.
نمیخواهم خوانندگان را با شرح پیشه ی خود در مقام قمارباز سرگرم کنم، همانطور که با خاطرات زندگیام در مقام مردی نظامی نکردم. اگر چنین قصدی داشتم میتوانستم با قصههایی از این نوع چندین جلد کتاب بنویسم، اما با این وضعیت شرح زندگیام تا سال ها به آخر نمی رسید و کسی چه میداند کی ممکن است مجبور شوم دست نگه دارم؟ من نقرس، رماتیسم، سنگ مثانه و کبدی بیمار دارم. دو سه زخم در بدن دارم که گهگاه گشوده میشوند و دردی تحمل ناپذیر به من میچشانند و صدها نشانهی دیگر از پیری و شکنندگی. این است تأثیرات زمان، بیماری و عیاشی در یکی از قویترین بنیهها و بهترین بدنهایی که گیتی به خود دیده. آه! در سال شصتوشش هیچکدام از این امراض را نداشتم، وقتی در اروپا هیچ مردی نبود که روحیهاش شادتر و موفقیتهای شخصیاش باشکوه تر از ردموند بری باشد.
#بری_لیندون
#ویلیام_تکری
#محمود_گودرزی
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
نمیخواهم خوانندگان را با شرح پیشه ی خود در مقام قمارباز سرگرم کنم، همانطور که با خاطرات زندگیام در مقام مردی نظامی نکردم. اگر چنین قصدی داشتم میتوانستم با قصههایی از این نوع چندین جلد کتاب بنویسم، اما با این وضعیت شرح زندگیام تا سال ها به آخر نمی رسید و کسی چه میداند کی ممکن است مجبور شوم دست نگه دارم؟ من نقرس، رماتیسم، سنگ مثانه و کبدی بیمار دارم. دو سه زخم در بدن دارم که گهگاه گشوده میشوند و دردی تحمل ناپذیر به من میچشانند و صدها نشانهی دیگر از پیری و شکنندگی. این است تأثیرات زمان، بیماری و عیاشی در یکی از قویترین بنیهها و بهترین بدنهایی که گیتی به خود دیده. آه! در سال شصتوشش هیچکدام از این امراض را نداشتم، وقتی در اروپا هیچ مردی نبود که روحیهاش شادتر و موفقیتهای شخصیاش باشکوه تر از ردموند بری باشد.
#بری_لیندون
#ویلیام_تکری
#محمود_گودرزی
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
اکنون که بیش از ده سال از این ماجرا میگذرد با دستی لرزان این طالب را مینویسم، با خاطراتی مغشوش و دهشتناک از برخی وقایع و وضعیتها در ازمونی که بیانکه خودم خبر داشته باشم میگذراندم؛ با این حال، اتفاق اصلی قصهام را بهوضوح و بسیار شفاف به خاطر میآورم.
اما بر این باورم که در تمام زندگیها، برخی صحنههای عاطفی وجود دارد که مبهمتر و کدرتر از تمام اتفاقات دیگر در خاطرمان مانده، صحنههایی که در آنها عواطفمان به وحشیانهترین و هولانگیزترین شکل ممکن انگیخته شده است.
گاه پس از یک ساعت دلزدگی، همنشین غریبه و زیبارویم دستم را میگرفت و با فشاری پراشتیاق نگه میداشت و این دوستی را بارها تمدید میکرد، درحالی که سرخی ملایمی روی گونههایش مینشست، با چشمانی خمار و فروزان به صورتم خیره میشد و چنان سریع نفس میکشید که لباسش با آن دم و بازدم نامنظم، بالاوپایین میرفت. حالتش مانند شیدایی شخصی دلباخته بود، باعث میشد خجالت بکشم؛ نفرتانگیز بود و در عین حال بس نیرومند، با چشمانی پر از تمنا
مرا به سوی خود میکشید و کموبیش هقهقکنان به نجوا میگفت: «تو مال منی، مال من خواهی شد، من و تو تا ابد یکی میشویم.»
سپس خود را به پشت روی صندلیاش میانداخت، با دستهای کوچکش چشمهایش را میگرفت و مرا لرزان به حال خود رها میکرد.
اغلب می پرسیدم: «ما با هم نسبتی داریم؟ معنی این کارها چیست؟ شاید من تو را به یاد کسی میاندازم که دوستش داری، اما نباید این کار را کنی، از آن نفرت دارم؛ من تو را نمی شناسم؛ وقتی این طور نگاه میکنی و اینطور حرف میزنی خودم را هم نمیشناسم.»
با دیدن جوش و خروشم آه میکشید، سپس رویش را بر میگرداند و دستم را رها میکرد.
