📕سندرم #آخی_پسرم
به راستی ما #مادران چقدر در پروژه #تبعیض_علیه_جنسیت خودمان مشارکت داریم؟
علیرغم تمام سعیهایمان جهت بار آوردن #دخترانی_مستقل، #محکم و #قوی گاهی در رابطه با فرزندِ #پسر به همان راهی میرویم که سالهای سال مرسوم بوده و آن چیزی نیست الا پرورش #پسرانی_پدرسالار...
#لاتینا_فتل نام این وضعیت را #سندرم_آخی_پسرم میگذارد.
او در این نوشتار چنین تعریف میکند که یک روز به همراه نامزدم، بعد از اینکه نهار را بیرون صرف کرده بودیم به منزل آنها رفتیم سر میز نهارخوری نشسته و مشغول گفتوگو بودیم که، #مادر نامزدم، رو به #پسرش گفت:
-آخی طفلی #پسرم غذا میخواد...
-گفتم: «ما تازه غذا خوردیم. او گرسنه نیست و به هیچی احتیاج نداره.»
جواب #مادرش مثل خیلی از #مادرهای_دلسوز و به شدت #مهربان این بود که: «آخی #پسرم، مگه میشه؟ اون غذا میخواد، معلوم است که بچهام یک بشقاب غذا میخواد.»
-گفتم: «اگه گرسنه باشه، خودش بلند میشه و برای خودش غذا میکشه»
و #مادرش خیلی صریح جواب داد که: «آخی طفلی #پسرم!!! تو مراقبش نیستی، آخرش اون از گشنگی میمیره و این اصلا برای تو مهم نیست!!!»
-گفتم: « #پسر کوچولوت همین الان غذا خورده و از گرسنگی نمیمیره این نازنین #پسر شما حالا ۴۰ سالشه و اگه چیزی برای خوردن بخواد، خودش از جاش بلند میشه، بر میداره» .
او ادامه میدهد که ۲۰ دقیقه دیگر هم آنجا نشستم و به گله و شکایتهای #مادر_مهربان راجعبه اینکه «بالاخره کی با #پسرش ازدواج میکنم؟
کجا #زندگی خواهیم کرد؟
کی #بچهدار خواهیم شد و #بچه را چطوری باید تربیت کنیم و چه کارهایی باید برای #بچه انجام بدهم» گوش دادم.
او میگويد مشکل من این نبود که نامزدم غذا میخواست و #مادرش این را فهمیده بود.
مساله این بود که یک #مادر با #پسر ۴۰ سالهاش مثل یک #بچه_لوس رفتار میکرد و معتقد بود که من و او وظیفه داریم که هر کاری انجام دهیم تا او(پسرش) راحت زندگی کند.
#لاتینا_فتل سپس دوران کودکی خود را مثال میزند که چگونه #مادرش در مقابل اعتراض او به اینکه چرا برادرش هیچکاری انجام نمیدهد خیلی تلخ میگفته: «تو باید یاد بگیری که بتوانی کارهای خودت را انجام بدهی و مراقب خودت باشی، #مردها هیچکاری برایت انجام نمیدهند، #مردها همیشه #بچه میمانند و یادت باشد که #مردها آخر #زنی را پیدا میکنند که کارهایشان را انجام بدهد...»
و اضافه میکند که آنگاه من هشت سالم بود و میدانستم که این #عادلانه_نیست، این طرز فکر آزارم میداد و در دل میگفتم: «خب چرا به #پسرت یاد نمیدهی که مثل بقیه نباشد؟»
#مادران زیادی هستند که با #مردهای جوان و میانسالشان طوری رفتار میکنند که گویا یک #بچه کوچک یا آدم کمتوان و نیازمند حمایت روبرویشان ایستاده.
#مراقب_باشید.
چیزی که شما به عنوان: #مراقبت، #دلسوزی، #محبت و #دلبستگی به #فرزند_پسرتان میدهید، ابزاریست جهت #توانمندسازی آنها در یادگیری #الگوهای_پدرسالاری...
