Book_tips
18.2K subscribers
6.73K photos
2.06K videos
67 files
337 links
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.

ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino

تبلیغات
@booktips_ads


❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016

گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
Download Telegram
Forwarded from نوای قلم
برای این سه واژه یک #داستانک بنویسید.

#داستانهایی که حداقل ۳۰ واژه و حداکثر یک‌صفحه تلگرامی باشد مورد بررسی قرار می گیرد
مهلت "ارسال تا چهارشنبه ساعت ۲۳ "
۹۸/۱۱/۲۳
ارسال به ایدی
@zarnegar503

#واژه_نوشت_نوای_قلم
@Navayeghalam35 🖋
Forwarded from نوای قلم
برای این سه واژه یک #داستانک بنویسید.

#داستانهایی که حداقل ۳۰ واژه و حداکثر یک‌صفحه تلگرامی باشد مورد بررسی قرار می گیرد
مهلت "ارسال تا چهارشنبه ساعت ۲۳ "
۹۸/۱۲/۷
ارسال به ایدی
@zarnegar503

@Navayeghalam35
برای این سه واژه یک #داستانک بنویسید.

#داستانهایی که حداقل ۳۰ واژه و حداکثر یک‌صفحه تلگرامی باشد مورد بررسی قرار می گیرد
مهلت "ارسال تا چهارشنبه ساعت ۲۳ "
۹۸/۱۲/۱۴
ارسال به ایدی
@zarnegar503
اگر داستانی نظرتون را جلب کرد به همین آیدی👆 بفرستید

@Navayeghalam35
Forwarded from نوای قلم
برای این سه واژه یک #داستانک بنویسید.

#داستانهایی که حداقل ۳۰ واژه و حداکثر یک‌صفحه تلگرامی باشد مورد بررسی قرار می گیرد
مهلت "ارسال تا چهارشنبه ساعت ۲۳ "
۹۸/۱۲/۲۱
ارسال به ایدی
@zarnegar503


در طی این هفته اگر داستانی نظرتون ‌را جلب کرد به همین ایدی بفرستید
🍃🌺🍃
#داستانک


امروز ، امدم سری به صندوق زندگیم بزنم..
رنگ ورویش رفته وقفلش زنگاربسته بود.
کلیدش را گوشه ای از ذهنم پنهان کرده بودم تا برای
مبادا بازش کنم.همیشه نگران مبادا بودم..
بازش کردم، لحظه لحظه اندوخته ایی که حاصل سالها تلاش شب وروز بی وقفه ام بود.
خواسته ها وامیال وحسرت هایی را که برای اینده ای موهوم کنار گذاشته بودم را چون سکه های قلک بیرون کشیدم..
با قلبی پرازامید، نامه های عاشقانه ی عشق جوانیم را که بوی نا گرفته بودند را باز کردم
به سوی اوپرکشیدم ..گفته بودم منتظرم بماند روزی خواهم امد وباهم یکی خواهیم شد..
دیدمش!.. شبیه خودش بود ولی پیرتر ودستش دردست دیگری..
بیهوده انتظار کشیده بودم..
سکه هایم رادرکیف ریختم حالا دیگر میتوانستم ان لباس زیبا رابخرم..همان که هرروز درمسیر خانه ازپشت ویترین به من چشمک میزد. با اشتیاقی کودکانه به ان سو گام برداشتم.
ان لباس نبود فروشنده پیرترشده بود وموهایش سپید..
سراغ ان لباس را گرفتم.. نگاهی عاقل اندرسفیه به من افکند وگفت: چندسال است که بیدا نشدی...
ان لباس دیگر، ازمدافتاده وخیلی وقت پیش فروش رفته است..
نا امید، بیرون امدم بیهوده منتظر ان لباس مانده بودم.. به سوی پارک رفتم  همیشه به کودک درونم قول میدادم وقتی سرم خلوت شود وهمه کارها روبراه، میاورمت پارک تا یک دل سیر بازی کنی..
حال سرم خلوت شده ودرپارک بودم ولی پاهایم ازبس دنبال زندگی دویده نای بازی نداشت.. کودک درونم قهرکرده بود..بیهوده منتظر مانده بودم سرم روزی خلوت شود باید کودک درونم را همان موقع میبردم پارک تا بازی کند.
اندیشیدم حتما ارزوی دیگرم را حقیقت بخشم  از انتظار دراورم..حتما اومنتظر مانده است..
رفتم برای خریدنش..چه روزها وشبها لذت زندگی وشادی را برخود حرام کرده بودم تا بتوانم سکه جمع کنم  وان خانه اجری با ان حیاط پراز درختش رابخرم..
رفتم، دیدمش اما، چه دل ازار وناخوشایند..
خانه متروک، دیوارهایش فروریخته ودرختانش خشک گردیده بود..دیگرجذابیتی برایم نداشت..
محزون ودلتنگ، روی نیمکتی نشستم وازخود پرسیدم: چه شده؟ چرا همه چیز تغییر کرده؟
چرا هیچ  کدام منتظرم نماندند؟
ایینه زمان را از ذهنم بیرون کشیدم ودران نگریستم..چه قدرتغییر کرده بودم وغافل ازگذشت زمان..!
چه قدرزود، دیرشد.. ومن بیش از انکه زندگی کنم مرده بودم.
اندیشیدم: دیرشده است برای همه چیز!
غافل بودم که زمان منتظر نمیماند وباید همان موقع  در لحظه زندگی میکردم.. تمام چیزهایی را که دوست داشتم ازدست داده بودم به امید اینده ای که همان دیروز من بود...!
زمان منتظر نمی ماند

#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک

در یکی از مساجد، خیرین قصد جمع‌آوری پول برای خرید بخاری داشتن و صندوقی رو جلوی نمازگزاران چرخوندن.



به محض اینکه صندوق روبروی من قرار گرفت یه دونه هزار تومنی درآوردم و تو صندوق انداختم.

بعد از چند لحظه پشت سریم زد رو کتفم و مقداری پول بهم داد برا اینکه بندازم تو صندوق. از هم جداشون کردم.
چهارتا تراول ۵۰ تومنی،
۳۰ تا ده هزار تومنی،
چند تا ۵ تومنی.

خلاصه بعد از اینکه همه رو انداختم برگشتم و بهش گفتم حاجی قبول باشه.

حاجی بهم گفت از شما قبول باشه پول خودت بود، وقتی هزار تومنی رو درآوردی از جیبت افتادن.

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


#داستانک

پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آن‌ها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود و دیگران همه قد بلند و زیباروی بودند.

شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده می‌نگریست و با نگاهش او را تحقیر می‌کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می‌نگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته می‌باشد.

شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده‌خاطر شدند.

اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود. با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.

باز به درگیری رفت و با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید و الّا جامه زنان بپوشید. همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند.

شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او می‌نگریست. برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آن‌ها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی‌درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران زنده بمانند و جای آن‌ها را بگیرند.

پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه‌ای از کشورش فرستاد.

#گلستان
#سعدی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک

خانه تکانی عزیز، هم دیدنی بود هم شنیدنی و هم خواندنی. هنوز آفتاب نزده ظرف های روحی اش برای سابیدن کنار حوض قطار می شد؛ نزدیک ظهر و صلات هم که می شد از سابیدن دست می کشید  با همان آب تگری وضو می ساخت؛ بعد چادر گلدار آبی مخملی اش را از روی شاخه های انار می تکاند و شروع به نماز خواندن می کرد. سر صبر سماور را میگیراند و چای قند پهلویش را آماده می ساخت؛ بعد تکیه می داد به مخده ها و به ظرف های براق کنار حوض از پشت پنجره چشم می دوخت، نفس عمیقی می کشید و گوشی تلفن را از روی طاقچه کنار خودش می آورد و شروع می کرد به اقدس و اعظم و عذرا و پری و همه ی اهل و کس و کار زندگی اش زنگ می زد که فلان روز اگر لفظی ناموزون و بی اراده از دهانش خارج شده، بی منظور بود و حلالیت پشت حلالیت راه به قربان صدقه های آن طرف خط نمی داد. خانه تکانی عزیز هم دیدنی بود، هم شنیدنی هم خواندنی؛ دلش که تکانده می شد همه چیز برق می افتاد، آن وقت از شمعدانی های کنار پنجره خندان تر می شد و از شکوفه های توی باغچه شاداب تر.

#افسانه_سعادتی
مدرس و استاد دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

زری همیشه بهم میگفت: تو پدرخوبی میشی،
زری دختر همسایمون بود …
تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون…
همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام، یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه ام وقتی رفتم تو حیاط، زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد…
وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم…
واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت،
نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید، دیدجا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد، بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن، ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینوبهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم ازاون محل میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد، درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر، زدم زیر گریه مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما، مرد هم گریه می کرد روز آخر هر چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم واسه زری یه عروسک گرفتم،
گفت اسمش رو چی بذارم گفتم دریا، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی...
خودش بود...
همون چهره فقط قد کشیده بود
رفیقم رو کشیدم کنار و گفتم این کیه؟
گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه،
گفتم بچه هم داره،گفت توکه فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا…
زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت،
زری زری زری …نمی دونم من پدر خوبی میشم یا نه ولی می دونم تو مادر خوبی شدی...

#آرزو_بیرانوند

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت دوم

صبح زود از خانه بیرون زدم برای فرودگاه اصفهان. تنها نبودم؛ خانواده همراهی می‌کردند. خواب نوشین بامداد جمعه را بر خود حرام کرده بودند تا حاجی آینده به تنهایی رحیل سفر نباشد. از زیر قرآن رَدم کردند و زنم به دور از چشم بچه‌ها گریه کرد که: "حلالم کن اگر..." خیلی‌وقت بود که گریه او را نديده بودم و چه را می‌بایست حلال می‌کردم که اگر تحمل و سخت‌کوشی او نبود، شاید من در پله اول نردبان زندگی در جا زده می‌ماندم.

ماموری گذرنامه‌ام را مُهر کرد و من مِهر از خانواده بریدم و شدم مسافری در میان انبوه زائران. چند ساعت تأخیر در سوار شدن به هواپیما که‌ برای‌ ما ایرانیان دیگر عادی شده، هیچ اعتراضی نیانگیخت و این فرصتی شد تا خوب در احوال همسفران بنگرم. مردها را که می‌شد به موهایشان نگریست، البته اگر مویی بر سرهایشان باقی مانده بود، یک دست سفید بود و زنان همگی در چادر‌های سیاه از این‌سو به آن‌سو در حرکت بودند. بیشتر زائران زوج هستند و کمتر چون من مسافری تنها.

بالاخره سوار هواپیما شدیم و آن پرنده عظیم  پرید. جایم کنار پنجره بود و مدام به پایین می‌نگریستم، جایی که خاک بود و صحرا، بیابان خشک بود و کویر  بی‌انتها. خلبان درجه گرمای مدینه را ۴۱ درجه اعلام کرد، یعنی یک‌دفعه و بی‌چون و چرا افتاده بودیم وسط چله تابستان. هُرم آفتاب که در مطار المدینه به صورتم سیلی زد دانستم که آنجا سرزمینی دیگر است، کشور  نخل و شتر و نفت و این آخری که در بعضی کشورها قاتل جان شده در عربستان قاتق نان گشته و از صدقه سر این مایع سیاه بدبوی کف‌آلود، بادیه‌نشینان دیروز به نان و نوای بسیار رسیده‌اند؛ نشانه‌اش فرودگاه بزرگ و مجهز مدینه است که می‌تواند در یک زمان هواپیماهایی را که از قفقاز و آفریقا و جنوب شرق آسیا می‌رسند، اداره کند.

هتل ما در خیابانی است که نام عبدالرحمن بن عوف را بر آن نهاده‌اند؛ صحابی پیامبر که در نزد شیعیان محبوب نیست، چون او جامه خلافت را بر تن عثمان خلیفه سوم کرد هر چند نوشته‌اند که در پایان عُمر از این کار خود نادم شده بود. هتلی که باید چند شب و روز را در آن طی کنیم، بسیار شلوغ است و از نظر امکانات چنگی به دل نمی‌زند ولی دل بر آن خوش دارم که چون در این سفر آمده‌ام تا جان فربه سازم نَه تَن، بر خود و دیگران سخت نگیرم و خاموشی گزینم و سازش پیشه سازم...

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت سوم

قبل از سفر خواستم کتاب خسی در میقات جلال‌آل‌احمد را با خود بیاورم تا آن را چندباره  بخوانم. پیش از این سفرنامه حج او را خوانده بودم ولی خوانش آن کتاب خواندنی بعد از گذشت بیش از ۶۰ سال، آن هم در سفری مشابه، چیز دیگری بود. جلال مذهبی نبود و خود نوشته که رنج این سفر را بدان جهت بر خود خریده تا حس کنجکاویش را ارضا کرده باشد و نشانی از برادرش بجوید؛ برادر معممی که معارف شیعه را در میان شیعیان نخاوله مدینه نشر می‌داد و ناگهانی از دنیا رفت.

میهمان کافه خیابان نادری تهران و هم‌پالگی ابراهیم گلستان و دکتر غلامحسین ساعدی و خیل دیگر نام آشنایان روشنفکری دهه طلایی چهل شمسی کجا و زائر اماکن مقدس اسلامی کجا؟ جستجوگر ناآرامی که راه خانه پدر روحانی  محتشم خود را گم کرده و سر از پستوهای حزب توده در آورد و در دوره‌ای سرآمد روشنفکران زمانه خود شد و به ناگاه در سفر حج دوباره   سراغی از راه و رسم پدری گرفت تا ریسمان مِهر فرزندی را به تمامی نبریده باشد. سفر جلال، همان‌طور که خودش می‌گفت و می‌خواست عزیمت به خود بود؛ سفری از منزلگاه تردید و گمشدگی تا بی‌نهایت دریافتن معنا؛ کرم ابریشمی پروانه می‌شد.

