📞بیسیم چی👣
1.01K subscribers
14.5K photos
2.21K videos
273 files
2.75K links
اسیرزمان شده ایم!
مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد
اماواماندگان وادی حیرانی
هنوزبین عقل وعشق جامانده اند
اگراسیرزمان نشوی
زمان شهادتت فراخواهدرسید.
نظرات:
@bisimchi1


مدیر
@A_Sanjari


دریافت محتوا
@Bisimchi_photo_text
Download Telegram
به مناسبت بزرگداشت #هفته_معلم
روایتی از یک استاد تحصیل کرده آمریکا که دانشجوی بسیجی اش را معلم خویش خواند ..

1⃣ قسمت اول :

#شهید_محمد_آژند دانشجوی کارشناسی رشته مدیریت و از فعالین حوزه های اجتماعی و فرهنگی بود و در زندگی، به شدت معتقد و عامل به نهی از منکر و امر به معروف بود. این خصوصیت اخلاقی بارز محمد باعث می شد سرِ کلاس های دانشگاه، به تبادل آرا با اساتیدش بپردازد و هرگز به سادگی ذهن خودش را برای دریافت تفکرات و عقاید در اختیار اساتید نمی گذاشت.
اما چالش های محمد در این تبادل آرا با اساتید، در یکی از کلاس ها، به دلیل منش، روش و اعتقادات استاد، مثل همیشه نشد و صورت صمیمانه ای به خود نگرفت. محمد که متوجه اعتقادات سکولاریستی استاد شده بود ترجیح داد به روش و مسلک استاد برای اداره کلاس، احترام بگذارد و بحث های اصطلاحا طلبگی و چالشی خودش را ادامه ندهد. با این حال محمد تصمیم می گیرد تا از جلسه بعد، هر بار هدیه ی کوچکی به استادش تقدیم کند.
آن ترم به همین روال به پایان رسید و دیگر خبری از بحث ها و نظرات محمد در آن کلاس نبود. با اخلاقی که همه از محمد سراغ داشتند می دانستند که محمد اهل ساکت نشستن و بی تفاوت ماندن نیست و همه از سکوت محمد در کلاس این استاد متعجب شده بودند. حتی هیچکس معنای این هدیه دادن های محمد به استادش را درک نمی کرد تا اینکه ترم بعد ...
#ادامه_دارد ...
ارسالی کاربران

https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
📞بیسیم چی👣
به مناسبت بزرگداشت #هفته_معلم

روایتی از یک استاد تحصیل کرده آمریکا که دانشجوی بسیجی اش را معلم خویش خواند ...

2⃣ قسمت دوم :

