آن روزگار، تنها مردگان
لبخند میزدند، خشنود در آرامش خود،
و لینگراد، بیهوده سر برافراشته،
بازداشتگاهش را میگستراند.
هنگامی که هنگهای محکومان،
به فغان آمده از شکنجه، میگذشتند،
شرحهای آوازهای جدایی پس آنگاه،
سوت لوکوموتیوها سر میدادند،
ستارگان مرگ بر فرازمان آویختند،
و سرزمین معصوم روس چروکید
در زیر چکمههایی با لکههایی خونین،
و چرخهای ماریاس سیاه.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
لبخند میزدند، خشنود در آرامش خود،
و لینگراد، بیهوده سر برافراشته،
بازداشتگاهش را میگستراند.
هنگامی که هنگهای محکومان،
به فغان آمده از شکنجه، میگذشتند،
شرحهای آوازهای جدایی پس آنگاه،
سوت لوکوموتیوها سر میدادند،
ستارگان مرگ بر فرازمان آویختند،
و سرزمین معصوم روس چروکید
در زیر چکمههایی با لکههایی خونین،
و چرخهای ماریاس سیاه.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
ای هراسم، آه پسرم.
و نمیتوانم دریابم،
اکنون که همهچیز جاودانه پریشان است،
کدام جانور است و کدام آدمی،
چقدر مانده تا زمان اعدام.
و تنها گُلهای غبارآلود،
زینگزینگ بخوردان، ردپاهایی درست
دوان به هرجا، هیچجا، دور.
و ژرف در چشمانم خیره مینگرد،
تند، کشنده، هراسناک،
ستارهای شگفت.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و نمیتوانم دریابم،
اکنون که همهچیز جاودانه پریشان است،
کدام جانور است و کدام آدمی،
چقدر مانده تا زمان اعدام.
و تنها گُلهای غبارآلود،
زینگزینگ بخوردان، ردپاهایی درست
دوان به هرجا، هیچجا، دور.
و ژرف در چشمانم خیره مینگرد،
تند، کشنده، هراسناک،
ستارهای شگفت.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
هفتهها نیز به سبکی وَر میپرند،
میتوانم دریابم چه روی داده است.
درست همچنان که، فرزند دلبندم، در زندان،
شبهای سفید خیره میشدند بر تو،
همانگونه اکنون از نو آنها خیره مینگرند،
شاهینچشم، سوداییچشم،
و از صلیبت بر فراز،
و از مرگ میگویند امروز.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
میتوانم دریابم چه روی داده است.
درست همچنان که، فرزند دلبندم، در زندان،
شبهای سفید خیره میشدند بر تو،
همانگونه اکنون از نو آنها خیره مینگرند،
شاهینچشم، سوداییچشم،
و از صلیبت بر فراز،
و از مرگ میگویند امروز.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
واژهای سنگی کوبیده است
سینهی زندهام را، اکنون.
باکی نیست. آماده بودم. میدانید،
هرجوری از پسش بر میآیم.
امروز کار زیادی دارم:
باید خاطره را نفله کنم،
باید قلبم را بدل به سنگ کنم،
باید زندگی را از سر بگیرم.
و دیگر... تابستان داغ زمزمه میکند،
چنان چون در روزی تعطیلی کنار دریایی سیاه.
دیری، از گذشتهای دور، پیشبینی کردهام این را
این خانهی خالی، این روز درخشان را.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
سینهی زندهام را، اکنون.
باکی نیست. آماده بودم. میدانید،
هرجوری از پسش بر میآیم.
امروز کار زیادی دارم:
باید خاطره را نفله کنم،
باید قلبم را بدل به سنگ کنم،
باید زندگی را از سر بگیرم.
و دیگر... تابستان داغ زمزمه میکند،
چنان چون در روزی تعطیلی کنار دریایی سیاه.
دیری، از گذشتهای دور، پیشبینی کردهام این را
این خانهی خالی، این روز درخشان را.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
نیک آموختم چهسان چهرهها وا میروند،
چگونه ترس، در زیر پلکها میپوید،
چهسان سخت آن تیغهی بُرّان، آن صناعت
رنج را بر گونهها قلم میزند.
چگونه گیسوان سیاه، جوگندمی،
یکباره نقرهای میشوند،
آموختم چهسان لبهای بردبار میخشکند،
آموختم لبخند عذابآورِ خشکی است وحشت.
