Book_tips
18.3K subscribers
6.78K photos
2.12K videos
67 files
417 links
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.

ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino

تبلیغات
@booktips_ads


❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016

گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
Download Telegram
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۸

پیش از آن که سال 1350 را پشت سر بگذارم دلم می‌خواهد سه خاطره از برادران دوستِ همیشه حامیِ خودم «مهدی گایینی» بگویم. اسم پدر مهدی «جعفرقُلی» بود که در روستا به دامداری می‌پرداخت. مادرش زنی بسیار مهربان و نازنین و دوست‌داشتنی بود که در خانه قالی می‌بافت. به من خیلی محبت می‌کرد. مهدی سه برادر داشت: محمد، احمد و ناصر. ناصر که از دو برادرِ دیگر کوچک‌تر بود، درس می‌خواند و اهلِ مطالعه بود.

بعدها از افسران نیروی هوایی شد. او یک روز به خانه‌ی ما آمد و به پدرم گفت:
ـ حاج‌‌ آقا اجازه ندهید احمدِ شما با برادرم مهدی دوستی داشته باشد.
پدرم پرسید:
ـ چرا؟ مگر احمد برای شما مزاحمتی دارد؟
ناصر گفت:
نه. اتفاقاً پسر خیلی خوبی است. اما من می‌خواهم برادرم درس بخواند. احمد درس‌خوان است و در امتحانات به مهدی تقلب می‌رسانَد. او هم به همین دل‌خوش است و خودش درس نمی‌خواند. اگر این‌ دو، دوست نباشند، مهدی مجبور می‌شود درس بخوانَد.
پدرم گفت:
ـ آفرین به شما که چنین فکری دارید.
مرا خواست و گفت:
ـ دیگر نباید با مهدی بگردی.

البته من و مهدی گوش ندادیم و تا پایانِ کلاس پنجم با هم دوست بودیم. سپس که من به دوره‌ راهنمایی رفتم، مهدی را سرِ کار فرستادند و دیگر درس نخواند. شاید اگر با من مانده بود، او هم به درسش ادامه می‌داد.

برادرِ بزرگ‌تر از ناصر، احمد، لات‌منش و شرّ و اهلِ دعوا بود. یک‌ روز گروهی از بچه‌ها دور هم نشسته بودند و حرف می‌زدند. من هم بودم. احمد به جمعِ ما پیوست. پسری بود که با مهدی دوست بود اما دنبالِ دردسر هم می‌گشت. اسمش رضا بود. احمد به رضا گفت:
ـ برو برای من سیگار بخر!
رضا گفت:
ـ مگر من نوکرت هستم؟
احمد به برادرش مهدی گفت:
ـ پاشو بزنش!
مهدی، سر به زیر انداخت. احمد تکرار کرد:
ـ گفتم پاشو بزنش!
مهدی آرام و با ترس گفت:
ـ رضا رفیق من است. چرا باید بزنمش؟ من روی رفیقم دست بلند نمی‌کنم.
احمد کمی اندیشید و سپس به دیگران گفت:
ـ یاد بگیرید! هیچ‌وقت رفیق را نزنید!
خودش رفت برای همه بستنی خرید.

محمد، بزرگ‌ترین برادرِ مهدی بود. راننده‌ نفت‌کش بود، اما به هروئین اعتیاد داشت. مردی بسیار نیرومند بود. تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد. یک روز که پدرش از مکه برگشته بود و مهمان زیاد داشتند، من هم بودم. محمد ترکِ اعتیادِ خود را این گونه تعریف کرد:
ـ روزی که خواستم ترک کنم، مقدارِ زیادی هروئین خریدم و به زیرزمین خانه رفتم و به زنم گفتم تا درِ زیرزمین را از بیرون قفل کند. آب و خوراکی هم برای یک هفته کنارم گذاشتم و نشستم و بسته‌ هروئین را روبه‌روی خود باز کردم و گفتم:
محمدِ جعفرقُلی! همه تو را مردی نیرومند می‌دانند. حالا این تو و این هم هروئین. با هم کشتی بگیرید تا ببینیم زورِ کدامتان بیشتر است.
روز دوم و سوم، احساس کردم زورِ هروئین بیشتر است و از بی‌تابی و دردِ عضلات، فریادم به هوا رفت و خواستم مصرف کنم. به خودم نهیب زدم: داری زمین می‌خوری؟ یعنی مردم دروغ می‌گویند که تو را زورمند می‌دانند؟
زمین نخوردم. روز چهارم و پنجم، حالِ بهتری داشتم. صبحِ روزِ هفتم، از همسرم خواستم در را باز کند. در حضور مادر و همسر، هروئین را در چاهِ دستشویی خالی کردم و سرافراز بیرون آمدم.
هنگامی که محمد داستانش را باز می‌گفت، سکوتی حماسی بر اتاق فرمانروایی می‌کرد. اهورا و اهریمن در نبردی هراسناک، بر سر و روی هم چنگ می‌زدند. اما سرانجام، گویی پرنده‌ی پیروزیِ اهورا در فضای خانه بال گشوده بود. در پایان داستان، کفِ پرشوری برای محمد زدند و یکی دو جوان که داشتند در چاهِ اعتیاد سقوط می‌کردند به خود آمدند.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۹

از دَه‌سالگی به بعد، تنهاگردی، یکی از واجباتِ زندگی من شد. دوست داشتم در کوچه‌های قم راه بیفتم و سه چهار ساعت بگردم. گاهی صبح‌ها این‌کار را می‌کردم، گاهی بعد از ظهرها. هیچ‌ کوچه در شهر نماند که هوایِ فضایش را نبویم و در و دیوارش را نجویم و رازِ دل نگویم. نخست از کوچه‌های پیرامونِ خانه‌ خودمان آغاز کردم. از اسماعیل‌آباد راه می‌افتادم و از امام‌زاده ابراهیم و شاه‌جعفر و سید معصوم سر در می‌آوردم.

چقدر در کوچه‌های سیداصغر و عرب‌پور و علی‌لختی و شیخ‌مهدی و آقابقّال و حاج‌زینل و خیابان مولوی و خاک‌فرج و باجک پرسه زدم! یادش خوش. کوچه‌های تنگ با خانه‌های گِلی را دوست داشتم.

خانواده‌ خاله‌ام به یکی از کوچه‌های خاک‌فرج کوچیدند. یک‌ روز غروبِ جمعه با خواهرم خدیجه به خانه‌ خاله‌ام رفتم. خاله‌‌ بتول عزیزِ من بود. پس از مادرم، هیچکس را به اندازه‌ او دوست نداشتم. او نیز مِهری ژرف به من داشت که تا واپسین روزِ زندگی، از من دریغ نکرد. هر دو عاشقِ موسیقیِ پاپ و جازِ ایرانی بودیم. از گوگوش خیلی خوشش می‌آمد.

خانه‌ خاله، آجری بود و زیرزمین‌هایی با پنجره‌های آجری مُشبّک داشت. حدود دَه‌ پلّه می‌خورد تا به اتاق‌ها برسد. پرتوِ نارنجیِ خورشیدِ غروب، روی آجرها رنگ‌آمیزیِ افسونگری کرده بود که دیدارش را بسیار دوست می‌داشتم.  نسبت به خانه‌ ما، خیلی شیک‌تر و زیباتر بود. هنوز هم با یادآوری این دیدار، حالم خوش می‌شود. همین، رفتن به خانه‌ خاله، پای مرا به کوچه‌گردی باز کرد.

کوچه‌ پس‌ کوچه‌های خیابان‌های آذر و چهارمندان را خیلی دوست داشتم. برخی کوچه‌های بُن‌بست با طاقِ ضربی و گذر، برایم شاعرانه بودند. گاهی در میانه‌ کوچه می‌نشستم و در و دیوارها را می‌بوییدم.
گذرهای معروف قم، گذرِ خان و گذرِ جَدّا بودند و من بارها از این‌گذرها عبور می‌کردم و به خشت‌ خشتِ آن‌ها خیره می‌شدم. معماریِ امام‌زاده‎ها را دوست داشتم. گاهی به درون آن‌ها می‌رفتم و ضریح چوبی یا فلزی را لمس می‌کردم. حسي‌خوبی به من دست می‌داد. از سقاخانه‌ها و آب‌انبارهای قم که در هر خیابان یکی بود، با اشتیاق دیدن می‌کردم و از خنکای دلنوازشان حظ می‌بُردم.

در این‌ سال خانه‌ ما دارای برق و آبِ شهری شد. از تلمبه و آفتابه برآسودیم. مادرم خیلی خوشحال بود که برق و آبِ لوله‌کشی داریم.

یک روز یادم هست مادرم سماورِ رنگ و رورفته‌ حلبی را با بی‌حالی آتش زد و بعد کبریت را پرت کرد روی طاقچه‌ آشپزخانه. خانه خالی بود. خانه با دیوارهای کاهگلی و اتاق‌های کوتاه و زیرزمینِ نمناک و خفه، بوی تنهایی می‌داد. حوضِ وسطِ حیاط تا لبه پُر بود از آبِ مانده‌ بو گرفته. کفِ باغچه پُر بود از خار و خاشاک و برگ‌های زرد و تیره و قهوه‌ای تَرَک تَرَک شده. توی قفسی که از گَلِ دیوار آویزان بود، سه‌ تا مرغِ عشق کَز کرده بودند و بِرّ و بِر، میله‌های زنگ زده‌ قفس را تماشا می‌کردند. انگار عزاشان بود.

پدرم روزه بود. معلوم نبود الان توی کدام مسجد دارد دنبالِ ثواب می‌دود. توی خانه، یک چیزی مادرم را شکنجه می‌داد. هر چند گاه، چیزی سِفت و زُمُخت، از سینه‌اش بالا می‌آمد و می‌رسید به خِرخِره‌اش و همان‌جا می‌ماند؛ چیزی شکلِ بُغضِ غُربت یا دردِ بی‌کسی.

هواگرم بود. غروب بود. چیزی به اِفطار نمانده بود؛ شاید یک ساعت و نیم. مادرم توی آینه نگاه کرد. از خودش خوشش آمد. چروک‌های پیشانی و چانه‌اش، پیری را به یادش آورد. دلش می‌خواست گریه‌اش بگیرد. تو کوچه‌های تاریک و مَحوِ ذهنش، دنبالِ خاطراتش گشت. از این کوچه‌ها رفت تو عالَمِ بچه‌گی‌هاش. دهکده با آدم‌های مفلوک و بیچاره‌اش را به یاد آورد. چشمه پُر بود از آبِ زلال و یخ. کوزه‌اش را پُر کرد، گذاشت روی شانه‌اش؛ راهِ خانه‌شان را قدم زد. رسید به تپّه‌ی خاکستری که خانه‌شان بالای آن بود. با هِنّ و هِن و خستگی، تپّه را رفت بالا. از دَرِ چوبی خانه‌شان گذشت. بوی پشکل و بوی خوشایندِ خاکِ آب خورده، توی دماغش پیچید. ننه‌اش چرخ می‌ریسید. سه تا گُندلهِ نخ، بغلِ چرخ افتاده بود که معلوم بود مادرش ریسیده بود.

مادرم در خیال بود. ناگهان متوجه شد که من نگاهش می‌کنم. برگشت و لبخندی به من زد و گفت:
ـ یاد قدیم افتاده بودم. این‌ خانه را با خانه‌ روستایی خودمان مقایسه می‌کردم. ما الان چقدر راحتیم!
طفلک، با داشتنِ برق و آب، احساسِ خوشبختی می‌کرد.

ادامه دارد ....
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰

از یادمان‌های شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانه‌های مراجع بزرگِ دینی، همچون آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی این‌بزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم می‌خواستند مکه بروند، برای «حلال‌کردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع می‌رفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من می‌داد و خرج سینمای من درمی‌آمد.
ورود به خانه‌ی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم و با این که دَه یازده‌سال داشتم، کسی مانعِ من نمی‌شد. مراجع، مرا می‌شناختند. مرا با پدرم زیاد دیده‌بودند. جلو می‌رفتم و دستشان را می‌بوسیدم و همیشه یکی‌دوتومان به دستم می‌رسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم مانده‌است، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم می‌آمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوش‌خوشانم می‌شد.
مردم در آن‌زمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بی‌واسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمی‌گذاشت. زندگیِ ساده‌ای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم می‌کردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعه‌ی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمی‌دادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در باره‌ی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمی‌کردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آن‌روزها نشسته بودم و از حافظه‌ی نیرومند او در ذکر شماره‌ی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفت‌زده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَه‌روزِ نخست ماه محرّم، سخن‌رانی دینی بود که نام دوسخن‌ران یادم مانده‌است: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینه‌زنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار می‌شد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دین‌دار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس می‌داشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمی‌آوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جای‌گزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دسته‌بندی‌های سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همین‌شیوه‌ام.
اما همیشه دریغ می‌خورم که چرا روحانیت بی‌اعتبار شد. کاش در همان‌جایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی می‌ماندند. کاش این‌همه مرجع نمی‌رویید و ذهن و زبان‌ها را این‌گونه پراکنده و گریزان نمی‌ساخت. نسل‌های چندی باید از این‌برزخ و برهوتِ احساسِ تهی‌ماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینه‌ای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جای‌گزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر این‌گمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربه‌هایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزه‌های دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدم‌های خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بی‌واسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربه‌هایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوری‌ها و احساس‌هایشان، به تفاوت در تجربه‌های مستقیمِ آنان برمی‌گردد و از آن‌ها شکل می‌گیرد. برای همین، هرگز نمی‌توان آموزه‌ای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انسان‌دوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستم‌هایی که از سوی پدرم بر او می‌رفت، محرومیت‌های خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیش‌هنگامِ آنان و ناکامی‌هایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنه‌ناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱

یکی از ویژگی‌های ذاتی من، رفیق بازی است. بی‌دوست نمی‌توانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار می‌شود. دلِ بی‌دوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد می‌خواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همه‌گونه تجربه‌ی ارتباطی داشتم و به ساحت‌های گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساس‌ناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میل‌هایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیراب‌کننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.

دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نام‌های مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول می‌دادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگ‌تر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یک‌بار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکه‌ی قهوه‌ای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیبایی‌اش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشم‌پوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلم‌ها یادگرفته بودیم که همه‌چیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را می‌دید و به عشقِ کودکانه‌ی ما می‌خندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا می‌کردیم. علی تابستان‌ها به مکتبِ پدرم می‌آمد. گاهی ظهر من به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم و نهار می‌خوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمی‌گشتیم. یک‌روز نمی‌دانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر می‌کرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر می‌کنی؟
ناگهان صدای گوینده‌ی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. این‌جا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش می‌کردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یک‌بار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانه‌ی ما قایم‌باشک بازی می‌کردیم. هر دونفر یک‌جا پنهان می‌شدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جست‌وجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. خدایا کجا پنهان شده‌اند؟ داشتیم نگران می‌شدیم که دیدیم درِ فلزی آب‌انبار بالارفت و آن‌دو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.

یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریده‌اش را دور از تنش یافته‌بودند. حسین، جوانی سر به‎زیر و مهربان و نان‌فروشی دوره‌گرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش می‌گذاشت و داد می‌زد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف می‌ایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را می‌کشیدیم. نان را دَمِ خانه می‌آورد و تحویل می‌داد. یک‌روز دیدم بچه‌های محل به سوی قلعه‌ی فرهنگ، در آن‌سوی ریلِ راه‌آهن می‌دوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشته‌اند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زده‌بودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنه‌هایی را نداشتم. دور ایستادم. سه‌چهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که می‌گفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آن‌ها را می‌شناختم. خواهری طناز و عشوه‌گر داشتند که دل از پیر و جوان می‌بُرد. گویا این خواهر به حسین دل می‌بندد اما حسین نمی‌پذیرد و قربانیِ دسیسه‌ی زیباروی لوند می‌شود. همیشه با خودم می‌گفتم:
ـ کاش به من دل می‌بست!
اما گویا کوچک‌تر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خون‌ریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲

یک‌روز عصر تابستان بود. مادرم به خانه‌ی همسایه‎ی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی می‌کردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه می‌کرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همین‌طور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانه‌ی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم  من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر می‌مُرد، من چه می‌کردم؟ به خودم می‌لرزم.
یک‌روز«قَری‌ننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوه‌ی قری‌ننه) در راه‌پله خانه‌ی قری‌ننه بازی می‌کردیم. یک حوله‌ی سفیدِ بزرگ در گوشه‌ای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با این‌حال روی سرم کشیدم تا ادای مُرده‌ها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همان‌حوله‌ای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشه‌ای انداختم. اقدس که دوسه‌سالی از من بزرگ‌تر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگ‌ترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوق‌دار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قری‌ننه» مدام جلوی من ظاهر می‌شد و خنده‌های هراسناک سر می‌داد که دندانِ مصنوعی‌اش بیرون می‌پرید و دهانش تکه‌پاره می شد و زبانش تا گردنش می‌آویخت و بینی‌اش به دوحُفره‌ی خونین تبدیل می‌گشت.
رویم را به سوی دیگر می‌گرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه می‌زد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند.  با سر و روی فروریخته و خون‌آلود، مرا مسخره می‌کردند. لباس‌هایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِه‌آلود بود و چشم، یک‌متر آن‌سوتر را نمی‌دید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانه‌ها خیلی می‌ترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشت‌رو بود که«علی‌قاقایی» صداش می‌کردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش می‌زد و دستش را گاز می‌گرفت و با صدایی هراسناک، فریاد می‌کشید. هرگاه او را از دور می‌دیدم، دلم می‌تپید و هُرّی فرو می‌ریخت؛ انگار یک‌بارِ آجر در درونم خالی می‌کردند. با فاصله‌ی زیاد رد می‌شدم.
یک‌روز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچه‌مان می‌رفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من می‌دوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس می‌دویدند. بچه‌ها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقه‌ی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید ده‌ثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقه‌ام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچه‌ها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمی‌ترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علی‌قاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش می‌زد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچه‌ی«عرب‌پور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیاده‌رو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچه‌ی دارایی رفتیم. درنیمه‌های کوچه، به خانه‌ای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک می‌داد. زیرلب ترانه‌ای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانه‌ام.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳

هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهارده‌سالگی به خانه‌ی بخت رفت. خانه‌ی بختش، اتاقی نُه‌متری در کوچه‌ی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی.  فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانه‌ی شوهر برود. چند حدیث هم می‌آورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانه‌ی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجاره‌ای بختش. همین و تمام.
پدرم خوش‌بخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی می‌بافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم می‌کرد. بساطِ قالی‌بافی به خانه‌ی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانه‌ی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمان‌ها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانه‌ی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.

روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحب‌خانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت می‌رقصید. نیمه‌برهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب می‌خورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دوره‌ی دبستانِ شما به پایان می‌رسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحله‌ای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسه‌ی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و هم‌نیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. این‌دو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانواده‌اش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس می‌کردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجله‌ی «زنِ روز» می‌بردم و او مشغول می‌شد و ما سرسری از روی کتاب می‌خواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلم‌هایی را که دیده بودم تعریف می‌کردم و ترانه‌های فیلم را می‌خواندم. کلاس به خوبی می‌گذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را می‌زد می‌فهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آن‌روز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهت‌های ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم می‌کوبید. شش‌ضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربه‌ی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بی‌صاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربه‌ی قبلی درد می‌کند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴

در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یک‌بار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:

اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده‌ام؛
خارم، ولی به سایه‌ی گُل آرمیده‌ام.

با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیده‌ام.

چون خاک در هوای تو، از پا فتاده‌ام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویده‌ام.

من جلوه‌ی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیده‌ام.

از جام عافیت، میِ نابی نخورده‌ام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیده‌ام.

موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریده‌ام.

ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همه‌عالَم بُریده‌ام.

گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام.

با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یک‌روز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشسته‌بودم و برای یکی از دوستانم که از من خواسته‌بود نامه‌ای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی می‌نوشتم. باید بگویم برخی همکلاس‌های من، چندسال از من بزرگ‌تر بودند؛ چون دوسه‌سالی رفوزه شده‌بودند. آقای مهدی‌زاده جلو آمد و گفت:
ـ چه می‌نویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامه‌ای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همین‌طوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظم‌هابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت مانده‌بودم. سرانجام، درمقابلِ شلاق‌ها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ این‌طوری کرده‌اند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش می‌کردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. می‌خواهند بدانند درس می‌خوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. می‌دانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یک‌راست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش می‌داد که سه ساعت بود. وسط‌های فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلی‌ها حرکت می‌کند و اسمِ مرا داد می‌زند. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پرده‌ی سینما نگاه می‌کرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمه‌ندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر می‌گفت:
ـ کرّه‌خر زن می‌خواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیت‌پاره‌کنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم این‌جاست و نمی‌خواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده‌ و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینی‌ژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمان‌ها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغ‌قوّه‌ی کوچکم را موقع خواب با خودم نگه‌داشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغ‌قوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۶

دیدنِ نمایشِ پهلوانی و پهلوانانِ کوچه و بازار، یکی از سرگرمی‌های ما بود. پهلوان، در فضای بازی بساطِ خود را پهن می‌کرد و دوسه‌تا وزنه‌ی دسته‌دار سنگین در گوشه‌ای می‌گذاشت. آن‌ها را با دندان بلند می‌کرد یا به هوا می‌انداخت و می‌گذاشت که روی شانه‌ها و بازوهایش فرودآیند. نمایشِ دیگرِ پهلوان، پاره‌کردنِ زنجیر بود. زنجیری ضخیم به دور بازوهایش می‌بست و سپس با فشار، آن را پاره می‌کرد. زیرِ ماشین خوابیدن و عبورِ ماشین از روی پهلوان، نمایشی دیگر بود که هیجانی بیشتر داشت.
سرگرمیِ دیگرِ ما، رفتن کنار لوله‌ی گشادِ آب و نشستن در کناری و نگریستن به پَر و پای برهنه‌ی زنان هنگامِ گلیم و فرش و لباس شستن بود. در خیابانِ رضاپهلوی(کیوانفر) استخر و لوله‌ای برای شستنِ فرش و گلیم و لباس، درست کرده‌بودند که آبی خنک و زلال از آن روان بود. گاهی در استخر شنا هم می‌کردیم.
عصرِ جمعه‌های تابستانِ برای من رنگ و بویی خاص داشت. بعداز ظهرهای گرم تابستان و تماشای لباس و گلیم‌شستن‌های زنان، گرمای راستینِ زندگی را درتنِ نورسِ من پدیدآورد که بی‌سابقه و بی‌نهایت گوارا بود. ساقه‌ی تُردِ تن من، رشدکرد. نخستین کمال خود را ادراک کردم.
شیطنتِ شادی، شَنگیِ شراب را با مذاقم آشنا نمود؛ شنگی شعله‌وری که وجودم را به دستِ لذتی اصیل سپرد. جست وجوی این لذتِ بی‌بدیل، در تمام زندگی، آرمان من شد. فکر جوان من، به تبیینی تَب آلود ولی معقول از زندگی دست یافت.
میوه‌ای خام بودم که در پرتو گرمای آن عصرها، پخته شدم. شاخه‌ی حیات من، در کارِ آبِ زلال و زنانِ زندگی‌بخش، بارور شد. دیگر نیازی به مطالعات بعدی‌ام نبود. فلسفه‌ای از بینش و خردمندیِ مبتنی بر غریزه، بر من مکشوف شده بود که خود به خود کامل و بَسَنده بود. خِرَدی که من به آن نائل شده بودم، زن را در مرکزِ هستی قرار می‌داد؛ زیرا مرکز زن، سرشار از هستی بود. بی زن،  زندگی وجودندارد. او زاینده‌ی وُجود است. از آن پس، هر آیین و مرام و اندیشه‌ای که به تحقیرِ زن می‌پرداخت، در نظرم مطرود و  منفور و حقیرشد.
با دوخواهرم از کودکی قالی می‌بافتم.  گاهی برای پایین آوردنِ قالی(تمام کردنِ بافت آن) از دوستان خود کمک می‌گرفتند و در عوض، خود نیز به کمک آن‌ها می‌رفتند. اکنون که هردو خواهر از خانه رفته بودند، مادرم همچنان قالی می‌بافت و من هم کمکش می‌کردم. قالی داشت به پایان می‌رسید. یکی از دوستانِ خانوادگی ما به نام«احترام» به یاری مادرم آمده بود. شوهرش برای دزدی در زندان بود. با دیدنش پیچشی در دلم افتاد. انگار موجی مَهیب به صخره خورد.
مراکه دید، لبخندزد. بیست سالی از من بزرگ تربود. سَرزندگی و لَوَندی از سراپایش می‌بارید. پیراهنِ اطلسیِ گُل‌گُلی به تن داشت. یقه‌اش آن قدر باز بود که بتوان چیزهایی دید. کنار من نشست و شروع به بافتن کرد. مادرم نقشه می‌زد و ما پُر می‌کردیم. پود دادن هم کار احترام بود. پس از بافتن یک رِگ کامل ، دوپود، زده می‌شد تا رِگ‌ها پریشان نگردند. پودِ زیر، بانخی نازک و پودِ رو، با رشته‌ای ضخیم‌تر واستوارتر، رِگ‌ها را به هم می‌پیوست. وقتی احترام  پودِ رویی را می‌کوبید، شانه‌ی دسته چوبی را چنان با شدّت می‌زد که از جنبشِ تنش، محراب به فریاد می‌آمد.
یک‌بار دستش را بلندکرد تا نخی از ردیفِ ابریشم‌های آویزانِ بالای قالی بردارد، دیدم پیراهنش از قسمت زیربغل، شکاف دارد. سیاهی در سپیدی می‌خرامید. سرمست از این منظره‌ی بدیع، بی‌اختیار دست بُردم و از همان‌جا او را قِلقِلک دادم. صدای قهقهه‌ی هوسناکش، مثل برخورد تکه‌های بلور به هم، فضا را به لرزه‌ای دلپذیر درآورد.
یک‌هفته بعد، من برای کمک به او رفتم. تابستانِ تمنّاها بود. تا دیروقت، قالی بافتیم. شام خوردیم. شب بود. قلم را آن زبان نبوَد که سِرِّ عشق گوید باز.
سالی گذشت و من گویا بزرگ‌تر شدم. تابستان1352را به قالی‌بافی گذراندم تا خرج کتاب و دفتر و لباس و مدرسه‌ام را فراهم کنم. بعضی‌ها که لباس خوب نداشتند، با حسرت به من نگاه‌ می‌کردند. اما نمی‌دانستند که من با چه خونِ دلی این لباس‌ها را تهیه می‌کنم. در آذرماهِ این‌سال، من و دوستانم را به عنوانِ عناصرِ نامطلوب، از مدرسه‌ی راهنمایی کریمی به مدرسه‌ی راهنمایی25شهریور در کوچه‌ی سیداصغر خیابان شاه(امام) تبعید کردند. یادم هست برف آمده بود. تا به مدرسه رسیدیم، مدیر مدرسه«آقای جمشیدی» به ما که حدود هشت نفر بودیم، گفت برف‌های حیاطِ مدرسه را توی کوچه بریزیم. تبعید با اعمالِ شاقّه بود!
زمستانِ این سال پدرم به مکه رفت.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۷

مدرسه‌ی تازه به خانه‌ی ما نزدیک‌تر بود. اما من از کوچه‌پس‌کوچه‌ها یا از کنارِ ریلِ راه‌آهن می‌رفتم تا راه طولانی‌تر شود. بیشترِ وقت‌ها دوستانم امیر و علی به خانه‌ی ما می‌آمدند و با هم از همین‌مسیرها می‌رفتیم.
یک‌بار، نمی‌دانم کدام‌دانش‌آموز در دفتر گزارش داده بود که ما کارهای خلاف می‌کنیم. آقای جمشیدی مرا خواست و گفت تا پدرم را به مدرسه بیاورم. پدرم مکه بود. چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ دوستم امیر، دامادی به نام«میرزاآقا» داشت که مغازه‌دار بود. از او خواهش کردیم تا به مدرسه بیاید و نقشِ پدرم را بازی کند. میرزاآقا خیلی از من خوشش نمی‌آمد؛ اما پذیرفت و آمد.
در دفترِ مدرسه، آقای جمشیدی به او گفت:
ـ مراقب پسرتان باشید. حیف است کارهای خطرناک کند و حرف‌های ناجور بزند.
بو بردم که گویا منظورشان کارها و حرف‌های سیاسی است. دوست و همکلاسی به نام«ابوطالب کمیجانی» داشتم که گاهی با هم حرف‌های سیاسی می‌زدیم. او کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد. پدرش هم در آتش‌سوزی مکه جان باخته بود. میرزاآقا یک سیلی محکم به من زد و گفت:
ـ بچه! آخر من چقدر به تو بگویم مراقب کارها و حرف‌هایت باش!
فکر کنم دِقِّ دلی‌اش را سرِ من خالی کرد. آقای جمشیدی که مردِ باشخصیت و متینی بود، به او گفت:
ـ نه، نزنیدش. فقط مواظبش باشید.
از مدرسه که بیرون آمدیم به میرزاآقا گفتم:
ـ چرا مرا محکم زدی؟
گفت:
ـ خواستم همه‌چیز طبیعی باشه و شک نکنند.

گذشت. دوماه بعد، دانش‌آموزی لوس و بی‌مزه به نام«شهریار» به دفتر رفت و گفت:
ـ عزتی به من حرف‌های زشت می‌زند و انگولک می‌کند.
دوباره از من خواستند که پدرم را به مدرسه بیاورم. این‌بار پدرم از مکه آمده بود. او را بردم. معاونِ مدرسه، آقای یگانه گوشم را گرفت و گفت:
ـ چندتا پدر داری؟ کدامشان واقعی است؟
گفتم:
ـ آقا این‌یکی واقعی است.
چقدر خندیدیم! آقای یگانه از من دفاع کرد و به خیر گذشت.
آقای یگانه، هوای مرا داشت. یک‌روز که تغذیه‌ی رایگان می‌دادند، لیمو و پرتغال بود. آقای یگانه احساس کرد من سرماخوردگی دارم. به من دوتا لیمو و پرتغال داد و گفت:
ـ خودت را تقویت کن زود خوب بشی.
سال‌ها بعد در خیابانِ صدوق(زنبیل‌آباد)میدانِ میرقیصری، با آقای یگانه همسایه شدیم. در یکی از شب‌های بهار سال1388که همه‌جا شلوغ بود و«خاتمی‌بازی» رواج داشت، با هم بودیم و از خاطره‌های قدیم گفتیم. چندماه بعد، ماشین به آقای یگانه زد و جانِ سالم از تصادف بیرون نبرد.
در مدرسه25شهریور، دبیرانِ عجیب و غریبی داشتیم. یکی بود که دانش اجتماعی درس می‌داد و همیشه خواب بود. دبیرِ زبانِ انگلیسی، یزدی بود که با دبیرِ علوم که شیرازی بود با هم دوست و همخانه بودند. در قم، دانشجوی حقوقِ مدرسه‌ی عالی قضایی بودند. یک دفتر دار هم داشتیم که خیلی لوکس و لوس بود و از تهران می‌آمد. یک‌روز با من لج کرد و سیلی به گوشم زد. تهدیدش کردیم. دوهفته بعد که او را در خیابان دیدیم داشت از ترس خودش را خیس می‌کرد. به ما نزدیک شد و سلام داد و گفت:
ـ من یک‌خانه‌ی دربست دارم. اگر خواستید با دوست‌دخترهایتان تنها باشید، روی من حساب کنید.
با شوخی گفتم:
ـ دوست داریم با خودت تنها باشیم!
اما هرچه بود، آشتی کردیم.
مبصرِ کلاسِ ما، درشت و نیرومند اما مهربان بود. دانش‌آموزِ شروری هم بود که دندان‌هایش مانند دندان گراز بود و او را گراز صدا می‌کردند. یک‌روز سرِ کلاسِ زبان، گراز، شیطنت کرد.  دبیرِ زبان، او را در مقابل تخته سیاه ایستاند تا تنبیهش کند. به مبصر گفت:
ـ برو یک چوبِ خوب بیار!
مبصر چیزی نیافته بود؛ چوبی را که در یکی از دستشویی‌ها بود و با آن، سوراخِ چاله‌ی توالت را باز می‌کردند برداشت و آورد. دبیر چوب را که دید، که یک‌سرِ آن به مدفوعِ خشک آغشته بود، لبخندی اهریمنی زد. گراز هم نیشش را باز کرد و خندید. موقعِ خندیدن، چشمش را می‌بست. دبیر، چوب را به دهانش فرو کرد. کلاس از خنده منفجر شد. دبیر خواست مبصر را هم به تیرکِ سقف بیاویزد و دار بزند که زنگ خورد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۸

در سال1353برادرم جعفر ازدواج کرد. دقیقاً در بیست و هشتم آذرماه، عقد و عروسی با هم بود. طبقِ معمول، جشن در خانه‌ی خودمان و همسایه‌های چپ و راست برگزار شد. چون خانواده‌ی عروس از شاهسون‌ها بود، ساز و دهل هم مجلس را گرم کرد.
کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم. تمام تابستان را به قالی‌بافی رفتم تا برای سال‌تحصیلی آینده پول داشته باشم. هرگز از پدرم برای تحصیل و لباس و خرجِ مدرسه پول نگرفتم.
مِهر رسید و به کلاس سوم راهنمایی رفتم. هفته‌ی نخست، یک‌روز در زنگِ ادبیاتِ فارسی، دبیری خوش‌پوش و متین واردِ کلاس شد و اسمش را روی تخته‌سیاه نوشت:
محمد خیرآبادی.
بعدها فهمیدم اسمِ راستینش«بلوط» و «محمد» اسمِ مستعارش بود. خیلی زود با هم دوست و صمیمی شدیم. پیشنهاد کرد به نوبت در خانه‌های چند دانش‌آموزِ قابل اعتماد، کلاسِ آموزش قرآن بگذارد. البته کلاس، بهانه بود و منظورش تلقینِ مباحثِ دینی و آموزه‌های انقلابی به ما بود. من قرآن را خوب بلد بودم. در این‌نشست‌ها با صمد بهرنگی و دکترشریعتی آشنا شدیم.
برای زمانی کوتاه، دنبالِ مباحثِ دینی رفتم. انقلابی شدم. همین انقلابی شدن باعث شد که زیانِ بزرگی کردم و در هیاهوی زمان انقلاب، گوشِ چپم را از دست دادم. گوش راست هم که قبلا با جراحی از درون تهی شده بود. من ماندم و سی‌درصد شنوایی. در وقتِ خودش به این‌ماجرا خواهم پرداخت.
گاهی آقای خیرآبادی اسم«حزبِ توده» را نیز می‌آورد. سرانجام نفهمیدم آیا اسلام‌نمایی‌اش روکشی برای توده‌ای بودن بود یا نه؟ زمان انقلاب، یک‌بار در تهران به خانه‌اش رفتم و او نشریات و کتاب‌های زیادی از«حزبِ توده» نشانم داد.
باری، او از من خواست برای قیامِ امام‌حسین، انشایی بنویسم که ببیند چقدر آموزش دیده‌ام. نوشتم و سرِ صف خواندم. آقای خیرآبادی، این‌انشا را نگاه‌داشته بود و بعدها پس از مرگش، همسرش به همراه نامه‌هایی که برای هم نوشته بودیم به من داد. اکنون، به یادگار، آن را دارم. انشا این بود:

کوتاه درباره‌ی امام حسین(ع)رهبرسوم شیعیان
شهر درلجنزارِ دروغ و نیرنگ فرومی‌رفت. مردی و مردانگی، جوانمردی و آزادگی معنی خود را از دست می‌داد. مردم به همدیگر خیانت ‏می‌کردند؛ زیرا حاکمِ وقت خیانتکار بود. جنایت و فساد، برای خلق، امری عادی شده‌بود. خلیفه‌ی مسلمین، شراب می‌نوشید و درهنگامِ نماز، ‏پاک نبود و مدام سگی درآغوش داشت. این خلیفه، به احقاقِ حق توجهی نداشت و با قدرتِ پول و شکنجه، ازمردمِ سیاه‌بخت بیعت ‏می‌گرفت.‏
کم‌کم، می‌رفت که اسلام به طورِ مطلق فراموش و خیانت و جنایت، جایگزینِ پاکی و صداقت شود. دراین هنگام بود که رادمردی ‏به‌پا خاست. آزادمردی که تاریخ تاکنون نظیرِ وی را ندیده و نخواهد دید. این‌مرد، حسین(ع)بود. یکی از فرزندانِ شجاع علی‌بن‌ابیطالب(ع).‏
خورشیدِ تابناک و فروزان، خود را به وسطِ آسمان می‌کشید. از آسمان گویی آتش می‌بارید. گهگاه صدای ناله‌ای بلند می‌شد. ناله‌ای که تا ‏اعماقِ قلبِ انسان رسوخ می‌کرد و جگر را آتش می‌زد. این ناله از حلقومِ خشکِ امام حسین(ع) بیرون می‌آمد که قرآن قرائت می‌نمود.‏
حسین(ع) نگاهی به اطرافِ خود افکند. شاید با نگاهِ شفافش به دنبالِ یاوری می‌گشت. ولی لحظه‌ای بعد، قطراتِ اشک، همچون ‏مرواریدهای غلتان از گونه‌ی خون‌آلودش به پایین غلتیدند؛ زیرا جسدِ برادرش یکسو و جسدِ فرزندِ زیبا و دلیرش در سویی دیگر افتاده‌بود و ‏بدن‌های بی‌جانِ دوستانِ صمیمی و خویشانش، دلش را آزرد. به زحمت خود را بلندنمود و رو به سپاهِ یزید کرد و چنین گفت:‏
‏-‌ ای مردم! اگر دین ندارید، لااقل آزادمرد باشید!‏
راستی لحظه‌ای بیندیشید! شاید پی به روحانیت و شکیباییِ عظیمِ حسین(ع)ببرید. حتی در هنگامِ مرگ هم درسِ آزادگی و جوانمردی ‏می‌آموزد، آن‌هم به قاتلانِ خود. شاید بدانید که آن رذلان و ناپاکان چگونه به حسین پاسخ دادند. آری! با خنجرِ برهنه. و بدین‌سان، ‏پاک‌ترین انسان روی زمین را به قتل رساندند. مردی که به پا خاسته و قیام کرده‌بود تا فساد و تجاوز را ازبین بَرَد و حق و حقیقت را ‏جایگزینِ آن سازد.‏
زندگی حسین، سرمشقی بس گران‌بها برای هرفردی می‌باشد، هرفردی که آرزوی سعادت در سر دارد.‏

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۹

در پایانِ انشایم، جمله‌هایی از خودم نوشته بودم و به امام‌حسین نسبت داده بودم:
هرگز دروغ مگو و آنچه را برخود نمی‌پسندی، بر دیگران نپسند.
مردم را میازار و کسی را از خود آزرده مساز!
راستی و صداقتِ خویش را ‏به اندک‌بهایی نفروش و به خاطر لحظه‌ای‌کوتاه برای لذت بردن، گناهی بزرگ مرتکب نشو!
همواره آزاده باش. نه ظلم کن و نه ظلم را قبول ‏کن!
به بزرگ‌تر خود احترام بگذار و سخن کسی را قطع نکن.
به موقع، خشمِ خود را فرو ببر و خدایت را ستایش کن.
درماندگان را حامی ‏شو و به تهیدستان بخشش نما.
با نفسِ خود به ستیز باش و جهاد کن که بزرگ‌ترین جهاد، جنگ با شهوت و نفس می‌باشد.
غرور و تکبر را ‏ازخود دورکن و اخلاقِ نیکو داشته باش.‏

درجهان نیکی نما، مردانگی را پیشه کن!
کارِ بَد را لحظه‌ای درباره‌اش اندیشه کن!‏

پادشاهِ جسم و روح و پیکرت همواره باش!
چون گیاهی در زمینِ حق‌گزاری ریشه کن!

شعرِ یک پسرِ سیزده‌ساله، از این بهتر نمی‌شد. من عقاید آن روزهایم را درقالبِ آن درس‌ها ریخته بودم. البته اکنون نیز به آن‌ها باوردارم. نشانی است از خط سیرِ فکری من که گویا چندان دگرگون نشده است. فقط دیگر از شاه، بدگویی نمی‌کنم.
چندی گذشت. گویا یکی به دفتر مدرسه، نامه نوشته بود و گفته بود:احمدعزتی پرور سیاسی است و از شاه بدگویی می‌کند. یک‌روز آقای جمشیدی، مدیر مدرسه، مرا خواست و با مهربانی بسیار به من هشدار داد و نصیحتم کرد که بیشتر مراقب باشم. یادش بخیر! ادب و رفتار انسانی این مرد را هرگز فراموش نخواهم کرد.

از وقتی یادم می‌آید، عاشق بودم. اگر روزی درباره‌ی عشق‌هایم بنویسم، کتابی طولانی خواهد شد. گویی خاکِ وجودِ مرا با عشق سِرشتند. هم عشق زمینی برایم گرامی بود و هم عشق آسمانی. باید کشف می‌کردم که ما برای عشق‌ورزی به جهان آمده‌ایم. هستی، به خودیِ خود، معنایی ندارد. ماییم که باید برای آن، معنایی بیابیم یا بیافرینیم.
مِهرورزی‌های شتابناک و زودگذرِ نوجوانیِ من، تمرین‌هایی برای آفریدنِ معنای عشق بود. با کتاب و مطالعه، مفهومِ عشق را نیافتم، با تجربه‌های شخصی به درکِ مفهومِ متعالیِ عشق رسیدم. برای همین است که همواره به دیگران سفارش می‌کنم: عشق بورزید! دوست داشته باشید! عشق، برترین و بهترین ساخته‌ی نهادِ بشری است. نهادِ نیکِ آدمیان، با سنجه و معیارِ عشق، شناخته و ارزیابی می‌شود. جان‌ها فدای مردمِ نیکو نهاد باد!
معنای زندگی نیز چنین است. در خارج از ذهن، چه در زمین و چه در آسمان، معنایی وجود ندارد؛ معنایی که برای زندگی اثبات می‌کنیم، ساخته‌ی ذهن ماست. معنای دلپذیر برای زندگی، در آفریدن است؛ از آهنگی زیبا یا شعری خوشایند یا هر اثر هنری دلخواه دیگر گرفته تا کشف رازی علمی یا اختراعِ یک وسیله.
ذهن زیبا، معنای زیبا می‌آفریند. باید آفریننده باشیم و معنایی زیبا و زیبنده و همگانی برای زندگی بسازیم. کدام‌ساخته‌ی انسانی، دلرباتر و خشنودکننده‌تر از عشق است؟
کلاس سوم راهنمایی بودم که عاشق دختری شدم. یادم هست زمستان پُر از برفِ آن‌سال، ساعت‌ها روبروی پنجره‌ی خانه‌شان می‌ایستادم تا شاید دریچه را بگشاید و خود را به من بنماید. او نیز این را می‌دانست. هربار که پنجره باز می‌شد، جامه‌ای دیگرگون به تن داشت. جلوه‌گری می‌کرد. رُخسار می‌نمود و پرهیز می‌کرد. دیدگانم از شرابِ دیدار، سرشار می‌شد. من«هیچ» بودم. من«نگاه» بودم. سوره‌ی«تماشا» وردِ چشمانم بود. همه‌ی جانم، چون جامی، جویای جرعه‌های تجلّیِ او بود.
سالیانِ درازی بعد، یک‌روز دخترم از من خواست تا او را نزد همکلاسی‌اش ببرم. بُردم. در زدم. در باز شد. بر جای خود میخ‌کوب شدم. او بود. اونیز چون افسون‌شده‌ها، خیره ماند. دخترش آمد و با دخترم گرم صحبت شدند. تازه هردو به خویش آمدیم. باورمان نمی‌شد چرخِ بازیگر، روزی برای ما بیاورد که او در باز کند و من از نزدیکِ نزدیک ببینمش. گفتم:
ـ آخرش در را باز کردی.
لحظه‌ای چند، با خاکسترِ خاطره‌ها گرم شدیم و سپس بِدرود. دیگر دیداری در کار نبود و نبایستی هم می‌بود. نخواستیم هیچ‌آلایشی، آرایشِ گذشته را به هم بزند. همین زیباست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۰

برجسته‌ترین خاطره‌ی من از سال1353به تابستانِ آن مربوط می‌شود که برادرِ کوچکم محمود را برداشتم و به دیدن خواهرم گلندام در شهرک«قلعه‌حسن‌خان»(شهرِ قدس)  رفتم. این نخستین‌سفرِ مستقلِ من بود. با اتوبوسِ شهری تهران، از خیابانِ آذری به آن‌جا رفتم. خواهرم در خانه‌ی باغ‌مانندی زندگی می‌کرد که هفت یا هشت خانواده‌ی دیگر در آن ساکن بودند. هرکدام یک‌اتاق داشتند. این‌جا به محلِ کارِ دامادمان، که در شرکتِ نفتِ پارس کار می‌کرد، نزدیک بود.
به گمانم، زندگی صفایی داشت و همسایه‌ها به یاری هم می‌رفتند. غروب‌ها دورهم جمع می‌شدند و تخمه‌ی آفتابگردان یا تخمه‌ی خربزه و هندوانه‌ی بو داده می‌شکستند و از خود و زندگی می‌گفتند. فضا برای همه بود. درخت بود؛ گُل بود، گربه بود و حتی یکی‌دوتا سگ. همزیستی با گیاه و جانور، غنای بیشتری به جانِ آدمی می‌بخشد.

دو روز در خانه‌ی خواهرم بودم. یک‌روز برادرم را به لاله‌زار بردم و سینما رفتیم و یک‌سیگارِ برگ خریدم و کشیدم. روز دوم، تنها به خیابانِ جمشیدِ تهران رفتم و پایم به جایی باز شد که گویا هنوز برایم زود بود. اما جالب است که رشدِ جسمی و ذهنیِ من به‌شتاب، مرا به بلوغ رسانده بود. تصویرهایی که از این‌سال دارم نشان می‌دهد که از نظر قد و قیافه، کاملاً جوان به نظر می‌رسم و دیگر هم رشد نکردم. بعدها خواهم گفت که من در هفده‌سالگی به خواستگاری رفتم. در نوزده‌سالگی ازدواج کردم و در بیست‌سالگی دارای فرزند شدم.

البته دوسال پیش‌تر نیز یک روز تنها به تهران رفته بودم. تابستان1351بود. یک‌روز صبح جمعه، برای گریز از کُتکی که باید می‌خوردم،  از کیف مادرم پولی برداشتم و به تهران رفتم و غروب برگشتم. از میدان شوش تا میدان بروجردی تهران پیاده رفتم. دارایی‌ام شِش تومان بود (60ریال) دوتومان به اتوبوس داده بودم تا مرا به تهران برساند. چهارتومان دیگر در جیبم بود. درمیدان بروجردی، یک سینمای تازه ساخت بود که همنام سینمای قمِ آن روز بود: دروازه طلایی. فیلم نخست سینما برای گشایش، یوسف و زلیخا(با بازی فروزان و فخرالدین) بود. دوتومان دادم و به سینما رفتم. خیلی به دلم چسبید. از یاد بردم که در کجای جهان هستم و غروب چه ماجرایی در پیش دارم. غروب که برگشتم، چیزی نشد و به روی من نیاوردند. این که چرا باید کتک می‌خوردم، نگفتنی است. دلِ من داند و من دانم و داند دلِ من.

سال1354رسید.یکی از تلخ‌ترین رویدادهای بهار امسال برای من، آتش‌زدن و تخریب و انفجار سینمای دروازه‌طلایی قم بود. خانه‌ی امید و شادیِ من ویران شد. هرگز نتوانستم کسانی را که این‌فاجعه را به بار آوردند، ببخشم.
نیمه‌شبِ سی و یکم اردیبهشت1354صدای انفجاری شنیدیم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدرسه به سینما نزدیک بود، هم‌کلاسی‌هایی که از عشق من به سینما خبر داشتند، گفتند:
ـ خبر داری چی شده؟
گفتم:
ـ نه. چی شده؟
گفتند:
ـ سینما را آتش زدند.
دلم فرو ریخت. از مدرسه بیرون زدم و یک‌راست تا سینما دویدم. آه چه دیدم؟ که دو چشمم مباد! آن‌بنای باشُکوه و درخشان، مچاله شده بود. انگار با شکنجه، دل و روده‌اش را به هم ریخته بودند. کاشی‌های رنگیِ کوچک در همه‌جا پخش شده‌بود. ویترین‌های آن که یک‌روز قبل، تصویرهای چشم‌نواز داشت، اکنون چون دهانه‌های دوزخ، سیاه و تیره و تباه بودند. درِ زرّینِ سینما از جا کنده شده بود. از همان‌دروازه به درون نگریستم و گریستم. فضای سوخته و سیاهِ سینما، همچون دلِ آتش‌افروزانش، تاریک و ترسناک بود. شامِ شومِ شرارتی شرربار، بامدادِ سُرورِ سینما را درنوردیده بود. دوزخ، بر خرابه‌های بهشت، خیمه زده بود. خُرافه و جنونِ جنایت، بر خِردِ خُرّمِ خوشی، چیره شده بود. زمینِ زیبای سینما، زار می‌زد. تصویرها لگدکوبِ لجنزارِ جهل شده بودند. شیشه‌ها چون دلِ عاشقان شکسته بودند. رنگ‌ها رنجیده بودند و جز خاشاک و خاکستر، چیزی در پیاده‌رو نبود.
به مدرسه برگشتم. دیگر نخندیدم. دوستان، به دلداری برخاستند و امیدِ ساختنی دوباره دادند. باور نکردم. انگار می‌دانستم که این تخریب، پیشاهنگِ ویرانگری‌های هراسناک‌تر است.
یک‌بار مادرم را در شهریور1353در قم به سینما بُردم. فیلم «جوانمرد» بود. برای همین، این فیلم قدیمی برای من ارزشی چندگانه دارد. مادرم در عمرش فقط یک‌بار سینما را دید. من کنارش بودم. یادش خوش باد.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۱

در زندگی از ورزش‌هایی که بُرد و باخت داشت بیزار بودم. نه فوتبال را پسندیدم که همیشه میانِ تماشاگرانش اختلاف افکنی می‌کرد و نه کشتی و کاراته و دیگر ورزش‌های رزمی را که به هرحال، خشونت و حمله، از لوازمِ آن‌ها بودند. برای همین به ورزش«ژیمناستیک» روی آوردم که در قم امکاناتِ کمی داشت و مربی‌اش یک قهرمانِ کشتی به نام«حسین بیطرفان» بود. ژیمناستیک، بر انعطافِ بدن و ذهن تاکید داشت و نمایشِ توانایی‌ِ خویش است نه تکیه بر ناتوانیِ دیگری. همین ورزش به من آموخت همواره بر داشته‌هایم ببالم و ذهنِ منعطف و دارای نرمشِ خود را نمایش دهم. یادگرفتم به توانایی خویش ارج نهم و از خاموش‌کردن دیگری، برای افروختنِ شمعِ خود بپرهیزم.
ژیمناستیک را با امکانات محدود قم ادامه دادم. توانایی مالی برای رفتن به تهران و پرداختن به این ورزشِ زیبا را نداشتم. اما هرچه باید می‌آموختم، آموختم. تناسبِ اندامِ اکنونی خود را مدیونِ همین ورزش می‌دانم که هنوز اثراتش باقی است.
با دوستانم علی و امیر، به فضاهای خالیِ میدانِ فرح(امام) می‌رفتیم و در آن‌جا چندجوانِ فیلم‌باز و ورزشکار بودند که با هم پُشتک و وارو می‌زدیم و از بلندی‌ها می‌پریدیم. «تای‌تای» زدنِ من بی‌نظیر بود و کسی نمی‌توانست همانند آن را اجرا کند. «تای‌تای» به این‌صورت بود که می‌خوابیدم و دوپا را به صورتِ موزون بالای سر می‌آوردم و با یک حرکت سریع و بدونِ یاری گرفتن از دست‌ها، برمی‌گرداندم و برمی‌خاستم. حرکتِ بسیار دشوار و بسیار زیبایی است.
سومِ راهنمایی را تمام کردم و در تابستان به قالی‌بافی رفتم و در مِهرِ سال1354واردِ دبیرستان«ششم بهمن»(صدوقِ فعلی) شدم. این دبیرستان، دیوار به دیوارِ دبیرستانِ دخترانه‌ی«پروین اعتصامی» بود و البته خروجی هر دبیرستان با هم فاصله داشتند. دوستانم امیر و علی نیز با من بودند. سه تَن در یک میز می‌نشستیم. دبیر ریاضی ما آقای«نبوی» بود که ثروتمند بودند و در میدان فرح، نمایندگیِ ماشین‌های سنگین و جرثقیل داشتند. خیلی خوش‌پوش بود. آقای نبوی، از من و یک دانش‌آموزِ دیگر خوشش می‌آمد. گاهی برای ما از دوست‌دخترهایش تعریف می‌کرد.
یک‌روز به پیشنهاِد علی، او، من و امیر، سرهایمان را با تیغ تراشیدیم.  غروب بود و هنگامِ تعطیلی دبیرستان دخترانه. سرِ کوچه دارایی ایستاده بودیم تا شاید دختری از سرِ طاسِ ما خوشش بیاید و لبخندی بزند. ناگهان جیپِ شهربانی، جلوی ما ترمز کرد و «سروان عسگری» بیرون پرید. اگر می‌ایستادیم مشکلی نبود. اما از ترس پا به فرار گذاشتیم. سروان عسگری دنبال ما افتاد و البته به من نرسید. اما یک لنگه کفشم درآمد و او برداشت و با خود به کلانتری بُرد.
همکلاسی به نام«مهدی کبوتری» داشتم که دامادش یکی از نیروهای کلانتری سه بود.  سروان عسگری معاون «سرگرد ایمانی» بود که بعد درباره‌ی فرهنگ و شعور و تربیت این‌مرد بزرگ، داستانی خواهم گفت.. به مهدی گفتیم و دامادش گرفت و آورد.
صبح که وارد کلاس شدیم، بچه‌ها زدند زیرخنده. سه سرِ طاس کنار هم در یک میز را تصورکنید! زنگِ اول ریاضی داشتیم. آقای نبوی وارد کلاس شد. تا چشمش به من افتاد، با چهره‌ای متشنج گفت:
ـ اَه! گم شو بیرون!
تا دوسه هفته که مویم کمی بلند شد، در کلاس ریاضی شرکت نکردم. البته بعدش با هم آشتی کردیم و سرِ جلسه‌ی امتحان دید که دارم تقلب می‌کنم، چیزی نگفت و لبخندی زد و رد شد. از ریاضی نمره12گرفتم.
دبیر ادبیاتِ ما، آقای«بایرامی» بود که با«دکترمعراجی»(حقوق‎دان) و«آقای ناظری»(دبیر ورزش)دوست بودند. یک‌روز آقای بایرامی از من خواست به خانه‌اش بروم. رفتم. چندنفر از جمله آقای دکترمعراجی و آقای ناظری هم بودند. موضوعِ جلسه، بحث در باره‌ی متنی برای نمایش بود. دوسه‌متن پیشنهاد شد و سرانجام، نمایش‌نامه‌ی«آسیدکاظم» نوشته‌ی محمود استادمحمد، برگزیده شد.
نقشِ اصلی نمایش به نام«مَمد ریزه»را به من دادند؛ شخصیتی شرور و بدزبان که پشتِ سرِ آسیدکاظم، پهلوان محترمِ محل، بدگویی می‌کند. سه ماه تمرین کردیم و در شبِ ششم بهمن1354با حضور مقامات لشکری و کشوری و اداری شهر قم، نمایش را اجرا کردیم. بازی‌ها درخشان بود. یادم هست آقای«عباس فخاری» رئیس آموزش و پرورشِ قم، نوبتِ تشویق من که شد برخاست و دست زد و به احترامِ او، دیگران نیز برخاستند. عکسی به یادگاری گرفتیم.
اجرای نمایش تا دهم بهمن تکرار شد. با دبیرها بیشتر دوست شدم. بچه‌ها بیشتر به ما احترام می‌گذاشتند. در آن‌سال‌ها هنرمندان قدر می‌دیدند و بر صدر می‌نشستند.
ادامه دارد ...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۲

