Book_tips
18.4K subscribers
6.78K photos
2.12K videos
67 files
428 links
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.

ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino

تبلیغات
@booktips_ads


❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016

گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
Download Telegram
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۴

ارتباط کلامی با زائران افغانی فشاری به من وارد نمی‌کند؛ مانند حرف زدن با حاجیان عرب یا انگلیسی زبان نیست که مدام در ذهنم به دنبال لغت بگردم و مِن و مِن‌ کُنان چون کامیونی که در سر بالایی جاده جان می‌کند، از این در به آن در بزنم. زبان فارسی پل محکمی است که ما و آن‌ها را به هم متصل ساخته است. افغان پشتون هم فارسی می‌داند؛ ولی کم. به هرحال گلیمش را هرطور که هست از آب بیرون می‌کشد.

پشتون‌های افغانی را نمی‌شود از پاکستانی‌ها متمایز کرد. در سبک پوشش‌ مانند هم هستند. یا دستاری بر سر بسته‌اند و یا کلاه مدوری بر سردارند. نمی‌گذارند که سر لخت باشد؛ برعکس پا. جوراب نمی‌پوشند و پاها را عریان رها کرده‌اند؛ آسان و بی‌دردسر. ریش‌ها بلند است و سرها تراشیده. ریش‌های بلند به اقتضای سن حاجیان بیشتر سفید است که بعضی آن را رنگ کرده‌اند؛ سرخ و نارنجی و گاه دو رنگی. این هیات قیافه واحدی از آن‌ها می‌سازد. از پشت سر که به آن‌ها نگریسته شود گردن‌های کلفت یا باریکی مشاهده می‌شوند که سرهای تراشیده‌ای را حمل می‌کند.

تعجب کردم که تمام آن‌ها حکومت طالبان را به جمهوری سابق ترجیح می‌دادند. وقتی علت را سوال می‌کردم، جملگی از آرامش دوره طالبان می‌گفتند. حق دارند؛ سال‌ها جنگ بی‌پایان با بیگانه و خودی و خونریزی دائمی باعث شده تا آزادی را در پای امنیت قربانی کنند. نمی‌توانم ملامتشان کنم. من سبک‌بار ایستاده در ساحلی را می‌مانم که اگر بر کشتی شکسته به گرداب فرود آمده تمسخر کنم راه بی‌انصافی پیموده‌ام.

بیشتر افغانان با سختی پول سفر حج را فراهم آورده‌اند. حاجی افغانی می‌گفت که طالب ۴۰۰۰ دلار از او و دیگران گرفته تا تذکره سفر دهد. گفتم غم مخور جانا که همدرد هستیم و دولت همسایه شما در غرب هم پول گزافی از جیب ما در آورده تا گذرنامه سفر را در جیب دیگرمان بگذارد. دیگری که فارسی را روان صحبت می‌کرد گفت که در شفاخانه کار می‌کند و نِرس است. ترکیب بدیع شفاخانه و نرس لبخند به لبم آورد. خنده مرا که دید از شغلم پرسید. گفتم که وکیل دادگستری هستم. این بار او بود که خندید و گفت: "طالب مجوز کار وکیل مدافع زن را باطل کرده و در وُلُسوالی ما دیگر، عدلیه وکیل مرد هم ندارد". بیچاره زن! چه گناهی جز زن بودن دارد که طالب، مجوز اشتغال از او باز ستانده و تنها نزول در خانه با برقعی بر صورت را شایسته او می‌داند. طالبان آتش جنگ را خاموش کرده و نایره باز ستاندن حقوق اجتماعی را روشن کرده‌اند؛ یعنی این به آن در!

صبح نماز را با جماعت در مسجدالحرام خواندم. قدری تلاوت قرآن کردم و دیدم خواب گریبانم را گرفته و رهایم نمی‌کند. می‌خواست مرا در خود زندان کند. بعضی حاجیان آرام آرام در گوشه و کنار مسجد و در خنکای تلاش کولرهای جاندار بر روی فرش‌ها خوابیده بودند. راه آنان را رفتم و همرنگ جماعت شدم؛ فارغ و آسوده. خواب مرا با خود برد و زندانیم ساخت. کمتر از ساعتی بعد که چشم باز کردم، حال خوشی داشتم. بیرون آمدم زمزمه کنان "یا رب این حال خوش از ما مَسِتان".

در اتوبوسی که برای بازگشت به هتل سوار شده بودم با پیرمردی افغانی هم صحبت شدم. خوش‌سخن بود. گفتم و شنیدم. زودتر پياده می‌شد. دستم را گرفت که: "چایی داریم، نان هم هست، میهمان ما باش". به وجد آمده از این سادگی و بی‌ریایی تشکر کردم. دعایم مستجاب شده بود.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۵

مکه شهر جالبی است. از این نظر که اگر کعبه در آن نبود، هيچ نداشت. نه آب و هوای معتدل و لطیفی دارد که کسی را به خود جلب کند و نه مناظر دلکش و خاطره‌انگیزی که خاطر کسی را شاد کند. مکه با آنکه از دریای عرب فاصله زیادی ندارد ولی در سرزمین خشک و سوزانی واقع شده است. بی‌جهت نبود که ابراهیم در دعایش برای زن و فرزند مکه را وادی غیر قابل کشت و زرع خوانده است (انی اسکنتُ من ذریتی بواد غیر ذی زرع)؛ نه آبی برای شرب داشته و نه خاک حاصل‌خیزی برای کشاورزی؛ یک جهنم دره به معنای واقعی. اگر نبود رحم خدا بر طفل هاجر اینجا رنگ آبادانی به خود نمی‌دید.

سرزمینی که از شیون کودک و ضجه مادر رنگ خرمی یافت، زمانی که کودک از شدت تشنگی در حال مرگ بود و مادر درمانده‌اش از شدت استیصال از چپ به راست می‌دوید و یمین و یسار را در طلب آب جستجو می‌کرد و ناامید و دل‌شکسته نزد فرزند برمی‌گشت و حال نزار طفل مادر را به زاری وا می‌داشت و مهر مادری او را به تکاپوی دوباره... تا دعای مادر خسته، راه گم کرده، سرگردان و پریشان و ناامید به ثمر نشست و چشمه از زیر پای کودکش جوشید و گریه، اشک شوق شد و ناله، لبخند آرامش.

کاروان‌های بدویان که گله‌ها در پی آب و سبزی می‌بردند، چشمه را دیدند و گویی غنیمت جسته‌اند بار سفر برای همیشه گشودند و شدند مقیم؛ دعای ابراهیم اجابت شده بود.

در مسجدالحرام به یاد داستان هاجر و آن روز واقعه و آن ساعات دردناکی که بر مادر تنها و غریب رفته بود و فریادرسی نداشت به دنبال قبر او گشتم و نیافتم. از دو ناظر رسمی سعودی  سوال کردم؛ یکی گیج و منگ نمی‌دانست هاجر کی است و گمان می‌کرد در جستجوی زنی به آن نام هستم و آن دیگری بلند خندید که: "من التی تبحث عنها؟ ام اسماعيل؟" دانسته بود که چه می‌خواهم و نمی‌فهمید چرا. خنده‌اش از آن بود که این زائر، خانه خدا را گذاشته و رد پای کنیزی مصری را در اینجا جستجو می‌کند. جوری نگاهم کرد که پزشک امراض روانی در بیمارش.

مکه در میان کوه‌های کوتاه احاطه شده است. با آنکه کوه‌ها از هر طرف سر برآورده‌اند ولی هوایش به شدت گرم و خشک است. سعودی‌ها کوه‌ها را شکافته و چندین تونل زده‌اند تا راه‌های دسترسی به مسجدالحرام را کوتاه کنند و کرده‌اند. کوه‌ها حتی در درون شهر هم هستند، زیر نگاه زائرانی که به دنبال سنگ‌های رمی جمرات می‌گردند. چنین مختصاتی از یک شهر را در هيچ یک از شهرهای ایران ندیده‌ام.

شهر، دیگر آن وادی برهوت نیست. شهر در احاطه هتل‌هاست؛ هر گوشه و کناری فُندقی برافراشته است. شهر نماد دیگری هم دارد؛ انواع مطاعم که ما نام غذاخوری بر آن گذارده‌ایم. از غذای ترک و ازبک و مالزیایی گرفته تا خلیج (همیشه فارس) و هندی و ایرانی. خلاصه که ماده و معنا در کنار هم دل و شکم زائران را پر می‌سازند. آنکه طالب معنویت است راه خانه دوست بر او گشوده است و آنکه طالب چشیدن طعم غذایی متفاوت، درب مغازه‌های گوناگون بر او باز. اینجا غذا ارزان نیست.

ورود به یکی از این مطاعم برای کبیر و صغیر اقلا چهل ریال سعودی خرج دارد؛ گفتم تا آب به دهان نیاورید و اندیشه‌ای به سر راه ندهید؛ دیگر خود دانید.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۱۶

اینجا در مکه وضع بد نیست؛ آنچه باید باشد، هست؛ از حمل‌و‌نقل قابل قبول، امنیت و آب و خوراک به اندازه. البته استفاده همه حاجیان از امکانات به فراخور ثروت کشورشان می‌باشد. حاجیانی را دیدم که در مسجدالحرام، سجاده خود را سفره کرده‌اند و نان سفره را با افزودنی دیگر که نمی‌دانم چه بود، می‌خوردند. زن زائری اردو زبان هم توانسته بود فلاسک چای را از دید ماموران، پنهانی به مسجد آورد و در صحن خنک آن ضیافتی بَر پا کند به صرف چای و شاید حلوایی. می‌خوردند و می‌خندیدند و فارغ بودند از غم دنیا. 

بعضی سفره‌ها اینگونه نیست، الوان است از انواع ماکولات مطبوع. ایرانیان را می‌توان در شمار این دسته قرار داد. به ایرانی‌ها بد نمی‌گذرد؛ چون هر حاجی چیزی در حدود دویست میلیون تومان در این سفر هزینه کرده که پول کمی نیست. هر روز یک نوع غذا می‌دهند؛ گرم و غیرتکراری از انواع خورشت و بریان ایرانی؛ نمی‌گویم عالی است ولی بد هم نیست، آن هم در کشوری دیگر. نان و نوشابه و دیگر آراستنی‌های سفره، عربی است؛الحق که دست کمی از تولیدات ملی ما ندارد که حتی نانش مرغوب‌تر است. نمی‌خواهم از غذا و خوردنی داد سخن بدهم که این سفر برای پرواربندی تن صورت نگرفته ولی برای مقایسه با آنچه می‌خواهم در آخر این مقال بیاورم لازم است. همه هم قانع به این نیستند؛ حاجی را دیدم که در حال خوردن یک نوع خورشت از غذا انتقاد داشت که چرا استیک نمی‌دهند یا مرغ سوخاری و من فقط گوش داده و در دل گفتم: "سرخ کرده می‌خواهی یا آبدار؟"

امروز صبح خاطرات یک هموطن قدیمی خراسانی از سفر حج را می‌خواندم و آفرین‌ها نثار روحش کردم؛ جناب ناصر خسرو. چه‌ها که این مرد ادیب و کم‌نظیر صحنه ادب ایران در این سفر از نبودی معاش و فلاکت روزگار نکشیده است. از بیچارگی اعراب و بادیه‌نشینان نوشته و فقر و فاقه فوق تصور آنان. به ضرورت مقال چند نمونه را از قلم شیرین و جادویی خودش نقل می‌کنم. بد نیست؛ کاش آن حاجی استیک‌خور هم بخواند.

