Book_tips
18.2K subscribers
6.71K photos
2.05K videos
67 files
336 links
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.

ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino

تبلیغات
@booktips_ads


❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016

گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
Download Telegram
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴

گفتم: "حالا این مریم خانم می‌آید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یک‌جوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اون‌وقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچه‌هام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".

گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که می‌توانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به‌ دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".

آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیت‌نامه خبردار بوده و همون می‌تواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرف‌های من گوش می‌داد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم می‌گشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخره‌ام می‌کند، گفت: "اون بنده‌خدا فقط می‌تونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".

گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما می‌کرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همین‌جور داریم تو سر و کله هم می‌زنیم؛ خودم و امیر رو میگم".

اسمال آقا رو برده بودن مریض‌خونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه می‌خوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچه‌هاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.

زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمی‌داد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل می‌کنید. یالا لباس اوستا را بیارید".

زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضه‌خون: "می‌خوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".

دختراش بلند بلند گریه می‌کردند. حال خودم رو نمی‌فهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا می‌دونست و بس.

خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا می‌زنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاه‌پوشش شدیم...".

آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵

به روز دادگاه نزدیک می‌شدیم. به آقا ولی گفتم  هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".

روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرف‌های او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمی‌آمد، جلسه  تکرار حرف‌های قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.

با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال   داخل اتاق شد؛ نفس‌زنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه می‌کرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.

قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد  وصیت‌نامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.

مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان می‌داد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیت‌نامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".

قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجع‌به وصیت‌نامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیت‌کننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی می‌کرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت می‌کشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمی‌تونستم راجع‌به سهم مادرم تو وصیت‌نامه حرفی بهشون بزنم".

قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت می‌کرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبت‌های شما می‌شود نتیجه گرفت که هیچ‌وقت راجع‌به وصیت‌نامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکرده‌اید". مریم گفت: "چرا یک‌بار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".

وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمی‌گوید و یا پنهان می‌سازد. شوهر این خانم به موکل  گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آن‌ها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجع‌به محتویات صحبت‌ها اطلاعی در دست نیست. البته می‌شود در این مورد حدس‌هایی زد".

وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی می‌کرد. مریم هاج‌ و واج نگاه می‌کرد. می‌خواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بی‌آنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره می‌کرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یک‌جوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند  تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختی‌ها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".

آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی می‌خواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیت‌آمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.

اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم می‌دارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.

بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب می‌‌کرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبه‌ها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آن‌ها دور شدم. نمی‌خواستم این گله‌گزاری‌ها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۶

دیگر کاری نداشتم، آنچه را که باید، انجام داده بودم و خود را فارغ از نتیجه می‌دیدم. گمان می‌کردم که تا زمان صدور رأی آدم‌های آن روزِ دادرسی را دیگر نبینم ولی اشتباه می‌کردم. هنوز چند روزی از پایان محاکمه نگذشته بود که شبی در دفتر مراجعه‌کننده‌ای آشنا و ناآشنا داشتم.

مستخدم آمد که "خانمی آمده‌؛ وقت قبلی هم ندارد". وارد که شد بسیار تعجب کردم. مریم بود؛دختر ربابه. چکار با من داشت و چه می‌خواست؟ خوشامد گفتم با چند کلمه همیشگی. نشان داد که صداقت عملی دارد و اهل تعارف نیست. زود رفت سر اصل مطلب: "خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا یا نه؛ آخرش گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم، شاید بشه گرهی رو با کمک شما وا کرد. من بعد از حرفای اون روز امیر تو دادگاه دیگه خجالت می‌کشم برم سراغ آق ولی؛می‌دونید که اون خیلی در حق مادرم خوبی کرد، خیلی؛ تو این دوره که همه کلاشون رو سفت چسبیدند که باد نبره و کسی احوالی از آدم نمی‌پرسه، مردی کرد، اینه که خیلی امیر با اون حرفاش بی‌چشم‌ و رو بازی در آورد". لحن کلام مریم، من را یاد سخن گفتن آقا ولی انداخت؛ البته از نوع زنانه. کوچه بازاری حرف می‌زد و خودمانی؛ حاشیه در کلامش نبود.

"خود سید، بابای آق ولی رو میگم، اونم مردونگی کرد در حق مادرم و ما. اولش که خاطرخواه مادرم نشده بود، اونم با دو تا بچه دستگیر. اومده بود کمک کنه، خوب بعدش گلوش گیر کرد".

لبخند مریم که با این حرف آخری به زبان آورد به من جرأت داد تا بپرسم: "راستی چی شد که مادر شما دوباره ازدواج کرد، اونم  با یک مرد زن‌دار؟" مریم نگاهی به من کرد که فکر کردم سوال خوبی نپرسیدم. به نظر می‌رسید پاسخ دادن به این سوال برایش آسان نیست. بالاخره گفت: "مادرم چاره‌ای نداشت، چکار می‌تونست بکنه؟ همه بدبختی ما از یه بابای بی‌فکر و بی‌خیال بود، یه آدم سربار و بی‌مسئوليت. خوب نیست که پشت سر مُرده حرف زد ولی اون‌طوری زندگی کرد که همون موقع هم یه مُرده بود، فقط فرقش با اموات این بود که راه می‌رفت و نفس می‌کشید. زنده‌ای که سایه نداشت چون اگه داشت رو سر زن و بچه‌هاش می‌افتاد. نمی‌خوام ازش بد بگم ولی اگه امروز ما این همه فلاکت داریم، اگه امیر یه آدمی نیست که به درد کسی بخوره، حتی به درد خودش‌، همش تقصیر اون خدا بیامرزه".

مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "مادرم همیشه می‌گفت که بابام از اول جوونی شر و تُخس و دعواچی بوده. ننه و باباش رو که به ستوه میاره، تصمیم می‌گیرند که زنش بدند تا اهل بشه، چه می‌دونم آدم بشه؛ فکرای قدیمی که برا سر به راه کردن یکی، یه دختر بخت برگشته‌ای رو از راه درست زندگی به در می‌کردند. قرعه می‌افته به نام ربابه دختر خوشگل اما یتیم و فقیر چهارتا کوچه پایین‌تر که نَنَش تو خونه‌های مردم رخت می‌شسته و کلفتی می‌کرده. اون بیچاره‌ها هم که زود می‌خواستند یه نون‌خور از سر سفره بی‌نشونشون کم بشه، مادرم رو می‌اندازند تو بغل بابام؛ یه کبوتر ناز سفید رو میدند دم گربه سیاه پرسه‌زن رو دیوار این و اون..."

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۷

مریم آهی کشید و ادامه داد: "بابام که آدم نشد هیچی، ربابه رو هم به دنبال خودش انداخت تو چاه بدبختی. اون‌طوری که مادرم می‌گفت همیشه خدا قرض داشت چون تو قمار باخته بود. گاهی سحرا که می‌اومده خونه یه دستمال پر پول می‌ریخته جلوی مادرم که یعنی برده و اون‌شب به قول خودش جفت شیش آورده؛ ولی گاهی شبا هم آس و پاس و درب و داغون می‌اومده و هر چی داشته و نداشته را به باد داده بوده. من که به دنیا میام، بابام زندون بوده، مثل این که تو قمار می‌بازه و طرف تقلب کرده بوده، کار به جر و بحث می‌کشه و بعد دعوا و کتک‌کاری و آخرش بابام با چاقو می‌زنه طرف رو ناکار می‌کنه. شانس میاره که یارو نمی‌میره و به بابام یک سال حبس میدند.

مادر بیچارم می‌گفت چقدر تو سرما و گرما منو ور می‌داشته می‌رفته زندون برا ملاقاتی. می‌گفت که خونواده بابام قیدش رو زده بودند و هیچ کمکی به مادرم نمی‌کردند. اونم برا خرجی خودش و من مجبور میشه بره کلفتی تو خونه این و اون. خودش می‌گفت که من رو می‌ذاشته پیش مادر پیرش و برای کار تو خونه مردم صبح زود می‌زده بیرون.

بابام که بیرون میاد تأثیر زندان بوده یا چیز دیگه که سرش به سنگ می‌خوره و مدتی آدم و اهل میشه. می‌افته دنبال کار و نون در آوردن و قید رفیقای ناباب رو می‌زنه. تو میدون میوه باسکول‌چی بوده. یادمه همیشه خونه ما پر بود از هندونه‌هایی که شبای تابستون بابام می‌انداختشون توی حوض تا برا خوردن خنک بشند.