برای اولین بار به حرم نبوی آنجا که مزار آخرین فرستاده خدا بود رفتم. زیارت کسی که با مرگش رشته وحی میان زمین و آسمان برای همیشه منقطع گشت. منقلب بودم، گیاه خشک شده‌ای را می‌ماندم که در مقابل سرو بلندی که سر شاخه‌هایش دیده نمی‌شد قرار گرفته‌ام. چه باید می‌گفتم و چگونه سلام می‌دادم؟ شرف مکان صیقلی شد بر جان افسرده‌ام؛ جانی که در تلاطم  تمنیات زمینی رنجور شده و بال‌های پرواز روحانی‌اش به تیغ قیچی شرارت‌های نفسانی بریده گشته است: "السلام علیک یا نبی‌الله؛ چه تحفه‌ای تقدیمت کنم که تو را سزاوار باشد؟ به یقین اگر کوهی از سیم و زر نثارت کنم دَرخور شأن تو نیست، من آن اعرابیم که از راه دور آب شور بادیه را به درگاه خلیفه مسندنشین مجاور دجله هدیه بُرد، اما شاید قند کلام فارسی از قندان سعدی شیرازی بتواند هدیه‌ای درخور باشد:
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست... در نظر قدر با کمال محمد... چشم مرا تا به خواب دید جمالش... خواب نمی‌گیرد از جمال محمد".

بغض آمد و گلویم را فشرد و اشک در چشمانم جمع شد. در زیر آن بارگاه معنوی دو رکعت نمازی و سپس نیازی تا نداهای زمینی راه بالا رفتن بیابد و پاسخی از لاهوت دل‌های ناسوتی ما را در برگیرد.

کنار دستم مردی میانسال نشسته بود. از قامت کوتاه و هندسه چشمانش حدس زدم که از مالزی آمده است یا همان دور و بَر. با مخلوطی از زبان انگلیسی و عربی و بالاخره زبان همه فهم اشاره گفت که از اندونزی آمده؛ از جاکارتاو. ?and you؛ گفتم Iran؛ گمان کرد که می‌گویم iraq. شروع کرد از صدام حسین تعریف کردن که موشک‌ به اسرائیل زده و تن جهودان را لرزانده و نمی‌دانست این عراقی بی‌رحم که از او تمجید می‌کند، هزاران هموطن من را کشته و خون به دل و اشک به چشم هزاران تن دیگر کرده است.

زائرانی که از شرق آسیا می‌آیند آرام، کم‌سخن، منظم و پر تعداد هستند. مردان و زنانی با قامت‌های معمولا کوتاه که مردان بی‌استثنا کلاهی مدور بر سر داشته و چون زنان پارچه‌ای مانند دامن بر خود بسته‌اند و زنان که چند نفری راه می‌پیمایند و با یکدیگر گرم سخن می‌گویند. چند هزار کیلومتر راه را کوبیده و آمده‌اند تا خود را برسانند به مزار پیامبرشان؛ از شرق دور آمده و راه رستگاری را در ریگستان‌های عربستان جستجو می‌کنند...

ادامه دارد ...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت چهارم

عربستان کشور ثروتمندی است؛ به مدد پول نفت و توریسم مذهبی. پول سرشار این دو منبع در چند دهه اخیر چهره این  کشور را دگرگون کرده است. آن‌قدر هتل‌های برافراشته رنگارنگ و فشرده درهم در اطراف مسجدالنبی درست شده که وقتی در وسط آنان قرار می‌گیری برای دیدن آسمان مجبوری سرت را بالا بیاوری. فُندق این‌ها مانند خوشه فَندق خودمان از دل خاک بیرون روییده و دور مسجد را به تسخیرخود آورده است.

اسم‌هایی که برای هتل‌ها انتخاب کرده‌اند ملغمه‌ای است از فرهنگ اسلامی، عربی و غربی. دیدم نام هتل را گذاشته‌اند دارالایمان انتر کونتینانتال؛ با یک تیر دو نشانه زده‌اند هم به لاهوت، هم ناسوت؛ هم دم از سرزمین ایمان می‌زند و هم تمدن جدید.

امروز زائران را بردند برای بازدید بعضی اماکن تاریخی اسلامی؛ فرصتی شد برای دیدن بهتر شهر مدینه. شهر مدرن شده و این را می‌شود از بنای ساختمان‌های مسکونی و مغازه‌های جدید تجاری دریافت؛ معماری ساختمان‌های مسکونی در مدینه با آنچه در شهرهای بزرگ ایران می‌بینیم تا اندازه‌ای متفاوت است. ساختمان‌ها را متراکم نساخته‌اند، پنجره‌ها کوچک است و اهمیت زیادی به نورگیری بنا، آن‌طور که در ایران راجع‌به آن سختگیری می‌کنند، نمی‌دهند. شاید وجود آفتاب همیشگی که در شش ماه سال داغی را به جان مردم می‌ریزد و باید از آن تا حد ممکن احتراز شود و تعصب شدید مردان از دیده شدن زن‌هایشان باعث شده تا آپارتمان‌ها دارای پنجره‌های کوچکی باشند؛ اثر فرهنگ است بر معماری، نه حُسن است که آن را ستایش کنیم و نه عیب که آن را مذمت؛ جغرافیای متفاوت است و انتخاب روش زیست اجتماعی؛ معماری جدید با چاشنی اعتقادات دینی؛ تلاقی مدرنیته با سُنَت. هر چه چشم انداختم تا یک بانک پیدا کنم نشد. برایم سوال شد زیرا بانک برای یک کشور نفتی چون ابزار تنفسی است برای یک موجود زنده.

ما در ایران بر سر هر کوی و برزن یک دکه بانک علم کرده‌ایم و نمی‌شود که سعودی‌ها به نقش این نهاد اقتصادی مهم اعتنا مانده باشند؟ شاید به این نتیجه رسیده‌اند که بانک را باید کنترل کرد و  یله و رها نساخت. نمی‌دانم، شاید هم به همان چیزی می‌اندیشم که شما در فکرتان مرور می‌کنید؛ بانک کمتر ولی پویا و کارآمد.