این شما و این ناصرخسرو قبادیانی: "قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله من را حکایت کرده که جز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه‌ها چیزی نیست جز علفی شور که شتر می‌خورد و ایشان گمان می‌کردند که همه عالم چنین باشد... چون همراهان ما سوسمار می‌دیدند می‌کشتند و می‌خوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر می‌دوشیدند و نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر... از این نماز شام تا نماز شام دیگر چیز کمی می‌خورند همچون رمضان... و این مردم عظیم بدبخت باشند و دوریش... و هیچ چیز دنیاوی با من نبود جز دو سله (زنبیل ) کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل باشند و کتاب نمی‌خریدند...و عربی گفت که تو را به بصره برم به سی دینار و با من هیچ نبود کرا (کرایه) دهم... و به نسیه می‌بردند. به ضرورت قبول کردم...".

این‌ها را امروز برای بعضی همسفران می‌خواندم؛ ناصر خسرو را نمی‌شناختند و یکی از آن میان گفت: "همان جایی است که دارو می‌فروشند". نخندیدم چون دیدم وظیفه‌ای دیگر بر گردنم آمده و آن دعا برای فرهنگ فقیر کشور در مواقف مقدس این سرزمین است. خدا عاقبت مملکت را ختم به خیر کند.

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۱۷

در کاروانی که ما را به جزیره العرب آورده بیشتر زائران، زنان هستند. علتش را درست نمی‌دانم ولی چون اکثر حاجیان، افراد پا به سن گذشته می‌باشند، حدس می‌زنم که شوهران با گرفتن قبض ملاقات با  ملک‌الموت  مسافر جهان دیگر شده و زنان بیوه‌شان مسافران مجرد این سفر گشته‌اند.

در مدینه و اینجا در مکه، تعداد زنان زائر کم نیست. افغان‌ها و پاکستانی‌ها کمتر زنانشان را با خود آورده‌اند و برعکس، مسلمانان شرق دور جفت جفت دیده می‌شوند. زنانی که از اندونزی و مالزی و آن حوالی آمده‌اند پرشمارند؛ اگر بیشتر نباشند کمتر هم نیستند. آداب‌ و سنن خود را همراه دارند؛ انضباط، چابکی در حرکت و خوش‌خلقی.

دیروز دیدم که بیرون مسجدالحرام گروهی از آن‌ها از زن و مرد ايستاده‌اند و عکس یادگاری می‌گیرند و با صدای بلند می‌خندند؛ خنده‌هایی که از زائران ایرانی هیچگاه دیده نمی‌شود. برخلاف ما که عبوسی را وقار به حساب می‌آوریم و سرسنگینی را ابهت، بشاش هستند. همسفری بر زنانشان خرده گرفت که زیبایی چندانی ندارند و به قول او "مالی نیستند". دیدم دارد بی‌انصافی می‌کند، پاسخ دادم که: "علف باید به دهن بزی خوش بیاید که آمده؛ مگر نمی‌بینی که چگونه چون پروانه دور همسرانشان می‌چرخند و لحظه‌ای رهایشان نمی‌کنند اوسا" و اوسای ما حرف خودش را تکرار می‌کرد.

زنان آفریقایی چون جنس مذکر خود شاید جز دندان سفیدی در دهان، یکپارچه سیاه هستند؛عموما باریک‌اندام و استخوانی. برای ما که چنین مختصات نژادی را از نزدیک در ایران نمی‌بینیم دیدنی هستند؛ رنگی در میان رنگین‌کمان انسانی و اینجا در میان جمع یا برادری است یا خواهری که زبان دهانش را نمی‌فهمم ولی با زبان دلش بیگانه نیستم؛ از سودان جنگ زده می‌آیند یا مالی و چاد قحطی گرفته یا دیگر  کشورهای مرکزی آفریقا بحران زده با زاد و توشه‌ای اندک و لباس‌هایی رنگی. مردانشان در جلو و  زنان در عقب؛ پوشش‌ها دیدنی است و زنان میزبان؛ چه فروشنده در هتل یا مراقب در اماکن مقدسه یا دستفروش و حتی گدا، همگی عبای سیاه یکپارچه‌ای بر تن دارند که جز دو چشمانشان بقیه اعضای زن پشت آن مستور است.

من مانده‌ام که مجنون بیچاره کجا و کی توانست جمال لیلی دختر عرب بادیه‌نشین را ببیند و دل در او ببندد؛ مفتون و واله از آن عشق سر به بیابان بگذارد و معاشر حیوانات صحرا شود. تلویزیون هتل اما داستان دیگری می‌گويد. در فیلم‌ها و تبلیغاتی که از این جعبه جادویی پخش می‌شود، زنان عرب مکشوفه‌اند وگاه نیمه عریان؛ سیگار می‌کشند و مشروبات الکلی می‌آشامیدند و با مردان معاشرت ‌و گاه مغازله دارند؛ این است تضاد بین آنچه در خیابان‌های مکه و مدینه می‌گذرد با آنچه دولت سعودی دوست دارد آن را به نمایش گذارد.

البته این دو شهر به شدت تحت‌ تاثیر جو مذهبی حاکم بر آن هستند؛ باید ریاض و جده را هم از نزدیک دید و آنگاه به قضاوت نهایی نشست. زنان را رها کنیم، گرچه رهایی از آنان غیر ممکن است.
بعد از نماز مغرب دمپایی‌ام را در شلوغی حرم گم کردم و هر چه به دنبالش گشتم بی‌فایده بود. با پای برهنه راه افتادم به سمت هتل. راه دور بود و  آسفالت‌ها داغ و تا رسیدم، کف پایم شده بود پوست گاومیش هندی. یک جفت دمپایی جدید  شد ۱۰ ریال یعنی ۱۷۰ هزار تومان؛ در ایران قیمت چگونه است؟

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#سفرنامه_حج قسمت ۱۸

شاید روحانی هر کاروانی مهم‌ترین وظیفه خود را بیان مناسک حج بداند؛ ایرادی هم ندارد، چه حج را آداب مخصوصی است. مشکل آن است که چنان آداب و تشریفات این مراسم را در چشم حاجیان پیچیده می‌کنند که بسیاری از آنان و به‌ خصوص زنان دچار نوعی وسواس و حتی استرس شده‌اند.

بی تردید هر عبادتی را پوسته و مغزی است؛ فروگذاردن مغز و پرداختن بیش از اندازه به پوسته، حج را به راه پیچ در پیچ ظواهر هدایت می‌کند که کرده است. اینان که امسال حج می‌گذارند لااقل همگی خواندن و نوشتن می‌دانند، ولی صد هزار حاجی عرب امی و بدوی در حجی که پیامبر آن را راهبری می‌کرد بی‌آنکه پیچیدگی اقوال و نوع انجام مراسم آنان را به دلهره وادارد، اعمال را شایسته و نیکو به جای آوردند.

فربه کردن احکام شرعی و به رنجوری کشاندن  فلسفه حج همه حاجیان را به دنبال پرسش از آداب و شرایط کشانده است. سوالاتی که دیدم مطرح است این گونه می‌باشد: اندازه سنگ‌هایی  که در رمی جمره پرتاب می‌شود، شکل کفش روبازی که باید بر پای داشت و میزان مویی که از  مردان باید تراشیده شود؛ ندیدم کسی از دلیل و چرایی نمادهایی چون رمی شیطان با سنگ و قربانی گوسفند و هفت بار طواف و سعی بپرسد و هیچ روحانی کاروانی را ندیدم که از خطبه معروف حجه‌الوداع حضرت رسول سخنی بگوید.

هر روز که می‌گذرد بر تعداد حاجیان در مکه افزوده می‌شود. عصرها در خیابان‌ها جویی از آدم‌ها در حرکتند و چون به مسجد می‌رسند دریا پدیدار می‌شود. انبوه مردان و زنانی که در تلاش برای ورود به مسجدالحرام پر شتاب و در تکاپو هستند. پلیس تنها اجازه ورود به محل کعبه را به مردانی می‌دهد که احرام بر تن کرده‌اند و دیگر حاجیان می‌توانند در طبقات طواف را به جای آورند.

مأموران از نوعی موانع لاستیکی فشرده برای بستن راه‌ها استفاده می‌کنند. آن‌ها به سادگی قابل جابجایی هستند ولی این موانع گاه برای حاجیان دشواری‌هایی را ایجاد می‌کند. نماز را اهل سنت در وقت خود ادا می‌کنند و چون میان دو نماز ظهر و عصر یا مغرب و عشا قریب یک ساعت و نیم فاصله است، ما که به این گونه نماز خواندن عادت نداریم، نماز دومی را بی‌جماعت خوانده و راهی منزلگاه خود می‌شویم. بعد از نماز مغرب که عزم خروج از مسجد را داشتم دیدم تمام راه‌های منتهی به ایستگاه اتوبوس را بسته‌اند. به هر جا که سرک کشیدم فایده‌ای نداشت.

شرطه سعودی پرتعداد و مصمم ایستاده بود و در مقابل اصرار حاجیان برای گشودن راه مقاومت می‌کرد. چنان "یا الله حاجی حرک" فریاد می‌کردند و به شیوه اعراب از ته حلق 'ح' را تلفظ می‌کردند که من نگران سرنوشت لوزتین آن‌ها شدم! از هر طرف که رفتم راه بسته بود و من خسته و تشنه مستاصل شده بودم. راه زیادی را رفتم و پاهایم دیگر توانی در خود نداشتند. جایی دور از چشم مأموران و پس از سنجش فراوان و نگاه به اطراف از روی یکی از این موانع پریدم و خودم را به قسمت دیگر رساندم. اگر ماموری می‌دید چه می‌گفت یا چه می‌کرد نمی‌دانم و به آن فکر نمی‌کنم. به این فکر می‌کنم که چطور یک  وکیل دادگستری که سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته، نه در کشور خودش بلکه در سرزمینی دیگر، با جوانه سری مقرارت را نقض می‌کند و به یاد ایام شباب پرش از روی مانع را تمرین می‌کند.

