؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.71K subscribers
2.85K photos
824 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_108
#آمــــال
یک ابرویش بالا پرید و خواهش می کنم آرامی زیر لب راند.این بار نگاهم به طرف تربچه کشیده شد.انگار خجالت می کشید که ان طور به مبل چسبیده و من را نگاه می کرد : عزیز دلم ، چقدر دلم واست تنگ شده بود.
دلم می خواست بلند قهقه بزنم ، شاید تنها جمله ی صادقانه ام همین بود ؛ بقیه فقط تملق به حساب می امدند و طبق نقشه ی ذهنی ام بیان شده بودند.لبخندی زد که لپ هایش کامل چال شدند و بیش تر در مبل فرو رفت.صدایم را صاف کردم و سعی کردم همان طوری که در یک مجله ی اینترنتی خوانده بودم خانمانه روی مبل بنشینم.یک دستم را روی دسته ی مبل قرار دادم و پای چپم را روی پای راستم انداختم : باز هم عذر می خوام بابت دیر کردنم!
پدرش بالاخره واکنشی نشان داد و ضمن نشاندن لبخندی روی لب نجوا کرد : خب ، دخترمون هم که تشریف آوردن!بهتره جلسه رو شروع کنیم!
از لهجه ی پدرش می شد فهمید که یکی از عرب های ایرانیست!مارال نگاهش را از روی من برداشت و بعد کشیدن نفس عمیقی نجوا کرد : بفرمایید!
مرد سرش را تکان داد : پسرم قبلا یک بار این مراسمات و تشریفات و انجام داده ، حقیقت امر و بخواین من و مادرش خیلی راضی به این وصلت نبودیم نه این خدای ناکرده خانواده ی شما بد هستند یا دخترتون عیبی داره.بهرحال شرایط این دو متفاوته و این تفاوت ها چیزی نیست که بشه ندیدشون گرفت!
پوزخندی زدم و مشتم را جمع کردم.این تفاوت ها تا قبل از فهمیدن گذشته ی من برایشان مهم نبود .تا قبل از ان از نظر مادرش من بهترین گزینه بودم و حالا...تمام حرصم را شبیه یک لبخند بیرون ریختم!
نگاه پدرش به لبخندم گیر کرد : اما حالا به خواست پسرمون این جاییم!وقتی به خواست اولاد میای ، پس باید فقط ناظر باشی و اجازه بدی خود دوتا جوون سنگاشون و با هم وا بکنن ، ما یا از این خونه دست پر می ریم بیرون یا دست خالی.در هرحال احترام خانواده ی شما پیشمون محفوظه!همه چیز رو هم سپردیم به قسمت ، تا ببینم پروردگار براشون چی مقدر کرده!
به چهره ی آرکان زل زدم.واقعا به خواست او این جا بودند؟او که امال واقعی را دیده بود دیگر چرا خودش را تا این جا کشانده بود.نفس عمیقی کشیدم و خودم را کشتم تا اجازه دهم خود مارال حرف بزند ، از دست های مشت کرده اش معلوم بود دارد از استرس جان می دهد : حرفاتون متین ، راستش من برای بزرگ کردن آمال خیلی سختی کشیدم!مثل دختر خودم بزرگش کردم.سعی کردم هیچ وقت کمبودی نداشته باشه.از نظر من ازدواج امال توی این سن اشتباه محضه ، اما همیشه حق انتخاب با خودش بوده.امال دختر مستقلیه..منم مثل شما ترجیح می دم جواب نهایی رو خودشون بدن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