امروز عصر از سر دلتنگی
به خیالت سرک کشیده ام
گم شده بودم در
#تـــــــــــــــــو و..
گم شده ام در خیال
#تـــــــــــــــــو
#محمــدبشیــــــــرے
#عـصـرتـون_بدورازدلتنگی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
به خیالت سرک کشیده ام
گم شده بودم در
#تـــــــــــــــــو و..
گم شده ام در خیال
#تـــــــــــــــــو
#محمــدبشیــــــــرے
#عـصـرتـون_بدورازدلتنگی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
موهایش،موهایش
هرچقدر بیشتر،
به موهایش فکر میکنم
به اینکه دیگر مال من نیستند
دلم میخواهد،
چنگال های سُستم را محکم در سرم فرو ببرم،که نه تنها مو بلکه هرچه درون سرم هست بیرون بریزند...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
هرچقدر بیشتر،
به موهایش فکر میکنم
به اینکه دیگر مال من نیستند
دلم میخواهد،
چنگال های سُستم را محکم در سرم فرو ببرم،که نه تنها مو بلکه هرچه درون سرم هست بیرون بریزند...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
شنبه ها....
عاشق دل خسته
کمی خسته تر است
هفته ی ⇦بعدی و من
باز نگاهم به در است..
#علی_جعفرزاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
عاشق دل خسته
کمی خسته تر است
هفته ی ⇦بعدی و من
باز نگاهم به در است..
#علی_جعفرزاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
این مطلقاً مهم نیست که
دیگران ما را چگونه
قضاوت می کنند؛
بلکه مهم این است
که ما، در خلوتی سرشار از صداقت و
در نهایت قلبمان، خویشتن را
چگونه داوری میکنیم؟
#نادرابراهیمی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دیگران ما را چگونه
قضاوت می کنند؛
بلکه مهم این است
که ما، در خلوتی سرشار از صداقت و
در نهایت قلبمان، خویشتن را
چگونه داوری میکنیم؟
#نادرابراهیمی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
Forwarded from ؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_104 #آمــــال بند ساعت فلزی اش را دور مچ دستش بست و دستش به طرف ادکلنش رفت ، آهو با ظاهری آماده به چهارچوب در اتاق تکیه زد : داری لج می کنی داداش؟ خونسرد نگاهش کرد : وقتی بی اطلاع من رفته بودین خونشون لجبازی محسوب نمی شد ، کار من اونوقت لجبازیه؟…
#پارت_105
#آمــــال
احتمالش منظورش از کور ، آمال بود.سری به افسوس تکان داد و دستان خواهرش را گرفت : هیچ وقت ، کسی رو برای چیزی که مقصر نیست و نقشی توش نداشته ملامت نکن!
اهو مستأصل دم عمیقی گرفت : خوش بینانه داری نگاه می کنی به قضیه آرکان!
این چیزی بود که دفاعی هم برایش نداشت.تنها چیزی که می دانست این بود که حالا در این نقطه قرار دارد و حق پاپس کشیدن را در خودش نمی بیند.آهو که از اتاق خارج شد ، خودش را به تخت رساند و رویش نشست.کت و شلوارش کمی تنگ شده بود و این نشان می داد در ماه اخیر اضافه وزن داشته.قسمت بازوهایش خیلی راحت نبودند و دستانش را که می خواست بالا پایین کند اذیت می شد.اما آرسام همین که آن را در تن آرکان دیده بود با لبخند دورش چرخی زده و نجوا کرده بود که با ان اندام ورزشکاری اش بیش تر و بهتر نمود پیدا می کند.
از همچین چیزهایی خیلی هم لذت نمی برد.ترجیح می داد لباس کاملا متناسب و اندازه باشد ، از پیراهن ها و کت های تنگ بدش می امد و حالا به شدت داشت در این لباسی که پوشیده بود اذیت می شد.خیلی وقت نبود تا کتش را عوض کند و اصلا مطمئن نبود بقیه ی کت و شلوارهایش هم تنگ نشده باشند.چهارکیلو اضافه وزنش انگار تماما در بازوهایش خنه کرده بود که انقدر کت راحت همیشگی را برایش اذیت کننده جلوه می داد!با چهره ای درهم دستی به موهای صاف و رو به بالا شانه خورده اش کشید و از اتاق بیرون رفت.نارضایتی در چهره ی مادرش موج می زد.طوری که سعی می کرد حدالامکان به او نگاه نکند.بهرحال این لقمه ای بود که هما با دستان خودش برای او پیچیده بود و آرکان تنها رضایت داده بود همان لقمه را به شکل عجیب و غریبی قورت بدهد!
قبلا از همه خواسته بود طوری رفتار نکنند که آلما متوجه خاص بودن شرایط این مهمانی بشود.در واقع ته دلش مطمئن بود که جوابی که می گیرد یک نه محکم و قاطعانه است و نمی خواست حساسیت ذهنی برای آلمای باهوش و زیبایش ایجاد کند!
دست آلما را که یک پیراهن عروسکی لیمویی تن کرده بود گرفت و از خانه خارج شد.مادر ، پدر و آرسام و اهو قرار بود با یک ماشین بیایند و خودش و آلما با ماشین شخصی خودش بروند.
در راه ، الما مرتب با شیرین زبانی هایش حواسش را پرت می کرد ، قرار بود گل و شیرینی را هم او بگیرد و آلما با دیدن دسته گلی که در دستانش بود و از گلفروشی خارج شد چنان جیغی زد که توجه عابران را هم جلب کرد ، مرتب هم دستش به طرف دسته گل مریم و ارکیده ی رسمی می رفت و با تشر آرکان عقب می کشید.حتی بدش هم نمی امد در شیرینی را باز کند و با دست و صورت نان خامه ای هارا ببلعد!
چنددقیقه ای کنار در خانه ای که آدرسش را گرفته بودند ایستاد تا ماشین ارسام هم برسد.خوب به در خانه خیره شده و افکارش در هزارتوی ذهنش سرگردان شده بود.یک بار قبلا ، سال ها پیش همچین مسیری را
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
احتمالش منظورش از کور ، آمال بود.سری به افسوس تکان داد و دستان خواهرش را گرفت : هیچ وقت ، کسی رو برای چیزی که مقصر نیست و نقشی توش نداشته ملامت نکن!
اهو مستأصل دم عمیقی گرفت : خوش بینانه داری نگاه می کنی به قضیه آرکان!
این چیزی بود که دفاعی هم برایش نداشت.تنها چیزی که می دانست این بود که حالا در این نقطه قرار دارد و حق پاپس کشیدن را در خودش نمی بیند.آهو که از اتاق خارج شد ، خودش را به تخت رساند و رویش نشست.کت و شلوارش کمی تنگ شده بود و این نشان می داد در ماه اخیر اضافه وزن داشته.قسمت بازوهایش خیلی راحت نبودند و دستانش را که می خواست بالا پایین کند اذیت می شد.اما آرسام همین که آن را در تن آرکان دیده بود با لبخند دورش چرخی زده و نجوا کرده بود که با ان اندام ورزشکاری اش بیش تر و بهتر نمود پیدا می کند.
از همچین چیزهایی خیلی هم لذت نمی برد.ترجیح می داد لباس کاملا متناسب و اندازه باشد ، از پیراهن ها و کت های تنگ بدش می امد و حالا به شدت داشت در این لباسی که پوشیده بود اذیت می شد.خیلی وقت نبود تا کتش را عوض کند و اصلا مطمئن نبود بقیه ی کت و شلوارهایش هم تنگ نشده باشند.چهارکیلو اضافه وزنش انگار تماما در بازوهایش خنه کرده بود که انقدر کت راحت همیشگی را برایش اذیت کننده جلوه می داد!با چهره ای درهم دستی به موهای صاف و رو به بالا شانه خورده اش کشید و از اتاق بیرون رفت.نارضایتی در چهره ی مادرش موج می زد.طوری که سعی می کرد حدالامکان به او نگاه نکند.بهرحال این لقمه ای بود که هما با دستان خودش برای او پیچیده بود و آرکان تنها رضایت داده بود همان لقمه را به شکل عجیب و غریبی قورت بدهد!
قبلا از همه خواسته بود طوری رفتار نکنند که آلما متوجه خاص بودن شرایط این مهمانی بشود.در واقع ته دلش مطمئن بود که جوابی که می گیرد یک نه محکم و قاطعانه است و نمی خواست حساسیت ذهنی برای آلمای باهوش و زیبایش ایجاد کند!
دست آلما را که یک پیراهن عروسکی لیمویی تن کرده بود گرفت و از خانه خارج شد.مادر ، پدر و آرسام و اهو قرار بود با یک ماشین بیایند و خودش و آلما با ماشین شخصی خودش بروند.
در راه ، الما مرتب با شیرین زبانی هایش حواسش را پرت می کرد ، قرار بود گل و شیرینی را هم او بگیرد و آلما با دیدن دسته گلی که در دستانش بود و از گلفروشی خارج شد چنان جیغی زد که توجه عابران را هم جلب کرد ، مرتب هم دستش به طرف دسته گل مریم و ارکیده ی رسمی می رفت و با تشر آرکان عقب می کشید.حتی بدش هم نمی امد در شیرینی را باز کند و با دست و صورت نان خامه ای هارا ببلعد!
چنددقیقه ای کنار در خانه ای که آدرسش را گرفته بودند ایستاد تا ماشین ارسام هم برسد.خوب به در خانه خیره شده و افکارش در هزارتوی ذهنش سرگردان شده بود.یک بار قبلا ، سال ها پیش همچین مسیری را
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