به خیال آنکه هفت در بسته را گشوده‌ام به ایستگاه رسیدم، ولی چون از راه مالوف نیامده بودم باز با موکلین شریعه فرات روبرو شدم. خسته و عرق‌ریزان و بریده بودم. انتظار این مانع انسانی آخری را نداشتم. هر چه رخصت ورود خواستم بی‌فایده بود. جز زبان خواهش و تمنا راهی نمانده بود: "انا متعّب انا عطشان". سرباز خیلی جوان بود. نگاهم کرد به طرز خاصی و من خسته و تشنه و کوبیده راه طولانی به او. نگاه‌ها متلاقی شد و در حالی که انتظار نداشتم مانع را از سر راهم برداشت. گاهی چشم‌ها گیراتر از زبان‌ها سخن می‌گویند. چشمان آن سرباز جوان را هیچگاه فراموش نخواهم کرد.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#سفرنامه_حج قسمت ۱۹

بگذارید من کیسه‌کش که تا به حال لیف به تن سعودی‌ها، شرق دور تبارها و ترک و عرب کشیده‌ام، مشت و مالی هم به تن هموطنان عزیز بدهم. بالاخره ما مردمی هستیم که حلّال‌های تاریخی ما را در خود حل نکردند. منظورم آن است که هر قوم تازشگری از راه رسید و بر سر ما کوفت، ما نشکستیم؛ بریده هم که شدیم، دوباره جوانه زدیم؛ چه پوست کلفتیم ما! نه در فرهنگ مسلط یونانی و مغولی حل شدیم و نه اعراب و صحرانشینان دیگر. ما برای خودمان کسی هستیم. خوب بس است فخرفروشی به تاریخ. 

هتلی که ما در آن هستیم یک اسم فرانسوی دارد و من تعجب کردم که هتلی در مکه با چنین اسمی؟ جستجو کردم و شنیدم که آرشیتکت آن مهندسی فرانسوی بوده و الحق که معماری مدرن و دیدنی دارد. اینجا بیشتر از هزار ایرانی مأوا گرفته‌اند، از هر قومیتی؛ در آسانسورهای که تا خرخره آدم سوار می‌کند یکی مشهدی است و دیگری اردبیلی؛ زائری از تهران آمده و یکی از اصفهان و یزد؛ خلاصه که شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند. یک جامعه موقتی و کوچک دیدنی از ایران. ما فقط چمدان‌هایمان را نیاورده‌ایم، عادات و خلقیاتمان را هم گذاشته‌ایم روی دوشمان و آورده‌ایم. چون بیشتر حاجیان سال‌ها سنگ از دست روزگار خورده و سرد و گرم زمانه چشیده‌اند، شسته و رفته‌اند و چون درختی ستبر سر در مقابل هر بادی خم نمی‌کنند.

آنچه من اینجا دیدم ملغمه‌ای از زشتی‌ها و زیبایی‌هاست. باید منصف بود؛ ما نه طاووس‌علیین هستیم و نه عقرب جرار؛ هر دو نقش با ماست. نه سادگی و صفای زائران اردو زبان را داریم و نه نشاط و انضباط نژاد نیمه زرد شرق دور را؛ ولی هستیم. خوش زبانیم و گاه مطایبه‌گو و در مجلس‌آرایی از نقل زبان و شکر گفتار دریغ نداریم ولی در گود عمل و رفتار کم می‌آوریم. زبانمان دائم می‌چرخد به مذمت حرص و طمع و نکوهش مال و بی‌وفایی دنیا و یاد مرگ و آخرت و در این روی سکه‌، سخت مشتاق مالیم و بر سر آن نزاع‌های بی‌حاصل می‌کنیم و من وکیل اجرت‌ها می‌گیرم تا آتش اختلاف میان نزدیک‌ترین ورثه را به آب حکم دادگاه فرو بنشانم.

اینجا در سه وقت مجلس وعظ بپاست و واعظان مدام مشغول به تحذیر و دورباش‌گویی مستمعان از حق الله و حق الناس و آن طرف‌تر بر سر استفاده از آسانسورهای که تاب این همه مسافر را ندارد غوغایی برپاست و بی‌انضباطی و جا زدن و به حق یکدیگر بی‌اعتنا بودن و چه بسا بر سر چپاندن خود در درون آن محفظه فلزی کار به نزاع هم می‌کشد که دیدم کشید.

آدم‌‌های مختلفی به حج آمده‌اند از حاجی کم‌سوادی که اسم هتل را هم هنوز فرا نگرفته تا با سوادهای دانشگاه دیده و صاحب عناوین علمی‌. خیلی‌ها بار اول است که راهی این سفر شده اند؛ مثل من و بعضی‌ها به تکرار این راه را آمده‌اند. یک حاجی را در اینجا دیدم که می‌گفت  برای چهاردهمین بار است که مشرف می‌شود؛ او گرد جهان به دنبال یار گشته است؛ آیا یار در خانه جا نمانده است؟ برخی را دیدم که سفره سه نوبت طعام برایشان بسیار مهم است؛ بر سر کیفیت غذا بحث می‌کنند، خورش اضافه می‌خواهند، از اینکه غذای رژیمی یکنواخت است معترض می‌شوند و مدام بر تنور شکم می‌دمند و آن را فروزان نگاه می‌دارند. حاجی را دیدم که بیشتر ملازم اقامت در هتل و آرمیدن بر تخت و خواب‌های طولانی بود تا به دل جمعیت مواج انسانی در مطاف زدن. با این همه خوبان نیز کم نیستند؛ ساکت و بی‌نام و نشان به خوب بودن و خوب عمل کردن عادت کرده‌اند.

دیشب خسته و کوفته از مسجدالحرام برمی‌گشتم؛ پیاده و با دمپایی، راه گم کرده با عربی دست و پا شکسته سراغ فُندق خود را از رهگذران می‌گرفتم و بی‌نتیجه. دسته‌ای اعراب می‌گذشتند بی‌چفیه و عقال: هل تعلم این یقع فندق... یکی از آن جمع خندید که: فارسی بگو. دیدم فارسی را به لهجه عربی حرف می‌زند ولی خیلی خوب. افغانی نبود. گفت همراهش بروم و رفتم تا هتل خودشان. از دیگری به عربی آدرس هتل ما را پرسید و او به فارسی جواب داد و نشانی باز گفت. تاب نیاوردم: "فارسی را خوب حرف می‌زنید، چطور؟" خندید که: "آبادانی هستیم. تازه اگه بخوای انگلیسی را هم مثل بلبل حرف می‌زنیم". شاید هم لاف نمی‌زد، نمی‌دانم. رفیقش در آمد که "به شام هتل خودتان نمی‌رسی، همینجا شام بمان". این یکی را مطمئن بودم که لاف نمی‌زند، چون دستم را گرفته بود. ترکیبی از صفا، خونگرمی جنوبی و زبان مشترک؛ هر جا بروی هموطن، بوی وطن می‌دهد.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۰

اتوبوس‌ها را برداشته‌اند تا از شدت ترافیک مکه بکاهند. چاره‌ای هم ندارند. چند شب پیش ترافیک گره خورده‌ای بود که همه را کلافه کرد. جای شکرش باقی است که اتوبوس‌ها کولرهای خوبی دارند. اگر اتوبوس‌های وطنی بی‌کولر بود نمی‌دانم چه بلایی سرمان می‌آمد. عرب‌ها به کولر می‌گویند مکیّف که بی‌مسمی نیست، مسافران کیف وافری می‌برند.

اتوبوس‌ها دیگر نیستند و این یعنی جولان دادن تاکسی‌ها. تاکسی‌های مکه مدرن است؛ یا آمریکایی است و یا ژاپنی؛ مجهز و به‌روز. اما ماشین خوب لزوما به معنای پیشرفته بودن نیست. مهم راننده است که چگونه می‌اندیشد و عمل می‌کند. عربستان جهان سومی است، هر چند اتوبان‌های خوب یا هواپیماهای جدید خریده و یا با مخارج گزاف رونالدو فوتبالیست مشهور پرتغالی را در خدمت تیم فوتبالش درآورده باشد.

فرق ژاپن یا آلمان با کشورهایی نظیر عربستان در بزنگاه‌ها مشخص می‌شود. الان تاکسی‌ها شروع کرده‌اند به خالی کردن جیب زائران. از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را کرده و برای یک جابجایی از هتل به حرم که قبلا ۳۰ ریال مطالبه می‌کردند، حالا ۱۰۰ ریال می‌خواهند. جای چانه زدن هم ندارد. دو راه بیشتر وجود ندارد؛ یا مال را تباه‌سازی یا جان را. منظورم از دومی آن است که پای را مرکب راهوار سازی و پیاده تا خانه دوست راه طی کنی و من دومی را انتخاب کردم. حالا شما می‌خواهید بگذارید به حساب پرهیز از خرج پول (معادل محترمانه خساست) یا هرچیز دیگری که زدم به خیابان‌های داغ و گُرگرفته مکه. می‌خواستم تا چشم‌هایم بیشتر ببیند؛ خیابان‌ها، خودروها، ساختمان‌ها، مردم بومی و زائران را.

دو تونلی که زده بودند و تنها اتوبوس‌ها در آن تردد داشتند و حالا خالی افتاده بود به دادم رسید. تونل را نَفَق می‌گویند و به همین جهت آن کس که از زیر تونل دو رویی می‌زند منافق خوانده شده است. تونل‌ها دستگاه‌های تبریدی بزرگی دارند تا هوای درون آن‌ها را قابل قبول سازند. زائران از مرد و زن به سمت جلو گام می‌زدند و دیدن مردان و زنان سالخورده که با تانی ولی پیوسته راه می‌آمدند به من برای تندتر رفتن قوت قلب می‌داد.

با خستگی رسیدم به مسجد و نماز را خواندم و عازم برگشت شدم. از صبح چای نخورده بودم و میل به نوشیدن یک چای داغ داشتم. نماز که تمام شد، دمپایی‌ها را زدم زیر بغل که تا شلوغ نشده راه خروج بیابم. دیدم زن و مرد ریخته‌اند دور یکی که با زبان عربی دعوت به چیزی می‌کند؛یاللعجب می‌گفت: "شای؛ حاجی شای؛ اُشربوا الشای". چایی می‌داد؛ رایگان و در یک لیوان مقوایی متوسط. گرفتم و نوشیدم؛ شیرین بود و با طعمی که تا آن موقع تجربه نکرده بودم. چه زود خدا حاجت روایم کرده بود. کاش نیت دیگری کرده بودم.

