👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هفتم 🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دوازدهم 🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی #سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سیزدهم
✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده مامان #قرآن رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...
🌸🍃یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون #روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...
✍🏼بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم )
مادرم گفت روژین نری حجابی بیای منم گفتم من بدون #حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای من همه کاره توم میخوای ابرومو ببری پیش اونا میگن #دخترشون ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها... پیرزن هام اینطوری نیستن ..
➖گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم نماز میخونم اما میتوانم #بی_حجاب باشم این چه مسلمان بودنیه...مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه #اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده اینو با #گریه گفت، تو میدونستی روژین #روزه است نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
🌸🍃این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا #شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
💔رفتیم بالا تو آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت چرا #خواهر خواهشن بس کن نمیخوای بیشتر از این ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو فراموش میکنم...
➖گفت از #منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...
🌸🍃 #عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه ای رمضان رو گرفتم هم خوشحال بودم هم ناراحت
@admmmj123
#قسمت_سیزدهم
✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده مامان #قرآن رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...
🌸🍃یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون #روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...
✍🏼بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم )
مادرم گفت روژین نری حجابی بیای منم گفتم من بدون #حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای من همه کاره توم میخوای ابرومو ببری پیش اونا میگن #دخترشون ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها... پیرزن هام اینطوری نیستن ..
➖گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم نماز میخونم اما میتوانم #بی_حجاب باشم این چه مسلمان بودنیه...مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه #اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده اینو با #گریه گفت، تو میدونستی روژین #روزه است نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
🌸🍃این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا #شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
💔رفتیم بالا تو آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت چرا #خواهر خواهشن بس کن نمیخوای بیشتر از این ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو فراموش میکنم...
➖گفت از #منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...
🌸🍃 #عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه ای رمضان رو گرفتم هم خوشحال بودم هم ناراحت
@admmmj123
حنّ قلبي بصوت یونس بذمه و احمد باورداني | Hanna Qalby cover by Younes…
@admmmj123
حنّ قلبي بصوت یونس بذمه و احمد باورداني
#عید قربان
#عید قربان