با من بخوان📚
181 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
#برشی_از_متن_کتاب 📚
در نظام، هرچه درجه پايين‌تر، آدمی به مرگ نزديک‌تر.
يک سرباز در خطِ مقدمِ جبهه می‌جنگد، درست چهره به چهره با مرگ. و يک فرمانده، بسته به درجه‌اش، در مسافتی دورتر.
یک كلنل آن‌قدر با مرگ فاصله گرفته است (البته اگر هنوز نمرده باشد) كه از بالا به آن نگاه كند.
از آن پس، هرچه مراتبِ فردِ نظامی بالاتر برود، به همان ميزان كه از مرگِ رويارو فاصله می‌گيرد، به مرگِ ديگر - مرگِ ناغافل - نزديک‌تر می‌شود.

یک كلنل در فاصله‌ای تقريباً مساوی از هر دو مرگ ايستاده است.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۴۹

@baamanbekhaan
حالا، وقتی به ليستِ دور و درازِ كشورهايی فكر می‌كردم كه سال‌هاست، و در برخی موارد قرن‌هاست برای استقلال می‌جنگند، می‌فهميدم چرا از دست دادن استقلال اين‌قدر آسان است و به دست آوردنش آن‌همه دشوار.
و من كه كشورم را ترک كرده بودم، برای آنكه به همه چيزِ من كار داشتند، حالا احساس می‌كردم نفرين شده‌ای هستم كه وقتی هم توی قبر بگذارندم به جايی خواهم رفت كه به همه‌چيزِ من كار خواهند داشت!

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۸۶

@baamanbekhaan
منظره‌ی ويرانی آدم‌ها غم‌انگيزترين منظره‌ی دنياست.
ببينی كسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ نحيفی است، پرش ريخته، ببينی كسی خود را ملكه‌ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخريد، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی است به او بكنی. ببينی...

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۰۷

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
هيچ صيادی، به‌وقتِ شكار، حضورِ خود را اعلام نمی‌كند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نيستیِ او را استشمام كند. خوب كه رگ‌هايش از لذت آسودگی كرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است.
و من كه شكاری بودم كه از بدِ حادثه به قوانين تخطی‌ناپذيرِ صيد آگاه است، حالا، سكوت و نيستیِ شكارچی فقط می‌توانست مضطربم كند. می‌مُردم بی‌آنكه، دستِ‌كم، دمِ پيش از مرگ، رگ‌هايم از لذتِ آسودگی كرخت شود. چه زورِ سهمگينی! و چه شبی از آن سهماگين تر!


#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۱۶

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
بيخود نيست بعضی‌ها راديو را به تلويزيون ترجيح می‌دهند. وقتی آدم فقط صدا را بشنود تخيلش حد و مرز نمی‌شناسد.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۴۷

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
می‌گويند فراموشی دفاع طبيعیِ بدن است دربرابر رنج.
می‌گويند دردی كه نوزاد، هنگام عبور از آن دريچه‌ی تنگ، متحمل می‌شود چنان شديد است كه كودک ترجيح می‌دهد رنجِ زاده‌شدن را برای هميشه از ياد ببرد.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۵۰

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
خدايا تو مرا از شرِ دوستانم حفظ كن خودم از پسِ دشمنانم بر می‌آيم.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۵۵

@baamanbekhaan
چه حادثه‌ای ناگوارتر از اين كه باد پنجره‌ات را ببرد و نفهمی به كجا؟
ما تا كجا مسئول اعمال خود هستيم؟
من می‌خواستم پنجره‌ی اتاقم را ببندم توفانی بی‌هنگام آن را از جا كند و با خود بُرد. حالا پنجره‌ی اتاق من سرنوشتِ مستقل خودش را دارد. ممكن است به‌جای قطع‌كردنِ سر عابرِ نگون‌بخت، پايش را بشكند يا فقط به جراحتی سطحی اكتفا كند. اما اين به‌معنای پايانِ هستیِ اين عمل نيست.
فرض كنيم در جايی فروآيد كه هيچ عابری نيست. صدای مهيب در هم شكستنِ پنجره‌ی شيشه‌ای روی آسفالت، حالا، تكثير می‌شود و در چند جهت به حركتِ خود ادامه می‌دهد.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
يک شب زنم، درحالی‌كه تمام تنش به رعشه افتاده بود، جيغ كشيد: «در اين دنيا من همين يک مادر را دارم، تو چشم ديدنش را نداری؟»
چه می‌توانستم بگويم؟ در اين دنيا همه‌ی مردم یک مادر بيشتر ندارند، تازه من همان يكی را هم نداشتم. چه می‌توانستم بگويم؟