حالا یک زائر خسته دوباره در آغاز راه قرار گرفته است. این بار راه فرق می‌کرد؛ خستگی فشار  آورده بود و هیچ پایانی برای این راه بی‌انتها دیده نمی‌شد. سعودی‌ها وظیفه سقایت را خوب انجام می‌دهند؛ با دادن آب سرد و یا نیمه خنک؛ هر چقدر که بخواهید. دیگر جانی نمانده بود و این بدن لَش را پاهای بی‌جان با خود می‌کشیدند.  

تونل که تمام شد، توش و توان من هم به قول عرب‌ها خلاص شد. بدنم دیگر نای حرکت نداشت روی نیمکتی افتادم چون مُرده. آسمان بالای سرم کم ستاره بود ولی یکی درخشنده بود و چشمک‌زن: والنجم اذا هوی... ماضلّ صاحبکم و ما غوی... چشمانم بسته شد.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۱

اینجا در هتل بعضی‌ها فرصت گیر آورده‌اند و از خواب انتقام می‌گیرند. چون کاری ندارند جز عبادت و آن هم آدمش را می‌خواهد و همه اهل قیام و قعود نیستند، از این‌ رو بسیاری را می‌بینی که برای گذران وقت پناه به آغوش خواب می‌برند. یکی از هم اتاقی‌ها اینقدر می‌خوابد که مرا به تعجب آورده است. بیش از دو هزار نفر زن و مرد در این هتل هستند ولی دریغ از یک کتابخانه کوچک. شاید مسؤولان حج بر این باورند که این زائران در شهر و دیارشان لای هیچ کتابی را باز نمی‌کنند و یک جدایی ابدی میان آنان و هر چه مکتوب است وجود دارد، پس چرا باید هزینه‌ای کنند و کتاب‌ها اینجا خاک بخورد.

شاید هم حق داشته باشند؛ نمی‌دانم. بالاخره همان‌طور که مزاج‌های بدنی متفاوت است، مزاج‌های روحی نیز یکسان نیست. بعضی تیپ‌ها عادت به دعا خواندن بسیار و تلاوت قرآن دارند و بعضی چنین نیستند. اینجا افرادی را دیدم که  مأنوس با هیأت‌‌های مذهبی و مقید به برگزاری روضه در منزل و جانماندن از نماز آقا هستند و برخی دیگر آدم‌های کاملا معمولی هستند که یا  قادر به خواندن قرآن نیستند و یا تمایل به آن ندارند.

اینان کسانی هستند که به ندرت در اعمال مذهبی دسته‌جمعی شرکت جسته و یا در مسجد حاضر می‌شوند و در مورد امور دینی نیز به حد ضرورت‌ها اکتفا می‌کنند. از هر دو نوع تیپ حاجی در اتاقی که سکونت دارم، هستند. هر دو در سنین کهنسالی هستند و چون باب گفتگو را با آن‌ها گشودم به تفاوت‌های جدی در نگرش آنان به مختصات زندگی پی‌بردم. یکی از الان به فکر روضه محرم است که هر ساله در خانه‌اش برگزار می‌کند و اینکه در هر بامداد و قبل از روضه آقا سماور بزرگش روشن باشد و چای و آشی که می‌بایست به جمع شرکت‌کننده بدهد مهیا.

آن دیگری به شدت متفاوت است؛ یک زندگی عرفی معمولی دارد و به ندرت پایش به مجالس دعا و ندبه‌خوانی باز شده است. جالب آنکه وقتی از او سوال کردم چرا به حج آمده؟ گیر کرد و جواب روشنی نداد و آخر سر گفت که نزدیک ۲۰ سال است ثبت نام کرده و شاید منظورش آن بود که نگذارد این امتیاز مالی از دست برود.

جامعه ایران متعادل نیست؛ این عدم تعادل را اینجا به صورت بارزتری می‌شود دید. یکی به دنبال جمع کردن خورجین خورجین ثواب از انجام مناسک آمده و دیگری هم که گویی به جریان سیل جبر زندگی فردی و اجتماعی افتاده، در آخر، سر از اینجا در آورده است. فکر می‌کنم نسل جوان کمتر این چنین دچار انشقاق در فکر و عمل باشد؛ چرا که آن‌ها بیشتر با جهان جدید در ارتباط هستند. دولتی‌‌ها هم آمده‌اند؛ از کارکنان عادی تا مدیران میانی فعلی و مدیران ارشد سابق. این اطلاعات را از سر میز غذا به دست می‌آورم، جایی که حرف‌ها آگاهانه زده می‌شود و گوش‌ها ناخودآگاه می‌شنوند. بالاخره همه آمده‌اند تا یار که را خواهد و میلش به که افتد.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۲

امروز جمعه هشتم ذی‌الحجه است. سعودی‌ها زودتر از ایران ماه را شروع کرده‌اند و عید را نیز یک روز زودتر برگزار می‌کنند. ما در اینجا باید با کشور میزبان همراه باشیم؛ عقل هم همین را حکم می‌کند. شهر مکه پر شده از مأموران امنیتی؛ حتی در خیابان‌های دور و اطراف حرم، حجاج را کنترل می‌کنند و کارت شناسایی می‌خواهند. ایرادی هم بر کارشان نیست. در مسجدالحرام زنان امنیتی را دیدم که با لباس واحد کماندویی ایستاده و کیف و لباس زنان را وارسی می‌کنند. آنان‌ هم فقط دو چشمشان بیرون است و این‌گونه هیبتشان افزون‌تر.

در مکه بسیاری از حاجیان دچار بیماری می‌شوند که اغلب سرماخوردگی توأم با سرفه‌های خشک است. دلیلش دو هوایی شدن است؛ بدن ناگهان با دو هوای کاملا متفاوت مواجه می‌شود و سلامتی در معرض آسیب قرار می‌گیرد. در صف نمازهای مسجدالحرام مکرر صدای سرفه‌های بلند و پی‌در‌پی به گوش می‌رسد. علت هم روشن است. در مکه ما جهنم و بهشت را کنار هم داریم؛ ‌از اعتدال خبری نیست. در فضای آزاد و زیر آسمان خدا گرما بیداد می‌کند.

بسیاری از حاجیان و به ویژه آنان که از مناطق غیرحاره‌ای می‌آیند، کمتر تاب تحمل این هوا را دارند. در هتل‌ها، اتوبوس و تاکسی‌ها و مسجدالحرام هوا را با تجهیزات الکتریکی خنک کرده‌اند و این دوگانگی باعث وارد آمدن نوعی شوک به بدن‌های به شدت عرق کرده می‌شود. بدن ملتهب و گرم ناگهان در معرض هوای بسیار خنک قرار می‌گیرد که پیامد آن بیماری‌های تنفسی است.

گاهی قسمتی‌هایی از مسجدالحرام چنان سرد است که من دنبال جایی گرم‌تر می‌گردم. پزشک کاروان سرش حسابی شلوغ است. بالاخره این شتر در خانه من هم خوابید و بیمار شدم. چاره‌ای نیست، باید با بیماری مدارا کرد، چون بسیاری مبتلا هستند. گفتند که آماده حرکت به عرفات شویم. ساک‌ها را جلوتر بردند. حاجیان در هتل‌ها محرم می‌شوند، دو تکه حوله سفید را به خود پیچیده و راه می‌افتند به سوی صحرای عرفات در ۲۰ کیلومتری جنوب مکه.

زن‌ها را زودتر فرستادند و ما شب هنگام راهی آن صحرا شدیم. هنوز نیمه شب نشده بود که رسیدیم. غذا تن ماهی دادند، با یک لیمو و نوشابه. این یکی را هیچ‌وقت از قلم نمی‌اندازند و جز جدایی‌ناپذیر خوراک‌هایی است که عرضه می‌شود. نوشابه‌ها در خود عربستان تولید می‌شود همان‌طور که محصولات لبنی، دسرها و تنقلات هم ساخته کشور میزبان است. در این سال‌ها عرب‌ها بیکار نبوده و نیازهای غذایی خود را تأمین نموده‌اند.


ادامه دارد....

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۳

در عرفات وقوف شرط شروع اعمال است. حاجیان باید روز نهم را از هنگام ظهر تا غروب در صحرا مانده و فردای آن روز به سمت مشعر حرکت کنند. چادرها داستانی دارد. حاجیان را به صورت انبوه و متراکم در آن‌ها جای می‌دهند. چنان به هم فشرده بودیم که به هر کسی جای مختصری برای خوابیدن داده بودند. جای اعتراض نبود و اگر هم بود بی‌فایده. روز عرفه به دعا و مناجات گذشت.

سرویس‌های بهداشتی کم نیست ولی آن‌قدر حاجی محرم در این صحرا حضور دارند که کار به نوبت گرفتن و صف‌های طویل می‌رسد. آب معدنی به وفور هست در بطری‌های مختلف؛ همه از کارخانه‌های سعودی می‌آید ولی این همه آب در این سرزمین بیابانی که میزان بارش آن اندک است از کجا تأمین می‌شود؟ احتمالا از فن‌آوری‌های جدید شیرین کردن آب استفاده می کنند.

کوره خورشید در آتش و جوشش است و مدام   گرما و تشنگی را به جان ما می‌ریزد. پیوسته به حاجیان ایرانی که یک قرن پیش خود را از طریق دریا از بوشهر به جده رسانیده و یا با چهارپایان از بیابان‌های عراق گذشته و خود را به شمال عربستان و سپس این صحاری رسانده و روز و شب خود را با اقل امکانات در آن می‌گذراندند فکر می‌کنم. چه بر آن‌ها می‌گذشته که گفته بودند واجب‌المرگ راحت‌تر است از واجب‌الحج.

شب از صحرای عرفات با اتوبوس آمدیم به مشعر. راننده‌های سعودی به صورت عجیبی علاقه به بوق زدن دارند. حتی گاهی که نیازی به بوق نیست دست را می‌گذارند روی دکمه آن و بی‌وقفه آن را به صدا در می‌آورند. فکرش را بکنید که ساعت یک صبح آن‌ها با هم شروع به بوق زدن می‌کنند و اعصاب ما را که از رنج سفر و بی‌خوابی در رنج هستیم متشنج می‌نمایند.

در صحرای مشعر از چادر خبری نیست و باید روی فرش‌های کهنه‌ای که آن صحرا را پر کرده دراز کشید. بعضی به نماز ایستادند و برخی خوابیدن را ترجیح دادند. ساعت ۳ صبح بیدار شدم. دو نفر بالای سرم حرف می‌زدند. یکی که بیشتر سخن می‌گفت، خود را کارشناس رسمی دادگستری می‌خواند؛ از تجارب حرفه‌ای خود گفت و آخرش به بی‌اعتباری دنیا رسید و مخاطبش را نصیحت  کرد که راستی و درستی پیشه کند که بار کج به منزل نمی‌رسد. ایرانی هر که باشد و هر کجا، فرصت نصیحت کردن مخاطب را از دست نمی‌دهد.