بالاخره ترم بعد از راه رسید و دست بر قضا درس دیگری با همان استاد ارائه شده بود. استاد به شیوه معمول درس جدید را معرفی کرد و در شرف ورود به بحث قرار گرفت که دانشجویی در زد و اجازه گرفت تا وارد کلاس شود. ناخودآگاه سکوتی بر کلاس حکمفرما شد و همه با تعجب به سمت در نگاه کردند.
#شهید_محمد_آژند که علاوه بر تحصیل، به امور فرهنگی دانشگاه هم می پرداخت و ابعاد معنوی دانشگاه برایش بسیار مهم بود بخاطر حضور در جلسه امور فرهنگی دانشگاه چند دقیقه ای دیرتر وارد کلاس شده بود. اغلب دانشجویان، از تضاد این استاد و دانشجو با خبر بودند و این تلاقی مجدد باعث بهت آنها شده بود.
محمد خیلی اهل معاشرت بود و هر کسی را می دید حتما با او ارتباط برقرار می کرد و با حسن خُلق او را جذب خود می کرد.
محمد نه تنها نسبت به هیچ پدیده ای بی تفاوت نبود بلکه به هر چیزی که می شد خیری در آن تصور کرد نگاه موشکافانه داشت و هرگز وسواس و نظر انتقادی خودش را از هیچ پدیده ای بر نمی داشت. همین خصوصیات ویژه ی محمد، در کنار مهربانی و شوخ طبعی اش او را در هر اجتماعی محبوب قلب ها و چهره ای آشنا می ساخت.
با ورود محمد به کلاس، افکار و تصورات مختلفی از ذهن دانشجوهای کلاس گذشت...
گویی یادآوریِ سرانجامِ چالش های ترم قبلِ این استاد و دانشجو، جرقه ی سوال هایی را برای همکلاسی های ترم قبل محمد روشن و ذهن آنها را مشغول کرده بود؛علت سکوت ترم قبل محمد چه بود؟
ماجرای آن هدیه ها ... ؟
اوضاع این ترم و چالش های پیش روی این استاد و آقا محمد چه خواهد شد؟
محمد به سمت استاد رفت، سلام گرمی کرد و نگاه مهربانش را همراه با خوشرویی تقدیم استاد کرد، دستش را جلو برد و دست استاد را با صمیمیت فشرد. محمد می خواست دستش را رها کند تا به دانشجویان دیگر بپیوندد اما استاد دستش را محکم گرفت و از او خواست تا چند لحظه کنارش بایستد.
استاد خطاب به دانشجویان گفت :
«بچه ها، من سال ها در آمریکا درس خواندم و زندگی کردم. ثمره تمام تجربیات و مشاهدات عینی ام را با خود به ایران آوردم و تلاش کردم تا دانش و هنر مدیریت را آن طور که شایسته است تدریس کنم اما این آقا محمد که اینجا کنار من ایستاده هیچکدام از این یافته ها و بافته های ما را قبول ندارد.
ترم گذشته وقتی تمام مطالب من را مورد تردید قرار می داد و با شهامت و جسارت مثال زدنی به نقد می کشید اصلا از این حرکتش خوشم نیامد.
من در تمام دوران تحصیل و تدریسم حتی در آمریکا هرگز ندیده بودم دانشجویی این چنین با شهامت، مسایل و شیوه های مدیریت را با اولین برخورد زیر سوال ببرد و به چالش بکشد.
آن زمان، احترام چندانی برای صحبت های این دوست عزیز قایل نبودم و وقتی ناراحتی خودم از بحث های متضاد و انتقادی محمد را نشان دادم، ایشان احترام گذاشت و سکوت کرد و من از شخصیت آقا محمد خوشم آمد، اما اینقدر درباره مباحث درسی کام من را تلخ کرده بود که از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر فرصتی برای بحث دانشجویان باقی نگذارم.
من از احترامی که آقا محمد برای من قائل شد واقعا سپاسگزارم اما نکته ای که می خواستم به آن اشاره کنم شخصیت و رفتار محترمانه محمد نیست!
#ادامه_دارد ...
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
📞بیسیم چی👣
پايه‌گذارانجمن اسلامي دانشجويان ايراني مقيم هند!
عضويت درشوراي مركزي حزب جمهوري اسلامی!
همراه امام خامنه ای!
بازوی شهیدبهشتی!
جامعه شناس متخصص!
@bisimchi1
#ادامه_دارد #شناسایی_کنید
#شهدای_ترور
📞بیسیم چی👣
پايه‌گذارانجمن اسلامي دانشجويان ايراني مقيم هند! عضويت درشوراي مركزي حزب جمهوري اسلامی! همراه امام خامنه ای! بازوی شهیدبهشتی! جامعه شناس متخصص! @bisimchi1 #ادامه_دارد #شناسایی_کنید #شهدای_ترور
از همان نوجواني روحيه و ايماني قوي و انقلابي داشت.
بسيار پرتلاش و صاحب روح بزرگ و سعه صدر بود.
پس از ورود به #انگلستان جهت ادامه ی تحصیلات در نامه‌اي خطاب به پدرش مي‌نويسد: « پدر ، پس اين #اروپاي مهد تمدن كجاست؟
من در اين جا جز زندگي #حيواني و فساد و ارضاء تمايلات #شيطاني و عاري از عاطفه و فضيلت ،‌چيزي نمي‌بينم».
سپس؛
در شهر "ليدز" پس از اخذ درجه " لول" بنا به دعوت و درخواست جمعي از دانشجويان ايراني مقيم #هند به آن كشور عزيمت كرد.
@bisimchi1
#P2
#ادامه_دارد
#شهدای_ترور
#شناسایی_کنید
📞بیسیم چی👣
Photo
روحي سرشار از عرفان داشت و ساعت‌ها در خلوت به راز ونياز مي‌پرداخت.
غذا كم مي‌خورد و كم مي‌خوابيد و روح بي‌قرارش متوجه الله بود.
همواره مي‌گفت: « در بررسي زندگاني حضرت #اميرالمؤمنين، دو چيز برايم جذبه عجيب داشت؛
#اول: رويارو شدن علي با سه جبهه قاسطين، ناكثين و مارقين
#دوم: #تنهايي‌هاي علي (ع)

مدتي كه در #هند مشغول تحصيل بود روزهاي يكشنبه هر هفته در يتيم خانه بنگلور حاضر مي‌شد و به ايتام اسكان داده شده درآن #قرآن مي‌آموخت.
خلاصه ی کلام ؛ علی وار میزیست ..
@bisimchi1
#P3
#ادامه_دارد
#شهدای_ترور
#شناسایی_کنید
#تفحص_سیره_شهدا