#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر
ص۱۴۰

@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📚
خب، می‌دانيد، نويسنده بايد نسبت به قهرمانانش شفقت داشته باشد.
پس ماجرا‌ها را تعديل يا تحريف می‌كردم. به‌خصوص كه حالتِ آنها مرا در موضعی قرار می‌داد كه خوشايند بود: می‌ديدم ترسِ از ادبيات قويی‌تر است تا ترسِ از روز داوری.

#همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
#رضا_قاسمی
#نشر_نيلوفر

@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📚📚📚

کتاب #همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها از #رضا_قاسمی که توسط #نشر_نيلوفر منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتاب‌های_معرفی‌شده می‌توانید نظر شخصی من و حدود ۱۴ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید.
@baamanbekhaan
معرفی کامل کتاب #یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند را در سایت کافه‌بوک بخوانید.☝️☝️☝️☝️
وصیت نویسنده:

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان
را گذاشته‌ام
با دره‌هایش، پیاله‌های شیر، به‌خاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.

دریای آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی، می‌بخشم به همسرم

شب‌های دریا را، بی‌آرام، بی‌آبی
با دلشوره‌ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند،
فکر می‌کنم
یکی یا چند هم مرده‌اند.
رودخانه که می‌گذرد زیر پل، مال تو،
دختر پوست‌کشیده‌ی من به استخوان بلور!
که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را
شش دانگ به کویر بدهید
به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه‌تار من
بندبند پاره‌‌پاره‌های موسیقی
که ریخته‌ام در شیشه‌های کلاب و‌ گذاشته‌ام روی برف
یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید‌
و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را
به فصل‌هایی که می‌‌آیند
بعد از من.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
‌#برشی_از_متن_کتاب📚
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه‌شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن‌قدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین‌طور که چای پایین می‌رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه‌اش را، بعد یک مشت از معده‌اش را روی رد داغ چای پیدا می‌کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به‌خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۱۸

@baamanbekhaan
داستان چهارم: #شب_سهراب‌کشان

تاریکی خاکستری اول شب با آنها به‌طرف خانه‌ها می‌رفت. چراغ‌های روی ایوان یکی‌یکی روشن می‌شد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد می‌آمد به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبره‌اش نگاه می‌کرد. در حیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بی‌هیچ آیه‌ای به سجده رفت.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۳۹

@baamanbekhaan
داستان پنجم: #چشم‌های_دکمه‌ای_من

دلم برای شنیدن صدای چرخ‌خیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من به‌دنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ می‌آمد و پرده‌ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می‌آمد و پاهای توری خودش را به من می‌مالید. من نمی‌دانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانه‌ای بیفتمم و ساعت‌ها، روزها شاخه‌های سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.


#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸

@baamanbekhaan
داستان ششم: #مرا_بفرستید_به_تونل

این تکه از مغز دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا که می‌رسد جذب این تودهٔ لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، درحالی‌که همیشه توی کلهٔ ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش‌شده است، جای دفن‌شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به‌یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری‌ست، خاکسپاری رؤیاهای ما.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۶

@baamanbekhaan
داستان هشتم: #خاطرات_پاره‌پاره‌ی_دیروز

هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق می‌خورد، حاج خانم پیرتر می‌شد و موهای پدربزرگ بیشتر می‌ریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکس‌هایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچه‌ای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشه‌ای از آن را بگیرد و‌ حاج خانم را با چشم‌های باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشه‌های گرد عینک با خنده‌ای به‌زور مهار شده و گوشهٔ قی‌آوردهٔ چشم‌هایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران می‌داد.


#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹

@baamanbekhaan