر از این که برای سرکوبِ زندگیِ پر روح این #جنس‌_لطیف، از چه فشارهایی استفاده می‌شود_
هیچ‌یک از این‌ها نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد که‌:

#زن_همانی‌ست‌_که_هست

#لطیف ولی در عین حال #پرقدرت !
آن‌قدر #پرقدرت که هیچ #اجباری را نپذیرد.

📙 #زنانی‌که_با_گرگ‌ها_می‌دوند
#دکترﮐﻼﺭﯾﺴﺎﭘﯿﻨﮑﻮﻻﺍﺳﺘﺲ

پ.ن: شاید اگر #رشته‌ی_امور را به #زن‌ها و #زمام_قدرت را به #بانوان می‌سپردند،
امروز دنیای ما شکل دیگری می‌داشت و از این همه #جنایتُ #فقرُ #بیماری خبری نبود و نقش #خون از چهره‌ی جهان شسته می‌شد!

#زن‌ها_می‌توانند،
#اگر_متحد_شوند.

#انجمن‌چهره‌سان‌مشیانه
@chehrehsanmashianehart
مى‌خواهم در مورد اين تصوير با شما صحبت كنم كه شهرت جهانى پيدا كرده است.
تصویر #کودک_نوازنده در حال گریه، به عنوان یکی از احساسی‌ترین عکس‌های تاریخ معاصر طبقه‌بندی شد.
این عکس از یک پسر ١٢ ساله برزیلی به نام #دیگو_فرازو_تورکاتو گرفته شده است.
در حال نواختن #ویولن در مراسم تشییع جنازه #معلمش است که او را از محیطِ #فقر و #جنایت که در آن زندگی می‌کرد نجات داد. در این تصویر #بشریت با قوی‌ترین صدای دنیا صحبت می‌کند.
#محبت و #مهربانی را در کودک پرورش دهید تا بذر شفقت بکارید. و تنها در این صورت است که با تمدنی بزرگ، ملتی بزرگ خواهیم ساخت.

#کودکان_کار_را_دریابیم.

#انجمن‌چهره‌سان‌مشیانه
@chehrehsanmashianehart
آن‌چه که امروز بر من گذشت!

