؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.76K subscribers
2.72K photos
806 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیران...👇👇👇

@OMID_MEIIAT

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_106
#آمــــال
رفته بودند.به اصرار هما و ظاهربینی خودش . عسل را قبلا هم دیده بود.یک دختر محجوب که بعد پیشنهاد هما ، آرکان بی هیچ بحثی قبول کرده بود تا به خواستگاری بروند.فکر می کرد دختری که یک تارمویش بیرون نیست و چادر را با وقار روی سرش نگه می دارد همانیست که همیشه می خواسته!
زنی که به زندگی اش رنگ آرامش بدهد و فقط دوماه طول کشید تا عسل به او بفهماند همه چیز ان طور که او تصور می کند نخواهد بود.یک بار قبل ترها هم دسته گل گرفته بودند.دسته گلی پر از گل های رز ، جوان خامی که فکر می کرد این گونه به دخترک می فهماند که از او بدش نمی آید ، حالا اما دسته گلش هیچ نشانی از عشق نداشت!گل های ارکیده و مریمی که عطرشان ماشین را پر کرده بود رسمی ترین دسته گلی بود که می توانست برای چنین مجلسی انتخاب کند!
با رسیدن ماشین آرسام خم شد و کمربند آلما که کم هم کلافه نشده بود را باز کرد و بعد بوسیدن گونه اش خواست پیاده شود.همه کنار هم ایستادند و قبل از این که دستش برای زنگ زدن پیش برود هما خودش را جلوی آرکان کشید : دورت بگردم ، هنوزم دیر نشده ها!بگو نه خودم طوری که بهشون برنخوره یه توضیحی می دم پشت تلفن!
نفس خسته ای کشید.حس می کرد نقطه ای که ایستاده ، درست در دل تقدیر است.بی حرف زنگ را ممتد و طولانی فشرد خیره ی چشمان مادرش نجوا کرد : برخلاف شما من برای شخصیت یه آدم احترام ویژه ای قائلم!
هما لب به دندان گرفت و صدای حاج بابایش بحثشان را خاتمه داد : دیگه خیلی دیر شده واسه پشیمون شدن خانم ، مردم مسخره ی ما نیستند.!هرچی خیره..برین داخل!
راهروی خانه با گلدان هایی که کنار پله ها چیده شده بود رنگ و لعاب ویژه ای داشت.عقب تر از همه درحالی که دست آلما را میان دتسانش گرفته بود از پله ها بالا می رفت.برای آلما با ان پاهای تپل و کوچکش پله نوردی سخت ترنی نوع فعالیت محسوب می شد و ارکان مدام مواظب بود که آلما قل نخورد و از پله ها نیفتد.
زنی با حجابی کامل جلوی در ایستاده بود و به ان ها خوش امد می گفت ، با دیدن آرکان سری به معنای احترام خم کرد و به داخل دعوتش کرد.چشم چرخاند تا شاید آمال را هم ببیند و وقتی کسی را ندید ناگزیر دسته گل را به دست زن سپرد و با راهنمایی اش روی مبل های استیل نشست و دخترش را هم کنارش نشاند.زن هم با کمی مکث خودش را به ان ها رساند و بعد تشکر بابت گل و شیرینی روی یکی از مبلمان ها نشست.
جو آن قدری سنگین بود که فقط صدای تسبیح انداختن حاج بابایش می امد و تکان های خوردن های ریز آلما که روی مبل صدا ایجاد می کرد. انتظار بیهوده ای بود که از مادرش توقع داشته باشد مثل همیشه با