غم و غصه از خونه ما رفته بود و مادرم می‌تونست نفسی بکشه و لبخندی به لبش بیاد. می‌گفت که دو سه سال بابام کاری بوده و دنبال خلاف نمی‌گشته و نون حلال می‌آورده سر سفره. من چهار پنج ساله بودم که خدا امیر رو بهشون میده...".

مریم وقتی حرف می‌زد کمتر به من نگاه می‌کرد، بیشتر حدقه چشمش بین کف اتاق و سقف در حرکت بود. این‌بار مستقیم به من نگاه کرد و با پوزخندی که زد مثل این که از به یادآوری چیزی سر خورده است: "ذات آدما رو نمیشه عوض کرد، آب شیرینم که بدی به درخت بادوم تلخه، آخرش باید بادوم تلخ از درخت بچینی. نمی‌دونم چرا خدا نمی‌خواد آب خوش از گلوی بعضی بنده‌هاش پایین بره، چرا باید بعضی آدما نون سر کاسه اشک چشم و خون جگر بزنند و بخورند. نمی‌دونم چرا گلیم بخت فقط بعضیا رو با نخ سیاه می‌بافند، معلوم نمیشه که چجوری بازم بابام می‌افته دنبال رفیق و همون کارای سابق رو از سر می‌گیره.

این دفعه گُل بوده به سبزه هم آراسته میشه. بابام عرق‌خوری رو هم به کاراش اضافه می‌کنه. قبل کاراش هم دمی به خمره می‌زده ولی این‌بار کار رو یک سره می‌کنه و به قول خودش میشه یه پا  دواخور قهار. من هیچ‌وقت اشکای چشم و آه و ناله مادرم رو که با عربده‌کشی و بد و بیراه گفتنای بابام یکی می‌شدند یادم نمیره. مادرم جز یک مادر پیر و زمین‌گیر کسی رو نداشته و جز صبر و دندون رو جیگر گذاشتن کاری ازش بر نمی‌اومده تا اون شب که خدا داستان زندگیشو جور دیگه‌ای رقم می زنه...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۸

مادرم می‌گفت که شبی مثل همیشه، شوهرش به خونه نمیاد. انتظار فایده‌ای نداشته چون وقتی هم بر می‌گشته سیاه‌مست و ملنگ بوده. صبح زود که در خونه را می‌زنند، مادرم به خیال اون  که شوهرش راه خونه را پیدا کرده در رو باز می‌کنه اما می‌بینه که ماشین کلانتریه. دلش هُری می‌ریزه که باز باید بره خواهش و تمنا کنه تا بابا رو ولش کنند. مامورا ازش می‌خوان تا همراشون بیاد. مادربدبختم فکر کرده که بابام بازم دعوا راه انداخته و بُردنش کلانتری. مامورا تو راه میگن که چند نفر پای سفره قمار چاقوکشی کردند. مادرم می‌گفت که من تو دلم صد تا فحش به بابات دادم که تا کی دست به چاقو میشه و این و اون را لَت‌وپار می‌کنه. اما تو کلانتری می‌فهمه که این بار بابام چاقو نزده؛ خورده. اول بهش میگن که شوهرت تو بیمارستان هزار تخت‌خوابیه و عملش کردند و می‌خوایم ببریمت پیشش اما بالاخره راستش رو بهش میگن. بابام یه چاقوی کاری خورده بود، چاقو مستقیم تو قلبش میره و قبل از اینکه به بیمارستان برسه کارش تموم میشه.

بیچاره بودیم،بدبخت شدیم. کسی که بابام رو کشته بود می‌گیرند و محاکمه می‌کنند. من تازه مدرسه می‌رفتم و تو دادگاه رام نمی‌دادند. یارو را چند سال حبس بهش میدن چون معلوم میشه که اونم مست بوده و ملتفت کارش نبوده. بابا برا همیشه رفت زیر خاک سرد زمین خوابید و ما هم شدیم خاک‌نشین روی زمین...".

نگاهی به مریم انداختم. تاثری در چهره‌اش دیده نمی‌شد. مثل دانش‌آموزی که درسش رو خوب از حفظ کرده بود حرف می‌زد. "و چطور مادرتان با پدر آق ولی آشنا شد و..." فضولی کردم تا سر از  تمام زوایای داستان یک زندگی در آورده باشم. مریم لبخند زد. اولین‌بار بود که در آن شب لبان آن زن به خنده باز می‌شد: "بار سخت زندگی افتاده بود رو دوش مادرم. تازه بیست و چهار پنج ساله بوده. سواد درستی که نداشته، برا در آوردن خرج زندگی و پُر کردن شیکم ما مجبور به کار تو خونه این و اون میشه، من و امیرم روزگار بدی رو گذروندیم؛ نداری، آوارگی و دربدری. کار خدا بوده یا بنده‌خدا که مادرم هفته‌ای دو سه روز برا شستن و پختن می‌رفته خونه آقا اسدالله قناد که زنش مریض و بستری بوده. طرف زورخونه‌ای بوده و از دوستای بابای آق ولی. سید بهش گفته بوده که زنش نزاس و می‌خواد زن دیگه‌ای بگیره. اونم مادرم رو معرفی می‌کنه.

خداییش مادرم زن قشنگی بود. بعد از اون ماجرای بابام چند نفر ازش خواستگاری کرده بودند ولی اونا مادر رو بی‌بچه‌ها می‌خواستند که مادرم زیر بار نمیره. سید مرد بود، لوطی بود، حاضر میشه که من و امیرم بریم سر سفره‌اش. زندگی ما چرخ خورد و از فلاکت در اومدیم. ما همیشه خونه سید نبودیم. من بزرگتر شده بودم و برا کمک به مادربزرگم می‌رفتم تا یک آب و آشی به حلق اون پیرزن بریزم؛ آخه افتاده بود تو جا و یکی باید ازش پرستاری می‌کرد. بالاخره گذشت با همه زشتیا و بدیاش...".

مریم چشمانش را تنگ کرد و به من که غرق در داستان او شده بودم گفت: "من نیومده بودم که سفره دلم رو واکنم و از بدبختیای قدیم بگم. می‌خوام یک آبی بریزم رو آتیش این دعوا. نمی‌دونم که وکیل امیر بعد از این جلسه آخری چی بهش گفته که ترسیده. فکر می‌کنه شاید تو دعوا بازنده بشه، می‌خواد یک‌جوری دعوا رو فیصله بده. من اومدم تا شما هم کمک کنید و آق‌ولی را راضی کنید تا دیگه اینقدر مرافعه رو کِش نده...".

گفتم: "شما راه‌حلی دارید؟" جواب داد: "من که نه؛ولی یک راه‌حلی امیر داره، فکر کنم وکیلش یادش داده باشه، چون این حرفا اندازه دهن امیر نیست و به مغز اون نمی‌رسه..."

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹

گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همان‌طور که با دسته کیفش بازی می‌کرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خورده‌ای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راه‌حل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر می‌رسید.

آقا ولی تا پنج سال می‌توانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که می‌شود راجع به آن فکر کرد.

مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرف‌هایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمی‌کردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میان‌ِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم  معلوم نیست. مادرم همیشه به من می‌گفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمی‌خوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".

مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را می‌زد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمی‌کنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".

قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک می‌کرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.

بی‌مقدمه ماجرای آمدن مریم و حرف‌های او را   گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را می‌نوشیدم که موکل گفت: "می‌دونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی می‌خواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو می‌کنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. می‌سپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".

حرفش رو زد، ساده و بی‌پیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیده‌اس و چنجه" وهر دو خندیدیم.

دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامده‌است. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.

بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو می‌گذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم می‌کرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی

آن‌طوری که باید می‌شد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".

حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بی‌کم و کاست". آن‌طرف خط مردی می‌خندید و می‌گفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی می‌کنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حق‌الوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن می‌گذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون  موندم".

اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو می‌گذاره  توش، از همه مهم‌تر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. می‌گفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.

آقام همیشه می‌گفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمی‌گفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو می‌گیره. نیازمنده و  گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.

گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری می‌کنی، من همیشه  ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".

اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من  برگردوند و گفت: "حالا نمی‌خواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش می‌لرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمی‌خواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا  دیدم.

👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉




#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت اول

رفتم که برای سفر حج ارز خارجی از بانک ملی بگیرم؛ دلار دادند، پنج قطعه صد دلاری سبز. هر دلار را چهل و هفت هزار تومان حساب کردند، یعنی ارز ویژه حجاج. باز هم گران بود ولی چه می‌شد کرد؟ نگاهی به دلارها کردم؛ کم‌حجم ولی گران‌بها، گویی به طلا می‌نگریستم، مگر فرقی هم داشت: "تو من ایرانی و عرب حجازی را به هم  وصل می‌کنی. او به پول من بی‌اعتناست و پول او در کشور من کم، چون آب در بادیه. خنده‌دار این است که نام پول هر دویمان ریال است".

مردها و زن‌ها آمده‌‌اند تا مایه سفرشان را از بانک بگیرند، بیشتر گردنه پنجاه سال را پشت سر گذاشته و همین چند روزه نوبت دارند. گفته‌اند که مواظب پولتان باشيد، چه در ایران چه در دیار عربان. دزد همه جاهست، اجداد این اعراب پولدار امروز، حرامیان دیروز بودند که راه بر زوار بیچاره می‌بستند و هر چه متاع بود از آنان می‌گرفتند و یک ضربا ضربوا هم نوش جانشان می‌کردند که حاجی بگو حلال و زائر بدبخت هم برای گریختن از چوب و چماق ابوالغاره حلالی می‌گفت و جان به در می‌برد.

کاغذی را امضا کردم که یعنی رسید دلارها بود و نگاهی به جورج واشنگتن کردم؛ با آن سر کم مو و چشمان درشت که زل زده بود به من که: "چیه؟بد نگاه می‌کنی! مگه تا حالا دلار ندیده‌ای؟ این پول را هر جا ببری مشتری داره، چه با ما دوست باشند، چه دشمن، دنیا اسیر این پوله چه بخواهی یا نخواهی، این پول...". درست می‌گفت ولی حوصله شنیدن سخنرانی آن ژنرال پرزیدنت را نداشتم. خدا را شکر تو کشورمان این یک قلم جنس یعنی خطیب حراف  همه فن حریف را داریم. حالا نگران خرجی راه نبودم...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت دوم

صبح زود از خانه بیرون زدم برای فرودگاه اصفهان. تنها نبودم؛ خانواده همراهی می‌کردند. خواب نوشین بامداد جمعه را بر خود حرام کرده بودند تا حاجی آینده به تنهایی رحیل سفر نباشد. از زیر قرآن رَدم کردند و زنم به دور از چشم بچه‌ها گریه کرد که: "حلالم کن اگر..." خیلی‌وقت بود که گریه او را نديده بودم و چه را می‌بایست حلال می‌کردم که اگر تحمل و سخت‌کوشی او نبود، شاید من در پله اول نردبان زندگی در جا زده می‌ماندم.

ماموری گذرنامه‌ام را مُهر کرد و من مِهر از خانواده بریدم و شدم مسافری در میان انبوه زائران. چند ساعت تأخیر در سوار شدن به هواپیما که‌ برای‌ ما ایرانیان دیگر عادی شده، هیچ اعتراضی نیانگیخت و این فرصتی شد تا خوب در احوال همسفران بنگرم. مردها را که می‌شد به موهایشان نگریست، البته اگر مویی بر سرهایشان باقی مانده بود، یک دست سفید بود و زنان همگی در چادر‌های سیاه از این‌سو به آن‌سو در حرکت بودند. بیشتر زائران زوج هستند و کمتر چون من مسافری تنها.

بالاخره سوار هواپیما شدیم و آن پرنده عظیم  پرید. جایم کنار پنجره بود و مدام به پایین می‌نگریستم، جایی که خاک بود و صحرا، بیابان خشک بود و کویر  بی‌انتها. خلبان درجه گرمای مدینه را ۴۱ درجه اعلام کرد، یعنی یک‌دفعه و بی‌چون و چرا افتاده بودیم وسط چله تابستان. هُرم آفتاب که در مطار المدینه به صورتم سیلی زد دانستم که آنجا سرزمینی دیگر است، کشور  نخل و شتر و نفت و این آخری که در بعضی کشورها قاتل جان شده در عربستان قاتق نان گشته و از صدقه سر این مایع سیاه بدبوی کف‌آلود، بادیه‌نشینان دیروز به نان و نوای بسیار رسیده‌اند؛ نشانه‌اش فرودگاه بزرگ و مجهز مدینه است که می‌تواند در یک زمان هواپیماهایی را که از قفقاز و آفریقا و جنوب شرق آسیا می‌رسند، اداره کند.

هتل ما در خیابانی است که نام عبدالرحمن بن عوف را بر آن نهاده‌اند؛ صحابی پیامبر که در نزد شیعیان محبوب نیست، چون او جامه خلافت را بر تن عثمان خلیفه سوم کرد هر چند نوشته‌اند که در پایان عُمر از این کار خود نادم شده بود. هتلی که باید چند شب و روز را در آن طی کنیم، بسیار شلوغ است و از نظر امکانات چنگی به دل نمی‌زند ولی دل بر آن خوش دارم که چون در این سفر آمده‌ام تا جان فربه سازم نَه تَن، بر خود و دیگران سخت نگیرم و خاموشی گزینم و سازش پیشه سازم...

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت سوم

قبل از سفر خواستم کتاب خسی در میقات جلال‌آل‌احمد را با خود بیاورم تا آن را چندباره  بخوانم. پیش از این سفرنامه حج او را خوانده بودم ولی خوانش آن کتاب خواندنی بعد از گذشت بیش از ۶۰ سال، آن هم در سفری مشابه، چیز دیگری بود. جلال مذهبی نبود و خود نوشته که رنج این سفر را بدان جهت بر خود خریده تا حس کنجکاویش را ارضا کرده باشد و نشانی از برادرش بجوید؛ برادر معممی که معارف شیعه را در میان شیعیان نخاوله مدینه نشر می‌داد و ناگهانی از دنیا رفت.

میهمان کافه خیابان نادری تهران و هم‌پالگی ابراهیم گلستان و دکتر غلامحسین ساعدی و خیل دیگر نام آشنایان روشنفکری دهه طلایی چهل شمسی کجا و زائر اماکن مقدس اسلامی کجا؟ جستجوگر ناآرامی که راه خانه پدر روحانی  محتشم خود را گم کرده و سر از پستوهای حزب توده در آورد و در دوره‌ای سرآمد روشنفکران زمانه خود شد و به ناگاه در سفر حج دوباره   سراغی از راه و رسم پدری گرفت تا ریسمان مِهر فرزندی را به تمامی نبریده باشد. سفر جلال، همان‌طور که خودش می‌گفت و می‌خواست عزیمت به خود بود؛ سفری از منزلگاه تردید و گمشدگی تا بی‌نهایت دریافتن معنا؛ کرم ابریشمی پروانه می‌شد.

برای اولین بار به حرم نبوی آنجا که مزار آخرین فرستاده خدا بود رفتم. زیارت کسی که با مرگش رشته وحی میان زمین و آسمان برای همیشه منقطع گشت. منقلب بودم، گیاه خشک شده‌ای را می‌ماندم که در مقابل سرو بلندی که سر شاخه‌هایش دیده نمی‌شد قرار گرفته‌ام. چه باید می‌گفتم و چگونه سلام می‌دادم؟ شرف مکان صیقلی شد بر جان افسرده‌ام؛ جانی که در تلاطم  تمنیات زمینی رنجور شده و بال‌های پرواز روحانی‌اش به تیغ قیچی شرارت‌های نفسانی بریده گشته است: "السلام علیک یا نبی‌الله؛ چه تحفه‌ای تقدیمت کنم که تو را سزاوار باشد؟ به یقین اگر کوهی از سیم و زر نثارت کنم دَرخور شأن تو نیست، من آن اعرابیم که از راه دور آب شور بادیه را به درگاه خلیفه مسندنشین مجاور دجله هدیه بُرد، اما شاید قند کلام فارسی از قندان سعدی شیرازی بتواند هدیه‌ای درخور باشد:
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست... در نظر قدر با کمال محمد... چشم مرا تا به خواب دید جمالش... خواب نمی‌گیرد از جمال محمد".

بغض آمد و گلویم را فشرد و اشک در چشمانم جمع شد. در زیر آن بارگاه معنوی دو رکعت نمازی و سپس نیازی تا نداهای زمینی راه بالا رفتن بیابد و پاسخی از لاهوت دل‌های ناسوتی ما را در برگیرد.

کنار دستم مردی میانسال نشسته بود. از قامت کوتاه و هندسه چشمانش حدس زدم که از مالزی آمده است یا همان دور و بَر. با مخلوطی از زبان انگلیسی و عربی و بالاخره زبان همه فهم اشاره گفت که از اندونزی آمده؛ از جاکارتاو. ?and you؛ گفتم Iran؛ گمان کرد که می‌گویم iraq. شروع کرد از صدام حسین تعریف کردن که موشک‌ به اسرائیل زده و تن جهودان را لرزانده و نمی‌دانست این عراقی بی‌رحم که از او تمجید می‌کند، هزاران هموطن من را کشته و خون به دل و اشک به چشم هزاران تن دیگر کرده است.

زائرانی که از شرق آسیا می‌آیند آرام، کم‌سخن، منظم و پر تعداد هستند. مردان و زنانی با قامت‌های معمولا کوتاه که مردان بی‌استثنا کلاهی مدور بر سر داشته و چون زنان پارچه‌ای مانند دامن بر خود بسته‌اند و زنان که چند نفری راه می‌پیمایند و با یکدیگر گرم سخن می‌گویند. چند هزار کیلومتر راه را کوبیده و آمده‌اند تا خود را برسانند به مزار پیامبرشان؛ از شرق دور آمده و راه رستگاری را در ریگستان‌های عربستان جستجو می‌کنند...

ادامه دارد ...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت چهارم

عربستان کشور ثروتمندی است؛ به مدد پول نفت و توریسم مذهبی. پول سرشار این دو منبع در چند دهه اخیر چهره این  کشور را دگرگون کرده است. آن‌قدر هتل‌های برافراشته رنگارنگ و فشرده درهم در اطراف مسجدالنبی درست شده که وقتی در وسط آنان قرار می‌گیری برای دیدن آسمان مجبوری سرت را بالا بیاوری. فُندق این‌ها مانند خوشه فَندق خودمان از دل خاک بیرون روییده و دور مسجد را به تسخیرخود آورده است.

اسم‌هایی که برای هتل‌ها انتخاب کرده‌اند ملغمه‌ای است از فرهنگ اسلامی، عربی و غربی. دیدم نام هتل را گذاشته‌اند دارالایمان انتر کونتینانتال؛ با یک تیر دو نشانه زده‌اند هم به لاهوت، هم ناسوت؛ هم دم از سرزمین ایمان می‌زند و هم تمدن جدید.

امروز زائران را بردند برای بازدید بعضی اماکن تاریخی اسلامی؛ فرصتی شد برای دیدن بهتر شهر مدینه. شهر مدرن شده و این را می‌شود از بنای ساختمان‌های مسکونی و مغازه‌های جدید تجاری دریافت؛ معماری ساختمان‌های مسکونی در مدینه با آنچه در شهرهای بزرگ ایران می‌بینیم تا اندازه‌ای متفاوت است. ساختمان‌ها را متراکم نساخته‌اند، پنجره‌ها کوچک است و اهمیت زیادی به نورگیری بنا، آن‌طور که در ایران راجع‌به آن سختگیری می‌کنند، نمی‌دهند. شاید وجود آفتاب همیشگی که در شش ماه سال داغی را به جان مردم می‌ریزد و باید از آن تا حد ممکن احتراز شود و تعصب شدید مردان از دیده شدن زن‌هایشان باعث شده تا آپارتمان‌ها دارای پنجره‌های کوچکی باشند؛ اثر فرهنگ است بر معماری، نه حُسن است که آن را ستایش کنیم و نه عیب که آن را مذمت؛ جغرافیای متفاوت است و انتخاب روش زیست اجتماعی؛ معماری جدید با چاشنی اعتقادات دینی؛ تلاقی مدرنیته با سُنَت. هر چه چشم انداختم تا یک بانک پیدا کنم نشد. برایم سوال شد زیرا بانک برای یک کشور نفتی چون ابزار تنفسی است برای یک موجود زنده.

ما در ایران بر سر هر کوی و برزن یک دکه بانک علم کرده‌ایم و نمی‌شود که سعودی‌ها به نقش این نهاد اقتصادی مهم اعتنا مانده باشند؟ شاید به این نتیجه رسیده‌اند که بانک را باید کنترل کرد و  یله و رها نساخت. نمی‌دانم، شاید هم به همان چیزی می‌اندیشم که شما در فکرتان مرور می‌کنید؛ بانک کمتر ولی پویا و کارآمد.

بانک برای ما داستان تکراری پرداخت تسهیلات با نرخ‌های سود بالا و اختلاس‌های پی‌در‌پی است. شما را نمی‌دانم ولی اخبار فسادهای پی در پی مالی در بانک‌ها بر سلامتی جسمی من تاثیر بد گذاشته است. چرا جسم؟ من یکی که از دلایل مهم خرابی دندان‌هایم را اختلاس بانکی می‌دانم. چطور؟چطور ندارد؛ از بس با شنیدن اخبار مولمه این گونه فسادها دندان‌هایم را از روی عصبانیت به هم چلاندم و کسی هم نبود بگوید به تو چه مرد حسابی که اختلاس شده؟ مگر ارث پدر تو را خورده‌اند و یک آب هم رویش که این‌طور دندان بر هم می‌سایی، به خرجم نرفت و دست آخر  آن‌ها گوهرهای تابناک را نابود کردم و فرستادم لای دست دیگر اندام در حال اضمحلالم و خدا نیامرزد اختلاس‌چی را که پولش را او بالا کشیده و درد و مرضش به جان دیگری افتاده... دیگر چه بگویم؟

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت پنجم

در مسجد‌النبی در کنارم زائری از ترکیه نشسته بود و آن طرف‌تر از کشور مالی. رنگ به شدت تیره این یکی نشان می‌داد که از قاره سیاه آمده است. سعی کردم با آن‌ها حرف بزنم، نشد. نه زبان انگلیسی می‌دانستند و نه عربی. من هم در حدی که گلیم خود را از آب بیرون بکشم می‌دانم ولی آن‌ها همین‌قدر هم نمی‌دانستند. آن یکی ترکی می‌گفت و دیگری زبانی که تا به حال نشنیده بودم. از طریق ترجمه گوشی همراه توانستم بفهمم که زائر ترک کارگر است. زبان حالش می‌گفت که بر خود سختی بسیار روا داشته تا توانسته به این سفر بیاید. زائران فقیر در مدینه کم نیستند، از پاکستانی و بنگلادشی گرفته تا آفریقایی، مسافران زن و مردی که با رنج مالی و بدنی زیاد خودشان را رسانده‌اند تا در این مراسم‌ بزرگ اسلامی شرکت کنند.

در فکرم که این چگونه جذبه‌ای است که آدمی تنگدست پولی را که با رنج فراوان جمع کرده و به آن محتاج است با رضایت کامل و‌ بی هیچ شِکوِه و اعتراضی در کشور دیگری می‌ریزد به پای باورهایش؟ اینجا بسیارند زائران فقیری که اشک‌ریزان و ناله‌کنان در حال تضرع و ابتهال هستند. اگر انسان منحصر در نیازهای مادیش بود، سخن کارل مارکس بی‌وجه نبود که دین افیون توده‌هاست چون مالی را که سخت به آن محتاج است آورده در این صحرای خشک و هیچ نیازی از او رفع نشده است ولی واقعیت این است که آدمی ورای دنیای مادی، زیست دیگری نیز دارد که برای آن نیز ارزش قائل است. اگر جز این بود این همه آدم سرخ و سیاه و روشن پوست که اینجا کنار هم جمع شده‌اند با این همه اختلاف زبانی، تاریخی و نژادی، چگونه در یک صف قرار می‌گیرند و بر گرد مکعبی از سنگ و چوب می‌گردند و با زبان‌هایی متفاوت یک دل صاحب  خانه دوست را صدا می‌زنند.

بنگلادشی‌ها کار نظافت مسجد و اطراف آن را عهده‌دار هستند، نیروی کار ارزانی که به وفور در دسترس کشورهای ثروتمند عرب خلیج فارس هستند. تیره پوست هستند و اردو زبان؛ بعضی که زیاد مانده‌اند تا حدی عربی می‌دانند. در هتل کارگری که آمده بود زباله اتاق را ببرد بسیار جوان بود، فکر کردم عرب است، گفت که بنگلادشی است؛ دلم سوخت، پسرکی بیش نبود؛ کدام پدر یا مادر بینوا چشم انتظار ریالی است که پسر از کارفرمای سعودی می‌گیرد و حواله داکا یا فلان روستای دور افتاده بنگلادش می‌کند‌. همه جا و همه وقت هم حاضرند. هنوز دقایقی به ساعت ۳ صبح مانده عازم حرم بودم که جوان اردو زبانی با وسایل تنظیف ایستاده بود. سلام کردم، انتظارنداشت، لبخند زد و من هم که زبان او را نمی‌دانستم با زبان صورت جواب دادم؛ بر رویش لبخند زدم تا اول صبح هر دو انرژی گرفته باشیم.

پدر فقر بسوزد که برای لقمه نانی پنج هزار کیلومتر راه را بکوبی و بیایی برای فعلگی در کشوری با زبان و فرهنگی دیگر. همه جوان نیستند؛ کارگران خارجی میانسال با ریش‌های تمام سفید هم کم نیستند؛ به دنبال اندک خرده کاغذ یا پلاستیکی هستند تا جمع کنند و نظافت کرده باشند و نانی برای پدر و مادر پیر و یا زن و فرزند چشم انتظار بفرستند. اینجا غنی و فقیر در کنار هم نماز می‌خوانند، جنگ پابرهنگان و شکم‌فربگان نیست، دیالکتیک طبقاتی مارکس و انگلس کار نمی‌کند، توحید است و ندای وحدت سیاه حبشی و سید قریشی که عُمر به هنگام خلافت خود بلال تیره‌پوست و برده سابق را "سیدنا" می‌خواند...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۶

صبح زود که هنوز تاریکی هوا غلبه داشت رفتم برای زیارت مقابر بقیع. بسیاری از بزرگان  صحابه، زوجات حضرت رسول و نیز چهار امام شیعیان در آنجا به خاک سپرده شده‌اند. در روز، تنها یک تا دو ساعت این قبرستان بر روی مردم باز می‌شود و در ساعات دیگر امکان ورود به آن نیست. برخلاف مقابر شیعی، هر قبرستان مشتی خاک برآمده  است و یک سنگ که عمود بر خاک در دل زمین فرو رفته است. عقاید خاص وهابیت و همراهی حکومت سعودی هرگونه توجه به مقابر و آراستن و تزیین آن را شرک می‌داند و سخت با ارتباط زندگان حاضر با زندگان سابق مقابله می‌کند. می‌گویند که هر که مُرد دیگر دیدار نمی‌خواهد، او به پیش خدا رفته و درنگ بر قبر او و توسل جستن به روحش راه شرک را بر قلوب می‌گشاید. اگر چنین است چرا جناب عُمر از زنان پیامبر خواست تا اجازه دفن او را در کنار پیامبر دهند و او چسبیده به مزار نبی دفن شده است؟ 

مأموران پر تعداد، جدی و گاه خشن سعودی با فرمان "حرّک حرّک" مردم را به حرکت وا می‌دارند. تنها جنب و جوش در این قبرستان را کبوتران دارند که از روی خاک دانه‌ای را که زائران نثار کرده‌اند بَرمی‌چینند. بیچاره زن‌ها! آن‌ها را به بقیع راه نمی‌دهند و من تعداد بسیاری از بانوان را دیدم که پشت دیوارها ایستاده و فاتحه می‌خواندند. این هم از ثمرات ابداعات خلیفه دوم است که از تشييع جنازه از سوی زنان و گریه آن‌ها بر مردگان نهی کرده بود.

معروف است که خود دست به تازیانه شده و جماعتی از زنان را که بر مرده‌ای می‌گریستند به ضرب تازیانه مهیب خود متفرق ساخته بود. آخر یک نفر نبوده بگوید: مرد حسابی! این مُرده که بی‌کس و کار نیست و از زیر بوته عمل نیامده؛شاید مادر، خواهر، همسر یا دختری داشته باشد که از فقدان او سخت غمگین و متأثر هستند و تنها اشک چشم می‌تواند آبی بر آتش حرمان عزیزشان باشد و آن وقت تو بر سر و شانه‌های آنان تازیانه می‌زنی که عاطفه و مِهر و عشق را در خود بکشند و یک سره بر باد دهند؟ مگر هویج یا چغندر و دست بالا سیب زمینی را در خاک پنهان می‌کنند؟

البته من شیعی در این کنج عافیت و زیر کولر خنک مسجدالنبی چنين شجاعتی را ابراز می‌دارم که اگر آن موقع بودم از ترس "درّه"جناب خلیفه یا همان تازیانه او دهان می‌بستم و ماست‌ها را کیسه می‌کردم و حرفی از حقوق زنان نمی‌زدم. به من چه؟ چرا من باید از حقوق زنان دفاع می‌کردم در حالی که سایه تازیانه خلیفه زهره‌ام را آب می‌ساخت. خدا را شکر زنان مسلح به قدرت جیغ و شیون هستند که کمتر از تازیانه خلیفه ترسناک نمی‌باشد!

یکی از کسانی که در بقیع آرمیده عباس عموی پیامبر است. او نیای عباسیان است که ۵۰۰ سال به عنوان جانشینان پیامبر بر سرزمین‌های اسلامی حکومت راندند تا آخر سر تیغ هلاکوخان مغول به حیات مادی و معنوی آنان برای همیشه پایان داد. عموی دیگر حضرت رسول هم قدری   آن طرف‌تر در احد دفن است؛ حمزه سیدالشهدا. این را نوشتم بدان جهت که این دو بزرگوار از برادرزاده خود به خوبی دفاع کردند؛ یکی با شمشیر و آن دیگری با رسانیدن اخبار دشمن از مکه ولی شگفت آنکه نام عمویی دیگر در قرآن آمده که سفت و سخت با برادرزاده دشمنی کرد. او ابولهب بود؛ پدر آتش که آتش‌ها سوزانید و همسر دشنام‌گوی دژم خوی او سنگ‌ها بر محمد(ص) زد و دست آخر هر دو در مکه مُردند و مزد آن همه جفا را دیدند؛ حک و ثبت نامشان در قرآن.

هر روز ساعت ۳ صبح هنگام عبور برای رسیدن به مسجدالنبی صحنه تکراری ولی دیدنی را شاهد هستم. گربه ماده‌ای با چند بچه خود جلوی فروشگاه مرغ بریانی خوابیده است. مادر طوری دراز کشیده تا بچه گربه‌ها هر وقت که خواستند به پستان او بیاویزند. صاحب مغازه هر شب قدری از پس مانده‌ها را جلوی مغازه گذاشته تا مادر سیر و بچه‌ها هم بی‌نصیب نمانند. مادر در خواب است و این فرصتی است تا من قدری به جست و خیز و بازیگوشی بچه گربه‌ها نگاه کنم.

چند متر آن طرف‌تر حرم است، حرمی حریم؛ من غذای روح در آنجا می‌جویم و خرسند به راز گفتن با خدا و رسولش هستم و گربه‌ها به غذایی که روزشان را با آن سر می‌کنند. هر دو بهره خود را از حرم و پیرامون آن می‌گیریم، یکی روح را آکنده می‌سازد و دیگری جسم را. هر دو زنده‌ایم و با این زندگی شاد...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۷

حج یک وعدگاه جهانی است. شور و شوق سفر، میلیون‌ها نفر را از  کشور اسلامی راهی سرزمین گرم و بیابانی حجاز کرده است. اینجا فقط باید نشست و به این همه تنوع نگریست. رنگ پوست مختلف، قیافه‌های متفاوت، گویش‌های عجیب و لباس‌های غریب همه چیز را دیدنی ساخته است. صف نماز در مسجدالنبی دیدنی است؛ گاه در محاصره انواع نمازگزار از ملل‌ مختلف هستم. همزمان آفریقایی سیاه‌پوست سودانی، پاکستانی اردو زبان، مراکشی عرب و چند زائر کوتاه قامت شرق دور و بَرم گرفته‌اند و هر یک به زبان خود مشغول راز و نیاز هستند.

تقریبا بیشتر مردان کلاه یا مندیل بر سر داشته و جوراب بر پا نکرده‌اند. سرها پوشیده و کف پاها لخت. این عادت به من هم سرایت کرد؛ چند روز است که جوراب را کنار گذاشته‌ام و شده‌ام همرنگ جماعت. سر را نمی‌پوشانم چون به کلاه عادت ندارم و به این می‌گویند حجاب انتخابی! ما فقه متفاوت از اهل سنت داریم با صدها اختلاف در فروع، نماز جماعتی که در حرم نبوی  می‌خوانیم نماد تفاوت فتاوی فقهای عامه و امامیه است؛ از وضو گرفتن تا شهادت‌های اذان و ترتیبات دیگر  نماز. ظاهرا فقط در تعداد رکعات نماز با هم اختلاف نداریم.

امروز مدینه را ترک کرده و عازم مکه شدیم. پس از وداع با پیامبر رهسپار مسجد شجره شدیم، جایی که حاجیان به سنت نبوی احرام می‌بندند. برای سهولت در هتل مدینه جامه‌ها را از تن به در کرده و دو قطعه حوله سفید بر خود پیچیده و همه در پوشش یکسان شدیم. زن‌ها از این تکلیف معاف هستند. زنان ایرانی چادر سفید دارند ولی زنان زائر دیگر کشورها آزادانه هر ساتری را با خود حمل می‌کنند. فاصله حرکت میان مدینه تا مکه از صدقه سر پول نفت و همت حاکمان سعودی بسیار کوتاه شده است. این مسیر کاملا خشک و بی‌آب و گیاه پانصد کیلومتری که قبلا توسط اتوبوس‌ها ۵ تا ۶ ساعته طی می‌شد اینک با قطار سریع‌السیر در مدت ۲/۵ ساعت انجام می‌شود؛ این را می‌گویند فناوری در خدمت معنویت! قطارها تمیز، مدرن و راحت هستند.

