؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.72K subscribers
2.81K photos
817 videos
1 file
1.21K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_106
#آمــــال
رفته بودند.به اصرار هما و ظاهربینی خودش . عسل را قبلا هم دیده بود.یک دختر محجوب که بعد پیشنهاد هما ، آرکان بی هیچ بحثی قبول کرده بود تا به خواستگاری بروند.فکر می کرد دختری که یک تارمویش بیرون نیست و چادر را با وقار روی سرش نگه می دارد همانیست که همیشه می خواسته!
زنی که به زندگی اش رنگ آرامش بدهد و فقط دوماه طول کشید تا عسل به او بفهماند همه چیز ان طور که او تصور می کند نخواهد بود.یک بار قبل ترها هم دسته گل گرفته بودند.دسته گلی پر از گل های رز ، جوان خامی که فکر می کرد این گونه به دخترک می فهماند که از او بدش نمی آید ، حالا اما دسته گلش هیچ نشانی از عشق نداشت!گل های ارکیده و مریمی که عطرشان ماشین را پر کرده بود رسمی ترین دسته گلی بود که می توانست برای چنین مجلسی انتخاب کند!
با رسیدن ماشین آرسام خم شد و کمربند آلما که کم هم کلافه نشده بود را باز کرد و بعد بوسیدن گونه اش خواست پیاده شود.همه کنار هم ایستادند و قبل از این که دستش برای زنگ زدن پیش برود هما خودش را جلوی آرکان کشید : دورت بگردم ، هنوزم دیر نشده ها!بگو نه خودم طوری که بهشون برنخوره یه توضیحی می دم پشت تلفن!
نفس خسته ای کشید.حس می کرد نقطه ای که ایستاده ، درست در دل تقدیر است.بی حرف زنگ را ممتد و طولانی فشرد خیره ی چشمان مادرش نجوا کرد : برخلاف شما من برای شخصیت یه آدم احترام ویژه ای قائلم!
هما لب به دندان گرفت و صدای حاج بابایش بحثشان را خاتمه داد : دیگه خیلی دیر شده واسه پشیمون شدن خانم ، مردم مسخره ی ما نیستند.!هرچی خیره..برین داخل!
راهروی خانه با گلدان هایی که کنار پله ها چیده شده بود رنگ و لعاب ویژه ای داشت.عقب تر از همه درحالی که دست آلما را میان دتسانش گرفته بود از پله ها بالا می رفت.برای آلما با ان پاهای تپل و کوچکش پله نوردی سخت ترنی نوع فعالیت محسوب می شد و ارکان مدام مواظب بود که آلما قل نخورد و از پله ها نیفتد.
زنی با حجابی کامل جلوی در ایستاده بود و به ان ها خوش امد می گفت ، با دیدن آرکان سری به معنای احترام خم کرد و به داخل دعوتش کرد.چشم چرخاند تا شاید آمال را هم ببیند و وقتی کسی را ندید ناگزیر دسته گل را به دست زن سپرد و با راهنمایی اش روی مبل های استیل نشست و دخترش را هم کنارش نشاند.زن هم با کمی مکث خودش را به ان ها رساند و بعد تشکر بابت گل و شیرینی روی یکی از مبلمان ها نشست.
جو آن قدری سنگین بود که فقط صدای تسبیح انداختن حاج بابایش می امد و تکان های خوردن های ریز آلما که روی مبل صدا ایجاد می کرد. انتظار بیهوده ای بود که از مادرش توقع داشته باشد مثل همیشه با

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