باز دستشویی‌ها پر ازدحام بود. آسمان صاف نبود؛تکه‌های پراکنده ابر در آن دیده می‌شد ولی خبری از ستاره نبود. نماز صبح که خوانده شد راه افتادیم؛ دیگر باید به پاهای خود اتکا می‌کردیم و از اتوبوس خبری نبود. آفتاب که طلوع کرد راه پیمایی ما آغاز شد. پنج کیلومتر را پیاده آمدیم. از تنگه‌ای گذشتیم که فشردگی جمعیت را بیشتر در چشم آورد.

آمار حضور قریب به سه میلیون نفر را تایید می‌کند؛ دریایی از انسان‌های حوله‌پوش که ناگهان به حرکت در آمده بودند. زنان ایرانی هم چادر و کفش سفید به پا داشتند ولی زنان کشورهای دیگر هر لباسی خواسته بودند بر تن داشتند. پلیس سعودی پر شمار و فعال از زمین و آسمان بر این راهپیمایی نظارت می‌کرد و به زبان عربی عید را تبریک می‌گفت.

وقتی بعضی از شرطه برای خنداندن حجاج دست و سرشان را تکان می‌دادند صحنه‌های دیدنی پدید می‌آمد. به چادرها وارد شدیم. در منا هم چادرها جای کافی ندارد. حاجیان در هم فشرده جای گرفتند. باید تحمل کرد. هنوز گرد از لباس و تن نزدوده بودیم که فرمان حرکت به سمت جمرات برای رمی شیطان صادر شد. خسته و از راه نرسیده با کیسه‌های سنگ که حمایل کرده بودیم و بطری‌های آب که جانمان به آن‌ها بسته بود به راه افتادیم.

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۴

بر اساس‌ اعمال شرعی سنگ زدن به شیطان در سه روز متوالی دهم، یازدهم و دوازدهم ذی‌الحجه انجام می‌شود. روز بعد دوباره عازم شدیم به سوی رمی جمرات. این بار باید در سه نوبت سنگ‌هایمان را روانه جایگاه شیطان می‌کردیم. با خود بیش از ۲۱ سنگ برداشته بودم تا اگر سنگی به هدف نخورد، از سنگ‌های دیگر استفاده کنم، غافل از آنکه آب به دجله می‌برم. آنقدر سنگ ریخته بود که قابل تصور نبود. سعودی‌ها محل رمی جمره را سه طبقه ساخته‌اند تا با هدایت مردم به سه نقطه مختلف از تراکم جمعیت بکاهند. ایرانی‌ها را به طبقه نخست و جایگاه اصیل آن هدایت کردند. سنگ‌ها از کیسه‌ها در می‌آمد و بر روی شیطان پرتاب می‌شد. صدای اصابت سنگ به دیوار به جیرجیر گنجشکان می‌مانست؛ نکند ناله شیطان این‌گونه است؟

هوای درون محل را بسیار خنک کرده بودند. با بدن عرق کرده داخل و با بدن‌هایی یخ کرده خارج شدیم. در مسیر برگشت مسجد خیف بود. مسجدی با رنگ سفید بر روی آسفالتی سفید و ایستاده بر کنار خیام سفید. منظره‌ای دیدنی پدید آمده بود، انگار در آن هرم آفتاب، برف بر زمین و ساختمان مسجد نشسته است. مسجد خنک را حاجیان بی‌بضاعت پاکستانی و بنگال و هندی پر کرده بودند. همه بر روی فرش‌ها افتاده و آرامش از درون خواب می‌جستند. طبیعی است؛ حاجیان بر اساس ثروت کشورشان سهمی از کیک خدمات سعودی دریافت می‌کنند.

قطری‌ها بهترین چادرها را دارند؛ بزرگ، با تخت‌های خوب و امکانات زیستی درجه اول. آنان که از قاره سیاه آمده‌اند و حاجیان فقیر کشورهای اردو زبان بدترین وضعیت را دارند. فقیر و غنی همه جا متفاوتند؛ حتی اینجا که ندای توحیدی ابراهیم مردم را به این بیابان‌ها خوانده است.

ایرانی‌ها وضعیتی میانه دارند؛ کمبود جا و امکانات هست ولی هست. سرویس بهداشتی‌ها، صحرایی است ولی ام دی اف است و خوشبختانه همه کار می‌کند. با آنکه در حال حج، نزاع حرمت شرعی دارد ولی به دلیل ازدحام و کمبود نسبی امکانات، بگو مگوها در می‌گیرد.

دو حاجی ترک و فارس بر سر نوبت دستشویی مجادله می‌کردند. کار بالا گرفت. اگر کوتاه آمدن تُرک پارسی‌گوی نبود عاقبت داستان یقه‌گیری و مشت و چک‌پرانی بود. در دو روز باقیمانده حاجیان کاری نداشتند و گاه آثار کسالت و بلاتکلیفی از آنان بروز می‌یافت. در مجاورت چادر مردانه، زنان جای داشتند. گاهی صدای دست زدن‌های ممتد آنان نشان از تلاش برای سرگم کردن یا شدن داشت. زنان هیجانی‌تر از مردان هستند و در شور افکندن استادتر.

این طرف در میان مردان کسی روضه می‌خواند و صدای حزین و شادی که در هم می‌آمیخت دیدنی و شنیدنی می‌شد. یک گوشم به نوای شادی بود و دیگری به مرثیه‌خوانی. چه می‌شود کرد؟ انسان است و نمی‌توان او را پیوسته به یک حال دید و خواست.
ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#سفرنامه_حج قسمت ۲۵

راز فوت تعداد قابل توجهی از حجاج در اولین روز رمی جمرات مشخص شد؛ گرمای بالای پنجاه درجه. با آنکه درجه حرارت هوا در آن روز معلوم نبود، اما از التهاب حالم دریافتم که این هوای گرم عادی نیست. مرگ متجاوز از ۷۰۰ حاجی که نزدیک به ۱۵ تن از آنان ایرانی هستند، مستقیم و غیرمستقیم حاصل گرمای غیرقابل تحمل است.

متوسط سن حاجیان بیش از ۵۰ سال است و همین کار را برای بیشتر آنان دشوار ساخته است. عربستان کوشیده تا با استفاده از تجهیزات خنک‌کننده بر حملات پی‌ در‌ پی امواج گرمای استوایی غلبه کند ولی به نظر می‌رسد که طبیعت هنوز قادر است پشت این انسان خاکی جسور و مغرور را به خاک برساند. شاید گرما نمی‌توانست به تنهایی قادر به این کشتار وسیع در میان حجاج باشد ولی ترکیبی از هوای حاره‌ای، پیاده‌روی در زیر آفتاب سوزان و تقلا برای انجام اعمال سبب‌ساز تباهی جان زائران شد.

اعراب به چنین هوایی آتش‌ گفته‌اند. در قرآن از زبان کسانی که برای عدم همراهی با مسلمین در یکی از جنگ‌ها، گرمای شدید هوا را بهانه کرده بودند و آن را "آتش" نامیده و گفته بودند: "در آتش جابجا نشوید" پاسخ داده شده که "ولی آتش جهنم داغ‌تر است". طاقت حاجیان نسبت به گرما هم تابع شرایطی است که با آن خو گرفته‌اند.

آنان که از کشورهای عربی یا آفریقایی یا جنوب کشور خودمان بار سفر حج بسته‌اند با شرایط هوای عربستان بیگانه نیستند ولی زائران ترک و کشورهای مدیترانه‌ای یا شرق دور با این شدت گرمای خشک الفتی ندارند. اینجا حتی می‌توان حاجیان اروپایی را پیدا کرد. وضعیت آنان‌ در مواجهه با این گرما سخت‌تر است.

زائران سفید پوست را که می‌بینم با علاقه به جستجو بر می‌خیزم که از کجا آمده‌اند؟ چند وقت پیش زائرانی از بالکان اروپا را دیدم که در جمع حاجیان در تقلای انجام اعمال حج بودند. از کوزوو آمده بودند، کشوری کوچک در مجاورت صربستان و کرواسی. زبانشان یا ترکی بود و یا شبیه به آن. زائران روشن‌ پوست که از شمال اروپا یا قاره آمریکا با طی هزاران کیلومتر راه، خود را به میقات رسانده‌اند هم کم و بیش به چشم می‌خورند.

چهره بعضی از آنان با ریش‌های بلند بور و سبیل‌های تراشیده می‌تواند صورت‌های هواداران داعش را که برای جهاد از بلژیک و هلند و فرانسه و از قلب تمدن جدید برای زنده کردن خلافت قدیم، مسیر تاریخ را معکوس طی کرده و جان خود و بیگناهانی را به باد فنا سپردند، زنده کند. لباس‌های بعضی‌شان قبل از محرم شدن ترکیبی از تیشرت‌های سفید با آستین‌های کوتاه و شلوارهای اسپرت بود. تند نروم که ظاهر هیچ فرد و قومی ملاک حقانیت آنان نیست.

نه نژاد و نه زبان و لباس برتری‌آور نیست؛ این قرآن است که به ما آموخته، آنچه انسان‌ها را در جایگاه بالاتر قرار می‌دهد پرواداری است؛ گوهری ارزشمند که البته کمتر به چنگ آدمی می‌افتد.

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۶

معجزه خوابیدن؛ این اسمی است که من برای وضعیتی انتخاب کرده‌ام که بیشتر حاجیان بعد از انجام مراسم حج به آن دچار شده‌‌اند. اینجا در هتل کاری برای انجام دادن نیست؛ سه وعده غذا را به موقع عرضه می‌دارند و باقی ایام را باید در اتاق‌هایی بگذرانی که بیشتر از ظرفیت خود از  مسافر اشباع شده است. اوضاع یکنواخت و  کسالت‌آوری است.

بیرون هم آنقدر گرم است که اگر هوس قدم زدن و تفرج از طریق دقت در صناعت بشری را داشته باشی از شدت گرما و آتشی که از آسمان بر سرت می‌ریزد، پشیمان خواهی شد. پا از هتل که بیرون بگذاری مانند آن است که پا در دهان اژدها کرده‌ای. اینجا هر چه دنبال یک کیوسک مطبوعات گشتم تا یک روزنامه یا مجله‌ای بخرم و سرم را گرم کنم به کشتی گرفتن با کلمات و تلاش برای سر در آوردن از مطالب؛ به چشمم نیامد.