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_107
#آمــــال
زبان نرم و خوشش مجلس گرمی کند ، با این حال اما به چهره ی هما زل زد و او خسته از نگاه خیره ی آرکان لبخندی تصنعی روی لب نشاند : آمال جون نیستن؟
ظاهرا مادرش با همین سوال..اعلام جنگ کرده بود.
*****************************************************
یک بار دیگر لباس
هایم را از نظر گذراندم.شاید بهترین نوع لباسی بود که می شد در چنین مجلسی پوشید.یک کت جلوباز که تا زیر باسنم را پوشش می داد و از زیرش یک پیراهن حریر می خورد با دامنی تا روی زانو که روی لباس می امد و تا اواسط سینه قسمت کمری اش بالا امده بود.مارال با دیدن لباس فقط مبهوت نگاهم کرده بود.حق هم داشت ، منی که جز پیراهن های کوتاه و جین های پاره چیزی نمی پوشیدم حالا برای اولین بار تن به این خفت دخترانه داده بودم.صندل های تختم را از نظر گذراندم و شال حریر روی موهایم را طوری بستم که زیبایی موهای حالت دارم را به رخ بکشد.
چنددقیقه ای بود که صدای زنگ در را شنیده بودم و با زمان بندی من حالا باید روی مبل ها نشسته و بهم خیره نگاه می کردند.آرام در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم.هرچه به قسمت پذیرایی نزدیک تر می شدم لبخند هم روی لب هایم عمق بیش تری می گرفت!قبل از ورودم دستی به کت گلبهی رنگم کشیدم و با شنیدن صدای مادر آقای داماد ابرویم بالا پرید : آمال جون نیستن؟
پیش از این که مارال مظلوم و بیچاره ام بخواهد جوابگو باشد با نفس عمیقی از پشت دیوار قسمت نشیمن خارج شدم و با صدای بلند سلام کردم.نگاه ها همه به طرف من چرخید و من فقط به مادر آرکان خیره شدم.با همان لبخندی که زیادی مهربانانه به نظر می رسید جلو رفتم : خوش اومدین.
و بعد در عین ناباوری اش گونه اش را بوسیدم و زیر گوشش نجوا کردم : مامان جون!
چشمانش وق زده به من خیره شدند ، سرم را به طرف پدرش چرخاندم و سعی کردم نقش یک دختر مودب و بسیار خوشحال را به بهترین نحو ممکن بازی کنم : خوشحالم دوباره می بینمتون ، بفرمایین بنشینین!
علاوه بر ان ها و چهره های مبهوتشان مارال هم به شدت جا خورده بود.تمام تلاشم را کردم تا لبخندم محو نشود ، روی مبلی نزدیک مارال نشستم و دستانم را به شکل خانمانه ای روی پایم قفل کردم : باید ببخشید دیر رسیدم خدمتتون!
نگاهم لحظه ای به دسته گل و پاکت شیرینی که روی عسلی کنار مارال قرار گرفته بودند جلب شد.از ارکیده به شدت نفرت داشتم ، کلا با هیچ گلی جز نرگس ارتباط برقرار نمی کردم و از گل ها بدم می آمد اما با این وجود لبخند لوسم را کش دادم : وای خدای بزرگ..چه دسته گل خوشگلی!
در دنباله ی حرفم هم نگاهم را به آقای روانشناس دادم که مشکوک نگاهم می کرد.در دلم بلند خندیدم و در ظاهر یک لبخند محو روی لب نشاندم : خیلی زحمت کشیدین!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_108
#آمــــال
یک ابرویش بالا پرید و خواهش می کنم آرامی زیر لب راند.این بار نگاهم به طرف تربچه کشیده شد.انگار خجالت می کشید که ان طور به مبل چسبیده و من را نگاه می کرد : عزیز دلم ، چقدر دلم واست تنگ شده بود.
دلم می خواست بلند قهقه بزنم ، شاید تنها جمله ی صادقانه ام همین بود ؛ بقیه فقط تملق به حساب می امدند و طبق نقشه ی ذهنی ام بیان شده بودند.لبخندی زد که لپ هایش کامل چال شدند و بیش تر در مبل فرو رفت.صدایم را صاف کردم و سعی کردم همان طوری که در یک مجله ی اینترنتی خوانده بودم خانمانه روی مبل بنشینم.یک دستم را روی دسته ی مبل قرار دادم و پای چپم را روی پای راستم انداختم : باز هم عذر می خوام بابت دیر کردنم!
پدرش بالاخره واکنشی نشان داد و ضمن نشاندن لبخندی روی لب نجوا کرد : خب ، دخترمون هم که تشریف آوردن!بهتره جلسه رو شروع کنیم!
از لهجه ی پدرش می شد فهمید که یکی از عرب های ایرانیست!مارال نگاهش را از روی من برداشت و بعد کشیدن نفس عمیقی نجوا کرد : بفرمایید!
مرد سرش را تکان داد : پسرم قبلا یک بار این مراسمات و تشریفات و انجام داده ، حقیقت امر و بخواین من و مادرش خیلی راضی به این وصلت نبودیم نه این خدای ناکرده خانواده ی شما بد هستند یا دخترتون عیبی داره.بهرحال شرایط این دو متفاوته و این تفاوت ها چیزی نیست که بشه ندیدشون گرفت!
پوزخندی زدم و مشتم را جمع کردم.این تفاوت ها تا قبل از فهمیدن گذشته ی من برایشان مهم نبود .تا قبل از ان از نظر مادرش من بهترین گزینه بودم و حالا...تمام حرصم را شبیه یک لبخند بیرون ریختم!
نگاه پدرش به لبخندم گیر کرد : اما حالا به خواست پسرمون این جاییم!وقتی به خواست اولاد میای ، پس باید فقط ناظر باشی و اجازه بدی خود دوتا جوون سنگاشون و با هم وا بکنن ، ما یا از این خونه دست پر می ریم بیرون یا دست خالی.در هرحال احترام خانواده ی شما پیشمون محفوظه!همه چیز رو هم سپردیم به قسمت ، تا ببینم پروردگار براشون چی مقدر کرده!
به چهره ی آرکان زل زدم.واقعا به خواست او این جا بودند؟او که امال واقعی را دیده بود دیگر چرا خودش را تا این جا کشانده بود.نفس عمیقی کشیدم و خودم را کشتم تا اجازه دهم خود مارال حرف بزند ، از دست های مشت کرده اش معلوم بود دارد از استرس جان می دهد : حرفاتون متین ، راستش من برای بزرگ کردن آمال خیلی سختی کشیدم!مثل دختر خودم بزرگش کردم.سعی کردم هیچ وقت کمبودی نداشته باشه.از نظر من ازدواج امال توی این سن اشتباه محضه ، اما همیشه حق انتخاب با خودش بوده.امال دختر مستقلیه..منم مثل شما ترجیح می دم جواب نهایی رو خودشون بدن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
❤️❤️ : ❤️❤️
"تو را #دوست دارم "
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند...