بانک برای ما داستان تکراری پرداخت تسهیلات با نرخ‌های سود بالا و اختلاس‌های پی‌در‌پی است. شما را نمی‌دانم ولی اخبار فسادهای پی در پی مالی در بانک‌ها بر سلامتی جسمی من تاثیر بد گذاشته است. چرا جسم؟ من یکی که از دلایل مهم خرابی دندان‌هایم را اختلاس بانکی می‌دانم. چطور؟چطور ندارد؛ از بس با شنیدن اخبار مولمه این گونه فسادها دندان‌هایم را از روی عصبانیت به هم چلاندم و کسی هم نبود بگوید به تو چه مرد حسابی که اختلاس شده؟ مگر ارث پدر تو را خورده‌اند و یک آب هم رویش که این‌طور دندان بر هم می‌سایی، به خرجم نرفت و دست آخر  آن‌ها گوهرهای تابناک را نابود کردم و فرستادم لای دست دیگر اندام در حال اضمحلالم و خدا نیامرزد اختلاس‌چی را که پولش را او بالا کشیده و درد و مرضش به جان دیگری افتاده... دیگر چه بگویم؟

ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت پنجم

در مسجد‌النبی در کنارم زائری از ترکیه نشسته بود و آن طرف‌تر از کشور مالی. رنگ به شدت تیره این یکی نشان می‌داد که از قاره سیاه آمده است. سعی کردم با آن‌ها حرف بزنم، نشد. نه زبان انگلیسی می‌دانستند و نه عربی. من هم در حدی که گلیم خود را از آب بیرون بکشم می‌دانم ولی آن‌ها همین‌قدر هم نمی‌دانستند. آن یکی ترکی می‌گفت و دیگری زبانی که تا به حال نشنیده بودم. از طریق ترجمه گوشی همراه توانستم بفهمم که زائر ترک کارگر است. زبان حالش می‌گفت که بر خود سختی بسیار روا داشته تا توانسته به این سفر بیاید. زائران فقیر در مدینه کم نیستند، از پاکستانی و بنگلادشی گرفته تا آفریقایی، مسافران زن و مردی که با رنج مالی و بدنی زیاد خودشان را رسانده‌اند تا در این مراسم‌ بزرگ اسلامی شرکت کنند.

در فکرم که این چگونه جذبه‌ای است که آدمی تنگدست پولی را که با رنج فراوان جمع کرده و به آن محتاج است با رضایت کامل و‌ بی هیچ شِکوِه و اعتراضی در کشور دیگری می‌ریزد به پای باورهایش؟ اینجا بسیارند زائران فقیری که اشک‌ریزان و ناله‌کنان در حال تضرع و ابتهال هستند. اگر انسان منحصر در نیازهای مادیش بود، سخن کارل مارکس بی‌وجه نبود که دین افیون توده‌هاست چون مالی را که سخت به آن محتاج است آورده در این صحرای خشک و هیچ نیازی از او رفع نشده است ولی واقعیت این است که آدمی ورای دنیای مادی، زیست دیگری نیز دارد که برای آن نیز ارزش قائل است. اگر جز این بود این همه آدم سرخ و سیاه و روشن پوست که اینجا کنار هم جمع شده‌اند با این همه اختلاف زبانی، تاریخی و نژادی، چگونه در یک صف قرار می‌گیرند و بر گرد مکعبی از سنگ و چوب می‌گردند و با زبان‌هایی متفاوت یک دل صاحب  خانه دوست را صدا می‌زنند.

بنگلادشی‌ها کار نظافت مسجد و اطراف آن را عهده‌دار هستند، نیروی کار ارزانی که به وفور در دسترس کشورهای ثروتمند عرب خلیج فارس هستند. تیره پوست هستند و اردو زبان؛ بعضی که زیاد مانده‌اند تا حدی عربی می‌دانند. در هتل کارگری که آمده بود زباله اتاق را ببرد بسیار جوان بود، فکر کردم عرب است، گفت که بنگلادشی است؛ دلم سوخت، پسرکی بیش نبود؛ کدام پدر یا مادر بینوا چشم انتظار ریالی است که پسر از کارفرمای سعودی می‌گیرد و حواله داکا یا فلان روستای دور افتاده بنگلادش می‌کند‌. همه جا و همه وقت هم حاضرند. هنوز دقایقی به ساعت ۳ صبح مانده عازم حرم بودم که جوان اردو زبانی با وسایل تنظیف ایستاده بود. سلام کردم، انتظارنداشت، لبخند زد و من هم که زبان او را نمی‌دانستم با زبان صورت جواب دادم؛ بر رویش لبخند زدم تا اول صبح هر دو انرژی گرفته باشیم.

پدر فقر بسوزد که برای لقمه نانی پنج هزار کیلومتر راه را بکوبی و بیایی برای فعلگی در کشوری با زبان و فرهنگی دیگر. همه جوان نیستند؛ کارگران خارجی میانسال با ریش‌های تمام سفید هم کم نیستند؛ به دنبال اندک خرده کاغذ یا پلاستیکی هستند تا جمع کنند و نظافت کرده باشند و نانی برای پدر و مادر پیر و یا زن و فرزند چشم انتظار بفرستند. اینجا غنی و فقیر در کنار هم نماز می‌خوانند، جنگ پابرهنگان و شکم‌فربگان نیست، دیالکتیک طبقاتی مارکس و انگلس کار نمی‌کند، توحید است و ندای وحدت سیاه حبشی و سید قریشی که عُمر به هنگام خلافت خود بلال تیره‌پوست و برده سابق را "سیدنا" می‌خواند...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۶

صبح زود که هنوز تاریکی هوا غلبه داشت رفتم برای زیارت مقابر بقیع. بسیاری از بزرگان  صحابه، زوجات حضرت رسول و نیز چهار امام شیعیان در آنجا به خاک سپرده شده‌اند. در روز، تنها یک تا دو ساعت این قبرستان بر روی مردم باز می‌شود و در ساعات دیگر امکان ورود به آن نیست. برخلاف مقابر شیعی، هر قبرستان مشتی خاک برآمده  است و یک سنگ که عمود بر خاک در دل زمین فرو رفته است. عقاید خاص وهابیت و همراهی حکومت سعودی هرگونه توجه به مقابر و آراستن و تزیین آن را شرک می‌داند و سخت با ارتباط زندگان حاضر با زندگان سابق مقابله می‌کند. می‌گویند که هر که مُرد دیگر دیدار نمی‌خواهد، او به پیش خدا رفته و درنگ بر قبر او و توسل جستن به روحش راه شرک را بر قلوب می‌گشاید. اگر چنین است چرا جناب عُمر از زنان پیامبر خواست تا اجازه دفن او را در کنار پیامبر دهند و او چسبیده به مزار نبی دفن شده است؟ 

مأموران پر تعداد، جدی و گاه خشن سعودی با فرمان "حرّک حرّک" مردم را به حرکت وا می‌دارند. تنها جنب و جوش در این قبرستان را کبوتران دارند که از روی خاک دانه‌ای را که زائران نثار کرده‌اند بَرمی‌چینند. بیچاره زن‌ها! آن‌ها را به بقیع راه نمی‌دهند و من تعداد بسیاری از بانوان را دیدم که پشت دیوارها ایستاده و فاتحه می‌خواندند. این هم از ثمرات ابداعات خلیفه دوم است که از تشييع جنازه از سوی زنان و گریه آن‌ها بر مردگان نهی کرده بود.