یکی از هم‌اتاقی‌هایم، پیرمرد بازنشسته‌ای است که مدام کنترل تلویزیون را در دست دارد و کانال‌ها را جا به جا می‌کند. زبان عربی که نمی‌داند و چون از مضمون سريال‌های کشور میزبان سر در نمی‌آورد، زود خسته می‌شود و دستگاه گیرنده را خاموش می‌کند ولی چند دقیقه بعد چون کاری ندارد بکند دوباره شروع به چرخ زدن در میان کانال‌های تلویزیونی می‌کند. سر به سرش می‌گذارم که: "تا شب هم این کانال‌ها را یک‌ریز عوض کنی، اونی که دنبالش هستی را پیدا نمی‌کنی. دنبال رقص جمیله هستی که در جوانی دیده بودی، اونم که مثل خودت زوارش در رفته و یک گوشه‌ای افتاده و دیگر نمی‌تواند برایت چرخ چرخ کند"، فقط می‌خندد و با کنترل ور می‌رود.

این است که خیلی‌ها به خوابیدن رو آورده‌اند، آن هم به شکل افراطی. چون کاری ندارند و جایی نیست که بروند و خرید هم در این هوا عقلانی نیست، سر بر متکا می‌گذارند و از عالم محسوس و معقول خارج می‌گردند. این مقدار خواب نامتعارف طبقات هتل را در سکوت نسبی فرو برده است و رفت‌و‌آمد کم شده است.

زیارت مسجدالحرام هم دردسرهای خودش را دارد. باید عصرها یا شب رفت تا از گرما آسیب نبینی و چون خیلی‌ها همین فکر را می‌کنند در حریم مسجد با دریایی از مؤمنان مواجه می‌شوی که به شتاب عزم زیارت کرده‌اند. پلیس سعودی هم با بستن گاه و بیگاه گذرگاه‌ها بر سردرگمی زائران می‌افزاید و گاه مجبورت می‌کنند تا برای بازگشت، یک مسیر طولانی و ناشناخته را طی طریق کنی و این برای حاجیان سالخورده و کم‌سواد خطر گم شدن را به دنبال دارد.

حاجی پیرمرد ایرانی را دیدم که از سروکله زدن با راننده عرب اتوبوس به ستوه آمده بود و با عصبانیت می‌گفت: "آخه زبان آدمیزاد هم که حرف نمی‌زنی تا بفهمم چی میگی" و البته که آن راننده هم زبان آدمیزاد داشت؛ از رنگی دیگر.

زیارت مسجدالحرام، زیارت امام رضا نیست که هر کجا خواستی بنشینی، خستگی از تن بیرون کنی و به دور و برت پر باشد از هموطنان هم‌زبان. اینجا هر جا نشستی، سایه یک شرطه بر بالای سرت شکل می‌گیرد که: "یالله حاجی حرّک" و باید جُل و پلاست را جمع کنی و راه بیفتی. حتی اگر خواستی در بیرون و بعد از فراغت از نماز هم کمی بیاسایی و پا دراز کنی و یا کمر را بر روی فرشی بگذاری و زیر نورِ نورافکن‌های قوی جانی تازه سازی با فریادهای شرطه‌ها که "حاجی قم قم" مواجه می‌شوی و باید برخیزی وَ اِلا آنقدر بالای سرت کلمات عربی را با فریاد بلغور می‌کنند که خودت دمپایی‌ها را زیر بغل می‌زنی و الفرار...

خلاصه که خدا رفتگانتان را رحمت کند، بابایم می‌گفت که هيچ کاری بهتر از خوابیدن نیست و حالا می‌فهمم که بد هم نمی‌گفت، پس می‌روم تا همرنگ جماعت شده و کمی بخوابم.

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۷

پیرمردی که با کمک عصا راه می‌رود چند بار توجه مرا به خود جلب کرد. سعی می‌کرد که در اعمال حج پا به پای دیگران حرکت کند و عقب نماند. کوتاه قامت است و با لهجه‌ای خاص سخن می‌گوید. معلوم است که سواد ندارد و روحانی کاروان به سختی توانست بیان صحیح اذکار حج را به او بیاموزد. عاقبت پیری و ناتوانی او را مجبور ساخت تا برای ادامه اعمال خود نایب بگیرد. چاره‌ای نداشت؛ وقتی کم سن و سال‌ترها در زیر تیغ آفتاب کم آورده و به سختی طی مسیر می‌کردند، معلوم بود از پیران کهنسال کاری بر نخواهد آمد.

این روزها که محبوس هتل و هوای داغ عربستان هستیم و هر کس خود را به صورتی سرگم می‌کند تا روز را شب کند، در یک فرصت مغتنم او را شکار کردم. آمده بود تا نفسی چاق کند و بر روی صندلی کنار اتاق ما استراحت کند که باب گفتگو را با او گشودم. جسورانه پرسیدم که چرا اینقدر دیر به حج آمده؟ این سفر مرد کهن می‌خواهد نه کهنه. دیدم که خندید، فهمیدم خوش‌مشرب است. گفت: "چرا دروغ بگویم، من ۷۵ سالم است، پول ثبت‌نام حج وقتی گله گوسفندان را فروختم، جور شد و من توانستم راهی شوم".

باصفا و بی‌آنکه پرده‌پوشی کند حرف می‌زد. اشتیاق مرا که به شنیدن شنید گفت: "من هیچ‌وقت پدرم را ندیدم، هنوز یک‌سالم نشده بود که او کشته شد؛ وقتی گله گوسفند را به ییلاق می‌برده در رودخانه‌ای در شوشتر غرق می‌شود. می‌رود یکی دو تا بز را که آب داشته آن‌ها را می‌برده نجات دهد که خودش هم گیر می‌کند و در آب خفه می‌شود. من که آن روزگار را به خاطر ندارم، از مادرم شنیدم که وقتی نان‌آور ما از بین می‌رود، روزگار بدبختی ما هم شروع می‌شود. من تنها نبودم؛ ما دو فرزند بودیم. خواهرم آن موقع ۴ساله بوده. دایی‌ها گله ما را در اختیار می‌گیرند تا ما بی‌نان نمانیم اما آرام آرام سرمایه ما نابود می‌شود. نمی‌خواهم پشت سر مُرده حرف بزنم ولی دو سه سال بعد، یا در اثر خیانت و یا دلسوزی نداشتن جز چند تا بز و بزغاله از آن گله بزرگ چیزی برای ما باقی نمی‌ماند".

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#سفرنامه_حج ادامه قسمت ۲۷


مادرم در جوانی بيوه شده بود، زن بلندقامت و زیبایی بود و چند نفر خواستگار داشته که‌ دست رد به سینه همه می‌زند تا ما بچه‌ها را از آب و گل بیرون آورد. وقتی آن نامردی را از برادرانش می‌بیند خودش می‌آید میدان و درست و حسابی می‌شود یک چوپان. مرا پیش خواهرم می‌گذاشته و از صبح تا شب دنبال کار این چند تا حیوان، صحرا را زیر پا می‌گذاشته. خیلی‌ها سرزنش یا تمسخرش می‌کردند که زن را چه به چوپانی ولی او با سماجت و بی‌آنکه گوش به حرف مفت دیگران بدهد کار خودش را می‌کند. خدا به کار کمکش می‌کند و در چند سال با مواظبت‌های مادرم و دقت او در کار و زایش بزها ما چند هم گله کوچکی پیدا کردیم. من که از صدقه سر شیر و گوشت این گله قد کشیده بودم از ۷/۸ سالگی دنبال مادرم به صحرا می‌رفتم و راه و چاه چرانیدن گوسفندان را فرا گرفتم. مادرم به من آموخت که با حیوانات نرم باشم و چون چشمانم آن‌ها را عزیز بشمارم. مادرم می‌خواست مرا به مدرسه بفرستد که قبول نکردم. کار چوپانی را دوست داشتم و مادرم هم اصرار نکرد".

"با همان عایدات گله، اسباب جهیزیه خواهرم فراهم شد و او رفت به خانه بخت. من هم در آغاز جوانی یک چشم به گله داشتم و چشم دیگرم به مادرم بود که مرتب نحیف می‌شد. دکترها تشخیص سرطان پیشرفته دادند و من که جز گله، مالی نداشتم بیشتر آن‌ها را فروختم و خرج مادرم کردم ولی خدا نخواست که او زنده بماند و از همان بیماری درگذشت. هیچ‌وقت آخرین حرفی را که آهسته و بی رمق به من زد فراموش نمی‌کنم. گفت: "برگرد سرکارت؛ زحمت دارد ولی مالی که از علف بیابان و آب روان صحرا و حیوان زبان‌بسته بدست می‌آید با برکت است، دعای من پشت سرت است، حتی آن دنیا هم که باشم". مادرم مُرد و من با چند رأس گوسفندی که مانده بود زدم به دل زندگی. نمی‌دانم دعای مادرم بود که ظرف چند سال گوسفندها بیشتر شدند، توانستم زن بگیرم، اولاد دار شدم و با همین گله‌داری برای خودم زندگی تشکیل دادم".

"همیشه دوست داشتم حج بروم ولی اینقدر کار روی سرم ریخته بود که فرصت این کار را  نداشتم. زد و یک بار که دنبال گله بودم، از روی کوه پرت شدم و پایم بدجور شکست و پس از عمل چند سانتی کوتاه شد‌. دیگر نمی‌توانستم پشت سر گله بدوم. دو پسر هم داشتم که به هر کاری زده بودند نگرفته بود و من ناراحت وضع آنان بودم. یک شب در خواب دیدم که لباس احرام به تن دارم و دنبال گوسفندها در حرکت هستم کعبه روبه‌رویم است. بیدار که شدم حال خودم را نمی‌فهمیدم. عزم را جزم کردم و گله را فروختم".
"آخرين باری که گله را دیدم که کامیون‌ها آن را بار می‌زدند تا ببرند، بغض گلویم را گرفته بود. پولی که به دست آوردم دادم به بچه‌ها. یک کامیون بزرگ خریدند تا دو نفری با آن کار کنند. آنقدر هم ماند تا من ثبت‌نام حج کنم. حالا من مالک دو دانگ کامیون هستم که بچه‌ها آخر هر ماه سهم  مرا حساب و پرداخت می‌کنند و زندگی‌ام این‌گونه می‌چرخد".
پیرمرد خاموش شد، به دور و بر نگاه کرد. با گفتن این که "ببخشی که پر گفتم" بلند شد، خداحافظی کرد. مردی که عصازنان دور می‌شد نمادی بود از یک انسان عامی، اما استوار و معتقد. تفسیر روشنی از مفهوم برکت مال را در مقابل خود  می‌دیدم.

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۲۸

می‌خواهم از ابوالعلا معری حکیم و شاعر دگراندیش عرب که در سوریه کنونی مدفون است، تقلید کنم. او که در قرن چهارم هجری زندگی می‌کرد، چند سالی بیشتر از نعمت بینایی برخوردار نبود و بیماری آبله چشمان او را در کودکی کور کرد. ابوالعلا تحت تاثیر نابینایی نسبت به زندگی بدبین شد و با وجود ثروت بسیار، گیاه‌خواری پیشه کرد و‌ هرگز ازدواج ننمود.

او از مردم کناره گرفته و به نوشتن عقایدش روی آورد و اشعار زیادی از خود به جای گذاشت. او در شعری گفته که رهین‌المحبسین است؛ یعنی اسیر دو زندان؛ یکی کوری و دیگری گوشه‌نشینی. حالا من هم در این چند روز که بعد از پایان اعمال حج در هتل محل اقامت کاری ندارم و روزها را به بطالت و زمان‌کشی می‌گذرانم و از ترس هوای گرم جرئت بیرون آمدن از هتل را هم ندارم، اسیر دو زندانم.

اینجا برای گذران وقت هر کس راهی انتخاب کرده است. بعضی که به ظواهر دیانت توجه دارند، به اعمال مستحبی روی آورده‌اند و دیگران یا با هم سخن می‌گویند و داستان زندگی و یا تجارب خود را با آب‌وتاب برای مخاطب نقل می‌کنند و یا سر در گوشی تلفن فرو برده و برای خود مشغولیت درست می‌کنند.

دولت سعودی اجازه رأی‌گیری برای انتخاب رئیس جمهوری ایران را به حجاج نداد؛ دلیل آن نامعلوم است و می‌شود به حدس و گمان روی آورد. من حداقل سعی می‌کنم نماز مغرب را به جماعت در مسجدالحرام بخوانم. اهل سنت چون نماز را در پنج نوبت اقامه می‌کنند، میان نماز اول و دوم تقریبا ۲ ساعت فاصله می‌اندازند و ایرانی‌ها که به این شکل نماز خواندن عادت ندارند، بلافاصله نماز دوم را به تنهایی خوانده و از مسجد خارج می‌شوند و من هم در زمره آنان هستم.

چه در مدینه و چه در مکه پس از خواندن نمازهای واجب، بلافاصله برای مردگان نماز میت ادا می‌کنند. یک‌بار موفق شدم که مردگانی را که به آن‌ها نماز خوانده و از مسجدالحرام خارج می‌کردند ببینم. بیش از ۲۰ مُرده از زن و مرد بودند که بر روی ماشین‌های برقی حمل کالا دو تا دو تا خوابانیده و با سرعت خارج می‌کردند. مردها را کفن کرده بودند و زن‌ها را برای آنکه جثه آنان معلوم نگردد، زیر بقعه کوچکی قرار داده بودند. محاسبه کردم که در مکه با کمتر از دو میلیون جمعیت روزانه اندکی بیش از ۱۰۰ نفر راهی دیار ابدیت می‌شوند. حال مردگان را رها کنیم و از زندگان بگوییم که ما هم در شمار آنانیم و امید است به این زودی از جام فنا ننوشیم و خلعت مرگ نپوشیم.

اول نمی‌دانستم که چرا هر جا می‌رفتم من را از اتباع کشور ترکيه به حساب می‌آوردند و مدام مجبور می‌شوم که ملیت خود را آشکار کنم. بعد که دقت کردم متوجه شدم که ایرانی‌ها در رنگ پوست و پوشش به ترک‌ها بسیار شباهت دارند. ما و آن‌ها تیره‌پوست نیستیم و چون مردهای ما و آنان مانند بنگال‌ها و هندوان و اعراب لباس ملی نداریم و به یک پیراهن و شلوار اکتفا می‌کنیم، ما را ترک می‌شناسند و این غلبه ترک بر فارس هم چیزی است که از آن سر در نیاورده و گمان می‌کنم که چون ترک‌ها اهل سنت هستند، اشتراک در مذهب احساس قرابت بیشتری به آنان می‌دهد تا ما که از صورت وضو تا شکل نمازمان با اهل سنت متفاوت و گاه در تضاد است.

البته زنان ترک از چادر استفاده نمی‌کنند و همگی به یک پیراهن بلند که تمام بدن آنان را پوشانده اکتفا می‌کنند. با این وجود وقتی همگی با وجود رنگ پوست و لباس‌های متفاوت در صفوف نماز قرار می‌گیرند می‌توان شاهد وحدت در عین کثرت بود.

ادامه دارد ...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#سفرنامه_حج قسمت ۲۹

نمی‌گویم که با پول می‌شود همه کاری کرد، ولی خیلی کارها می‌شود انجام داد. در مکه بسیاری از کارهای خدماتی توسط نیروی کار خارجی انجام می‌شود. غیر از پاکبانی و کار در هتل‌ها، بسیاری دیگر از امور که حتی اهمیت بسزایی دارند بر عهده کارگران خارجی گذارده شده است. رانندگان، فروشندگان در فروشگاه‌های بزرگ و حتی بخشی از نیروهای امنیتی خارجی هستند.

دیشب در آخرین ایستگاه من و راننده در اتوبوس بودیم. راننده آهنگی عربی گوش می‌داد و با دستش روی فرمان ضرب گرفته بود. سرخوش بود؛ از چه، نمی‌دانم. پرسید: "وین حاجی....ها" و من گفتم ایران. حالا نوبت من بود که از ملیتش بپرسم. صدای موسیقی‌اش بلند بود ولی شنید و گفت مصری است. ابراز ارادتی به راننده و مردم مصر کردم و پیاده شدم. قبلا هم راننده مصری دیده بودم. یکی از دلایل نفوذ عربستان در کشورهای فقیر اسلامی، چه عرب یا عجم به کارگیری صدها هزار نیروی کار ارزان قیمت آن‌هاست. اینجا پر است ازکارگران ارزان قیمت بنگالی، هندی مسلمان، پاکستانی و مصری و یمنی و... .

چند روز پیش یکی از همسفران از پله‌های هتل افتاد و پایش شکست. گفتند که شکستگی است و عمل می‌خواهد. در بیمارستان نور بستری و جراحی شد. همراهانش می‌گفتند که کادر درمان از کشور فیلیپین بودند و بر نظم و تمیزی بیمارستان و دلسوزی پرستاران در مراقبت از بیمار سخن‌ها می‌راندند. پس بی‌جهت نیست که پزشکان خوب ما هم کمی آن طرف‌تر در عمان یا امارات به کار مشغول می‌شوند و جلای وطن می‌کنند تا از دراهم و دنانیر عرب نشسته بر نفت و تجارت آزاد بهره‌ای برده باشند.

دولت سعودی ۷ سال است که ماهیانه به طور متوسط ۱۰۵۰ ریال به شهروندان خود یارانه می‌دهد؛ خدا بدهد برکت؛ به هر خانواده سهم نفتش را در خانه می‌دهند؛ بی‌لوله‌کشی. آن بنده خدا که امروز مغضوب حکومت است هم می‌خواست نفت را بیاورد سر سفره که ظاهرا پیت نفت سوراخ بود و در راه نفت بر زمین ریخت و در خاک محو شد. به در خانه مردم نرسید؛ چه برسد به سر سفره آن‌ها.

بیماری ویروسی است یا هر کوفت دیگری، که خیلی از زائران درگیر آن شده‌اند. سرفه‌های شدید، تعریق ناگهانی بدن، دست دادن حالت تهوع و بی‌حالی از عوارض آن است. من مسکین هم دچار شدم و از موکلی که پزشک است با پیامک استمداد خواستم. گفت دارو مصرف نکن که بی‌فایده است و بابونه شیرازی را چنین و چنان نرم و دم کن و شیرین نشده سر بکش تا فریادت سر به آسمان نکشد. جواب دادم پدر آمرزیده! اینجا بابونه کجا بود، آن هم شیرازی. عرب چه می‌دادند که بابونه چیست. آن وقت چیز دیگری به غلط می‌دهند دست من و می‌خورم و باید دو نفر پیدا شوند پایم را رو به قبله کنند. با خودم گفتم که چاره‌ای نیست، به قول مرحوم بهار می‌سوزم و‌ می‌سازم.

عصر رفتم مسجدالحرام برای نماز مغرب. در صفوف جماعت ایستاده بودم که دیدم حالم خوش نیست و حالت تهوع بر من غلبه کرده است. بدنم به ناگهان عرق شدید کرد. به درگاه خدا در دل نالیدم که ای صاحب بیت‌العتیق و ای خدای آسمان‌ها و زمین بر حال من بی‌کس و غریب ترحم کن که اینجا را ملوث نکنم که شرم آن همیشه در خاطرم خواهد ماند. به این امید بودم که اگر به رکوع و سجده روم این حالت التیام خواهد یافت. امام جماعت زده بود به تلاوت آیات طویل قرآن، رسمی که در مکه و مدینه ائمه جماعات در خواندن سوره دارند و من دیدم که پاهایم خم شد و دیگر نفهمیدم. چند ثانیه‌ای از مدار محسوسات عالم خارج شدم. به قول جناب مولوی: حالتی آمد درونش آن زمان... که برون شد از زمین و آسمان... به خود آمدم که روی سنگ فرش‌ها نقش شده بودم؛ امام در رکوع بود.

به سرعت برخاستم و رکوع و سجود گذاردم و نماز را با حال نزار به پایان بردم؛ حالا دیگر این نماز درست بود یا نه، نمی‌دانم. خوشحال بودم‌ که حال تهوع از بین رفته است. حاجی پاکستانی که کنارم نماز می‌خواند با علامت دست پرسید که چه شده و من که زار و بی‌حال بودم با همان آیین سخن گفتن از روی علائم سر دل باز گفتم. این هم از الطاف ضعف ناوگان هوایی کشور است که نمی‌تواند بیش از ده روز پس از پایان مراسم حج شهروندان خود را به موقع برگرداند و بسیاری از آن‌ها در معرض این  بیماری قرار گرفته‌اند.

دیروز دولت سعودی در نیمه روز اجازه برگزاری انتخابات را در هتل‌ها داد و من که مدت‌ها با خود در شرکت کردن و نکردن کلنجار می‌رفتم، رای خود را به کسی که در اسم و شغل طبیب است دادم، به آن امید که با مرهم نهادن بر زخم‌های چرک کرده کشور بوی اصلاح را به مشام ما باز آرد. ایا امید بیهوده است؛ نمی‌دانم.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#سفرنامه_حج قسمت ۳۰

نمی‌شود حج آمد و دست خالی رفت. سابق بر این حاجیان موقع بازگشت خیلی چیزها خریده و با خود می‌بردند، حتی تلویزیون‌های رنگی بزرگ، یخچال فریزر و ... حالا وضع مثل گذشته نیست. در آن موقع بازار عربستان در تصرف کالاهای آمریکایی و ژاپنی بود و کشور ما که سر ستیز با غرب و غربی را داشت، در را بر روی چنین کالاهایی بسته بود و آن مصنوعات ارج و قرب بسیار یافته بود. ولی الان که بازار ایران و عربستان را چینی‌ها فتح کرده‌اند، اجناس مشابه زیاد است، گرچه بازرگانان طماع ایرانی تا اینجا  ترجیح داده‌اند، کالاهای بی‌کیفیت چینی را وارد و ببندند به ناف خلق‌الله.