نه فقط برای خودم دعا میکنم،
بلکه برای همهی کسانی که اینجا ایستادهاند، همگی،
در سرمای گزنده، یا جولای سوزان،
در پایین آن دیوار قرمز و بیروزن زندان.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
چگونه ترس، در زیر پلکها میپوید،
چهسان سخت آن تیغهی بُرّان، آن صناعت
رنج را بر گونهها قلم میزند.
چگونه گیسوان سیاه، جوگندمی،
یکباره نقرهای میشوند،
آموختم چهسان لبهای بردبار میخشکند،
آموختم لبخند عذابآورِ خشکی است وحشت.
نه فقط برای خودم دعا میکنم،
بلکه برای همهی کسانی که اینجا ایستادهاند، همگی،
در سرمای گزنده، یا جولای سوزان،
در پایین آن دیوار قرمز و بیروزن زندان.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و اگر لبهای شکنجهدیدهام را میبندند،
و میبندند دهانم را
جایی که یکصد میلیون انسان فریاد میکشند،
بگذار آنان بهخاطر بیاورند مرا، همچنین، امروز.
در آستانهی روز یادبود.
و اگر زمانی در زادگاهم
به فکر ساختن مجسمهای از من بیفتند،
میپذیرم که این آداب برگزار شود،
تنها با این شرط- نه آنجا
در کنار دریا، جایی که زاده شدم:
آخرین دلبستگیام با آن دیری است گسسته،
نه در باغ امپراتوری، کنار آن درخت مرده
جایی که سایهای تسلیناپذیر مرا میجوید،
اما اینجا، جایی که من سیصد ساعت ایستادم،
جایی که هیچگاه کسی درها را نگشود،
مبادا فراموش کنم در فراموشی خجستهی مرگ
همهمهی گوشخراش «ماریاس سیاه» را
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و میبندند دهانم را
جایی که یکصد میلیون انسان فریاد میکشند،
بگذار آنان بهخاطر بیاورند مرا، همچنین، امروز.
در آستانهی روز یادبود.
و اگر زمانی در زادگاهم
به فکر ساختن مجسمهای از من بیفتند،
میپذیرم که این آداب برگزار شود،
تنها با این شرط- نه آنجا
در کنار دریا، جایی که زاده شدم:
آخرین دلبستگیام با آن دیری است گسسته،
نه در باغ امپراتوری، کنار آن درخت مرده
جایی که سایهای تسلیناپذیر مرا میجوید،
اما اینجا، جایی که من سیصد ساعت ایستادم،
جایی که هیچگاه کسی درها را نگشود،
مبادا فراموش کنم در فراموشی خجستهی مرگ
همهمهی گوشخراش «ماریاس سیاه» را
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📖
او جوان بود، پرشور و حسود.
مهرش به گرمی خورشید بود
اما پرندهی سفیدم را کشت
چون نمیتوانست آوازش را از گذشتهها تاب آوَرَد.
شامگاهان، درون اتاق پا گذاشت:
به من فرمود «مهر بورز، بخند، شعر بنویس!»
پرنده را چال کردم
کنار چاه، نزدیک درخت توسه.
به او قول دادم دیگر گریه نکنم
اما قلبم سنگ شد،
و اکنون انگار به هر جا
رو میکنم، آواز شیرینش را میشنوم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
او جوان بود، پرشور و حسود.
مهرش به گرمی خورشید بود
اما پرندهی سفیدم را کشت
چون نمیتوانست آوازش را از گذشتهها تاب آوَرَد.
شامگاهان، درون اتاق پا گذاشت:
به من فرمود «مهر بورز، بخند، شعر بنویس!»
پرنده را چال کردم
کنار چاه، نزدیک درخت توسه.
به او قول دادم دیگر گریه نکنم
اما قلبم سنگ شد،
و اکنون انگار به هر جا
رو میکنم، آواز شیرینش را میشنوم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب📚
از کتاب #به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
نویسنده #مهدی_خطیبی
ناشر #نشر_کولهپشتی
میدانم این طوفان و گردباد چطور از رمق میاندازدت؛ این را فقط کسی میتواند بفهمد که جانِ مادرانهای داشته باشد. جانِ مادرانه به باردارشدن و زاییدن نیست. گاهی عظمت و قدرتی بیش از مادربودن دارد. مادر فقط بچههای خودش را دوست دارد، ولی جان مادرانه هر بچهای را حتی اگر شوهری بزرگتر از خودش باشد و آزارش هم بدهد.