یادم هست اوایل خرداد1355 بود و من گرفتارِ امتحانات بودم. میان خانواده‌ی همسر برادرم جعفر و خانواده‌ام یک دعوای خانوادگی پیش آمد. همسر برادرم از ما شکایت کرد و برادرم آقانقی، جعفر و مرا به بازداشتگاه بردند. برادرم آقانقی و من واقعا در دعوا نقشی نداشتیم. اما ما را به بازداشتگاه بردند و یک‌شب در کلانتری3خوابیدیم. به هرکدام از ما، پتویی دادند. بازداشتگاه، زیرزمینی نمور و بویناک و تاریک بود. مستِ شروری هم در کنج دیوار خوابیده بود و خُرناسه می‌کشید. گویا بالا آورده بود و بوی الکل و اسیدِ معده، مشام را می‌آزرد.
خواب به چشممان نمی‌آمد. چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. فردا امتحان ریاضی داشتم. خرناسه‌های مستِ گوشه‌گیر، نمی‌گذاشت تمرکز داشته باشم. آیا ما را به زندان می‌بردند؟ مگر چه کرده‌ایم؟ کسی را زدیم؟ دزدی کردیم؟
شب، سرد و سیاه بود. سکوتِ برادرانم، بوی خشم داشت.  با پلکِ بسته، به هم می‌نگریستند. زمین و زمان، ناگوار می‌نمود. می‌دانستم از این که من در چنان جایی خفته‌ام، آشفته‌اند.
با سر و صدای پاسبانی که در بازداشتگاه را باز می‌کرد، بیدار شدم. برادرانم نشسته بودند. آیا تمام شب را با خشم و خیال سپری کرده بودند؟
بیرون رفتیم. حیاط را شسته بودند و آن مردکِ مست، دورِ حوض می‌دوید. پدرم به کلانتری آمده بود. می‌دید که گاهی مردک را می‌خوابانند و به پایش شلاق می‌زنند و سپس دورِ حوض می‌دوانند. سروان عسگری آمد. ما در کناری ایستاده بودیم. پدرم به سروان گفت:
ـ دلتان به این مرد نمی‌سوزد که این‌طور تنبیهش می‌کنید؟
سروان با احترام پاسخ داد:
ـ حاج‌آقا می‌دانی این مرد چه کرده؟ در محل عربده کشیده و به خانمی که از حمام آمده بوده، تعرّض کرده. آن‌خانم، ناموسِ همه‌ی ماست. اگر تنبیه نشوند، سنگ روی سنگ، نمی‌مانَد. با این‌حال، به احترام شما تنبیه را متوقف می‌کنیم.
به پاسبان‌ها اشاره کرد و او را به زیر زمین بردند. پدرم و سروان به دفترِ کلانتری رفتند. در دفترِ نگهبانی، دونفر با هم اختلاف داشتند. سروان‌عسگری پرسید چرا اختلاف دارند؟ اختلاف مالی بود. سروان به یکی از آن‌دو گفت:
ـ تو چی می‌گویی؟
مرد گفت:
ـ از من پول گرفته تا چیزی بخرد، حالا انکار می‌کند.
سروان گفت:
ـ سند و مدرک و شاهد داری؟
مردگفت:
ـ نه. جز خدا شاهدی ندارم.
سروان به دیگری گفت:
ـ تو چه می‌گویی؟
او گفت:
ـ من پولی نگرفتم.
سروان تکمه‌ی جیبِ یونیفرمِ نظامی‌اش را باز کرد و قرآنِ کوچکی درآورد و به مردی که گرفتن پول را انکار می‌کرد گفت:
ـ به این‌قرآن سوگند بخور که پولی نگرفتی.
مرد با اضطراب گفت:
ـ سوگند نمی‌خورم.
سروان گفت:
ـ پس بپذیر که پولش را پس می‌دهی.
مرد گفت:
ـ چشم.
آن‌گاه صورتِ شاکی خود را بوسید و بیرون رفتند.
نه کار به دادگاه کشید نه مشاجره و کینه‌ای صورت گرفت. در همین‌وقت سرگرد ایمانی وارد کلانتری شد. نیروها به خط ایستادند و ادای احترام به سرگرد شد. سرگردایمانی وارد دفتر کار خود نشده مرا دید و گفت:
ـ تو این‌جا چه می‌کنی؟
گفتم:
دعوای خانوادگی شده و مرا هم وارد کرده‌اند.
گفت:
ـ چه‌کار می‌کنی؟
گفتم:
ـ دانش‌آموز هستم و امروز هم امتحان ریاضی دارم.
دستی به شانه‌ام زد و گفت:
ـ برو و امتحانت را بده. بعد هم یک‌راست به خانه برگرد!
از درک و شعور و توجهِ این مردبزرگ و بزرگوار، هنوز احساسِ عمیقِ حق‌شناسی دارم. هشیاری یک مأمورِ عالی‌رتبه‌ی نظامی در تفکیکِ آدم‌ها برایم آموزنده بود. امروز حتی اگر به عنوانِ همراه و ضامنِ یک متّهم به دادگاه و کلانتری گام بگذاری، به چشمِ مُجرم نگاهت می‌کنند. سرگردایمانی نخواست من به دادسرا بروم. قطعا اگر موقع ورود ما به کلانتری حاضر بود، نمی‌گذاشت شب در بازداشتگاه بخوابم. چه روزگاری بود! این‌تجربه‌ها به شخصیتِ من، شکلی مقبول و مناسب داد.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۳

نوجوان که بودم، بیشتر لحظه‌هایم به اندوه می‌گذاشت و آهنگ‌های غم آلود را دوست می‌داشتم. در زمان نوجوانی ما، جامعه شاد بود و مردم برای چاشنی هم که شده ترانه‌های غمگین را بیشتر می‌پسندیدند و زیر لب زمزمه می‌کردند. بیشتر ترانه‌های آن روزها فضایی گرفته داشتند.
امروزه گویا برعکس شده است؛ دراجتماع و خانواده، چندان غم و رنج هست که دیگر نیازی به آهنگ‌های غمگین نیست تا تعادلی میان غم و شادی برقرار شود. این روزها نوجوانان و جوانان و عُموم مردم، در پی نغمه‌های شاد و شادی آور هستند و حق هم دارند. ما پیران، هنوز با نیروی گذشته زندگی می‌کنیم.
یکی از دل‌خوشی‌های من در نوجوانی، رفتنِ تنهایی به صحرا و کوه بود. مخصوصاً غروب‌های پاییز، راه می‌افتادم و از شهر بیرون می‌رفتم. آن‌گاه که نسیم بر آبگیرها می‌وزید و رویِ آب، چین برمی‌داشت، کنارِ برکه می‌نشستم و به آن نگاه می‌کردم. زیباییِ صحنه، وصف‌ناپذیر بود. بادِ خنک و ملایم، پوستم را نوازش می‌داد. مویم را پریشان می‌کرد. از این‌پریشانی، خوشم می‌آمد. زلف بر باد می‌دادم. با خودم زمزمه می‌کردم. نمی‌خواستم حضورِ کسی رامش و خوانشم را بیاشوبد.
سپس به افق، در آن‌جا که خورشید در پشتِ کوه‌ها ناپدید می‌شد، خیره می‌شدم و از رنگ‌آمیزیِ شگفت و بدیعِ آسمان، در لذّتی مستانه فرو می‌رفتم. رنگ‌های بنفش، نارنجی، سرخ و آبی و در هم تنیدگیِ آن‌ها، فرشی رنگارنگ، بر بومِ آسمان بود.
در اندیشه فرو می‌رفتم و به رازِ هستی فکر می‌کردم. چیست این‌سقفِ بلندِ ساده‌ی بسیارنقش؟ من کیستم؟ آیا روزی خویشتن را خواهم شناخت؟ هنوز هم پرسشِ بنیادینِ ذهنِ من همین است.
شوق به شناختِ خودم و دیگران، ژرف‌ترین احساسِ همیشگیِ من بوده‌است. رازِ وجودِ آدمی، معمایی است که هنوز نیز آن را کشف نکرده‌ام و همواره در جست‌وجویم.
پاسخ‌‌های بیشتر و ‏متنوع‌تری یافته‌ام، اما دلپذیرترینِ جواب همان‌ بود که در نوجوانی یافتم و دلم آرام گرفت و کشتی ذهنم به ساحلِ آرامش رسید: انسان، موجودی مِهروَرز و مِهرطلب و آفریدگارِ خویش است. کوشیدم خود را بیافرینم. ساختن را دوست می‌دارم. برای ساختنِ بنای باشُکوهِ انسانی، کدام مَصالح در دسترس‌تر از خودم؟ چرا راهِ دور بروم؟ من که نزدیک‌تر از من به«منم». به خویش پرداختم و خویشتن را ساختم. شادمانم. از دستاوردِ رنجِ خویش، پشیمان نیستم. خودم را دوست دارم.
از هرگونه تعصّب و خُرافه نفرت داشتم. گرچه در محیطی بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما از هرآنچه ضد انسانی و آزادی باشد، دل‌چرکین بودم. سپس که بزرگ‌تر شدم، از هرگروه و شخصی که متاعِ باورهای غیرانسانی و ماوراء‌طبیعی فروخت، دل‌زده‌تر شدم.

خیلی ساده به این دریافت دست یافتم که نباید درباره‌ی خدا بیندیشم. مفهوم«خدا» از نمونه‌های کهن اندیشه‌ی آدمی است که نسل به نسل به ذهن‌ها میراث رسیده و ذهن و زبان انسان را درگیرِ دشواری‌ها و زندگی‌اش را با دوستی‌ها و دشمنی‌های همیشگی انباشته است. احساس آرامشِ ژرف، با رها کردن این مفهوم حاصل می‌شود. برای من چنین بود و چنین شد. سال‌هاست با این‌احساس، زندگی را زیبا و دوست داشتنی می‌یابم.
این انتخابِ یک‌سره شخصی و باز نگفتنی، تکلیف ذهنم را روشن نمود و دیگر بازیچه‌ی پندارهای بی‌اساس نشدم. ازاین جهت، بستری برای ‏آرامشِ نسبی یافتم. مجادلاتِ کلامی و شُبهه‌ها و اختلافاتِ عقیدتی، همه برایم بی‌معنا شد و همه را جنگِ هفتاد و دوملّت دیدم که ‏پیروانش، به سعادتِ دیدارِ حقیقت نرسیده‌اند و راهِ افسانه می‌‌پویند و زیانِ دیگران و سودِ خویش می‌جویند. پس یکباره از آن‌ها بُریدم و در ‏رامشی گوارا، خلوت گُزیدم.‏
نخستین تصمیم بزرگی که به هنگامِ نوجوانی در زندگی فکری خود گرفتم این بود که «دین» را امری کاملا خصوصی دانستم که هرگز قابلیتِ عرضه در اجتماع ندارد. برای من، فلسفه، گیرایی و گوارایی و کشش داشت. در پناهِ فلسفه به پالودگیِ درون، بیشتر دست یافتم.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۴