حدود ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه، نبش میدانی که نامش #آزادی‌ست اما در هر شبانه‌روز مملو از لحظات اسارت‌ مردمی‌ست که لاجرم باید از آن بگذرند تا به مقصدشان برسند ایستاده بودم.
قصد داشتم تاکسی سوار شوم و از روزی، پُر از تنشِ کاری به مأمنی که نامش خانه است پناه ببرم. ناگهان حضور دو پسرکِ جوانِ حدودا ۲۰_۱۹ ساله و شاید هم کمتر، نظرم را به خود جلب کرد. از پوشش ظاهری آن دو جوان احساس خوبی دریافت نکردم، چرا که پوشش ایشان شبیه به کسانی بود که تازه از ندامتگاه بیرون آمده باشند.
برای آن‌که با آنان، هم‌مسیر نشوم پیاده به راه افتادم و چند قدم جلوتر ایستادم.
چند ماشین عبور کرد و به مسیری که مقصد من بود نمی‌رفتند، راننده‌ای که صدای مرا شنیده بود ایستاد و گفت: "من می‌روم سوار شو". تاکسی را که سوار شدم تازه متوجه حضور آن دو جوان شدم، یکی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود و آن دیگری صندلی پشت، دقیقا پشت سر راننده.
آن‌طرف‌تر خانمی که هم‌سن و سال خودم بود با کلی خرید از بازار روز، سوار شد. پوشش ظاهری‌اش نمایانگر این بود که کارمند یکی از ادارات دولتی‌ست. به واسطه‌ی سوار شدن آن خانم که زودتر از من هم پیاده می‌شد، وسط نشستم. طبقِ معمولِ همیشه، هندزفری را در گوشم گذاشته و یکی از آهنگ‌های گوشی‌ام را پِلی کردم تا در مسیر اندکی بیاندیشم.
هنوز چندی از حرکت ماشین نگذشته بود که جوان جلویی، بطری کوچک آب‌معدنی را از داخل لباسش بیرون آورد، برگشت به دوست جوانش داد و گفت‌: "از این آب‌معدنی بخور!"
با گوشه‌ی چشمی، به هر دو جوان نگاهی انداختم. جوان کنار من، خود نیز جا خورد.
از نوعِ نگاهِ جوانِ جلویی به دوستش، اعتراف می‌کنم برای اولین‌بار غالب تهی کرده و برای لحظه‌ای به این اندیشیدم، "مبادا اسید باشد." چراکه بطری به اندازه‌ی یک استکان کوچک، مایعی را که هنوز نمی‌دانستیم چیست؟! درون خود جای داده بود.
داشتم به این فکر می‌کردم که اگر بخواهد آن مایع را به صورت ما بپاشد چه می‌توان کرد؟!
که ناگهان پسرک درب بطری را باز کرد. صدای موسیقی را کمتر کرده و حواسم را کاملا جمع و زیر چشمی جوانِ کناری را می‌پاییدم.
جوان جرعه‌ای از مایع را نوشید، انگار که جام زهری را نوشیده باشد سر و بدنش را تکانی داد و از دوستش پرسید: "این چه بود؟!"
پسرک جلویی می‌خندید و می‌گفت: "چه شد؟! خوشت آمد؟!"
حدودا ۱۰ دقیقه‌ای گذشت و پسرک اول مجددا پرسید: "چه بود؟! احساس می‌کنم سَرِ خودم نیستم ( در حالت نرمال نیستم)". و هر از گاهی درب بطری را باز می‌کرد و آن را می‌بوئید.
مسیر طولانی بود و این اتفاق باعث شده بود که حس کنم هنوز چقدر راه نرفته باقی‌مانده است.
اواسط مسیر، آن خانم پیاده شد و دو جوان، تا پایان راه، همسفرم بودند و من نگران رُخ‌دادن حرکتی ناشایست از سوی جوان کناری بودم.

هنگامی که پیاده شدم عمیقا تاسف خوردم و به فکر فرو رفتم:
عده‌ای نابخرد در مرکز کشور، فرسنگ‌ها آن‌سوتر، در شرقی‌ترین نقطه، مرزها را باز گذاشتند و ما در این‌سوتر، یعنی: غربی‌ترین نقطه‌ی کشور، باید نگران حضور افاغنه و تحرکات سیاسی_نظامی‌، فرهنگی و اخلاقی‌شان باشیم و مدیری نابخردتر، ما را با لحنی تهدیدآمیز مجبور به ارائه‌ی گزارش کند. هنوز این دغدغه به پایان نرسیده، نگرانی‌مان از جنگ با اسرائیل شروع می‌شود.
مدت‌های مدیدی‌ست که تن‌ و بدن‌مان از حضور داعش در منطقه می‌لرزد و همزمان باید از فقر مالیِ مردمی ترسید که هر لحظه برای یورش و سرقت در روز روشن در کمین هستند؛ و مردمی که همچنان برای خرید مایحتاج روزانه و افزایش نرخ‌نامه‌های بدون پشتوانه‌ی عقلانیِ کالاهای اساسی نگرانند.

می‌بینید؟!
حال و روزمان را می‌گویم؛
می‌بینید چه بر سرمان آورده‌اید؟
نه امنیت جانی داریم، نه امنیت مالی و نه حتی امنیت روحی و روانی.

سرشار از انواع و اقسام دغدغه‌های درونی و بیرونی شده‌ایم.

هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم.

#ارسطو چه نیکو گفت:
#جنایت و #آشوب،
زاده‌ی #فقر و #تنگدستی است.

#نسترن‌رستمی
۱۴۰۳/۰۱/۲۵

#انجمن‌چهره‌سان‌مشیانه
@chehrehsanmashianehart