بسم رب الجهاد

انگار از بدو تولدش مومن به دنیا آمده بود !
مبارزی دلسوخته بود و شايد کساني که #دعای_کميل او را شنيده اند، احساس عميق و عارفانه اش را درک کرده باشند.
پای درس استاد #علامه محمدتقی جعفری (ره) و جلسات مخفی درس آيت الله دکتر #بهشتی (ره) نیز رشد یافت و بعد از یک دوره ی بسیار خوب #خودسازی و پس از برقراری ارتباط با آیت الله #بهشتی و در بحبوحه مبارزات و پیروزی انقلاب اسلامی، به علت نياز منطقه و به توصیه دوستان #انقلابی خود، برای مدیریت موج اعتراضات مردمی به زادگاهش #شهرکرد بازگشت و در کنار برادرش مجتبی به سازماندهی اکثر راهپیمایی‌ها و تظاهرات پرداخت...
@bisimchi1
#ادامه_دارد
#شهدای_ترور
📞بیسیم چی👣
@bisimchi1
#تفحص_سیره_شهدا
#ادامه ....

با شکل گیری و برپایی #تظاهرات دانش‌آموزی علیه رژیم #ستمشاهی، مدیرکل وقت آموزش و پرورش استان در گزارشی به #ساواک، ایشان را مسبب و عامل تحریک دانش‌آموزان معرفی کرد.
#ساواک هم که ایشان را شناسایی کرده بود، او را دستگیر و تحت بازجویی و شکنجه قرار داد.
پس از پیروزی شکوهمند #انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به سنگر مدرسه بازگشت
سپس با تأسیس #حزب جمهوری اسلامی و تائید آن از سوی امام خمینی (ره) و با توجه به شناختي که از استاداني چون آيت الله دکتر #بهشتي و حجت الاسلام دکتر #باهنر داشت،
به کمک تعدادي از نیروهای انقلابی، حزب جمهوري اسلامي را هم در شهرکرد ایجاد و فعال کرد...

#P2
@Bisimchi1
#شهدای_ترور
#ادامه_دارد
📞بیسیم چی👣
#P2 @Bisimchi1 #شناسایی
#تفحص_سیره_شهدا
#ادامه...

پس از مدتي، عليرغم ميل باطني و با اصرار دوستان، به عنوان معاون آموزشي و کفيل اداره کل آموزش و پرورش استان منصوب شد و با خدمات #صادقانه و #شبانه_روزي که معمولاً تا پاسي از شب با حضور در محل کار ادامه داشت...
وی برای بسط و گسترش مراکز علمی و پایگاه های آموزشی، از هیچ خدمتی دریغ نکرد و سیل #تهمت ها و شایعه سازی های برخی عناصر منحرف باقیمانده از رژیم طاغوتی سابق در آموزش و پرورش نیز کوچکترین خللی در عزم راسخ او به وجود نیاورد.

با شروع انتخابات اولين دوره #مجلس شورای اسلامی، حزب جمهوری اسلامي، ایشان را به عنوان نامزد انتخاباتی در حوزه شهرکرد معرفي کرد و در نتيجه وی با کسب ۳۴٬۸۷۱ رأی در مرحله دوم به #مجلس شوراي اسلامي راه يافت..
#P3
@Bisimchi1
#ادامه_دارد
#شهدای_ترور
#کتابخوانی

برشی از ڪتاب:

... در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردان­های ما شهید شد. گردان بی فرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرمانده گردان کنم. بچه ­ها برادری را معرفی کردند و گفتند که قبل از انقلاب توی آمریکا بوده و تکنسین هواپیماست. نیرویی مومن، مخلص و باتقوا که توی اطلاعات و عملیات بود. کنار برادر چیت­ساز برای ما کار شناسایی مواضع دشمن را انجام می­داد. موضوع را با او در میان گذاشتم. هرچه اصرار کردم نپذیرفت.

گفت: من لایق این مسئولیت نیستم! مسئولیت سنگین است. من کوچک­تر از این حرف­ها هستم.
خیلی اصرار کردم، اما نپذیرفت. آدم فهیم و باسواد و خوش­کلامی هم بود.

گفتم:نیروها تو را پسندیده و به من معرفی کرده ­اند. در این شرایط تکلیف است، باید بپذیری!

کمی فکر کرد و گفت: امشب تا فردا صبح به من مهلت بده!
#ادامه_دارد
#قسمت_اول

📚سرباز سال­های ابری; صفحه ۳۶۵ و۳۶۶
@bisimchi1
#سید_مجتبی_علمدار
به روایت
#سیده_فاطمه_موسوی
#همسر_شهید

قسمت اول
هميشه می‌گفتم بهش ما پنجاه سال با هم زندگی می‌کنيم
می‌گفت: بذار پنج سال با هم باشيم، بقيه‌اش طلبت
هيچ وقت فکر نمی‌کردم اين قدر سريع بره نمی‌دونم چطور پرکشيد و رفت درست ۵سال باهم بودیم... 
من قبل از ازدواج زبان در سطح دبيرستان تدريس می‌کردم البته اگه ريا نباشه، فی سبيل اللهی بود
شاگردی داشتم که دو سال پياپی پيش من زبان ميخوند به مرور زمان، اين شاگردم برای من خواستگار می‌فرستاد و قسمت نمی‌شد تا اينکه يک شب خواب پيامبر(ص) را ديدم که يکدفعه بلند شدم خوابم رو به مادرم گفتم او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب رو برايشان تعريف کرد آنها هم گفتند: دختر شما حتماً بايد با سيد ازدواج کند وگرنه عاقبت به خير نمي‌شود...
از آنجا که يک خواستگار سيد هم نداشتم و همه غير سيد بودند، مانده بودم
يکبار شب جمعه داشتم نماز مي‌خوندم، ما بين نماز، گفتم خدايا خداوندا يکی رو برای خواستگاری ما بفرست که سيد باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچی ميخواد باشه من غير از اين چيزی نمی‌خوام
حدود دو ماه بعد، یه آشنامون اومد و گفت: برادر من دوستی داره که سيد و جانباز هست؛ ولی از لحاظ مالی، صفر مادرم اجازه داد بیایند بعد هم ايشان برای خواستگاری آمدند
همون اولش گفت: من از جبهه اومدم صفر صفرم حالا اگر خواستی با من عروسی کن
جالب اينجاست که برای خواستگاری اومده بود اما وقتی می‌خواستيم صحبت کنيم، گفت: من اين قرآن رو باز می‌کنم، اگر استخاره خوب اومد با شما حرف می‌زنم اگر خوب نبود که #خدا‌حافظ شما رو به خير و ما رو به سلامت
وقتی قرآن رو باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که اين سوره آمد و شما هم خواب #حضرت_محمد(ص) رو ديده‌ای، ديگه هر چی باشه، بايد مرا قبول کنی...
من هم قبول کردم و قسمت همين شد دی ماه هفتاد عقد کردیم تو خونمون نه طلايی و نه لباسی و سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا هم #مهریه م بود سه روز بعد از مراسم عقد گفت: یه چیز بهت میگم اما از دست من گله ‌مند نشو گفتم چی شده؟!
گفت: من همه چیز در مورد جانبازی‌ام راست گفتم، اما نگفتم که #شیمیایی هم هستم گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ لااقل می‌گفتی: من خودم رو از قبل آماده می‌کردم گفت: می‌ترسیدم زن من نشوی هر جا بروم همین است معمولاً به آدمهای شیمیایی زن نمی‌دهند...