برویم سر اصل مطلب:
در مدینه سراغ خرید نرفتم و در مکه‌ پس از پایان اعمال، سراغی از بازارهای مملو از کالای عربستان گرفتم. شلوغی بازار گیج‌کننده است؛ هزاران مرد و زن حاجی در حال رصد کردن و گاه خرید هستند. حاجیان همه کشورها هستند و آن همه مرد و زن خریدار از سفید مرمری تا سیاه ذغالی در کنار هم از صحنه‌های دیدنی بازار بود.

من قبلا گمان می‌کردم که ایرانیان و به خصوص زنان در مقوله تخفیف گرفتن تخصص و اصرار دارند ولی دیدم نه؛ اسم ما بد در رفته است، چرا که  زن اندونزیایی همان‌قدر اهل چانه است که  مرد پاکستانی. خلاصه که هم فروشنده و هم مشتری به دنبال مذاکرات اصلاحی نرم‌کننده بودند. مشکل جدی زبان است که آن هم فروشنده زیرک چهار تا کلمه فارسی، اردو، انگلیسی را یاد گرفته و بلغور می‌کند و گلیمش را از آب بیرون می‌کشد. اگر هم خیلی در بمانند با نشان دادن انگشتان دست منظور خود را به طرف مقابل می‌فهمانند.

فروشندگان دست مشتری را خوانده‌اند و قیمت‌ها را بالا می‌گویند چون می‌دانند که مشتری حتما خواستار کاهش ثمن‌ معامله است. جنسی را انتخاب کردم و قیمت را پرسیدم، گفت ۵۰ ریال؛گفتم ۳۰ ریال می‌خرم. قبول کرد. با خود گفتم صد رحمت به ابوسفيان! اگر او بود چنین کلاه گشادی را بر سر مشتری نمی‌تپانید. نظارتی بر این گونه داد و ستدها نیست و هیچ مقام رسمی از مشتری خارجی گیج و گول حمایتی نمی‌کند؛ یک بازار آزاد مبتنی بر اصول عرضه و تقاضا. شلوغی و ازدحام آنقدر زیاد است که باید مواظب باشی خودت را گم نکنی.

بازار ماکولات هم بی‌مشتری نبود و مغازه‌های فست‌فود و بریانی‌ها بی‌توقف مشتری می‌پذیرفت. چند ساعت از ظهر گذشته مرد و زن چنان با ولع غذا می‌خوردند که سیر، اشتها از سر می‌گرفت، چه رسد به گرسنه نزار که همانجا باید کاه گل زیر دماغش می‌گرفتند تا از غش و ضعف خارج شود.

از دست فروشان هم خرید کردم. خواستم اینجا هم چانه‌ای زده باشم، زن فروشنده قاطعانه نه گفت. او که فقط از زیر برقع دو چشمش بیرون بود دو بار گفت خَساره که نشان می‌داد حاضر به تخفیف نیست و آن را ضرر می‌شمرد. نمی‌دانم چرا ولی او را صادق‌تر از آنانی دیدم که پشت دخل‌های مغازه‌های زرق و برق‌دار برج ساعت مکه نشسته و چشم بر جیب‌های مشتریان دوخته تا به چشم زدنی آن را خالی کنند.

بعد از خرید مدتی به غذا خوردن انبوهی از کبوتران در مدخل مسجدالحرام نگاه کردم. اسمشان را گذاشته‌ام مفت‌خورهای دوست داشتنی؛ چون بی‌آنکه زحمتی بکشند، دانه نثار شده از سوی زائران را به سرعت از زمین بر می‌چینند. مفت‌خورهایی که به اندازه می‌خورند و به وقت سیری بال می‌گشایند و نوبت به دیگری می‌دهند. این است آیین مفت‌خواری پسندیده! فردا زمان بازگشت ما تعیین شده و اشتیاق بازگشت به دامن وطن و آغوش نزدیکان را می‌شود در چهره‌های متبسم دید.

پایان

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#صمد_و_هری_پاتر

اولین بار که با نام صمد بهرنگی آشنا شدم کلاس دوم ابتدایی بودم. سال۱۳۵۱ بود و از مرگ این نویسنده‌ای که دنیای صاف و بی‌آلایش نوجوانان را قلم توانایش هدف گرفته بود چند سالی می‌گذشت. در آن سال‌ها آموزگارانی با عقاید، دیدگاه‌ها و آمال چپ‌گرایانه در آموزش و پرورش ایران کم نبودند. سال‌های بعد بیشتر و بیشتر آن‌ها را در کلاس‌ها دیدم. حرف‌هایشان را با زیر سوال بردن هر چه حکومت وقت انجام می‌داد، می‌زدند و خواستار جابجایی ساختار سیاسی موجود بودند.

حرف، حرف می‌آورد؛ از صمد دور نشویم. آن سال‌ها ماهی سیاه کوچولوی بهرنگی گُل کرده بود و اینکه چطور توانسته بود از تيغ سانسور جان به در ببرد، شاید برمی‌گشت به تضادهای درون حکومت. یکی از دلایل محبوبیت بهرنگی در آن زمان، چگونگی مرگ او بود. او در سد ارس غرق شده‌ بود. شایعه قوی آن سال‌ها کشته شدن او به دست ساواک بود. چند دهه لازم بود تا معلوم شود که آشنا نبودن نویسنده توانای کودک و نوجوان به فن شنا عامل فوت او بوده است. بعدها مشخص شد که بهرنگی مناسباتی با چریک‌های فدایی خلق شاخه آذربایجان داشته و بعضی از نزدیکترین دوستان او در تور ساواک گرفتار شده، کشته یا دستگیر شدند.

بعد از پنجاه سال دیگر شور و تب کتاب‌های بهرنگی از التهاب افتاده است. نسل جدید نوجوانان به هری پاتر و داستان‌های او اقبال بیشتری دارند تا اولدوز و کلاغ‌ها. این جبر زمانه است که اگر فضای اجتماعی تغییر کند، پدیده‌هایی که با جو روزگار شکل گرفته‌اند با عوض شدن عناصر تشکیل‌دهنده آن، از میان می‌روند.

حالا دیگر کمتر سخنی از صمد و کتاب‌هایش هست و اگر نامی از او مانده برای خلق اثر زیبایی است که با ماهی سیاه کوچولوی شجاع و جسور، فارغ از استعاره‌های انقلابی مآبی دهه چهل شمسی به وجود آورد. صمد بهرنگی فرزند زمانه خود بود. استعدادی که خرج عقیده شد و زیبایی قلمی که در راه بر هم زدن وضع موجود هزینه گشت.

آيا باز شب‌ها که همه بچه ماهی‌ها به خواب می‌روند یک ماهی کوچولوی دیگر در اندیشه آن ماهی کوچک سیاهی است که از شکم مرغ ماهی‌خوار بیرون نیامد؟ فکر نمی‌کنم که چنین باشد.

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#هشل_هفت


هشل هفت یعنی درهم، قاطی، آشفته و ناتراز، مثل وقتی پلوی زن خانه آش شده و او از تدارک غذا درمانده و یا جراح تیغ را در شکم بیمار جا گذاشته و باز کردن دوباره موضع جراحت، مکافاتی دیگر است. آنچه بر من و همکارم در دعوایی گذشت و رأیی که صادر گشت، تداعی دیگری از هشل هفت است؛ بی بوی برنج وا رفته و خون و چرک برآمده.

دوستی از وکلا آمد که پرونده‌ای است در موضوع اختلاف شرکای شرکت سهامی و وکالت آن را می‌خواهم قبول کنم. باد به عَلَم من انداخت که  تو بیشتر از من آویزان قانون تجارت بوده‌ای پس دست همت بالا بزن و بیا تا به اجتماع وکالت خواندگان را قبول کنیم. قبول کردم که آب و نان را با هم داشت.

خواهان سهامدار یک شرکت سهامی خاص بود با این ادعا که خواندگان سهامدار و مدیر شرکت هستند و چهار سال است سود سالیانه را به او پرداخت نکرده‌اند. وکلای خواهان علیه شرکت و مدیران دادخواستی داده و طلب  کارشناس برای تعیین سود نموده بودند.

قبلا نیز با چنین دعوایی مواجه شده بودم و بدین جهت با ظرائف آن بیگانه نبودم. در روز رسیدگی با آمادگی شرکت کرده و حتی یکی از آرای شعب دیوان عالی کشور که استماع چنین دعوایی را ناموجه شمرده بود با خود بردم. وکلای خواهان که توضیحات خود را به پایان بردند دفاع کردم که این دعوی قابلیت استماع ندارد؛ چرا که ماده ۸۹ و ۹۰ لایحه اصلاحی قانون تجارت تعیین سود و توزیع آن میان سهامداران را منوط به تشکیل مجمع عمومی عادی نموده است و چون سال‌هاست مجمع مزبور تشکیل نشده، دعوی قوام لازم را ندارد.

قاضی فقط شنید و نگاه می‌کرد. دریافتم که تا به حال به چنین دعوایی برنخورده و فعلا صورتجلسه می‌کند تا بعد. مستندات رویه قضایی را که موید دفاعیه بود تقدیم کردیم و سرخوش و پرانرژی با همکار از دادگاه بیرون زدیم. یا ما کج خیال بودیم یا قاضی قواعد را از جای دیگر از بَر کرده بود که قرار ارجاع به کارشناسی صادر شد.
خواهان هزینه داد و دو کارشناس رسمی به مدت دو سال به همه حساب‌های بانک‌ها و اداره دارایی و سوراخ سمبه‌های شرکت سرک کشیدند و پس از این مدت مدید خواهان را مستحق متجاوز از  شش میلیارد تومان سود معرفی کردند. سیلی محکمی به گوش سنگین ما خورد و چشم خواب آلود ما را گشود که ظاهرا پاسخ موردهای حقوقی تنها در کتاب قانون نیست و یا قانون تنها چراغ دادرسی نیست و یا چراغ استنتاج و استنباط تنها راه حل نیست و این  کشف شهود قلبی است که راه به منزل مقصود خواهد برد.

ادامه🔻🔻

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