👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_شانزدهم 😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هفدهم
✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم...
الله رو شکر کردم در دلم ازش #تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم...
♥️دلم یک نگاه گرم و پر از #محبت میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم #شیرینی گردوئی هم میخواست...
همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب #شیک_پوش بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن #خواستگاری خجالت میکشیدم
نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم.
با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا #چشم_عسلی اونی که محرمته #نگاه کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم...
اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه #گل روش فکر کنم گردوئیه
از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود #ساکت بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم #وضو بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات #رزمی میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود...
آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین...
😰
لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک #آبروم رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی #نگاه انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞
نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت
😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته
آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود
😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد
😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد
خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره...
😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد
😒منم باهاش #قهر کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم...
🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند
☹️ولی خوب #آبروم رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم
آخه چرا #جوگیر شدی پریدی وسط
اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن...
😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی
ولی باهاش #آشتی نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل #کیک اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت...
😡اما #قول دادم که باهاش #آشتی نکنم...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
❥ @admmmj123
💌 #قسمت_هفدهم
✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم...
الله رو شکر کردم در دلم ازش #تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم...
♥️دلم یک نگاه گرم و پر از #محبت میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم #شیرینی گردوئی هم میخواست...
همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب #شیک_پوش بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن #خواستگاری خجالت میکشیدم
نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم.
با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا #چشم_عسلی اونی که محرمته #نگاه کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم...
اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه #گل روش فکر کنم گردوئیه
از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود #ساکت بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم #وضو بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات #رزمی میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود...
آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین...
😰
لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک #آبروم رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی #نگاه انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞
نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت
😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته
آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود
😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد
😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد
خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره...
😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد
😒منم باهاش #قهر کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم...
🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند
☹️ولی خوب #آبروم رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم
آخه چرا #جوگیر شدی پریدی وسط
اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن...
😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی
ولی باهاش #آشتی نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل #کیک اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت...
😡اما #قول دادم که باهاش #آشتی نکنم...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
❥ @admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_شانزدهم ✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون، بخصوص #هدایت خواهرم سوژین... 🌸🍃درد عجیبی داشتم گرسنه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم #آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_هفدهم
✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن بیان #خیلی آرزوی بچگانه ی بود اما #مسجد تنها جای بود که دلم باز میشود...
🌸🍃اولین روز مدرسه بود منو #خواهرم تو یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخوندیم خودم #حاضر کردم خواهرم در زد گفت روژین بیام گفتم بیا اومد تو گفت میخوای #محجبه بیای گفتم البته اینطوری میام اینکه چیزه عجیبی نیست
➖اونم گفت بهت #میخندن مسخرت میکنن اینطوری نیا منم گفتم #خواهر این چیزا فقط تو خانواد ما جا نگرفته و عجیبه مگرنه فقط یه درصد این شهر مسلمان نیستن همه #مسلمانن...
🌸🍃وقتی رسیدم مدرسه بخاطر ترافیک دیر رسیدم رفتیم # خانم ها خیلی تعجب کردن انگار نمیدونم بخدا انگار دختر #حجابی و #مسلمان ندیدن طوری نگاهم میکردن هیچی نگفتن و رفتیم سر کلاس #معلم نداشتیم همه جوری نگام کردن که اصلا آدم ندیدن پچ پچ و حرف زدنها شروع شد خواهرم سعی میکرد که من نفهمم با من حرف میزد تا اینکه یکی شون ازم #سوال گفت روژین شنیدم مسلمان شدی اما باور نکردم که مادرت با سن و سال #کتکت بزنه سر این موضوع سوژین خیلی #عصبی شد گفت خفه شو بی زحمت مگه نه......
➖من هیچی نگفتم تعجب کرده بودم همه مثل مسلمان بودن حتی پدر و مادرشان چرا باید اینطوری عجیب و غریب باشه #حجاب پیششون من فقط ناراحت این موضوع بودم....
🌸🍃زنگ خورد خواهرم گفت #روژین نمیریم بیرون یعنی تو اینجا وایسا من زنگ میزنم راننده بیاد دنبالمون امروز که کلاس تشکیل نمیشه منم گفتم نه سوژین میدونم واسه چی اینو میگی امروزم بریم خونه فردا چی از چی فرار کنم مثلا از #مسلمان بودنم اونم تو بین مسلمانان اخه عقل همچین چیزی رو قبول میکنه...
💔دلم خیلی تنگ بود رفتیم بیرون انتظار نداشتم هیچ وقت انتظار نداشتم
اینجوری با یک مسلمان با #حجاب رفتار بشه هر کی یه حرفی میزد آخه خیلی بهم فشار آوردن سوژین هیچ وقت اینطوری نبودم قرمز قرمز شده بود نگاهم کرد گفت چرا هیچی نمیگی من گفتم اینا ابله نه #خواهر جواب ابله هان خاموشی است مگر نه خودشون و خانوادشونم مسلمانن....
ولشون کن بزار هرچی دلشون خواست بگن من اهمیتی نمیدم توهم نده بلاخره تمومش میکنن...
😭رفتم خونه خیلی ناراحت بودم مهناز زنگ زد خیلی #گریه کردم خیلی دلداریم داد گفت خدا بزرگه امیدت به خدا باشه همه چی حل میشه راستی روژین نطرت چیه کلاس #قرآن ادامه داشته باشه اونم واسه بزرگ سالان منم خیلی خوشحال شدم گفتم عالیه اون شب از خوشحالی خوابم نمیبرد صبحم خیلی خوشحال و سرحال رفتیم مدرسه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_هفدهم
✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن بیان #خیلی آرزوی بچگانه ی بود اما #مسجد تنها جای بود که دلم باز میشود...
🌸🍃اولین روز مدرسه بود منو #خواهرم تو یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخوندیم خودم #حاضر کردم خواهرم در زد گفت روژین بیام گفتم بیا اومد تو گفت میخوای #محجبه بیای گفتم البته اینطوری میام اینکه چیزه عجیبی نیست
➖اونم گفت بهت #میخندن مسخرت میکنن اینطوری نیا منم گفتم #خواهر این چیزا فقط تو خانواد ما جا نگرفته و عجیبه مگرنه فقط یه درصد این شهر مسلمان نیستن همه #مسلمانن...
🌸🍃وقتی رسیدم مدرسه بخاطر ترافیک دیر رسیدم رفتیم # خانم ها خیلی تعجب کردن انگار نمیدونم بخدا انگار دختر #حجابی و #مسلمان ندیدن طوری نگاهم میکردن هیچی نگفتن و رفتیم سر کلاس #معلم نداشتیم همه جوری نگام کردن که اصلا آدم ندیدن پچ پچ و حرف زدنها شروع شد خواهرم سعی میکرد که من نفهمم با من حرف میزد تا اینکه یکی شون ازم #سوال گفت روژین شنیدم مسلمان شدی اما باور نکردم که مادرت با سن و سال #کتکت بزنه سر این موضوع سوژین خیلی #عصبی شد گفت خفه شو بی زحمت مگه نه......
➖من هیچی نگفتم تعجب کرده بودم همه مثل مسلمان بودن حتی پدر و مادرشان چرا باید اینطوری عجیب و غریب باشه #حجاب پیششون من فقط ناراحت این موضوع بودم....
🌸🍃زنگ خورد خواهرم گفت #روژین نمیریم بیرون یعنی تو اینجا وایسا من زنگ میزنم راننده بیاد دنبالمون امروز که کلاس تشکیل نمیشه منم گفتم نه سوژین میدونم واسه چی اینو میگی امروزم بریم خونه فردا چی از چی فرار کنم مثلا از #مسلمان بودنم اونم تو بین مسلمانان اخه عقل همچین چیزی رو قبول میکنه...
💔دلم خیلی تنگ بود رفتیم بیرون انتظار نداشتم هیچ وقت انتظار نداشتم
اینجوری با یک مسلمان با #حجاب رفتار بشه هر کی یه حرفی میزد آخه خیلی بهم فشار آوردن سوژین هیچ وقت اینطوری نبودم قرمز قرمز شده بود نگاهم کرد گفت چرا هیچی نمیگی من گفتم اینا ابله نه #خواهر جواب ابله هان خاموشی است مگر نه خودشون و خانوادشونم مسلمانن....