#کارمیلا
#شریدان_لوفانو
#محمود_گودرزی
#ادبیات_کلاسیک
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
اکنون که بیش از ده سال از این ماجرا میگذرد با دستی لرزان این طالب را مینویسم، با خاطراتی مغشوش و دهشتناک از برخی وقایع و وضعیتها در ازمونی که بیانکه خودم خبر داشته باشم میگذراندم؛ با این حال، اتفاق اصلی قصهام را بهوضوح و بسیار شفاف به خاطر میآورم.
اما بر این باورم که در تمام زندگیها، برخی صحنههای عاطفی وجود دارد که مبهمتر و کدرتر از تمام اتفاقات دیگر در خاطرمان مانده، صحنههایی که در آنها عواطفمان به وحشیانهترین و هولانگیزترین شکل ممکن انگیخته شده است.
گاه پس از یک ساعت دلزدگی، همنشین غریبه و زیبارویم دستم را میگرفت و با فشاری پراشتیاق نگه میداشت و این دوستی را بارها تمدید میکرد، درحالی که سرخی ملایمی روی گونههایش مینشست، با چشمانی خمار و فروزان به صورتم خیره میشد و چنان سریع نفس میکشید که لباسش با آن دم و بازدم نامنظم، بالاوپایین میرفت. حالتش مانند شیدایی شخصی دلباخته بود، باعث میشد خجالت بکشم؛ نفرتانگیز بود و در عین حال بس نیرومند، با چشمانی پر از تمنا
مرا به سوی خود میکشید و کموبیش هقهقکنان به نجوا میگفت: «تو مال منی، مال من خواهی شد، من و تو تا ابد یکی میشویم.»
سپس خود را به پشت روی صندلیاش میانداخت، با دستهای کوچکش چشمهایش را میگرفت و مرا لرزان به حال خود رها میکرد.
اغلب می پرسیدم: «ما با هم نسبتی داریم؟ معنی این کارها چیست؟ شاید من تو را به یاد کسی میاندازم که دوستش داری، اما نباید این کار را کنی، از آن نفرت دارم؛ من تو را نمی شناسم؛ وقتی این طور نگاه میکنی و اینطور حرف میزنی خودم را هم نمیشناسم.»
با دیدن جوش و خروشم آه میکشید، سپس رویش را بر میگرداند و دستم را رها میکرد.
#کارمیلا
#شریدان_لوفانو
#محمود_گودرزی
#ادبیات_کلاسیک
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
«پس بذار یه چیز دیگه هم ازت بپرسم. بذار این رو ازت بپرسم. تو به قلب آدمیزاد باور داری؟ روشنه که منظورم فقط اندامش نیست. دارم از منظر شاعرانه حرف میزنم. قلب آدمیزاد. فکر میکنی چنین چیزی وجود داره؟ چیزی که هر کدوم از ما رو خاص و منحصر به فرد میکنه؟ و اگه فقط فرض کنیم چنین چیزی هست، در این صورت فکر نمیکنی برای این که جوزی رو حقیقتا یاد بگیری، نه فقط نحوه ی رفتارش، بلکه بایست چیزی رو که در عمق وجودشه هم یاد بگیری؟ نباید از قلبش سر در بیاری؟»
#کلارا_و_خورشید
#کازوئو_ایشی_گورو
#امیرمهدی_حقیقت
#نشر_چشمه
#داستان_های_انگلیسی #رمان
@afrabook
#کلارا_و_خورشید
#کازوئو_ایشی_گورو
#امیرمهدی_حقیقت
#نشر_چشمه
#داستان_های_انگلیسی #رمان
@afrabook
.
من یکی از آنها بودم. همانگونه که لازم بوده فکر کرده و دست به عمل زدهام؛ کسانی را که دوست داشتم به کام مرگ فرستاده و به دیگرانی که دوستشان نداشتم قدرت بخشیدهام. تاریخ مرا در چنین جایگاهی قرار داده بود، و من از اعتباری که به من بخشیده بود نهایت استفاده را کردهام. اگر حق با من بوده، هیچ دلیلی وجود ندارد که پشیمان باشم؛ اگر خطا کردهام، تاوانش را خواهم داد.
ولی در زمان حال از کجا بدانیم که در آینده چه چیزی حقیقت تلقی خواهد شد؟ ما به کار پیشگوها مشغولیم، بیآنکه این بیان که از استعداد خداداد آنان بهرهای داشته باشیم.
#ظلمت_در_نیمروز
#آرتور_کوستلر
#مژده_دقیقی
#نشر_ماهی
#داستان_های_انگلیسی #رمان
@afrabook
من یکی از آنها بودم. همانگونه که لازم بوده فکر کرده و دست به عمل زدهام؛ کسانی را که دوست داشتم به کام مرگ فرستاده و به دیگرانی که دوستشان نداشتم قدرت بخشیدهام. تاریخ مرا در چنین جایگاهی قرار داده بود، و من از اعتباری که به من بخشیده بود نهایت استفاده را کردهام. اگر حق با من بوده، هیچ دلیلی وجود ندارد که پشیمان باشم؛ اگر خطا کردهام، تاوانش را خواهم داد.
