داستان هشتم: #خاطرات_پارهپارهی_دیروز
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan