داستان پنجم: #چشمهای_دکمهای_من
دلم برای شنیدن صدای چرخخیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من بهدنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد و پردهای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق میآمد و پاهای توری خودش را به من میمالید. من نمیدانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانهای بیفتمم و ساعتها، روزها شاخههای سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸
@baamanbekhaan
دلم برای شنیدن صدای چرخخیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من بهدنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد و پردهای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق میآمد و پاهای توری خودش را به من میمالید. من نمیدانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانهای بیفتمم و ساعتها، روزها شاخههای سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸
@baamanbekhaan