من گذشته‌ام را دوست دارم. گذشته، بهارِ هستیِ من است. بذرِ وجودِ من است. سنگ‌بنای خانه‌ی بودنِ من است. در گذشته، تنگ‌دست بودیم اما زندگی را زیبا می‌دیدیم. آن‌روزهای خوب، چون مادری دانا و دلسوز، دستم را گرفت و پابه پا بُرد و الفاظ بر زبانم نهاد و گفتن آموخت و شنیدن یاد داد. چشمم را به روی زیبایی‌ها گشود. ذهنم را با افق‌های اندیشه آشنا نمود. «آغوزِ»گذشته، استخوان‌بندی احساس و ادراکِ مرا استوار ساخت. «اُسطُقسِ»من، عُصاره‌ی عصرهای برباد رفته، اما از یاد نرفته است.
با گذشتِ زمان، کم‌کم خودم را بیشتر می‌شناختم. پی‌بُردم که بخشی از وجودِ من، همیشه اندوهگین است. این‌اندوهِ ژرف هنوز نیز با من است.  همیشه می‌کوشیدم تا بدانم این‌اندوه برای چیست؟ خواستم بدانم چه پیش می‌آید که غمگین می‌شوم. نخستین‌تحلیلِ آگاهانه‌ام در نوروز1356بود.
سرِ کوچه نشسته‌ بودم. به خودم و احساس‌ها و اندیشه‌هایم فکر می‌کردم. زن و مردِ جوانی از کنارم رد شدند. برای دید و بازدید عید می‌رفتند. با هم گفت‌وگویی تلخ داشتند. به آن‌ها نگاه کردم. ناگهان مرد، سیلیِ محکمی به صورت زن زد و لگدی به شکمش نواخت. زن نالید. کاری از دستم برنمی‌آمد. زهرِ اندوه به جانم خزید. دیدم تواناییِ تحملِ چنین‌ستمی را ندارم. به خانه گریختم. اشک ریختم.
بیدادِ مرد به زن، خاستگاهِ رنجِ من بود. بارها دیده‌ بودم پدرم مادرم را می‌رنجاند و با خشونت، او را لگدکوبِ ستم و زورمندی می‌کرد. از همین‌تجربه‌ها دریافتم که ریشه‌ی رنج، در تبعیض و بی‌عدالتی و سلطه است. جهان، برای من به معنای جهانِ انسان بود. مِهربانی و معرفت، دو ستونِ این‌جهان است. هرگاه نامهربانی و بی‌معرفتی می‌دیدم، احساس می‌کردم ستون‌های هستیِ راستین لرزان می‌شود و هرآن، بیمِ فروریختنِ بنای زندگانی هست.
اخلاق برای من، معنابخشِ رفتارِ انسانی شد. در تابستانِ همین‌سال، آموزش و پرورش قم، مسابقه‌ی انشا برگزار کرد. انتخابِ موضوع را بر عهده‌ی شرکت‌کنندگان گذاشته بودند. موضوعی که من برگزیدم و درباره‌اش نوشتم چنین بود:

اَقوامِ روزگار، به اخلاق زنده‌اند؛
قومی که گشت فاقدِاخلاق، مُردنی است.
(ملک‌الشعرا بهار)
نوشته‌ی من، برنده‌ی جایزه‌ی نخست شد.  جناب آقای «هادی فرساد» از داوران بودند. البته بعدها که با هم دوست شدیم این را به من گفتند. جناب«عباس فرساد» دبیر زیست‌شناسی ما بود. او سرِ کلاس جمله‌ای از نوشته‌ام را نقل کرد که در خاطرم ماند. نوشته‌ بودم:
باید جامعه‌ای را مُرده انگاشت و  تشییعِ  کرد که در آن، اخلاق، بی‌معنا و ستم و آزار، جای مِهر و یار را گرفته باشد.
این‌نکته می‌رسانَد که ذهنم چندان تغییری نکرده است و هنوز نیز همان را ارجمند می‌شمارم که در نوجوانی به آن می‌پرداختم. اخلاقی که من به بایستگی و شایستگیِ آن باور داشتم و دارم، از تجربه‌هایم فرا گرفته بودم. زنِ به ظاهر دیوانه‌ای که یک‌روز گریبانِ مرا گرفت و در چشمم خیره شد و گفت:
ـ تو خوب هستی. تو بدنیستی.
بارِ سنگین و وظیفه‌ی دشوارِ «خوب‌بودن» را بر عهده‌ام گذاشت. اندوه و رنج، پاداشِ خوب‌بودن است. آن را پذیرفتم. اما این را نیز آموختم که زدودنِ بیدادگری و خشونت، راهِ پایان دادن به غم و قساوت است. خردمندی به من آموخت که در باره‌ی خودم اغراق نکنم. من توانایی نابودی ستم و بیدادگری را ندارم؛ اما می‌توانم در حدودِ شعاع و گستره‌ی ارتباطاتِ خود، از شدتِ آن‌ها بکاهم.
شادی‌بخشی، بخشی از مسئولیتِ من شد. اگر نمی‌توانم خاستگاهِ رنج و اندوه را از میان ببرم، می‌توانم در بی‌اعتنایی به آن سودمند باشم. شادی، پادزهرِ غم است. گسترش و تعمیقِ شادی، به‌گونه‌ای ستیز با رنج و اندوه است. این را نیز دانستم که شادی یک آرمان است و مانند هرآرمانِ دیگری به مبانی و اصولی نیاز دارد که ضرورت و لزومِ آن را اثبات کند. شادی، میوه‌ی اندیشه و خِرَد است. بدونِ دیدگاهی خردمندانه، نمی‌توان به شادیِ اساسی و ژرف، دست یافت.
بسیاری از رمان‌ها و داستان‌ها و کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی و فلسفه را در این‌سال خواندم. صادق هدایت و فروغ فرخزاد، دوستانِ همیشگی اندرونِ تنهایم شدند.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۵

در تابستان1356دیگر به قالی‌بافی نرفتم و بیشتر بیکار بودم. سه‌روز بنّایی کار کردم. داشتند ساختمان دانشگاه پردیس قم را می‌ساختند. دامادبزرگمان مرا به آن‌جا معرفی کرد. دیدم شاگربنّا شدن کار من نیست. رهایش کردم. خاطره‌ای از شرافت کارخانه‌دارهای قم بگویم:
کارخانه رادیاتورسازی«کامراد» قم در جاده‌ی اراک، کارگر می‌خواست. با دوستانم علی و امیر آن‌جا رفتیم و لباسِ کار به ما دادند و مشغول شدیم. کارِ من، راه‌انداختنِ دستگاهِ بُرشِ فلز بود. سه روز کار کردیم. یک‌بار، دستم به لبه‌ی قطعه‌ای خورد و زخمی شد. به مهندسِ مدیرِ داخلی گفتیم دیگر کار نمی‌کنیم. مهندس گفت:
ـ هرطور میلِ شماست. اما این‌جا همیشه کار هست. اگر پشیمان شدید، برگردید.
سپس به ما گفت تا دست‌کش و لباسِ کار را تحویل دهیم. تحویل دادیم. داشتیم از کارخانه بیرون می‌رفتیم که ما را صدا کرد:
ـ چند دقیقه بیایید دفتر من!
رفتیم. گفت:
ـ بدون گرفتنِ دستمزد می‌رفتید؟
گفتیم:
ـ آخر فقط سه روز کار کردیم.
گفت:
ـ یک ساعت هم کار می‌کردید دستمزدتان را می‌دادیم.
از کشوی میزِ کارش پول درآورد و شمرد و به هرکدام از ما دستمزد سه‌روز را داد. بیش از پول، از شرافت و بزرگواری مهندس، شادمان بودیم. محکم با ما دست داد و خداحافظی کرد.
این‌وضعیت را با وضعِ استخدام امروز مقایسه کنیم! نه بیمه‌ای، نه تضمینی، نه امیدی به ادامه‌ی کار. تازه حقوقِ ماهِ نخست را هم اداره‌ی کاریابی برمی‌دارد. از رفتارهای توهین‌آمیز و تحقیرکننده‌ی کارفرما با کارگران و کارمندان بگذریم که خودش مصیبتی است.
استخدام من در آموزش و پرورش هم ساده و جالب بود. یک روز در مرداد1356به آموزش و پرورش قم رفتم و گفتم:
ـ می‌خواهم معلم بشوم.
گفتند:
ـ برو چهارقطعه عکس و رونوشت از صفحات شناسنامه بیاور!
رفتم و آوردم و به همین آسانی استخدام شدم. البته باید دوسال در دانش‌سرای مقدماتی قم دوره‌ی آموزگاری می‌دیدم که دیدم.
زندگی جریان آبی است که می‌رود و هرچه را که سرِ راهش باشد با خود می‌بَرَد. زندگی را آدم‌ها به وجود می‌آورند و خود درآن مَحو می‌شوند. آدم‌ها سرِ راهِ زندگی هستند. زندگی، نمایشنامه‌ی بی‌سَر و تَه و گُنگی است که هرکسی خیال می‌کند نقشِ اول را درآن به عهده دارد. من هم چنین فکری داشتم. خودم را مرکزِ هستی و وجود می‌دانستم. وقتی توی کوچه و خیابان راه می‌رفتم، فکر می‌کردم همه دارند به من نگاه می‌کنند. پیشِ خودم از خویشتن قهرمانی ساخته‌بودم. البته این، حقِ همه‌ی انسان‌هاست.
به دانش‌سرا رفتم. هنگامِ ورود به آن‌جا، آرزوهای زیادی داشتم. با خود می‌گفتم:
ـ باید بهترین معلم بشوم و شیوه‌های تازه‌ای در تدریس خلق کنم. بنیادِ آموزش و پرورش را دگرگون خواهم نمود.
روزی را که می‌خواستم به دانش‌سرا بروم، فراموش نمی‌کنم. روز جمعه بود. از آن‌جمعه‌هایی که یک‌دنیا غم و بی‌حوصلگی دارد. دوم مِهر 1356 بود. ساکی را که از خواهرم گرفته‌بودم پُرکردم از وسائل موردنیاز مانند: حوله، قاشق و چنگال، مسواک، خمیر ریش. مادرم در اتاق کِز کرده‌بود. جز من و مادرم کسی درخانه نبود. آفتابِ بی‌رنگ و مُرده‌ای روی چینه‌ی دیوار ولو شده‌بود. پاییز تازه آمده‌بود. روی آنتنِ خانه‌ی روبرویی، دوکلاغ سیاه نشسته بودند و با هم ناله می‌کردند. دلم شور می‌زد. بغضی مثلِ دشنه در گلویم فرو رفته بود. گریه‌ام می‌آمد. مادرم حرفی نمی‌زد. ساکت بود. می‌دانستم او هم بغض کرده‌است. ساک را برداشتم. دَمِ درگاهِ اتاق ایستادم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و بغضم بترکد. مگر کجا می‌رفتم؟
واردِ حیاط که شدم، صدای شکسته و لرزانِ مادرم، بغضم را ترکاند:
ـ احمد! کی برمی‌گردی؟ همه چیز برداشتی؟
برگشتم و نگاهم را که زیرِ پرده‌ای از اشک پنهان بود به مادرم انداختم. چقدر شکسته می‌نمود! هنوز به درِ خانه نرسیده‌بودم که صدای زنگِ در بلند شد. دوستم «امیر» بود. با موتورِ قراضه‌اش دنبالم آمده‌بود. دانش‌سرا درست در آخرِ شهر، تَهِ خیابان«چهارمردان» بود. دور و بَرش را قبرستان‌ها احاطه کرده‌بودند. گنبدهای آبی و سبزِ مخروطی، نرده‌های دورِ قبرها، دیوارهای گِلی و غمزده‌ی باغ‌های کنار گورستان، با سکوتِ بخسته‌کننده و صدای زنی که بی‌شباهت به زوزه نبود، دلِ آدم را آشوب می‌کرد و گریه می‌آورد.
محوطه‌ی دانش‌سرا کم‌کم پُر شد. همه خسته بودند. بی‌حال، با هم سلام و علیک می‌کردند.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۶

در تابستان سال1356برای صفحه‌ی مکاتبه‌ی مجله‌ی«دختران و پسران» پیامی فرستادم و نوشتم: با کسانی که احساس تنهایی می‌کنند، دوست دارم مکاتبه کنم. در هفته‌های بعد،  از برخی شهرها و حتی از امارات برایم چندین نامه رسید. یکی از نامه‌ها از شهرستان لنگرود استان گیلان بود. دخترخانمی برایم نوشته بود مایل است با من مکاتبه داشته باشد. سه چهارنامه میانِ ما رد و بَدَل شد. برای هم عکس فرستادیم. سه سال از من کوچک‌تر بود. معلوم بود که نامه‌ها را دیگری برایش می‌نویسد. در نوشتنِ نامه به او مردّد شدم و دیگر چیزی ننوشتم.
نوروز1357رسید. چهارم فروردین با سه تَن از دوستان تصمیم گرفتیم به اهواز برویم. عصر سوار قطار و راهی شدیم. بلیتِ قطار گرفتن، بسیار آسان بود. مانند امروز نبود که از مدت‌ها قبل، پیش‌فروش کنند. همان روز بلیت گرفتیم و دوساعت بعد در قطار بودیم. هنگام بازگشت نیز چنین بود. صبحِ روزِ بعد در اهواز بودیم.
موقعِ رفتن به ایستگاهِ قطار، از درِ خانه که بیرون آمدم، پستچی نامه‌ای به دستم داد که از لنگرود بود. عیدی پستچی را دادم و نامه را نخوانده به مادرم سپردم تا بالای کمد بگذارد. سه شب و چهار روز در اهواز بودیم. لبِ کارون، پاتوقِ ما شد. به آتشگاه رفتیم که جای زیبارویان بود و اکنون فرودگاهِ اهواز را در آن‌مکان ساخته‌اند. در نزدیکیِ آن، کولی‌ها چادر زده بودند و غروب‌ها رقصِ گروهی راه می‌انداختند و صفایی بود. اسب‌سواری هم کردیم. همیشه عاشق اسب‌سواری بودم.
یادم هست اتاقِ ما در هتلی بود که فقط سه‌تخت داشت. تا واردِ اتاق شدیم، من، محمود و علی هرکدام تختی را به خود اختصاص دادیم و امیر، بی‌تخت ماند. با شوخی از او خواستیم که هرشب، مهمان یکی از ما باشد! پتویی روی زمین انداخت و راحت شب‌ها می‌خوابید. روبروی هتل، مغازه‌ی لوازم صوتی بود که ترانه«اگه عشق همینه» با صدای«گیتا» را که نوارش تازه به بازار آمده بود، مرتب پخش می‌کرد. چه‌روزهای خوشی بود.
بهار، موسیقیِ فضای طبیعت بود و آسایش و آرامش، همچون جویباری زلال، از متنِ زندگی می‌گذشت. جوانی، عطرِ احساسِ ما بود و آزادی، آبادیِ ذهن را نوید می‌داد. نه هراسی از آینده بود و نه ترسی از آشفتگیِ روزگار. در پهنای هستیِ ما، بادِ موافق می‌وزید و کشتیِ وجودِ ما را روی امواجِ خروشانِ شادی به هرسو می‌کشاند. آرمانی جز شورِ شادمانی نداشتیم. مقصدی برای رسیدن نبود. خودِ این‌گشت‌وگذار، مقصودِ ما بود. زیستن، تجربه‌ی خوشایندِ هر روزمان بود. از جامِ رخشانِ لحظه‌ها می‌نوشیدیم و بذرِ بخت می‌کاشتیم و میوه‌ی مُراد می‌چیدیم.
در کنارِ کارون، دست‌ می‌افشاندیم و پای می‌کوبیدیم. کمی‌دورتر،  آتشگاهی بود که آتشِ جوانی بنشانیم و در خراباتش از باده‌ی بدن بنوشیم و «چنان که افتد و دانی» جوانی کنیم و آرام بگیریم.  شب‌ها پُرستاره بودند. ماه می‌خندید. مهتاب، می‌درخشید. دل، می‌شنگید. جان، می‌فهمید. زمین، زنده بود. زمان، زیبنده بود. ریا نبود؛ جفا نبود؛ خدا بود و با لبخند، نفسِ عمیق می‌کشید و خدایی می‌کرد. جهان، خُرّم بود. جامعه، بی‌ماتم بود. می‌کوشیدیم تا دادِ خوش‌دلی بستانیم و عشرت کنیم تا به حسرت نکُشندمان. انگار به دلمان بَرات شده بود که دیگر چنین‌روزهایی نخواهیم دید.
چهار روزبعد، به خانه برگشتیم. در کوپه‌ی ما، جوانی سی‌ساله و بسیار متین و خوش‌رو بود که خودش را«مسعود» نامید و خواهشِ ما را برای هم‌پیاله شدن پذیرفت. نزدیک بامداد، که هوا تاریک بود، به قم رسیدیم. مسعود از ما خواست تا برای پرهیز از خطر، به خانه‌ی او برویم. در کوچه‌های «باغ‌شازده» روی یکی از ماشین‌ها اعلامیه‌ای بود که برای نخستین بار می‌دیدیم. آن را برداشت و به خانه‌ی مسعود رفتیم.
در خانه از من خواستند که اعلامیه را بخوانم. خواندم. متنِ آن، از آیت‌الله‌خمینی بود که مردم را به مبارزه بر ضدِ شاه فراخوانده بود. مسعود به من گفت:
ـ گوینده و دوبلور خوبی می‌شوی.

ادامه 🔻🔻🔻
🍃🌺🍃
#داستانک
#همزبان

از اخبار ملال اور خسته شدم سیلاب، جنگ، آتش سوزی و....
پنجره راباز کردم ابرهای طوسی  درغروب  پاییزی حامل باد وباران بودند.ازپناه گرفتن پرندگان درلابلای شاخه ها حدس زدم اخبار هواشناسی دیشب درحال وقوع است.
تنهایی موجب شد تا قدم بیرون نهم وهمزبانی بیابم حتی اگر رفتگر محله باشد.
کوچه خاموش و محزون بود و آدم ها درمحبس های خانگی یا اتومبیل های دربسته وچشمانشان خیره به گوشی و بی خبر از دردهای هم، درخود فرو رفته بودند..
یافتن یک همزبان دراین زمانه که همه ازهم دورترمیشوند خیلی سخت است ومن دنبال موجود زنده ای می گشتم که لختی درددل کنم از بارتنهایی بکاهم..
باد شدیدی همراه با گردوخاک برخاست.زنی میانسال دوسگ سفید و پشمالو را به دنبال خود می کشید و قربان صدقه شان میرفت..
اندیشیدم: خوش به حال سگ ها..!

اگر همین طور پیش برود تعداد سگ ها بر آدمیان پیشی میگیرد و این سگ ها هستن که باید آدم ها را به سرپرستی بگیرند..
ان زن از نگاهم پی به افکارم برد لذا با نگاهی نفرت بار نظری برمن افکند و خطاب به سگ ها گفت؛ بریم عسلم..

کمی قدم زدم درمیان آدم هایی که باخودشان هم غریبه بودند وکمی دورتر دختری با لبهای ژل زده و برآمده را دیدم که سگی فانتزی را در آغوش گرفته و درحالیکه او را بوسه باران میکرد به من نزدیک میشد صدایش را بهتر میشنیدم:
قربونت برم عزیز دلم..خوشگل مامان الان برات سوسیس میخرم..
ازکنار او نیز بی تفاوت رد شدم ونگاهی عاقل اندر سفیه به اوکردم و سرم را با تاسف تکان دادم..
دختر که متوجه زبان بدن ونگاه من شده بود وقیحانه دادزد:
به تو ربطی نداره عنتر آشغال...
احمق تر ازآن بود که پاسخش را بدهم دستانم را درجیب شلوارم فرو بردم  و به راهم ادامه دادم و بی اختیار گفتم : وای برما و وای بر آیندگان..!
ریزش باران ونم نم آن   مرا به سمت مغازه کفاشی که مشتری اش بودم و همین اشنایی مختصر باعث شده بود که با دیدن من چای تعارف مینمود ومن هم واکس کفشهایم رابهانه میکردم ولختی با هم گپ میزدیم.

ادامه دارد...
#گیتی_حسینی

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#همزبان


به محض ورودم با لبخند ازجابرخاست ودست داد
وخوشامد گفت و متعاقب ان صدازد: طلا؟ ..طلا بیا  بابا.. بیا عموراببین.
با کنجکاوی به اطراف خیره شدم مغازه کوچک بود وکسی جزمن واو نبود
پرسیدم حتما منتظر دخترتون بودین؟ بیرونه؟
وچشم به در داشتم..
گربه ای  زیبا وپشمالو ازپشت میز بیرون پرید وروی پای کفاش نشست ومیو میو کنان خودش را لوس میکرد.
با خجالت گفتم:
شرمنده...طلا.. فکر کردم دخترتونه..!
خندید وگفت : نه بابا.. ودرحالیکه گربه رانوازش میکرد ادامه داد: طلا عسل منه، همه کس منه، عزیز منه... بچه چیه؟
اندیشیدم: ای وای ماداریم به کجا میرسیم؟
من که دنبال همزبان میان ادم ها میگشتم وادم ها..
با نیشخند گفتم: خدا حفظتون کنه برای هم.. واو همچنان میخندیدو گربه را نازمیکرد ومیگفت: طلا خیلی نازه بدون اون نمیتونم زندگی کنم..
در ذهن خود ازاو پرسیدم: ایا طلا به وقت بیماری ونیاز میتواند کمک این مرد کفاش باشد؟

خسته از معاشرت ودلتنگ از ادم های توهم زده، درمیان نم نم باران وبادی مرطوب، به کوچه خودمان رسیدم ودرکشاکش افکار خسته ازروزمرگی ها درسکوت طوسی غروب بارانی؛ نجوای شیرینی توجهم را جلب نمود که بوی زندگی را درفضا پخش میکرد..
نجوای یک زوج کهنسال که دربالکن کوچکی مشرف به کوچه نشسته بودند  وباد زمزمه عاشقانه شان را به گوش من میرساند..عطر دل انگیز چای هل مشامم را نوازش میداد وبی اختیار قدم هایم به ان سو کشیده میشد..
نه سگی اطرافشان بود ونه گربه ای،
واقعی بودند..پیرزن با مهربانی  وشوخی میگفت:
چندبارگفتم پتورابنداز روی پاهات سرما میخوری..
وپیرمرد درپاسخ جواب میداد: چه خوب سرما بخورم تو پرستارم باشی..
مجدد صدای پیرزن راشنیدم که گفت: خدا نکنه مریض بشی  حاجی قربونت برم فدات بشم..
اگه تو طوری بشی من میمیرم
فدات بشم عسلم طلای من.. من هم بی تو زنده نمیمونم..
دقایقی محو تماشای ان عشق واقعی وزندگی طبیعی وبه دور ازتوهم شدم ونگاهم همچنان به بالکن خیره مانده بود..
یکدفعه وجودم تکان خورد صدای رعدو برق مرا به خود اورد..
دوست داشتم زنگ خانه ان ها رابزنم...!

#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