#احمد_شاملو

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تکرارِ شب...
چیزی شبیه به تو...
در تکرارِ.........
آغوش من است.










#فرزانه_طالبی_پور

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
همه آرام گرفتند و
شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت 
چشم من و فکر تو بود...


#سعدی
#شبتون_دلنواز

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دلخوشـَم هـر سـَرِ صُبحی بـه سَلامی از تـو









حـَبـّه‌ی قـَنـدِ مـَن! ای هم‌نَفَسـم! صبح‌بخیر!

#الهه_سلطانی
#پگاهتون_نیڪــ_فرجامـ

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
یک صبح بخیر گفته ای صدها هزار صبح










بی شک بخیر میشود خورشید آسمانِ من

#میثم_بشیری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
میکشد خمیازه ی صبح انتظارِ آفتاب










در خمار آبادِ مخموران قدح پیما بیا...

#بیدل_دهلوی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌‌اقرا باسم خودت
که لال کردی زبانی که ؛
خالقم بی نقص آفریده بود










#علی_قاضی_نظام

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
و خدا،
اول و آخر با توست
و خداوند عشق است...










#سهراب_سپهرے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#یکشنبه مرابه کوی او کار افتاد
بر یک نگهش دلم خریدار افتاد
چون قرعه مابه نام آن یار افتاد
یکشنبه دگرقرار دیدار افتاد










#امیرحسین_رضایے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
برقص کمی به سازم
بگذار دورت بگردم ، آخر من
قولِ دوره دنیا را داده ام
به این " دل "


#حمیدرضا_عبداللهی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دل مرنجان ڪه ز هردل به خدا راهی است ...







#مولاناے_جان

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
هرچه من یعقوب تر گشتم، تو یوسف تر شدی ...







#محمدجواد_غلامی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
من غم انگيز ترين شعر جهانم تو نخوان...








#حمیدمحسنی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
سال هاست تمام من مستعمره ی توست...








#فروغ_فرخزاد

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
عصرمی‌شود...
بدوݩ‌تـــــ✰ـــــو،
می‌گذردبدوݩ‌لحظه‌هایے
ڪه‌بایدباشی‌ونیستے...
عصرها....
هم جان ڪندݩم داروست دارند
مــیخواهند‌یادتــــ✰‌را
براے قلب بی تابـــــم
مرورڪنند...










#مـــرجان_ڪریمی
#عصرتون_دلنشین

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