دیشب کفن‌پوشان زنده‌ای را می‌مانستیم که در یک قبر متحرک طی طریق می‌کردیم. سقف پوشیده و شیشه‌های مستور قطار ما را از دیدن شب پُر ستاره کویر محروم کرده بود. شیشه‌ها را از آن جهت پوشانده‌اند که حاجی مُحرِم نباید به آیینه نگاه کند. شیشه قطار آیینه بود ولی احتیاط کرده بودند. ساعت ۱ بامداد به مکه رسیدیم. شهر گرم و تب‌دار است و رسیدن مداوم خیل حاجیان از سراسر دنیا نوید‌دهنده گرمای بیشتر حضور خواهد بود؛ حضور حاضران و چشم‌های ناظران شکوه مراسم حج را دو چندان کرده است...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت ۸

شب دو ساعت بیشتر نخوابیدم؛ با همان حوله‌ها. تا حالا در چنان لباسی نخوابیده بودم. ساعت ۴ به وقت محلی برای نماز بیدارمان کردند. هنوز آسمان چون قیر سیاه بر صورت آغاز صبح پاشیده شده بود که با اتوبوس‌ها راهی اعمال حج عمره شدیم. روشنایی آن حوله‌های سفید در آخرین مقاومت‌های تاریکی روز دیدنی بود. در اتوبوس چند دقیقه‌ای چشم‌های خسته را بر روی هم گذاشتم و از عالَم معقول و محسوس بیرون شدم. غلبه خواب وضوی دوباره را تکلیف می‌کرد. وضو گرفته که برگشتم کاروان را از دست داده بودم؛ منتظر زائر خواب آلوده نمانده بودند. حوله‌ها را سفت کرده و وارد محل طواف شدم. نگاهم که به کعبه افتاد، گویی خواب می‌دیدم.

شعر سلمان ساوجی را زیر لب زمزمه کردم: *آنچه می‌بینم تصور بود، آیا یا خیال... و اینکه می‌بینم به بیداری است یا رب یا به خواب*. عقربه کوچک ساعت هنوز به شش نرسیده طواف را شروع کردم، از مقابل سنگ سیاه. جمعیت فراوان بود از زن و مرد، سفید و سیاه، شیخ و شاب، سالم و ناتوان. هر کس به ذکری مشغول و به یادی مالوف. صداها به تکبیر و تهلیل بلند بود و هر کس به طریقی صفت حمد صاحب خانه می‌کرد.

خانه ثابت و ما دوار، یار ایستاده و عشاق دوان، خانه چون کوه عیان و ما ذره‌ای پنهان، خانه پر اسرار و ما در تلاشی پر اصرار. دیدم بهتر آن است که متوسل به اشعار حکیم ظریف گفتار شیرین و سخن خوش‌بیان بهاالدین محمد معروف به شیخ بهایی شوم:
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو... هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو... در میکده و دیر که جانانه تویی تو... مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو.

دو رکت نماز در پشت مقام ابراهیم خواندم و برای سعی عازم صفا شدم. چه صفایی که صفا در حرکت بود و تکاپو. به خود گفتم: "تو برای خیلی چیزها در زندگی دویده‌ای و بسیاری از آنچه را که در پی‌اش دوان بوده‌ای به دست آورده‌ای؛ حالا کمتر از ساعتی برای مطلوب دیگر بدو، هروله کن، سعی کن با صفای دل در این مقام صفا" و تکاپو را آغاز کردم.

آدم‌ها در این هفت بار رفت و آمد متفاوت بودند. زن و شوهری را دیدم که دست یکدیگر را گرفته و می‌روند، گویی در نزهتگاهی به تفریح آمده‌اند. پیران سالخورده با زحمت و عصا زنان خود را به جلو می‌کشند. زائران اهل اندونزی دست جمعی از زن و مرد سرودی را که اذکار مذهبی در آن بود، دم گرفته بودند. مثل آنکه آمد‌ه‌اند به تماشای مسابقه فوتبال و تیم محبوبشان را تشویق می‌کنند. چنان موزون و زیبا و دست جمعی خدا و رسولش را می‌خواندند که یکی دوبار من سنگدلِ آهنین قلب را منقلب کردند. دیدم دارم گریه می‌کنم در حالی که زبان آن قوم را نمی‌دانستم. در دور هفتم چون دونده‌ای می‌مانستم که به دنبال طناب آخر مسابقه می‌گردد. بالاخره به پایان خط رسیدم وقت موی ستردن و کوتاه کردن ناخن بود.

قیچی کوچک را که در آوردم، مشتری پیدا کرد. حاجی مالزیایی که با همسرش آمده بود جلو آمد و دستش را با لبخند دراز کرد. قیچی را دادم. از زیر روسری اندکی موهای زنش را کوتاه کرد و بعد خودش را. نمی‌دانستم که زن‌ها هم چنین می‌کنند. شاید فقه آنان چنین حکم می‌کند. به پاس عاریتی که داده بودم چند تار موی سر مرا هم چید و به انگلیسی تشکر کرد. حالا من و او و همسرش حج عمره گذارده بودیم؛ حجی نیمه تا به تقدیر صاحب‌خانه تمام گردد...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۹

صبح جمعه هنوز وقت اذان صبح نرسیده در مسجدالحرام بودم. با زحمت در میان صفوف شلوغ نمازگزاران قرار گرفتم. امام جماعتی که هرگز اکثر مامومین او را ندیده ‌و فقط صدای رسای او را می‌شنوند در رکعت اول آیه سجده‌دار خواند و خود به سجده رفت و بیشتر حاجیان و از جمله مرا در حیرت و تردید گذاشت: "چه باید بکنم؟ هیچ‌وقت این‌جور نماز نخوانده‌ام و از آداب آن بی‌خبرم. پدر آمرزیده! بیشتر از ۶ هزار آيه را ول کرده‌ای و چسبیده‌ای به آيه سجده‌دار؟ میان بیش از صد هزار پیغمبر جرجیس را انتخاب می‌کنی؟"

این کار او باعث سردرگمی میان نمازگزارانی شد  که به این گونه نماز خواندن آشنایی نداشتند؛ به خصوص ایرانی‌ها. خلاصه که مجبور شدم دوباره نماز را اعاده کنم. از این دست مقولات که حاصل اختلاف در احکام دینی است کم نمی‌باشد. اهل‌سنت کمتر در قید بعضی آداب شیعی در ادای نماز هستند. نماز مغرب را قبل از غروب کامل خورشید می‌خوانند، به اتصال صفوف اعتنایی ندارند و گاه زنان در صفوف مردان و یا جلوتر از آنان می‌ایستند.

پس از نماز صبح از درب دیگری بیرون آمدم. هتل‌های جدیدی که با تراشیدن کوه محیط بر کعبه ساخته شده‌اند بسیار مجلل هستند و محل سکونت حاجیان متمول. همین‌طور که محو تماشای یکی از هتل‌ها بوده و به نمای زیبا و سنگ‌های گران‌قیمت آن می‌نگریستم، چشمم افتاد به نام هتل؛ الغزالی. نامی که خنده بر لبم آورد. آخر چه نسبتی میان اندیشمند بزرگ اسلامی  ایرانی قرن پنجم و چنین هتلی وجود داشت؟ قرار است کدام گره کور فلسفی، کلامی یا فقهی در این هتل گشوده شود؟ به بالای سرم نگاه کردم. زن و مردی در حال خوردن صبحانه بودند؛ درست مشرف به خانه خدا. پول که داشته باشی همه چیز در خدمت توست: صبحانه آن هم با طعم  غزالی طوسی. این که چای داغ را در هوای مطبوع رستوران هتل مزمزه کنی و در زیر پایت هزاران نفر حاجی، بانوان و بینوا در حال جابه‌جایی باشند و صد متر آن طرف‌تر نورافکن‌های هنوز روشن نماد توحید و یادگار معماری ابراهیم و پسرش تو را به خود بخوانند، چیزی در حد پرواز بر روی ابرهاست.

فکر کردم که اگر ابوحامد غزالی زنده بود و تلفیق صنعت هتلداری مدرن و سنت حج را می‌دید و این‌گونه سنت را رفیق شفیق و هم آغوش مدرنیته می‌یافت؛ بی‌هیچ جنگ و جدالی، قلم را  بر لیقه مرکب فشرده تا به جای تهافت الفلاسفه در نقد فلسفه و طعنه به منطقیون و اهل تفلسف، تعاون التجاره والدّین می‌نوشت؛ روزگار غریبی است...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۰

مسجدالحرام پُر است از نظافتکاران و خدمه بنگلادشی و پاکستانی اردو زبان. در هتلی که هستیم، به گمان این که خدمتکار جوانی که هر روز سطل زباله اتاق را خالی می‌کند بنگلادشی است، باب گفتگو را با او گشودم. معلوم شد که اهل میانمار است و از اقلیت مسلمان روهینگیا و اذیت و آزار اکثریت بودایی، او و خانواده‌اش را فراری داده و برای درآوردن نان، جان در خدمت کارفرمای عرب فرسوده می‌سازد.

به جهت استقرار صدها نفر از این دست کارگران محوطه داخلی و خارجی حرم همیشه پاکیزه است و از زباله معمول خبری نیست. اما وضعیت در داخل شهر مکه و دورتر از حرم اینگونه نیست.  ترمینال که اتوبوس‌های آن مسافران را رایگان به حرم برده و می‌آورد مملو از زباله است؛ بیشتر ظروف پلاستیکی و کاغذی، لیوان‌ها و بطری‌های مصرف شده. در آنجا حتی یک کارگر که متصدی نظافت باشد ندیدم. حاکمان سعودی چون میزبانی ریاکار عمل می‌کنند که سالن پذیرایی خانه را مجلل ساخته و در چشم میهمان آراسته و در تنظیف آن کوتاهی نکرده ولی آشپزخانه‌اش پُر از ظروف نشسته و آلوده‌ می‌باشد.

فکر نمی‌کردم که چهره زشت فقر و گدایی را در مکه عریان و آشکار ببینم ولی در اشتباه بودم. دستفروشی و حتی گدایی در اطراف حرم رایج است و بیشتر دستفروشان زنانی هستند که در زیر ردای سیاه عربی تنها دو چشم پیدا دارند و حسن یا قبح وجه آنان بر ما پوشیده است. گدایان علیل جسمی و کودکان سائل هم با حضور میلیون‌ها زائر چشم بر دست مردم داشته و بی‌نصیب به خانه‌های خود باز نمی‌گردند.

دولت سعودی با تمام ثروتی که دارد و در سال‌های اخیر با هزینه‌های گزاف سعی در القای چهره جدیدی از خود به جهانیان داشته، نمی‌تواند از پوست ضخیم مذهب به شدت محافظه‌کار وهابیت و تاریخ بدوی خود خارج شده و پوست‌اندازی کند. صحبت از بدویت شد ناگفته نگذارم که من تا اينجا نیامده بودم و مقاله آقای رسول جعفریان در باب مراودات ایران و عثمانی در زمینه سفر حج را نخوانده بودم گمان نمی‌کردم که تا همین ۱۰۰ سال پیش در مکه بازار برده فروشی وجود داشته است.

واقعیت تلخ آن است که یکی از تفریحات حجاج ايرانی در اواخر عصر قاجاریه پس از به جای آوردن مناسک حج دیدن برده‌هایی بوده که در معرض فروش قرار گرفته بودند. بدین خاطر   امین‌الدوله رجل معروف دوره ناصری که مدت کوتاهی هم صدراعظم مظفرالدین‌ شاه بوده بر حال یک زن برده که به فارسی تکلم می‌کرده رقت آورده و از باب ترحم با دادن پانصد تومان او را خریده و اسباب استخلاص آن زن بیچاره را در مکه فراهم آورده است.

چهره روز عربستان را می‌شود در همین عدم توازن دید. در کنار هتل‌های جدید و فن‌آوری‌های نوین و زرق و برق روزگار نو مأموران وزارت امر به معروف و نهی از منکر با شدت و غلظت زائران را از بعضی کارها باز می‌دارند. وقتی در کنار کعبه به عنوان تیمُن مقام ابراهیم را لمس نمودم با اعتراض یکی از این مأموران روبرو شدم که: "هذا شی و لاتمسح" و دریافتم که در زیر این پوسته نازک مدرنیت پر شکوه، عقاید به شدت کهنه  محمد بن عبدالوهاب حضوری زنده و تاثیرگذار دارد و شاید روزی همین باورهای دیرین وَبال گردن اقدامات جهشی و شتاب‌زده حاکمان جوان سعودی شود.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۱

حاجیان به واقع به میهمانی خدا آمده‌اند ولی به حسب ظاهر میزبان دولت عربستان است. میزبان باید در اکرام میهمان بکوشد و اسباب راحتی او را فراهم آورد. اگر از حق نگذریم و بخواهیم جانب انصاف را فرو نگذاریم میزبان در این رابطه بد عمل نکرده است. هتل‌ها به اندازه است و حمل‌و‌نقل روان. خوراک حجاج کمبودی ندارد و خدمات دیگر در دسترس می‌باشد. نمی‌توان از پر شماری حجاج آسان گذشت که خود مهمترین مشکل را ایجاد کرده است. گرچه عربستان سعی کرده با سهمیه‌بندی حضور زائران را محدود سازد ولی خیل مشتاقان این سفر هر ساله میلیون‌ها تن را به این سرزمین می‌کشاند و کار برای دولت میزبان سخت می‌نماید.

می‌ماند رفتار نیروهای امنیتی که کارنامه سعودی‌ها در این قسمت قابل قبول نیست. یعنی جایی که پای نیروی انسانی به میان می‌آید کُمیت عربستان می‌لنگد. من این را می‌گذارم به پای رسوب فرهنگ بدوی این قوم. عادات و رسوم دیرینه اجتماعی چیزی نیست که به آسانی دست از سر مردم یک سرزمین بردارد. تا صد سال پیش، حاجیان از دست راهزنان بدوی خواب به چشمشان نمی‌آمد و حاکمان تضعیف شده عثمانی برای مقابله با دزدان سرگردنه گیر بی‌پروایی که مور و ملخ‌وار بر سر زائران و اموال آنان مانند  بختک فرود می‌آمدند درمانده بودند راه به جایی نمی‌بردند. اقبال ما حاجیان امسال بلند است؛ نه صد سال پیش، این راه را آمدیم و نه حتی جلوتر. کسانی که چند دهه قبل این راه را طی کردند و گزارش آن زمان را می‌دهند از رفتار خشن و تند پلیس سعودی داستان‌ها دارند.

حالا ما با سر و صدای بلند، فریادهایی که بر سرمان می‌کشند و حداکثر هل دادن آن‌ها مواجه‌ایم ولی در گذشته نه چندان دور، ضرب و شتم زائران از سوی آنان که خود باید حافظ امنیت می‌بودند امری معمول بوده است. این طور که معلوم است هر چه عقربه زمان بیشتر به گذشته بر می‌گردد، غلظت خشونت با زائران هم بیشتر بوده است.

این موضوع در سفر نامه‌های برجامانده از سوی رجال حاکم در ایران که در اواسط و اواخر قاجاریه به حج آمده بودند به چشم می‌خورد اما شاید هیچ‌یک به اندازه ماجرای گردن زدن ابوطالب یزدی زائر ایرانی از سوی حکومت سعودی در سال ۱۳۲۲ نمی‌تواند این خشونت را دردناک‌تر جلوه نماید. وی که در آن زمان، تنها ۲۲سال داشته و با همسر جوانش به حج آمده بود، در حین طواف دچار گرمازدگی و سپس تهوع می‌شود. آلودگی ناشی از استفراغ این حاجی ایرانی، از سوی دولت عربستان عمدی تلقی شده و تلاش‌های مرحوم محسن صدر نماینده دولت ایران در حج که خود روزگاری وزیر عدلیه بوده به جایی نمی‌رسد و زائر جوان و غریب یزدی پس از یک محاکمه یک مرحله‌‌ای غیر قابل فرجام، محکوم به اعدام می‌شود. نه متهم زبان قاضی و شاهدان را می‌دانسته و نه از خدمات محامیون (وکلای دادگستری) برخوردار بوده است. زائر بیچاره فردای روز دستگیری در مروه و در جلوی چشمان حاجیان دیگر کشورها گردن زده می‌شود؛به همین راحتی!

روابط دو دولت برای پنج سال قطع می‌شود و آنچه از بیهوده بر زمین ریخته می‌شود، خون زائر بخت‌ برگشته است. حالا چه مأموران سعودی بر سرمان بانگ بزنند و یا با تندی ما را به جلو و عقب رفتن بخوانند "رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم... تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم"


ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۲

بیش از سی‌سال قبل حاجیان بازگشته از سفر حج به ما می‌گفتند که در عربستان، نوشابه غیرالکلی را به یک ریال می‌فروشند. حالا سر از خاک بردارند و ببینند که همچنان نرخ این مایع خوش طعم گازدار ثابت مانده است. احتمال می‌دهم که من نیز سر به تیره تراب فرو برم و صاحبان ترکه‌ام سی سال بعد با استعجاب از این سخن بگویند که قیمت این نوشابه جلادهنده جگر عطش‌زدگان همچنان بر روی یک ریال جا خوش کرده و قصد صعود به بالا را ندارد.

امروز سر میز صبحانه یک حاجی با خودش یک قرص نان آورده بود؛ به اندازه تافتون و به حجم بربری و به نرمی لواش. گفت که از نانوایی کنار هتل که شاطرش افغانی بوده، به یک ریال سعودی خریده است. کیفیت نان خوب بود و اندازه آن به قاعده. دیدم که افاغنه در همه جای خاورمیانه منتشرند؛ دیار عجم، مملکت عرب. یک ریال سعودی هم اینک ۱۷ هزار تومان است و فکر کردم که قیمت این  نان فوق طاقت پول ماست. از کارگری که در رستوران هتل کار می‌کرد پرسیدم که چقدر اجرت ماهیانه می‌گیرد؟ اول امتناع می‌کرد ولی با اصرار معلوم شد که ۳ هزار ریال سعودی درآمد دارد. کارگران از پرداخت مالیات معاف هستند و البته کارگران متخصص و یا مشغول در کارهای حساس چون تاسیسات نفتی درآمدهای بیشتری کسب می‌نمایند. این‌ها را نمی‌نویسم که بحث اقتصاد خرد یا کلان را وسط بکشم چون از این رشته علمی نیانداخته‌ام و خدا‌ را‌ شکر دوران علامگی نیز سپری شده است ولی اقتصاد خواندن و دانستن یکی نیست.

زنبیل به زن خانه‌دار  و حقوق آخر ماه به کارگر و کارمند درس عملی اقتصاد می‌دهد؛ تجربه‌ای که فوق علم است. امتحان این درس هم در محل خرید برگزار می‌شود. بگذریم؛ عربستان توانسته بر دهنه توسن لجوج نرخ تورم لگام بزند. اکنون این نرخ بین دو تا سه درصد است و این اقدام، احساس امنیتی به صاحبان مشاغل، حرف و بقیه مردم می‌دهد که زندگی خود را دارای ثبات  ببینند. آمارها نشان می‌دهد که نرخ تورم پایین سرمایه‌گذاری مولد را در کشور بیابانی عربستان بالا برده است. بی‌جهت نیست که بخش کشاورزی با تولید بعضی محصولات راهبردی چون گندم، جو، برای صادرات بعضی محصولات خیز برداشته است.

چه کسی باور می‌کرد که عربستان با این اقلیم خشک و صحرایی هندوانه تولید کند؛ جل‌الخالق که پول نفت و همت بلند چه‌ها که نمی‌کند. نمی‌خواهم ایران و عربستان را مقایسه کنم که بی‌انصافی است. ما درست یا غلط در چند دهه اخیر زیر شدیدترین تحریم‌ها بوده‌ایم؛ اقتصاد ما کشتی دکل شکسته‌ای را می‌ماند که ناخدا لاحول‌گویان سکان آن را در دست دارد تا مبادا به سنگی بخورد و یا در گردابی فرو برود. کاری هم ندارم که توریسم مذهبی سالیانه ۹ میلیارد دلار به جیب حاکمان این کشور می‌ریزد، مفت چنگشان!خدا داده به روزشان؛ ولی از چیزی که مطمئن هستم این است که حق کشور ریشه‌دار و تاریخی ایران از بازار جهانی و رفاه اجتماعی نباید باشد.

شاید باید در این شهر مقدس که خدا به آن قسم خورده از دین و معنویت گفت ولی کی است که نداند آن که معاش ندارد، بی‌معاد است.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۳

اینجا شرطه سعودی همه مردان و زنان زائر را به یک نام می‌شناسد و درباره‌شان تبعیض روا نمی‌دارد؛ حجّی. آن هم با 'ح' که از حلق بیرون می‌آید و آهنگ تند و غلیظ‌ عربی را رساتر می‌سازد. در شروع سفر که همسفران شروع کردند به هم حاجی حاجی گفتن خنده‌ام می‌گرفت: "بابا هنوز نه به بار است و نه به دار. بگذارید پا از کشور عجم به بلاد عرب که گذاشتید و آفتاب تموز حجاز بر سر مو دار و بی‌مویتان خورد، آن وقت حاجی حاجی راه بیاندازید. شما هم که شده‌اید عین دانشجویان سال اول طب که تا ثبت‌نام در ترم اول دانشکده را شروع می‌کنند به یکدیگر دکتر دکتر می‌گویند".

واقعیت این است که لفظ حاجی در گذشته تاریخی ما ارج داشته و زود خرج کسی نمی‌شد. حاجی رنج بسیار می‌برد، مال بسیار صرف می‌کرد تا به مقام شامخ حاجی نائل می‌شد. برای همین هم این پیشوند آسان به دست نیامده، به سادگی به کلاه کسی نمی‌چسبید.

برای نمونه نگاه کنید به فرمان مشهور ناصرالدین‌شاه در باب قتل میرزا تقی خان امیرکبیر: "نوکر استان ملایک پاسبان پیشخدمت خاصه دولت ابدمدت حاجی علی خان مراغه‌ای" پیش مرگ امير شد، یا حتی اگر شاه بر سر تغیّر با کسی بوده که حج گذاشته بود احترام این لفظ را حفظ می‌کرد: "حاجی محسن خان مشیرالدوله از سفارت کبری اسلامبول معزول است...".

پهلوی‌هایی که آمدند خیلی رسوم قدیمه بر افتاد و از آن جمله بود استفاده از کلمه حاجی برای رجال مستفرنگ دولتی. دیگر این کلمه پیشوندی مناسب برای اعیان و رجال حکومتی ریش‌تراشیده کراوات‌بسته نبود. نخست وزیران پهلوی دوم، دیگر میرزا علی خان امین‌الدوله و میرزا علی اصغر خان امین‌السلطان صدر اعظم‌های قاجاری نبودند که راهی حج شوند، آن‌ها که جای خود داشتند دیگر حج رفتن وزرا و و کلای مجلسین هم امّلی و فناتیک‌گرایی تلقی می‌شد. وقتی می‌شد چپ و راست به پاریس و لندن رفت و از مصاحبت با پَری‌رویان دل‌رُبای اروپایی لذت برد چرا راهی جهنم دره‌ای به نام عربستان شوند، با آن لباس‌های قرون وسطایی و مردم سیه‌چرده و کثیف.

حالا مرحوم سید حسن تقی‌زاده، چهره نام آشنای سیاست ایران در انقلاب مشروطه و پس از آنکه در سال‌های آخر عمر عزم سفر حج کرد و چون پای توانایی برای رفتن نداشت، اعمال را بر روی صندلی چرخ‌دار انجام داد نقض قاعده بود. حاجی منحصر بود به کاسب بازار با تیپی که صادق هدایت در داستان حاجی آقا توصیف کرده است. انقلاب که شد یکباره ایران پرتاب شد به آن طرف پشت بام. دیگر حج رفته و نرفته شدند حاجی. او که نه دیار عرب دیده بود و نه روی عرب، شد حاجی تمام عیار.

نباید بخیل بود، من هم نیستم، وقتی همه چیز به قول جوانان کیلویی شد چرا این مقوله نشود. زمانی که قضات دادگاه‌ها از دادسرا و دادگاه همگی را حاجی و حاج آقا خطاب می‌کنند، نمی‌دانم قضات زن دادسرا را چه می‌نامند؟ حاجیه خانم، حاج خانم، معلوم است که هر که در اداره‌ای مسند کاری است و پشت میزی قرار گرفته، خواه تیغ تیز بر صورتش آشناست و یا لحیه او انباشته از موی سیاه یا سفید و یا هر دو است حاجی آقا خوانده شود.

آن کس که دلی نشکند و دستی بگیرد و خلقی نگدازد حاجی است، گرچه چند روزی میهمان کعبه نبوده است. حاجی از نظر سعدی شیرازی باید چون شتر باشد؛ خار خور و باربَر. بیراه نگفته آن حکیمِ سخن قدیم:
از من بگوی حاجی مردم گزای را...کاو پوستین خلق به آزار می‌درد...حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک... بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد.

ادامه دارد..

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