#ادامه_دارد
#شهید_سیدمحتبی_علمدار
#سبک_زندگی_شهدا

@bisimchi1
#سید_مجتبی_علمدار
به روایت
#سیده_فاطمه_موسوی
همسر شهید

#قسمت_دوم

اکثراً باهم مشهد مي‌رفتيم شايد در سال، سه الي چهار بار و يکسره هم داخل حرم بوديم شايد فقط براي نهار و شام بيرون مي‌آمديم و يا براي کارهاي جزيي...
يکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بوديم که زهرا گم شد من خيلي خودم را گم کرده بودم اما ايشان با خونسردي گفتند: «اين امام رضا خودش بچه را مي‌آورد و تحويلت مي‌دهد چقدر حرص مي‌خوري » بعد از ده دقيقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد گفت: ديدي خانم اين هم تحويل تو واقعاً تعجب کرده بودم آن موقع زهر۲/۵ ساله یا ۳/۵ ساله بود
با #زهرا خيلي بازي مي‌کرد نقاشيهاي قشنگ برايش مي‌کشيد داستان برايش مي‌خواند زهرا را سواري مي‌داد او را پارک مي‌برد زهرا را عجيب دوست داشت و با او خيلي مأنوس بود
سید انگشتري داشت که خيلي برايش عزيز بود مي‌گفت: اين انگشتر را يکي از دوستاش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ايشان مي‌کند و در همان لحظه هم #شهيد مي‌شود وقتي به آبادان براي مأموريت مي‌رود، اين انگشتر را در حمام بالاي طاقچه جا مي‌گذارند وقتي مي‌خواست به ساري بیاد، در راه يادش مي‌افتد که انگشتر بالاي طاقچه حمام جاموند وقتي اومد، خيلي ناراحت بود من معمولاً «آقا» صداش مي‌کردم گفتم: آقا چرا اينقدر دلگيري؟ ناراحتي؟ گفت: والله انگشتر بهترين عزيزم را در آبادان جاگذاشتم اگر بيفتد و گم شود، واقعاً برايم سنگين تمام مي‌شود گفت: بيا امشب دوتايي #زيارت_عاشورا و دعاي توسل بخوانيم، شايد اين انگشتر گم نشود يا از آن بالا نيفتد و گم نشود اون شب ما زيارت عاشورا خونديم و راز و نياز کرديم و خوابيديم صبح که بلند شديم، ديديم انگشتر روي #مفاتيح‌الجنان است اصلاً باورمان نمي‌شد الآن هم هنوز اون انگشتر را دارم مي‌خواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقديم کنم

سید طحال نداشت ۱۵ سانت روده نداشت، ميگرن عصبي داشت ميکروبي هم در گلويش بود که وقتي بروز مي‌کرد، ديگر نمي‌توانست حرف بزند همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود خیلی عجیب بود می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینک ۱۱ دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان زهرا هم ۸ دی ماه بدنیا آمد...

#ادامه_دارد

@bisimchi1
بسم رب الشهدا والصدیقین
شهیدی که از عشق زمینی اش گذشت

بسیاری از مردم و خصوصاً جوان های نسل حاضر تصور خاصی از شهدا دارند اینکه آنها هیچ اشتباهی در زندگی شان مرتکب نمی شدند و انسان هایی فرا زمینی بودند، اما حقیقت این است که شهدا هم مثل همه ما آدم ها زندگی می کردند، سرکار می رفتند، درس می خواندند، عاشق می شدند و اما شهدا در یک جایی از زندگی مسیر کمال را در پیش می گرفتند و آنقدر در این راه پایمردی می کردند تا به سعادت شهادت دست می یافتند...
داستان زندگی #شهید_علی_جاویدپور از این دست حکایت هاست شهیدی که دچار عشق زمینی می شود و حتی تصمیم می گیرد با دختر مورد علاقه اش فرار کند ولی وقتی پایش به #جبهه کشیده می شود، با معنی عشق واقعی آشنا می شود...
حسن جاویدپور، برادر شهید که خود از جانبازان شیمیایی دفاع مقدس است، با صدایی گرفته با ما به گفت وگو پرداخت و راوی بخش هایی از زندگی شهید علی جاویدپور شد...

#خانواده_رزمنده
ما یک خانواده شلوغ و پرجمعیت اما انقلابی و رزمنده داشتیم ۱۲ بچه بودیم که از بین ما دو نفر #جانباز شدند و دو نفر هم به #شهادت رسیدند علی و حسین دو برادر دیگرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند حسین از من بزرگ تر بود و علی از من کوچک تر متولد سال ۱۳۴۵ بود در زمان انقلاب فقط ۱۲ سال داشت، ولی بسیار فعال و پر جنب و جوش بود یک جورهایی از همان کودکی نشان می داد که در آینده آدم بزرگی می شود زبر و زرنگ و فعال و باهوش بود

#نوجوان_کاری
علی تا کلاس نهم بیشتر درس نخواند جمعیت خانواده زیاد بود و پدرمان به تنهایی نمی توانست خرج ما را دربیاورد ما بیشتر اوقات پیش بابا می رفتیم و با او کار می کردیم بابا کارهای فنی و تعمیراتی انجام می داد جلوبندی سازی، کمک فنرسازی و علی هم بیشتر تابستان هایش پیش بابا کار می کرد هم درس می خواند و هم کار می کرد یک نوجوان کاری و زحمتکش در عین حال مسجدی و نمازخوان بود دوست داشت بیشتر نمازهایش را در مسجد و به جماعت بخواند یادم است وقتی کارمان پیش بابا تعطیل می شد، همگی به خانه می آمدیم و دور هم غذا می خوردیم علی اینطور جمع های خانوادگی را خیلی دوست داشت آدم تک خوری نبود و با هم بودن خوشحالش می کرد...

#ادامه_دارد

@bisimchi1