آیا هدف شما از #تربیت_فرزند_پسر همین است؟
آیا شما هم در برابر #فرزند_پسرتان دچار #سندرم_آخی_پسرم هستید؟
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart
به راستی ما #مادران چقدر در پروژه #تبعیض_علیه_جنسیت خودمان مشارکت داریم؟
علیرغم تمام سعیهایمان جهت بار آوردن #دخترانی_مستقل، #محکم و #قوی گاهی در رابطه با فرزندِ #پسر به همان راهی میرویم که سالهای سال مرسوم بوده و آن چیزی نیست الا پرورش #پسرانی_پدرسالار...
#لاتینا_فتل نام این وضعیت را #سندرم_آخی_پسرم میگذارد.
او در این نوشتار چنین تعریف میکند که یک روز به همراه نامزدم، بعد از اینکه نهار را بیرون صرف کرده بودیم به منزل آنها رفتیم سر میز نهارخوری نشسته و مشغول گفتوگو بودیم که، #مادر نامزدم، رو به #پسرش گفت:
-آخی طفلی #پسرم غذا میخواد...
-گفتم: «ما تازه غذا خوردیم. او گرسنه نیست و به هیچی احتیاج نداره.»
جواب #مادرش مثل خیلی از #مادرهای_دلسوز و به شدت #مهربان این بود که: «آخی #پسرم، مگه میشه؟ اون غذا میخواد، معلوم است که بچهام یک بشقاب غذا میخواد.»
-گفتم: «اگه گرسنه باشه، خودش بلند میشه و برای خودش غذا میکشه»
و #مادرش خیلی صریح جواب داد که: «آخی طفلی #پسرم!!! تو مراقبش نیستی، آخرش اون از گشنگی میمیره و این اصلا برای تو مهم نیست!!!»
-گفتم: « #پسر کوچولوت همین الان غذا خورده و از گرسنگی نمیمیره این نازنین #پسر شما حالا ۴۰ سالشه و اگه چیزی برای خوردن بخواد، خودش از جاش بلند میشه، بر میداره» .
او ادامه میدهد که ۲۰ دقیقه دیگر هم آنجا نشستم و به گله و شکایتهای #مادر_مهربان راجعبه اینکه «بالاخره کی با #پسرش ازدواج میکنم؟
کجا #زندگی خواهیم کرد؟
کی #بچهدار خواهیم شد و #بچه را چطوری باید تربیت کنیم و چه کارهایی باید برای #بچه انجام بدهم» گوش دادم.
او میگويد مشکل من این نبود که نامزدم غذا میخواست و #مادرش این را فهمیده بود.
مساله این بود که یک #مادر با #پسر ۴۰ سالهاش مثل یک #بچه_لوس رفتار میکرد و معتقد بود که من و او وظیفه داریم که هر کاری انجام دهیم تا او(پسرش) راحت زندگی کند.
#لاتینا_فتل سپس دوران کودکی خود را مثال میزند که چگونه #مادرش در مقابل اعتراض او به اینکه چرا برادرش هیچکاری انجام نمیدهد خیلی تلخ میگفته: «تو باید یاد بگیری که بتوانی کارهای خودت را انجام بدهی و مراقب خودت باشی، #مردها هیچکاری برایت انجام نمیدهند، #مردها همیشه #بچه میمانند و یادت باشد که #مردها آخر #زنی را پیدا میکنند که کارهایشان را انجام بدهد...»
و اضافه میکند که آنگاه من هشت سالم بود و میدانستم که این #عادلانه_نیست، این طرز فکر آزارم میداد و در دل میگفتم: «خب چرا به #پسرت یاد نمیدهی که مثل بقیه نباشد؟»
#مادران زیادی هستند که با #مردهای جوان و میانسالشان طوری رفتار میکنند که گویا یک #بچه کوچک یا آدم کمتوان و نیازمند حمایت روبرویشان ایستاده.
#مراقب_باشید.
چیزی که شما به عنوان: #مراقبت، #دلسوزی، #محبت و #دلبستگی به #فرزند_پسرتان میدهید، ابزاریست جهت #توانمندسازی آنها در یادگیری #الگوهای_پدرسالاری...
آیا هدف شما از #تربیت_فرزند_پسر همین است؟
آیا شما هم در برابر #فرزند_پسرتان دچار #سندرم_آخی_پسرم هستید؟
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart
از بدو پیدایش #آرامشم را #جنگ ربود.
از همان آغاز #مادرم سختیهای زیادی را متحمل شد. زمان #آژیر_قرمز به خاطر شرایط فیزیکیش که به من آبستن بود قادر نبود به زیر تختخواب پناه ببرد پس ناگزیر، باید دستان #کودک سه سالهاش را میگرفت و دواندوان یک طبقه از آپارتمان را به سمت پایین طی میکرد تا بتواند در پاگردِ راه پله ، زیر پلهها پنهان شود مبادا که سقفِ خانه بر سرش آوار شود.
#کودکیام را #جنگ ربود.
بیخبر از همهجا به دنبال جنگندههایی که با سرعت از روی سرمان میگذشتند و #آااا_آاااا کنان بر دهان میکوبیدیم و در انتظار بایبای خلبان جنگندهی عراقی ، حسرت بهدل تا تهِ کوچه میدویدیم. ما خوشحال از دیدن میگ و جنگنده بودیم و مادرم در آتش ترسهای متعدد و بیپایان #جنگی میسوخت . در نهایت من ماندم و یک پای آسیبدیده از #جنایتهای_جنگی.
#نوجوانیام را #جنگ ربود.
روپوشهای مدرسهایی که متشکل از چهار رنگ اصلی( بر خلاف منشور رنگهای اصلی دنیا ) بود. #مشکی ، #سورمهایی، #قهوهایی و #طوسی.
شلوارهایمان آنقدر بلند بود که نه تنها روی کفش را میپوشاند بلکه از پشت ، پایین شلوار زیر پاشنههای کفش میرفت اما باز ناظمِ مدرسه ، پاچهی شلوارمان را بالا میزد ببیند جوراب پوشیدهایم یا نه؟
#یادش_بخیر!
خانم ناظم با آن مدل چادر پوشیدن و راه رفتنش به #خفاش_شب شبیهتر بود تا ناظمِ مدرسه ( آخه آن زمان #خفاش_شب تازه مد شده بود) و ذهن ما در مدرسه با یک #خفاش_شب و در راه مدرسه با یک #خفاش_شب دیگر درگیر بود.
راستی!
خانم ناظم همیشه یک دستمال کاغذی هم در دستانش بود و آن را چنان محکم به لبهایمان میکشید تا ببیند #ماتیکی میشود یا نه؟ لبهای من به خاطر حساسیتهای پاییزیی ، همیشه دچار خشکی و به رنگ قرمز بود و من از ترسِ خانمِ ناظم حتی جراتِ زدنِ " پمادِ ویتامینِ آ " را هم نداشتم (چون قرمزی لبهایم را دو چندان و براق میکرد) هر سری که دستمالش را به لبهایم میکشید دستمالش #خونی میشد و باز جرات اعتراض نداشتم.
خانمِ ناظم ، کارهای اعجابانگیز بسیار دیگری را هم بلد بود که شاید در آینده از آنها نیز سخن بگویم.
#جوانیام را #جنگ ربود.
اما اینبار روشهایش فرق میکرد.
مثلا #گشت_ارشاد و #ارشادهای_متفاوتش.
تصمیم داشتم آیندهی #کودکم را بسازم.
اما #دریغ و صد #افسوس....
#کودکیش را #جنگ ربود.
استرسهای شبانهروزی زلزلهی نود و شش ، سیلِ نود و هشت ، گرسنگی بیامان مردمان شهرم و در پی آن #کودکهای زبالهگردی که آویزانِ سطلهای زباله هستند ، کنجکاوی #کودکم را دو چندان کرده ، خبرهای بد و ناگوار از شروع #جنگهای (سرد و نرم و سخت ) که ذهن #کودکم را مشوش کرده ، کرونای نود و نه که وسواس به نظافت را در #کودکم چند برابر کرد و قطعا در آینده او را دچار مشکل خواهد کرد.
در تلاشم که آیندهاش #جنگزده نشود.
#پسرم را تسلیم تصمیمهای #غلط مسئولین نخواهم کرد.
#کودک_من_موش_آزمایشگاهی_نیست
#شهر_من_آزمایشگاه_نیست
#نفرین_بر_تمام_جنگهای_دنیا
#نسترن_رستمی
#انجمن_چهره_سان_مشیانه
@chehrehsanmashianehart
از همان آغاز #مادرم سختیهای زیادی را متحمل شد. زمان #آژیر_قرمز به خاطر شرایط فیزیکیش که به من آبستن بود قادر نبود به زیر تختخواب پناه ببرد پس ناگزیر، باید دستان #کودک سه سالهاش را میگرفت و دواندوان یک طبقه از آپارتمان را به سمت پایین طی میکرد تا بتواند در پاگردِ راه پله ، زیر پلهها پنهان شود مبادا که سقفِ خانه بر سرش آوار شود.
#کودکیام را #جنگ ربود.
بیخبر از همهجا به دنبال جنگندههایی که با سرعت از روی سرمان میگذشتند و #آااا_آاااا کنان بر دهان میکوبیدیم و در انتظار بایبای خلبان جنگندهی عراقی ، حسرت بهدل تا تهِ کوچه میدویدیم. ما خوشحال از دیدن میگ و جنگنده بودیم و مادرم در آتش ترسهای متعدد و بیپایان #جنگی میسوخت . در نهایت من ماندم و یک پای آسیبدیده از #جنایتهای_جنگی.
#نوجوانیام را #جنگ ربود.
روپوشهای مدرسهایی که متشکل از چهار رنگ اصلی( بر خلاف منشور رنگهای اصلی دنیا ) بود. #مشکی ، #سورمهایی، #قهوهایی و #طوسی.
شلوارهایمان آنقدر بلند بود که نه تنها روی کفش را میپوشاند بلکه از پشت ، پایین شلوار زیر پاشنههای کفش میرفت اما باز ناظمِ مدرسه ، پاچهی شلوارمان را بالا میزد ببیند جوراب پوشیدهایم یا نه؟
#یادش_بخیر!
خانم ناظم با آن مدل چادر پوشیدن و راه رفتنش به #خفاش_شب شبیهتر بود تا ناظمِ مدرسه ( آخه آن زمان #خفاش_شب تازه مد شده بود) و ذهن ما در مدرسه با یک #خفاش_شب و در راه مدرسه با یک #خفاش_شب دیگر درگیر بود.
راستی!
خانم ناظم همیشه یک دستمال کاغذی هم در دستانش بود و آن را چنان محکم به لبهایمان میکشید تا ببیند #ماتیکی میشود یا نه؟ لبهای من به خاطر حساسیتهای پاییزیی ، همیشه دچار خشکی و به رنگ قرمز بود و من از ترسِ خانمِ ناظم حتی جراتِ زدنِ " پمادِ ویتامینِ آ " را هم نداشتم (چون قرمزی لبهایم را دو چندان و براق میکرد) هر سری که دستمالش را به لبهایم میکشید دستمالش #خونی میشد و باز جرات اعتراض نداشتم.
خانمِ ناظم ، کارهای اعجابانگیز بسیار دیگری را هم بلد بود که شاید در آینده از آنها نیز سخن بگویم.
#جوانیام را #جنگ ربود.
اما اینبار روشهایش فرق میکرد.
مثلا #گشت_ارشاد و #ارشادهای_متفاوتش.
تصمیم داشتم آیندهی #کودکم را بسازم.
اما #دریغ و صد #افسوس....
#کودکیش را #جنگ ربود.
استرسهای شبانهروزی زلزلهی نود و شش ، سیلِ نود و هشت ، گرسنگی بیامان مردمان شهرم و در پی آن #کودکهای زبالهگردی که آویزانِ سطلهای زباله هستند ، کنجکاوی #کودکم را دو چندان کرده ، خبرهای بد و ناگوار از شروع #جنگهای (سرد و نرم و سخت ) که ذهن #کودکم را مشوش کرده ، کرونای نود و نه که وسواس به نظافت را در #کودکم چند برابر کرد و قطعا در آینده او را دچار مشکل خواهد کرد.
در تلاشم که آیندهاش #جنگزده نشود.
#پسرم را تسلیم تصمیمهای #غلط مسئولین نخواهم کرد.
#کودک_من_موش_آزمایشگاهی_نیست
#شهر_من_آزمایشگاه_نیست
#نفرین_بر_تمام_جنگهای_دنیا
#نسترن_رستمی
#انجمن_چهره_سان_مشیانه
@chehrehsanmashianehart