👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم دکترو آوردم؛ تبسم گفت بیچارم کردی، هیچی بهم نمیگی پاهام رو ازم گرفتی، من #ورزشکارم رزمی کارم دیگه بیچاره شدم فلج شدم رفت؛ دیگه نمیتونم #رزمی کار کنم سِروم رو از دستش کند پرت کرد طرف دکتر من و ندا هردو تامون دستش رو گرفته بودیم نمیتونستیم جلوش رو بگیریم، نمیدونم تو اون حال اون همه زور رو از کجا آورده بود😳 پرستارها اومدن یه #آرام_بخش بهش زدن، آروم شد خوابش برد با ندا اول هنگ کردیم بعد از دکترش معذرت خواهی کردیم دکتر گفت چیزی نیست طبیعیه خیلیها وقتی داروی بیهوشی بهش میزنن وقتی بهوش میاد اینجوری میشن... 😂دکتر خندهای کرد و گفت البته دختر شما انگار دارو زیاد بهش تزریق کردن رو مخش اثر گذاشته خدا رو شکر خودتون بودین وگرنه من رو همونجا با یه ضربه بیهوش میکرد و آپاندیسه منم در میاورد... تا بیدار شد با ندا بهش خندیدیم وقتی بیدار شد گفتم بهتری؟گفت آره مامان جای بخیه هام درد میکنه گفتم نکنه بخوای سر دکتر بیچاره خالی کنی؟ تبسم تورو خدا خودت رو کنترل کن آبروم رو نبری بازم... گفت:مگه من چیکار کردم؟ چکار به دکتر دارم؟ یادش نمیومد بعد با ندا کمی براش تعریف کردیم یادش اومد خودش از تعجب چشماش زده بود بیرون 😳گفت وایی مامان نمیدونی خانم دکتر چقدر مهربون بود، وایی چرا این کار رو کردم؟ گفتم نمیدونم والله میگن مال بیهوشیه ؛ تبسم گفت اها پس اینطور مقصر خودشونن خندیدم گفتم یه دیوونه کاملی و بس... دو روز تو بیمارستان پیش تبسم بودم بعضی وقتها پدرش میاومد پیش تبسم همدیگر رو میدیدیم ولی حتی بهم سلامم نمیکردیم... بعد 2 روز تبسم رو ترخیص کردن، پدرش رفت دنبال کار ترخیص، محمد اومد پیشم گفت مامان میشه منم بیام باهات دلم خیلی برات تنگ شده منم گفتم برو از بابات اجازه بگیر، رفت از پدرش اجازه گرفت گفت:با مامانم امروز میرم خونه دایی وحید بعد فرداش برمیگردم پیشتون... پدرشم اجازه داد، اجازه چه عرض کنم دنبال بهانه خیلی خوبی بود تبسم، پدرش و ندا سوار ماشین شدن رفتن خونه... محمد گفت مامان خیلی گرسنمه خودم روزه بودم محمد رو بردم یه ساندویچ براش خریدم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو نگاه کردم تبسم بود من زود جواب دادم گفتم جونم عزیزم چیزی شده؟وایییی تبسم داشت تند تند گریه میکرد میگفت مامان بیا دنبالم منم از جام بلند شدم گفتم چی شده؟ گفت مامان فقط #بیا_دنبالم منم رفتم زود تاکسی گرفتم رفتم جلوی خونه پدربزرگش چون رفته بودن اونجا در خونه رو زدم در حیاط باز بود تبسم رو صدا زدم تبسمم، نفسم، عزیزم فداش بشم اینقدر گریه کرده بود به بخیههاش فشار اومده بود و خونریزی میکرد وقتی تو اون حال دیدمش داشت قلبم میایستاد فوراً به طرفش رفتم بغلش کردم گفتم #چی_شده قربونت برم؟ تبسم گفت وقتی با محمد رفتی تو ماشین فقط بهم فحش داد و اذیتم کرد فقط میگفتم باشه بابا تمومش کن من تو از هم حالی نمیشیم که تو اینجوری بهم فحش بدی و اذیتم کنی مادربزرگ تبسم اومد طرفم با عصبانیت گفت چیه نها چرا دست از سر این بچه ها برنمیداری؟ چرا اومدی دنبالشون؟ چند ماه پیش تو بودن بزار دو ماهی هم پیش ما باشن... گفتم مگه من چیکار کردم؟ مگه من نفرستادمشون پیشتون؟پسرت به دخترش هم رحم نمیکنه چرا اینجوری تبسم رو اذیت کرده؟ مگه نمیدونه مریضه دو روزه عملش کردن هااا؟ تو این حرفا بودیم که پدر تبسم اومد چمدان لباسهای محمد رو آورد پرت کرد تو حیاط گفت دیگه بچههای من نیستن حق ندارن اینجا بمونن منم گفتم تبسم دو روز عمل کرده کجا ببرمش تو این هوای گرم؟ تا ببرمش شهرستان خونه خودم میمیره 😔گفت به درک بزار بمیره منم گفتم تو چه پدری هستی که حتی به دخترت هم رحم نمیکنی؟ گفت اونا دیگه بچههای من نیستن من اونها رو نمیخوام تا وقتی که هم_عقیده تو باشن؛ تبسم فقط گریه میکرد میگفت مامام بریم دارم از درد میمیرم؛ لباسها و چمدان که تو حیاط پرت کرد با ندا گریه میکردیم و جمع کردیم بردم تو ماشین گذاشتم تبسم رو بردم سوار ماشین کردم، محمد تو ماشین بود پدرش اومد دستش رو گرفت گفت اگه باهاشون بری دیگه حق نداری پیش من برگردی دیگه پسر من نیستی؛ محمدم گفت من مجبورم برم نمیتونم خواهر و مادرم رو به حال خودشون رها کنم باید یه مرد بالاسرشون باشه با اون همه ناراحتی و عصبانیت و گریه از حرف محمد خندم گرفت با اون سن کمش طوری احساس میکرد و حرف میزد انگار یه مرد بزرگه پدرش دستش رو ول کرد گفت برو تو هم دیگه برنگردی اینجا من پدرتون نیستم نگو که نگفتی

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_شانزدهم 😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_هفدهم

✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم...
الله رو شکر کردم در دلم ازش
#تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم...
♥️دلم یک نگاه گرم و پر از
#محبت میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم #شیرینی گردوئی هم میخواست...

همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب
#شیک_پوش بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن #خواستگاری خجالت میکشیدم
نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم.
با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا
#چشم_عسلی اونی که محرمته #نگاه کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم...

اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه
#گل روش فکر کنم گردوئیه
از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود
#ساکت بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم #وضو بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات #رزمی میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود...
آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین...
😰
لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک
#آبروم رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی #نگاه انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞
نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت
😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته
آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود

😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد
😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد
خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره...
😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد

😒منم باهاش
#قهر کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم...
🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند
☹️ولی خوب
#آبروم رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم
آخه چرا
#جوگیر شدی پریدی وسط
اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن...

😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی
ولی باهاش
#آشتی نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل #کیک اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت...
😡اما
#قول دادم که باهاش #آشتی نکنم...

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍

@admmmj123