ولشون کن بزار هرچی دلشون خواست بگن من اهمیتی نمیدم توهم نده بلاخره تمومش میکنن...
😭رفتم خونه خیلی ناراحت بودم مهناز زنگ زد خیلی #گریه کردم خیلی دلداریم داد گفت خدا بزرگه امیدت به خدا باشه همه چی حل میشه راستی روژین نطرت چیه کلاس #قرآن ادامه داشته باشه اونم واسه بزرگ سالان منم خیلی خوشحال شدم گفتم عالیه اون شب از خوشحالی خوابم نمیبرد صبحم خیلی خوشحال و سرحال رفتیم مدرسه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀
#قسمت_هفدهم
قرار بود ژنرال دُستم با گروهی از مزدورانش به فاریاب بیاید. به محض رسیدنِ این خبر، ابوصلاحالدین با تعدادی از مجاهدین برای انجامِ عملیات به جوزجان رفته بودند، تا نقشهای را برای نابودی آنها طرحریزی کنند.
دلواپس بودم. گوشی را برداشتم شماره مجاهدم را گرفتم، اما خاموش بود. به گوشی احسان زنگ زدم، آن هم خاموش بود.
برآشفتم؛ در اتاق قدم میزدم. خود را دلداری دادم و به خاطر الله راه صبوری را پیش گرفتم.
وقتی نشستم صدای گوشی بلند شد. روی صفحهٔ آن شمارهٔ ناشناسی افتاده بود؛ دکمهی سبز را فشردم. صدای زنی آمد که سلام داد. جواب دادم و گفتم:
_ «نمیشناسمتون؛ میشه معرفی کنید؟»
_«مادر عثمانم. تو زنشی، درسته؟!»
تعجب کردم و گفتم:
«بله مادرجان. شما خوبید؟!»
بدون جواب، سریع گفت:
«میتونم ببینمت؟!»
مشتاق شدم. پرسیدم:
_ «بله. کی و کجا هم دیگرو باید ببینیم؟!»
_ «آدرست رو بده، من خودم میام خونتون.»
_«ما تو روستای کفترخان هستیم مادرجان.»
_ «خوبه. امروز به خونهمون در فاریاب اومدم... تا عصر خودمو اونجا میرسونم.»
_ «انشاءالله به سلامتی برسین.»
وقتی تماس قطع شد، ناراحتی کل وجودم را دربرگرفت؛ احساس بدی پیدا کرده بودم.
*
عثمان
مسیر تردد به دولتآباد (منطقهی بین فاریاب و جوزجان) را مینگذاری کردیم. بعد از به اتمامرساندن، همراه با همسنگریها گوشهٔ امنی را برگزیدیم و نشستیم. گوشیام را از جیب درآوردم؛ شارژ برقی نداشت و خاموش شده بود. حتم داشتم تا الآن امصلاحالدین نگران شده بود.
نسیم شبانه صورتم را نوازش میکرد. به درخشش ستارهها چشم دوختم. آسمان بیابان همیشه زیبا بود. ذهنم را از دلنگرانی ناگهانی که به سراغم آمده بود منحرف کردم. عظمت کائنات را میپائیدم و تسبیح میگفتم.
برادری جلو آمد و اطلاعاتی داد. با شنیدن خبرِ تکاندهندهاش مغزم از حرکت ایستاد. احساس کردم روحم از جسم جدا شد و بهسوی فاریاب به پرواز درآمد.
در مکان عمومیِ مجاهدان در فاریاب دشمن حمله کرده بود؛ بیش از پنجاه نفر آنجا به شهادت رسیده بودند.
اناللهگویان سر بر سجده گذاشتم و برایشان دعا کردم.
*
گوزل
عصر منتظر آمدن مادر عثمان بودم که نیامد. اما در عوض لشکری مسلح با توپ و تانک به روستا حمله کردند. وقتی فهمیدم که هدف او شناساییِ مکان ما بوده، نفسم در سینه بند آمد. دنیا برایم تنگ و تاریک شد. حال عجیبی پیدا کردم.
در آن حمله ناگهانی، مجاهدین در عمل انجامشده قرار گرفته و بدون آمادگیِ قبلی شروع به دفاع کردند. به دلیل نداشتن تجهیزات کافی و نفرات، تلفات زیادی به ما وارد شد.
چند مجاهد دلاور را از دست دادیم. همراه با شیرزنان سلاح به دست گرفتیم و شروع به تیراندازی کردیم.
بهخاطر این کوتهفکری خودم را ملامت میکردم و نمیتوانستم خودم را ببخشم. اشکهای ندامت روان بودند؛ شهادت این غیورمردان تقصیر من بود.
خود را به گوشهایی رساندم؛ تیراندازی میکردم که ناگهان سوز بدی را در بازویم احساس کردم. سرم گیج رفت و چشمهایم تار شد؛ از حال رفتم.
*
عثمان
زنگ گوشی احسان بلند شد. بعد از مکالمهای کوتاه، رنگ او پرید. سست و بیرمق نشست.
کنارش رفتم و دست را روی شانهاش گذاشتم:
_ «احسان کی بود؟! خواهرت بود؟»
احسان سکوت کرده بود. با بیقراری که از قبل به قلبم چنگ انداخته بود، بدی حالم را تشدید میکرد. صدایم بلند شد:
_ «گوشیتو بده به گوزل زنگ بزنم؛ ببینم اونجا چه خبره!»
احسان به خود آمد:
_«فدایی آروم باش... مجاهدهام بود.»
بعد از کمی مکث با حالی پریشان گفت:
_ «چیزی نشده حال همه خوبه. فقط گوزل یه تیر خورده؛ یعنی به دستش خورده و زیاد عمیق نیست.»
چشمهایم گشاد شد. نمیدانستم چه باید بگویم. یکباره به خود آمدم که با تندی میگفتم:
«الان حالش چطوره؟! باید ببرنش پیش یه دکتر تا خونریزی نکنه؛ گوزلم ضعیف میشه... احسانجان به خانومت زنگ بزن بگو هر طوری شده سریع ببرنش بیمارستان.»
به عقب برگشتم. دستهایم را به درگاه رب لایزال بلند کردم؛ با چشمهای خیس شفای مجاهدهام را از او خواستم.
" یاارحمالراحمین، یارب المستضعفین
من توان بزرگ کردن صلاحالدین رو ندارم؛ نزار مجاهدهام قبل من شهید بشه. اون باید صلاحالدین زمانه رو برای بیتالمقدس و برای نجات امت از چنگال دشمن تربیت کنه.
یارب... "
*
گوزل
سرم بسیار سنگین بود. صدای گریههای مادر و صلاحالدین را میشنیدم اما تاب باز کردن چشمهایم را نداشتم....
#قسمت_هفدهم
قرار بود ژنرال دُستم با گروهی از مزدورانش به فاریاب بیاید. به محض رسیدنِ این خبر، ابوصلاحالدین با تعدادی از مجاهدین برای انجامِ عملیات به جوزجان رفته بودند، تا نقشهای را برای نابودی آنها طرحریزی کنند.
دلواپس بودم. گوشی را برداشتم شماره مجاهدم را گرفتم، اما خاموش بود. به گوشی احسان زنگ زدم، آن هم خاموش بود.
برآشفتم؛ در اتاق قدم میزدم. خود را دلداری دادم و به خاطر الله راه صبوری را پیش گرفتم.
وقتی نشستم صدای گوشی بلند شد. روی صفحهٔ آن شمارهٔ ناشناسی افتاده بود؛ دکمهی سبز را فشردم. صدای زنی آمد که سلام داد. جواب دادم و گفتم:
_ «نمیشناسمتون؛ میشه معرفی کنید؟»
_«مادر عثمانم. تو زنشی، درسته؟!»
تعجب کردم و گفتم:
«بله مادرجان. شما خوبید؟!»
بدون جواب، سریع گفت:
«میتونم ببینمت؟!»
مشتاق شدم. پرسیدم:
_ «بله. کی و کجا هم دیگرو باید ببینیم؟!»
_ «آدرست رو بده، من خودم میام خونتون.»
_«ما تو روستای کفترخان هستیم مادرجان.»
_ «خوبه. امروز به خونهمون در فاریاب اومدم... تا عصر خودمو اونجا میرسونم.»
_ «انشاءالله به سلامتی برسین.»
وقتی تماس قطع شد، ناراحتی کل وجودم را دربرگرفت؛ احساس بدی پیدا کرده بودم.