@baamanbekhaan
از کتاب #به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
نویسنده #مهدی_خطیبی
ناشر #نشر_کولهپشتی
میدانم این طوفان و گردباد چطور از رمق میاندازدت؛ این را فقط کسی میتواند بفهمد که جانِ مادرانهای داشته باشد. جانِ مادرانه به باردارشدن و زاییدن نیست. گاهی عظمت و قدرتی بیش از مادربودن دارد. مادر فقط بچههای خودش را دوست دارد، ولی جان مادرانه هر بچهای را حتی اگر شوهری بزرگتر از خودش باشد و آزارش هم بدهد.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
برندهٔ جایزهٔ خنجر طلایی انجمن جنایینویسان انگلستان در سال ۲۰۱۷ (CWA Gold Dagger) و بهترین رمان جنایی-تریلر بریتانیا در سال ۲۰۱۸ (British Book Awards)
عنوان #خشکسالی
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
از متن کتاب📖
«کییِوارا را در ذهنش مجسم کرد. خودش را تصور کرد که در حال رفتن به بام شهر است، آن پرتگاه را تصور کرد که هرچه بالاتر میرفت، کوچک و کوچکتر میشد. هنگامی که آن بالا رسید، به همهٔ آنچه که اکنون زیرِ پایش بود چشم دوخت؛ به شهر، به خشکسالی و به خانوادهٔ هادلر. و برای اولین بار به این فکر کرد که همهٔ اینها از نمایی متفاوت چگونه بهنظر میرسند.»
دربارهٔ داستان📚
استرالیا، بدترین خشکسالیِ قرن را تجربه کرده و دو سالِ پیدرپی در کییِوارا، شهر کوچکی واقع در پنجمایلیِ ملبورن، هیچ بارانی نباریده است. پیامدهای این خشکسالی، زمانی تحملناپذیر میشود که سه نفر از اعضای خانوادهٔ هادلر بهقتل میرسند. همه تصور میکنند لوک که پس از کشتن همسر و پسر ششسالهاش اقدام به خودکشی کرده، گناهکار است. آرون فالک، پلیس فدرال، با دریافت نامهای، پس از بیست سال به زادگاهش بازمیگردد تا در مراسم خاکسپاریِ بهترین دوست دوران کودکی و نوجوانیاش، لوک، شرکت کند. او برخلاف میلش و به درخواست خانوادهٔ مقتول، در جریانِ رسیدگی به پرونده قرار میگیرد و بهناچار با مردمی روبهرو میشود که بیست سال پیش او را طرد کردند، چرا که فالک و لوک آن زمان رازی را پنهان کرده بودند که ممکن است اکنون با مرگ لوک برملا شود. با تحقیقات گستردهای که فالک روی پروندهٔ هادلرها انجام میدهد، پرده از اسرار دیگری برداشته میشود و سرانجام به این نتیجه میرسد که در شهرهای کوچک، همواره رازهای بزرگی نهفته است.
عنوان #خشکسالی
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
از متن کتاب📖
«کییِوارا را در ذهنش مجسم کرد. خودش را تصور کرد که در حال رفتن به بام شهر است، آن پرتگاه را تصور کرد که هرچه بالاتر میرفت، کوچک و کوچکتر میشد. هنگامی که آن بالا رسید، به همهٔ آنچه که اکنون زیرِ پایش بود چشم دوخت؛ به شهر، به خشکسالی و به خانوادهٔ هادلر. و برای اولین بار به این فکر کرد که همهٔ اینها از نمایی متفاوت چگونه بهنظر میرسند.»
دربارهٔ داستان📚
استرالیا، بدترین خشکسالیِ قرن را تجربه کرده و دو سالِ پیدرپی در کییِوارا، شهر کوچکی واقع در پنجمایلیِ ملبورن، هیچ بارانی نباریده است. پیامدهای این خشکسالی، زمانی تحملناپذیر میشود که سه نفر از اعضای خانوادهٔ هادلر بهقتل میرسند. همه تصور میکنند لوک که پس از کشتن همسر و پسر ششسالهاش اقدام به خودکشی کرده، گناهکار است. آرون فالک، پلیس فدرال، با دریافت نامهای، پس از بیست سال به زادگاهش بازمیگردد تا در مراسم خاکسپاریِ بهترین دوست دوران کودکی و نوجوانیاش، لوک، شرکت کند. او برخلاف میلش و به درخواست خانوادهٔ مقتول، در جریانِ رسیدگی به پرونده قرار میگیرد و بهناچار با مردمی روبهرو میشود که بیست سال پیش او را طرد کردند، چرا که فالک و لوک آن زمان رازی را پنهان کرده بودند که ممکن است اکنون با مرگ لوک برملا شود. با تحقیقات گستردهای که فالک روی پروندهٔ هادلرها انجام میدهد، پرده از اسرار دیگری برداشته میشود و سرانجام به این نتیجه میرسد که در شهرهای کوچک، همواره رازهای بزرگی نهفته است.
Forwarded from اتچ بات
عنوان #خشکسالی
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
#از_متن_کتاب📖
گریزی به گذشته زد. بهیاد آورد که چگونه سادگیِ یک زندگی روستایی در نقاشیهای کودکان بهتصویر کشیده شده بود. به چهرههای اندوهگین و زمینهای خشکِ نقاشیشده فکر کرد. بهخاطر آورد که نقاشیهای بیلی هادلر فضای شادتری نسبت به بقیه داشت. در خانهشان هم این نقاشیهای رنگارنگ را دیده بود؛ هواپیماهایی با مسافرانِ خندان که از پنجرهْ بیرون را تماشا میکردند، و انواع و اقسام ماشینها. با خودش فکر کرد که دستِکم بیلی بهاندازهٔ بچههای دیگر ناراحت نبود، اما لحظهای بعد به این فکرِ پوچ با صدای بلند خندید. بیلی مُرده بود، اما بچهٔ غمگینی نبود، البته تا قبل از کشتهشدن. بیتردید لحظهٔ مرگ خیلی ترسیده بود.
برای صدمین بار تلاش کرد تا لوک را در حالِ تعقیبِ پسرش تصور کند. آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد، اما مبهم بود و نتوانست خوب تمرکز کند. به آخرین ملاقاتش با لوک، پنج سال پیش در یک روز دلگیر و فراموشنشدنی در ملبورن فکر کرد؛ وقتی که باران آنقدر میبارید که دیگر بهجای برکت، بلای آسمانی شده بود. از آن به بعد، فالک پیشِ خودش اعتراف کرد که بههیچوجه لوک را کامل نشناخته بود.
@baamanbekhaan
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
#از_متن_کتاب📖
گریزی به گذشته زد. بهیاد آورد که چگونه سادگیِ یک زندگی روستایی در نقاشیهای کودکان بهتصویر کشیده شده بود. به چهرههای اندوهگین و زمینهای خشکِ نقاشیشده فکر کرد. بهخاطر آورد که نقاشیهای بیلی هادلر فضای شادتری نسبت به بقیه داشت. در خانهشان هم این نقاشیهای رنگارنگ را دیده بود؛ هواپیماهایی با مسافرانِ خندان که از پنجرهْ بیرون را تماشا میکردند، و انواع و اقسام ماشینها. با خودش فکر کرد که دستِکم بیلی بهاندازهٔ بچههای دیگر ناراحت نبود، اما لحظهای بعد به این فکرِ پوچ با صدای بلند خندید. بیلی مُرده بود، اما بچهٔ غمگینی نبود، البته تا قبل از کشتهشدن. بیتردید لحظهٔ مرگ خیلی ترسیده بود.
برای صدمین بار تلاش کرد تا لوک را در حالِ تعقیبِ پسرش تصور کند. آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد، اما مبهم بود و نتوانست خوب تمرکز کند. به آخرین ملاقاتش با لوک، پنج سال پیش در یک روز دلگیر و فراموشنشدنی در ملبورن فکر کرد؛ وقتی که باران آنقدر میبارید که دیگر بهجای برکت، بلای آسمانی شده بود. از آن به بعد، فالک پیشِ خودش اعتراف کرد که بههیچوجه لوک را کامل نشناخته بود.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