ولی در زمان حال از کجا بدانیم که در آینده چه چیزی حقیقت تلقی خواهد شد؟ ما به کار پیشگوها مشغولیم، بیآنکه این بیان که از استعداد خداداد آنان بهرهای داشته باشیم.
#ظلمت_در_نیمروز
#آرتور_کوستلر
#مژده_دقیقی
#نشر_ماهی
#داستان_های_انگلیسی #رمان
@afrabook
.
مشغول کار در قمارخانه شدم. طاس میانداختم، ورق میدادم و اگر فرصتی دست میداد، جیب مردم را خالی میکردم. در قمارخانه، شبی قدر یک سرداب پر شامپاین مینوشیدند. یک سگ وحشی را گرسنه نگه میداشتند به حساب کسانی برسد که پولشان را نمیپرداختند. من مثل پسرها لباس میپوشیدم، چون مشتریها این را میپسندیدند. این خودش بخشی از بازی بود: تلاش برای فهمیدن اینکه پشت تنکههای چسبان و کرمپودرهای مفرط چه جنسیتی پنهان است...
#اشتیاق
#جنت_وینترسن
#عرفان_مجیب
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
@afrabook
مشغول کار در قمارخانه شدم. طاس میانداختم، ورق میدادم و اگر فرصتی دست میداد، جیب مردم را خالی میکردم. در قمارخانه، شبی قدر یک سرداب پر شامپاین مینوشیدند. یک سگ وحشی را گرسنه نگه میداشتند به حساب کسانی برسد که پولشان را نمیپرداختند. من مثل پسرها لباس میپوشیدم، چون مشتریها این را میپسندیدند. این خودش بخشی از بازی بود: تلاش برای فهمیدن اینکه پشت تنکههای چسبان و کرمپودرهای مفرط چه جنسیتی پنهان است...
#اشتیاق
#جنت_وینترسن
#عرفان_مجیب
#نشر_برج
#داستان_های_انگلیسی
@afrabook
.
با وجود این، چیز دیگری را نیز آرزو میکند. مردی که میخواهد جهان را وداع گوید به داشتن یک هوس محق است و هوس من این است که تو علت آن را که من همیشه نسبت به تو یک درنده ترش رو بودم و ماجراهای گذشته را به سختی از یاد میبردم، درک کنی؛ گرچه مسلما آن را درک میکنی، ولی من این کلمات را صرفا به خاطر لذت از نگارششان مینویسم.
جما! من تو را آن زمانی که دخترک زشتی بودی ، روپوش کتانی و دستمال گردن خشنی میپوشیدی و گیسهای بافتهای بر پشت داشتی دوست میداشتم و هنوز هم دوستت دارم. آیا آن روز را که بر دستت بوسه زدم و تو به نحو رقتانگیزی از من خواهش کردی: «دیگر هرگز این کار را نکنید» به یاد داری؟ من میدانم که نیرنگ بیشرمانهای بود، ولی تو باید آن را ببخشی. اکنون نیز بر آن نقطه از این نامه که نامت را نوشتهام بوسه میزنم. بدینترتیب، تو را دوباره بوسیده ام و هر دو بار بدون رضایت تو. دیگر حرفی ندارم، خدانگهدار عزیزم. »
#خرمگس
#اتل_لیلیان_وینیچ
#خسرو_همایون_پور
#امیرکبیر
#داستان_های_انگلیسی #رمان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
با وجود این، چیز دیگری را نیز آرزو میکند. مردی که میخواهد جهان را وداع گوید به داشتن یک هوس محق است و هوس من این است که تو علت آن را که من همیشه نسبت به تو یک درنده ترش رو بودم و ماجراهای گذشته را به سختی از یاد میبردم، درک کنی؛ گرچه مسلما آن را درک میکنی، ولی من این کلمات را صرفا به خاطر لذت از نگارششان مینویسم.
جما! من تو را آن زمانی که دخترک زشتی بودی ، روپوش کتانی و دستمال گردن خشنی میپوشیدی و گیسهای بافتهای بر پشت داشتی دوست میداشتم و هنوز هم دوستت دارم. آیا آن روز را که بر دستت بوسه زدم و تو به نحو رقتانگیزی از من خواهش کردی: «دیگر هرگز این کار را نکنید» به یاد داری؟ من میدانم که نیرنگ بیشرمانهای بود، ولی تو باید آن را ببخشی. اکنون نیز بر آن نقطه از این نامه که نامت را نوشتهام بوسه میزنم. بدینترتیب، تو را دوباره بوسیده ام و هر دو بار بدون رضایت تو. دیگر حرفی ندارم، خدانگهدار عزیزم. »
#خرمگس
#اتل_لیلیان_وینیچ
#خسرو_همایون_پور
#امیرکبیر
#داستان_های_انگلیسی #رمان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook