عشق را شب زندهداریها خوش است
رنج را، امیدواریها خوش است
خوبرویان را نگاه ِ دلنواز
عاشقان را بیقراریها خوش است.
#فریدون_مشیری
رنج را، امیدواریها خوش است
خوبرویان را نگاه ِ دلنواز
عاشقان را بیقراریها خوش است.
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و خداوند ناز خود را در دختر تجلی کرد:)
ای نازترین ناز خدا؛
روزت مبارک♥️🌱
ای نازترین ناز خدا؛
روزت مبارک♥️🌱
Alcohol Ep03
Telegram: @Pen_Musix
در آغوشم بگیر؛ آنگونه که
ابرها، آسمان را
مادری، فرزندش را
سربازی، نامه اش را و
خدا، بنده اش را..!
منصور نادری
ابرها، آسمان را
مادری، فرزندش را
سربازی، نامه اش را و
خدا، بنده اش را..!
منصور نادری
دلتنگ توأم مجال آغوش بده
نیش از همه خورده ام، مرا نوش بده
بعضی جملات، گفتنی نیست عزیز
گاهی به سکوتِ من بیا گوش بده
#علی_نصر_اصفهانی
نیش از همه خورده ام، مرا نوش بده
بعضی جملات، گفتنی نیست عزیز
گاهی به سکوتِ من بیا گوش بده
#علی_نصر_اصفهانی
از دل دیوانهام دیوانهتر دانی که کیست
من که دائم در علاج این دل دیوانهام..
صائب تبریزی
من که دائم در علاج این دل دیوانهام..
صائب تبریزی
شخصیت هایی در من اند
که همدیگر را زخمی می کنند
همدیگر را می کشند
همدیگر را در خرابه های روحم خاک می کنند
من اما
با تمام شخصیت هایم دوستت دارم...!
گروس عبدالملکیان
که همدیگر را زخمی می کنند
همدیگر را می کشند
همدیگر را در خرابه های روحم خاک می کنند
من اما
با تمام شخصیت هایم دوستت دارم...!
گروس عبدالملکیان
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم
خاقانی
دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم
خاقانی
من در واقع
چیز زیادی ندارم
به تو بدهم
چای هست اگر مینوشی
من هستم اگر عشق میورزی
راه هست اگر رهگذری...
#عاشیق_ویسل
چیز زیادی ندارم
به تو بدهم
چای هست اگر مینوشی
من هستم اگر عشق میورزی
راه هست اگر رهگذری...
#عاشیق_ویسل
وقتی که چنین دست به دامان شرابم
پیداست که چشمان تو کردهست خرابم
از شمع وجودم چه به جا مانده به جز اشک؟
هم معنی بیهودگیام، نقش بر آبم !
هر چند شبیهیم، دریغا که به هر حال
تو چشمهی جوشانی و من موج سرابم
سوگند به یکتایی چشمان تو ای دوست
یک عمر نیامد احدی جز تو به خوابم
بین من و دریا، نفسی بیش نماندهست
افسوس که هرگز نشکستهست حبابم
#حسین_دهلوی
پیداست که چشمان تو کردهست خرابم
از شمع وجودم چه به جا مانده به جز اشک؟
هم معنی بیهودگیام، نقش بر آبم !
هر چند شبیهیم، دریغا که به هر حال
تو چشمهی جوشانی و من موج سرابم
سوگند به یکتایی چشمان تو ای دوست
یک عمر نیامد احدی جز تو به خوابم
بین من و دریا، نفسی بیش نماندهست
افسوس که هرگز نشکستهست حبابم
#حسین_دهلوی
کم سو شده چشمانِ من از گریهیِ بسیار
من ماندهام و یادِ تو و حسرت دیدار...
محرم زمانی
من ماندهام و یادِ تو و حسرت دیدار...
محرم زمانی
📕 داستان
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
فقط به موفقیت فکر کن
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
فقط به موفقیت فکر کن
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوختهدل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست، که با او غم دل بتوان گفت
#حافظ
نی حال دل سوختهدل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست، که با او غم دل بتوان گفت
#حافظ
گاهی میانِ دیده و دل جنگ میشود
گاهی غزل، برای تو دلتنگ میشود
گاهی دو کوچه فاصلهی خانههای ماست
اما همین دو کوچه، دو فرسنگ میشود
گاهی برای رفتن تو، گریه میکنم
هق هق، ترانه و نفس آهنگ میشود
گاهی تمامِ هر چه که اسمش غرور بود
میریزد و نتیجهی آن، ننگ میشود
گاهی میانِ خلوتِ افکارِ خستهام
شیطان به دست تیرهی تو رنگ میشود
از اینکه عاشقانه تو را میپرستم و...
از اینکه ظالمانه، دلت سنگ میشود
از اینکه باز هم دل من را ربودهای
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...!
محمد علی بهمنی
گاهی غزل، برای تو دلتنگ میشود
گاهی دو کوچه فاصلهی خانههای ماست
اما همین دو کوچه، دو فرسنگ میشود
گاهی برای رفتن تو، گریه میکنم
هق هق، ترانه و نفس آهنگ میشود
گاهی تمامِ هر چه که اسمش غرور بود
میریزد و نتیجهی آن، ننگ میشود
گاهی میانِ خلوتِ افکارِ خستهام
شیطان به دست تیرهی تو رنگ میشود
از اینکه عاشقانه تو را میپرستم و...
از اینکه ظالمانه، دلت سنگ میشود
از اینکه باز هم دل من را ربودهای
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...!
محمد علی بهمنی
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون
حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
التماس دعا 🙏
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون
حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
التماس دعا 🙏