*
عثمان
مسیر تردد به دولتآباد (منطقهی بین فاریاب و جوزجان) را مینگذاری کردیم. بعد از به اتمامرساندن، همراه با همسنگریها گوشهٔ امنی را برگزیدیم و نشستیم. گوشیام را از جیب درآوردم؛ شارژ برقی نداشت و خاموش شده بود. حتم داشتم تا الآن امصلاحالدین نگران شده بود.
نسیم شبانه صورتم را نوازش میکرد. به درخشش ستارهها چشم دوختم. آسمان بیابان همیشه زیبا بود. ذهنم را از دلنگرانی ناگهانی که به سراغم آمده بود منحرف کردم. عظمت کائنات را میپائیدم و تسبیح میگفتم.
برادری جلو آمد و اطلاعاتی داد. با شنیدن خبرِ تکاندهندهاش مغزم از حرکت ایستاد. احساس کردم روحم از جسم جدا شد و بهسوی فاریاب به پرواز درآمد.
در مکان عمومیِ مجاهدان در فاریاب دشمن حمله کرده بود؛ بیش از پنجاه نفر آنجا به شهادت رسیده بودند.
اناللهگویان سر بر سجده گذاشتم و برایشان دعا کردم.
*
گوزل
عصر منتظر آمدن مادر عثمان بودم که نیامد. اما در عوض لشکری مسلح با توپ و تانک به روستا حمله کردند. وقتی فهمیدم که هدف او شناساییِ مکان ما بوده، نفسم در سینه بند آمد. دنیا برایم تنگ و تاریک شد. حال عجیبی پیدا کردم.
در آن حمله ناگهانی، مجاهدین در عمل انجامشده قرار گرفته و بدون آمادگیِ قبلی شروع به دفاع کردند. به دلیل نداشتن تجهیزات کافی و نفرات، تلفات زیادی به ما وارد شد.
چند مجاهد دلاور را از دست دادیم. همراه با شیرزنان سلاح به دست گرفتیم و شروع به تیراندازی کردیم.
بهخاطر این کوتهفکری خودم را ملامت میکردم و نمیتوانستم خودم را ببخشم. اشکهای ندامت روان بودند؛ شهادت این غیورمردان تقصیر من بود.
خود را به گوشهایی رساندم؛ تیراندازی میکردم که ناگهان سوز بدی را در بازویم احساس کردم. سرم گیج رفت و چشمهایم تار شد؛ از حال رفتم.
*
عثمان
زنگ گوشی احسان بلند شد. بعد از مکالمهای کوتاه، رنگ او پرید. سست و بیرمق نشست.
کنارش رفتم و دست را روی شانهاش گذاشتم:
_ «احسان کی بود؟! خواهرت بود؟»
احسان سکوت کرده بود. با بیقراری که از قبل به قلبم چنگ انداخته بود، بدی حالم را تشدید میکرد. صدایم بلند شد:
_ «گوشیتو بده به گوزل زنگ بزنم؛ ببینم اونجا چه خبره!»
احسان به خود آمد:
_«فدایی آروم باش... مجاهدهام بود.»
بعد از کمی مکث با حالی پریشان گفت:
_ «چیزی نشده حال همه خوبه. فقط گوزل یه تیر خورده؛ یعنی به دستش خورده و زیاد عمیق نیست.»
چشمهایم گشاد شد. نمیدانستم چه باید بگویم. یکباره به خود آمدم که با تندی میگفتم:
«الان حالش چطوره؟! باید ببرنش پیش یه دکتر تا خونریزی نکنه؛ گوزلم ضعیف میشه... احسانجان به خانومت زنگ بزن بگو هر طوری شده سریع ببرنش بیمارستان.»
به عقب برگشتم. دستهایم را به درگاه رب لایزال بلند کردم؛ با چشمهای خیس شفای مجاهدهام را از او خواستم.
" یاارحمالراحمین، یارب المستضعفین
من توان بزرگ کردن صلاحالدین رو ندارم؛ نزار مجاهدهام قبل من شهید بشه. اون باید صلاحالدین زمانه رو برای بیتالمقدس و برای نجات امت از چنگال دشمن تربیت کنه.
یارب... "
*
گوزل
سرم بسیار سنگین بود. صدای گریههای مادر و صلاحالدین را میشنیدم اما تاب باز کردن چشمهایم را نداشتم....