معروف است که خود دست به تازیانه شده و جماعتی از زنان را که بر مرده‌ای می‌گریستند به ضرب تازیانه مهیب خود متفرق ساخته بود. آخر یک نفر نبوده بگوید: مرد حسابی! این مُرده که بی‌کس و کار نیست و از زیر بوته عمل نیامده؛شاید مادر، خواهر، همسر یا دختری داشته باشد که از فقدان او سخت غمگین و متأثر هستند و تنها اشک چشم می‌تواند آبی بر آتش حرمان عزیزشان باشد و آن وقت تو بر سر و شانه‌های آنان تازیانه می‌زنی که عاطفه و مِهر و عشق را در خود بکشند و یک سره بر باد دهند؟ مگر هویج یا چغندر و دست بالا سیب زمینی را در خاک پنهان می‌کنند؟

البته من شیعی در این کنج عافیت و زیر کولر خنک مسجدالنبی چنين شجاعتی را ابراز می‌دارم که اگر آن موقع بودم از ترس "درّه"جناب خلیفه یا همان تازیانه او دهان می‌بستم و ماست‌ها را کیسه می‌کردم و حرفی از حقوق زنان نمی‌زدم. به من چه؟ چرا من باید از حقوق زنان دفاع می‌کردم در حالی که سایه تازیانه خلیفه زهره‌ام را آب می‌ساخت. خدا را شکر زنان مسلح به قدرت جیغ و شیون هستند که کمتر از تازیانه خلیفه ترسناک نمی‌باشد!

یکی از کسانی که در بقیع آرمیده عباس عموی پیامبر است. او نیای عباسیان است که ۵۰۰ سال به عنوان جانشینان پیامبر بر سرزمین‌های اسلامی حکومت راندند تا آخر سر تیغ هلاکوخان مغول به حیات مادی و معنوی آنان برای همیشه پایان داد. عموی دیگر حضرت رسول هم قدری   آن طرف‌تر در احد دفن است؛ حمزه سیدالشهدا. این را نوشتم بدان جهت که این دو بزرگوار از برادرزاده خود به خوبی دفاع کردند؛ یکی با شمشیر و آن دیگری با رسانیدن اخبار دشمن از مکه ولی شگفت آنکه نام عمویی دیگر در قرآن آمده که سفت و سخت با برادرزاده دشمنی کرد. او ابولهب بود؛ پدر آتش که آتش‌ها سوزانید و همسر دشنام‌گوی دژم خوی او سنگ‌ها بر محمد(ص) زد و دست آخر هر دو در مکه مُردند و مزد آن همه جفا را دیدند؛ حک و ثبت نامشان در قرآن.

هر روز ساعت ۳ صبح هنگام عبور برای رسیدن به مسجدالنبی صحنه تکراری ولی دیدنی را شاهد هستم. گربه ماده‌ای با چند بچه خود جلوی فروشگاه مرغ بریانی خوابیده است. مادر طوری دراز کشیده تا بچه گربه‌ها هر وقت که خواستند به پستان او بیاویزند. صاحب مغازه هر شب قدری از پس مانده‌ها را جلوی مغازه گذاشته تا مادر سیر و بچه‌ها هم بی‌نصیب نمانند. مادر در خواب است و این فرصتی است تا من قدری به جست و خیز و بازیگوشی بچه گربه‌ها نگاه کنم.

چند متر آن طرف‌تر حرم است، حرمی حریم؛ من غذای روح در آنجا می‌جویم و خرسند به راز گفتن با خدا و رسولش هستم و گربه‌ها به غذایی که روزشان را با آن سر می‌کنند. هر دو بهره خود را از حرم و پیرامون آن می‌گیریم، یکی روح را آکنده می‌سازد و دیگری جسم را. هر دو زنده‌ایم و با این زندگی شاد...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۷

حج یک وعدگاه جهانی است. شور و شوق سفر، میلیون‌ها نفر را از  کشور اسلامی راهی سرزمین گرم و بیابانی حجاز کرده است. اینجا فقط باید نشست و به این همه تنوع نگریست. رنگ پوست مختلف، قیافه‌های متفاوت، گویش‌های عجیب و لباس‌های غریب همه چیز را دیدنی ساخته است. صف نماز در مسجدالنبی دیدنی است؛ گاه در محاصره انواع نمازگزار از ملل‌ مختلف هستم. همزمان آفریقایی سیاه‌پوست سودانی، پاکستانی اردو زبان، مراکشی عرب و چند زائر کوتاه قامت شرق دور و بَرم گرفته‌اند و هر یک به زبان خود مشغول راز و نیاز هستند.

تقریبا بیشتر مردان کلاه یا مندیل بر سر داشته و جوراب بر پا نکرده‌اند. سرها پوشیده و کف پاها لخت. این عادت به من هم سرایت کرد؛ چند روز است که جوراب را کنار گذاشته‌ام و شده‌ام همرنگ جماعت. سر را نمی‌پوشانم چون به کلاه عادت ندارم و به این می‌گویند حجاب انتخابی! ما فقه متفاوت از اهل سنت داریم با صدها اختلاف در فروع، نماز جماعتی که در حرم نبوی  می‌خوانیم نماد تفاوت فتاوی فقهای عامه و امامیه است؛ از وضو گرفتن تا شهادت‌های اذان و ترتیبات دیگر  نماز. ظاهرا فقط در تعداد رکعات نماز با هم اختلاف نداریم.

امروز مدینه را ترک کرده و عازم مکه شدیم. پس از وداع با پیامبر رهسپار مسجد شجره شدیم، جایی که حاجیان به سنت نبوی احرام می‌بندند. برای سهولت در هتل مدینه جامه‌ها را از تن به در کرده و دو قطعه حوله سفید بر خود پیچیده و همه در پوشش یکسان شدیم. زن‌ها از این تکلیف معاف هستند. زنان ایرانی چادر سفید دارند ولی زنان زائر دیگر کشورها آزادانه هر ساتری را با خود حمل می‌کنند. فاصله حرکت میان مدینه تا مکه از صدقه سر پول نفت و همت حاکمان سعودی بسیار کوتاه شده است. این مسیر کاملا خشک و بی‌آب و گیاه پانصد کیلومتری که قبلا توسط اتوبوس‌ها ۵ تا ۶ ساعته طی می‌شد اینک با قطار سریع‌السیر در مدت ۲/۵ ساعت انجام می‌شود؛ این را می‌گویند فناوری در خدمت معنویت! قطارها تمیز، مدرن و راحت هستند.

دیشب کفن‌پوشان زنده‌ای را می‌مانستیم که در یک قبر متحرک طی طریق می‌کردیم. سقف پوشیده و شیشه‌های مستور قطار ما را از دیدن شب پُر ستاره کویر محروم کرده بود. شیشه‌ها را از آن جهت پوشانده‌اند که حاجی مُحرِم نباید به آیینه نگاه کند. شیشه قطار آیینه بود ولی احتیاط کرده بودند. ساعت ۱ بامداد به مکه رسیدیم. شهر گرم و تب‌دار است و رسیدن مداوم خیل حاجیان از سراسر دنیا نوید‌دهنده گرمای بیشتر حضور خواهد بود؛ حضور حاضران و چشم‌های ناظران شکوه مراسم حج را دو چندان کرده است...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#سفرنامه_حج قسمت ۸

شب دو ساعت بیشتر نخوابیدم؛ با همان حوله‌ها. تا حالا در چنان لباسی نخوابیده بودم. ساعت ۴ به وقت محلی برای نماز بیدارمان کردند. هنوز آسمان چون قیر سیاه بر صورت آغاز صبح پاشیده شده بود که با اتوبوس‌ها راهی اعمال حج عمره شدیم. روشنایی آن حوله‌های سفید در آخرین مقاومت‌های تاریکی روز دیدنی بود. در اتوبوس چند دقیقه‌ای چشم‌های خسته را بر روی هم گذاشتم و از عالَم معقول و محسوس بیرون شدم. غلبه خواب وضوی دوباره را تکلیف می‌کرد. وضو گرفته که برگشتم کاروان را از دست داده بودم؛ منتظر زائر خواب آلوده نمانده بودند. حوله‌ها را سفت کرده و وارد محل طواف شدم. نگاهم که به کعبه افتاد، گویی خواب می‌دیدم.

شعر سلمان ساوجی را زیر لب زمزمه کردم: *آنچه می‌بینم تصور بود، آیا یا خیال... و اینکه می‌بینم به بیداری است یا رب یا به خواب*. عقربه کوچک ساعت هنوز به شش نرسیده طواف را شروع کردم، از مقابل سنگ سیاه. جمعیت فراوان بود از زن و مرد، سفید و سیاه، شیخ و شاب، سالم و ناتوان. هر کس به ذکری مشغول و به یادی مالوف. صداها به تکبیر و تهلیل بلند بود و هر کس به طریقی صفت حمد صاحب خانه می‌کرد.

خانه ثابت و ما دوار، یار ایستاده و عشاق دوان، خانه چون کوه عیان و ما ذره‌ای پنهان، خانه پر اسرار و ما در تلاشی پر اصرار. دیدم بهتر آن است که متوسل به اشعار حکیم ظریف گفتار شیرین و سخن خوش‌بیان بهاالدین محمد معروف به شیخ بهایی شوم:
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو... هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو... در میکده و دیر که جانانه تویی تو... مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو.

دو رکت نماز در پشت مقام ابراهیم خواندم و برای سعی عازم صفا شدم. چه صفایی که صفا در حرکت بود و تکاپو. به خود گفتم: "تو برای خیلی چیزها در زندگی دویده‌ای و بسیاری از آنچه را که در پی‌اش دوان بوده‌ای به دست آورده‌ای؛ حالا کمتر از ساعتی برای مطلوب دیگر بدو، هروله کن، سعی کن با صفای دل در این مقام صفا" و تکاپو را آغاز کردم.

آدم‌ها در این هفت بار رفت و آمد متفاوت بودند. زن و شوهری را دیدم که دست یکدیگر را گرفته و می‌روند، گویی در نزهتگاهی به تفریح آمده‌اند. پیران سالخورده با زحمت و عصا زنان خود را به جلو می‌کشند. زائران اهل اندونزی دست جمعی از زن و مرد سرودی را که اذکار مذهبی در آن بود، دم گرفته بودند. مثل آنکه آمد‌ه‌اند به تماشای مسابقه فوتبال و تیم محبوبشان را تشویق می‌کنند. چنان موزون و زیبا و دست جمعی خدا و رسولش را می‌خواندند که یکی دوبار من سنگدلِ آهنین قلب را منقلب کردند. دیدم دارم گریه می‌کنم در حالی که زبان آن قوم را نمی‌دانستم. در دور هفتم چون دونده‌ای می‌مانستم که به دنبال طناب آخر مسابقه می‌گردد. بالاخره به پایان خط رسیدم وقت موی ستردن و کوتاه کردن ناخن بود.

قیچی کوچک را که در آوردم، مشتری پیدا کرد. حاجی مالزیایی که با همسرش آمده بود جلو آمد و دستش را با لبخند دراز کرد. قیچی را دادم. از زیر روسری اندکی موهای زنش را کوتاه کرد و بعد خودش را. نمی‌دانستم که زن‌ها هم چنین می‌کنند. شاید فقه آنان چنین حکم می‌کند. به پاس عاریتی که داده بودم چند تار موی سر مرا هم چید و به انگلیسی تشکر کرد. حالا من و او و همسرش حج عمره گذارده بودیم؛ حجی نیمه تا به تقدیر صاحب‌خانه تمام گردد...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۹

صبح جمعه هنوز وقت اذان صبح نرسیده در مسجدالحرام بودم. با زحمت در میان صفوف شلوغ نمازگزاران قرار گرفتم. امام جماعتی که هرگز اکثر مامومین او را ندیده ‌و فقط صدای رسای او را می‌شنوند در رکعت اول آیه سجده‌دار خواند و خود به سجده رفت و بیشتر حاجیان و از جمله مرا در حیرت و تردید گذاشت: "چه باید بکنم؟ هیچ‌وقت این‌جور نماز نخوانده‌ام و از آداب آن بی‌خبرم. پدر آمرزیده! بیشتر از ۶ هزار آيه را ول کرده‌ای و چسبیده‌ای به آيه سجده‌دار؟ میان بیش از صد هزار پیغمبر جرجیس را انتخاب می‌کنی؟"

این کار او باعث سردرگمی میان نمازگزارانی شد  که به این گونه نماز خواندن آشنایی نداشتند؛ به خصوص ایرانی‌ها. خلاصه که مجبور شدم دوباره نماز را اعاده کنم. از این دست مقولات که حاصل اختلاف در احکام دینی است کم نمی‌باشد. اهل‌سنت کمتر در قید بعضی آداب شیعی در ادای نماز هستند. نماز مغرب را قبل از غروب کامل خورشید می‌خوانند، به اتصال صفوف اعتنایی ندارند و گاه زنان در صفوف مردان و یا جلوتر از آنان می‌ایستند.

پس از نماز صبح از درب دیگری بیرون آمدم. هتل‌های جدیدی که با تراشیدن کوه محیط بر کعبه ساخته شده‌اند بسیار مجلل هستند و محل سکونت حاجیان متمول. همین‌طور که محو تماشای یکی از هتل‌ها بوده و به نمای زیبا و سنگ‌های گران‌قیمت آن می‌نگریستم، چشمم افتاد به نام هتل؛ الغزالی. نامی که خنده بر لبم آورد. آخر چه نسبتی میان اندیشمند بزرگ اسلامی  ایرانی قرن پنجم و چنین هتلی وجود داشت؟ قرار است کدام گره کور فلسفی، کلامی یا فقهی در این هتل گشوده شود؟ به بالای سرم نگاه کردم. زن و مردی در حال خوردن صبحانه بودند؛ درست مشرف به خانه خدا. پول که داشته باشی همه چیز در خدمت توست: صبحانه آن هم با طعم  غزالی طوسی. این که چای داغ را در هوای مطبوع رستوران هتل مزمزه کنی و در زیر پایت هزاران نفر حاجی، بانوان و بینوا در حال جابه‌جایی باشند و صد متر آن طرف‌تر نورافکن‌های هنوز روشن نماد توحید و یادگار معماری ابراهیم و پسرش تو را به خود بخوانند، چیزی در حد پرواز بر روی ابرهاست.

فکر کردم که اگر ابوحامد غزالی زنده بود و تلفیق صنعت هتلداری مدرن و سنت حج را می‌دید و این‌گونه سنت را رفیق شفیق و هم آغوش مدرنیته می‌یافت؛ بی‌هیچ جنگ و جدالی، قلم را  بر لیقه مرکب فشرده تا به جای تهافت الفلاسفه در نقد فلسفه و طعنه به منطقیون و اهل تفلسف، تعاون التجاره والدّین می‌نوشت؛ روزگار غریبی است...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۰

مسجدالحرام پُر است از نظافتکاران و خدمه بنگلادشی و پاکستانی اردو زبان. در هتلی که هستیم، به گمان این که خدمتکار جوانی که هر روز سطل زباله اتاق را خالی می‌کند بنگلادشی است، باب گفتگو را با او گشودم. معلوم شد که اهل میانمار است و از اقلیت مسلمان روهینگیا و اذیت و آزار اکثریت بودایی، او و خانواده‌اش را فراری داده و برای درآوردن نان، جان در خدمت کارفرمای عرب فرسوده می‌سازد.

به جهت استقرار صدها نفر از این دست کارگران محوطه داخلی و خارجی حرم همیشه پاکیزه است و از زباله معمول خبری نیست. اما وضعیت در داخل شهر مکه و دورتر از حرم اینگونه نیست.  ترمینال که اتوبوس‌های آن مسافران را رایگان به حرم برده و می‌آورد مملو از زباله است؛ بیشتر ظروف پلاستیکی و کاغذی، لیوان‌ها و بطری‌های مصرف شده. در آنجا حتی یک کارگر که متصدی نظافت باشد ندیدم. حاکمان سعودی چون میزبانی ریاکار عمل می‌کنند که سالن پذیرایی خانه را مجلل ساخته و در چشم میهمان آراسته و در تنظیف آن کوتاهی نکرده ولی آشپزخانه‌اش پُر از ظروف نشسته و آلوده‌ می‌باشد.

فکر نمی‌کردم که چهره زشت فقر و گدایی را در مکه عریان و آشکار ببینم ولی در اشتباه بودم. دستفروشی و حتی گدایی در اطراف حرم رایج است و بیشتر دستفروشان زنانی هستند که در زیر ردای سیاه عربی تنها دو چشم پیدا دارند و حسن یا قبح وجه آنان بر ما پوشیده است. گدایان علیل جسمی و کودکان سائل هم با حضور میلیون‌ها زائر چشم بر دست مردم داشته و بی‌نصیب به خانه‌های خود باز نمی‌گردند.

دولت سعودی با تمام ثروتی که دارد و در سال‌های اخیر با هزینه‌های گزاف سعی در القای چهره جدیدی از خود به جهانیان داشته، نمی‌تواند از پوست ضخیم مذهب به شدت محافظه‌کار وهابیت و تاریخ بدوی خود خارج شده و پوست‌اندازی کند. صحبت از بدویت شد ناگفته نگذارم که من تا اينجا نیامده بودم و مقاله آقای رسول جعفریان در باب مراودات ایران و عثمانی در زمینه سفر حج را نخوانده بودم گمان نمی‌کردم که تا همین ۱۰۰ سال پیش در مکه بازار برده فروشی وجود داشته است.

واقعیت تلخ آن است که یکی از تفریحات حجاج ايرانی در اواخر عصر قاجاریه پس از به جای آوردن مناسک حج دیدن برده‌هایی بوده که در معرض فروش قرار گرفته بودند. بدین خاطر   امین‌الدوله رجل معروف دوره ناصری که مدت کوتاهی هم صدراعظم مظفرالدین‌ شاه بوده بر حال یک زن برده که به فارسی تکلم می‌کرده رقت آورده و از باب ترحم با دادن پانصد تومان او را خریده و اسباب استخلاص آن زن بیچاره را در مکه فراهم آورده است.

چهره روز عربستان را می‌شود در همین عدم توازن دید. در کنار هتل‌های جدید و فن‌آوری‌های نوین و زرق و برق روزگار نو مأموران وزارت امر به معروف و نهی از منکر با شدت و غلظت زائران را از بعضی کارها باز می‌دارند. وقتی در کنار کعبه به عنوان تیمُن مقام ابراهیم را لمس نمودم با اعتراض یکی از این مأموران روبرو شدم که: "هذا شی و لاتمسح" و دریافتم که در زیر این پوسته نازک مدرنیت پر شکوه، عقاید به شدت کهنه  محمد بن عبدالوهاب حضوری زنده و تاثیرگذار دارد و شاید روزی همین باورهای دیرین وَبال گردن اقدامات جهشی و شتاب‌زده حاکمان جوان سعودی شود.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۱

حاجیان به واقع به میهمانی خدا آمده‌اند ولی به حسب ظاهر میزبان دولت عربستان است. میزبان باید در اکرام میهمان بکوشد و اسباب راحتی او را فراهم آورد. اگر از حق نگذریم و بخواهیم جانب انصاف را فرو نگذاریم میزبان در این رابطه بد عمل نکرده است. هتل‌ها به اندازه است و حمل‌و‌نقل روان. خوراک حجاج کمبودی ندارد و خدمات دیگر در دسترس می‌باشد. نمی‌توان از پر شماری حجاج آسان گذشت که خود مهمترین مشکل را ایجاد کرده است. گرچه عربستان سعی کرده با سهمیه‌بندی حضور زائران را محدود سازد ولی خیل مشتاقان این سفر هر ساله میلیون‌ها تن را به این سرزمین می‌کشاند و کار برای دولت میزبان سخت می‌نماید.

می‌ماند رفتار نیروهای امنیتی که کارنامه سعودی‌ها در این قسمت قابل قبول نیست. یعنی جایی که پای نیروی انسانی به میان می‌آید کُمیت عربستان می‌لنگد. من این را می‌گذارم به پای رسوب فرهنگ بدوی این قوم. عادات و رسوم دیرینه اجتماعی چیزی نیست که به آسانی دست از سر مردم یک سرزمین بردارد. تا صد سال پیش، حاجیان از دست راهزنان بدوی خواب به چشمشان نمی‌آمد و حاکمان تضعیف شده عثمانی برای مقابله با دزدان سرگردنه گیر بی‌پروایی که مور و ملخ‌وار بر سر زائران و اموال آنان مانند  بختک فرود می‌آمدند درمانده بودند راه به جایی نمی‌بردند. اقبال ما حاجیان امسال بلند است؛ نه صد سال پیش، این راه را آمدیم و نه حتی جلوتر. کسانی که چند دهه قبل این راه را طی کردند و گزارش آن زمان را می‌دهند از رفتار خشن و تند پلیس سعودی داستان‌ها دارند.

حالا ما با سر و صدای بلند، فریادهایی که بر سرمان می‌کشند و حداکثر هل دادن آن‌ها مواجه‌ایم ولی در گذشته نه چندان دور، ضرب و شتم زائران از سوی آنان که خود باید حافظ امنیت می‌بودند امری معمول بوده است. این طور که معلوم است هر چه عقربه زمان بیشتر به گذشته بر می‌گردد، غلظت خشونت با زائران هم بیشتر بوده است.

این موضوع در سفر نامه‌های برجامانده از سوی رجال حاکم در ایران که در اواسط و اواخر قاجاریه به حج آمده بودند به چشم می‌خورد اما شاید هیچ‌یک به اندازه ماجرای گردن زدن ابوطالب یزدی زائر ایرانی از سوی حکومت سعودی در سال ۱۳۲۲ نمی‌تواند این خشونت را دردناک‌تر جلوه نماید. وی که در آن زمان، تنها ۲۲سال داشته و با همسر جوانش به حج آمده بود، در حین طواف دچار گرمازدگی و سپس تهوع می‌شود. آلودگی ناشی از استفراغ این حاجی ایرانی، از سوی دولت عربستان عمدی تلقی شده و تلاش‌های مرحوم محسن صدر نماینده دولت ایران در حج که خود روزگاری وزیر عدلیه بوده به جایی نمی‌رسد و زائر جوان و غریب یزدی پس از یک محاکمه یک مرحله‌‌ای غیر قابل فرجام، محکوم به اعدام می‌شود. نه متهم زبان قاضی و شاهدان را می‌دانسته و نه از خدمات محامیون (وکلای دادگستری) برخوردار بوده است. زائر بیچاره فردای روز دستگیری در مروه و در جلوی چشمان حاجیان دیگر کشورها گردن زده می‌شود؛به همین راحتی!

روابط دو دولت برای پنج سال قطع می‌شود و آنچه از بیهوده بر زمین ریخته می‌شود، خون زائر بخت‌ برگشته است. حالا چه مأموران سعودی بر سرمان بانگ بزنند و یا با تندی ما را به جلو و عقب رفتن بخوانند "رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم... تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم"


ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان

#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#سفرنامه_حج قسمت ۱۲

بیش از سی‌سال قبل حاجیان بازگشته از سفر حج به ما می‌گفتند که در عربستان، نوشابه غیرالکلی را به یک ریال می‌فروشند. حالا سر از خاک بردارند و ببینند که همچنان نرخ این مایع خوش طعم گازدار ثابت مانده است. احتمال می‌دهم که من نیز سر به تیره تراب فرو برم و صاحبان ترکه‌ام سی سال بعد با استعجاب از این سخن بگویند که قیمت این نوشابه جلادهنده جگر عطش‌زدگان همچنان بر روی یک ریال جا خوش کرده و قصد صعود به بالا را ندارد.

امروز سر میز صبحانه یک حاجی با خودش یک قرص نان آورده بود؛ به اندازه تافتون و به حجم بربری و به نرمی لواش. گفت که از نانوایی کنار هتل که شاطرش افغانی بوده، به یک ریال سعودی خریده است. کیفیت نان خوب بود و اندازه آن به قاعده. دیدم که افاغنه در همه جای خاورمیانه منتشرند؛ دیار عجم، مملکت عرب. یک ریال سعودی هم اینک ۱۷ هزار تومان است و فکر کردم که قیمت این  نان فوق طاقت پول ماست. از کارگری که در رستوران هتل کار می‌کرد پرسیدم که چقدر اجرت ماهیانه می‌گیرد؟ اول امتناع می‌کرد ولی با اصرار معلوم شد که ۳ هزار ریال سعودی درآمد دارد. کارگران از پرداخت مالیات معاف هستند و البته کارگران متخصص و یا مشغول در کارهای حساس چون تاسیسات نفتی درآمدهای بیشتری کسب می‌نمایند. این‌ها را نمی‌نویسم که بحث اقتصاد خرد یا کلان را وسط بکشم چون از این رشته علمی نیانداخته‌ام و خدا‌ را‌ شکر دوران علامگی نیز سپری شده است ولی اقتصاد خواندن و دانستن یکی نیست.

زنبیل به زن خانه‌دار  و حقوق آخر ماه به کارگر و کارمند درس عملی اقتصاد می‌دهد؛ تجربه‌ای که فوق علم است. امتحان این درس هم در محل خرید برگزار می‌شود. بگذریم؛ عربستان توانسته بر دهنه توسن لجوج نرخ تورم لگام بزند. اکنون این نرخ بین دو تا سه درصد است و این اقدام، احساس امنیتی به صاحبان مشاغل، حرف و بقیه مردم می‌دهد که زندگی خود را دارای ثبات  ببینند. آمارها نشان می‌دهد که نرخ تورم پایین سرمایه‌گذاری مولد را در کشور بیابانی عربستان بالا برده است. بی‌جهت نیست که بخش کشاورزی با تولید بعضی محصولات راهبردی چون گندم، جو، برای صادرات بعضی محصولات خیز برداشته است.

چه کسی باور می‌کرد که عربستان با این اقلیم خشک و صحرایی هندوانه تولید کند؛ جل‌الخالق که پول نفت و همت بلند چه‌ها که نمی‌کند. نمی‌خواهم ایران و عربستان را مقایسه کنم که بی‌انصافی است. ما درست یا غلط در چند دهه اخیر زیر شدیدترین تحریم‌ها بوده‌ایم؛ اقتصاد ما کشتی دکل شکسته‌ای را می‌ماند که ناخدا لاحول‌گویان سکان آن را در دست دارد تا مبادا به سنگی بخورد و یا در گردابی فرو برود. کاری هم ندارم که توریسم مذهبی سالیانه ۹ میلیارد دلار به جیب حاکمان این کشور می‌ریزد، مفت چنگشان!خدا داده به روزشان؛ ولی از چیزی که مطمئن هستم این است که حق کشور ریشه‌دار و تاریخی ایران از بازار جهانی و رفاه اجتماعی نباید باشد.

شاید باید در این شهر مقدس که خدا به آن قسم خورده از دین و معنویت گفت ولی کی است که نداند آن که معاش ندارد، بی‌معاد است.

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