👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هفتم 🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_هشتم

🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️... #قسمت_پنجم🍀 یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو... همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر می‌کردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم…
#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_ششم🍀

این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی
#بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمی‌تونستم بخورم هیچ‌کس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته می‌اومدن خونه‌مون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور چشمام #سیاه و #کبود شده بود انگار 60 سال سن داشتم....
پدر و مادرم برای نهار و شام ده نوع غذا حاضر می‌کردن می‌گفتن فقط یک لقمه بخور ولی من هر
#لقمه که می‌خوردم بالا می‌آوردم ، دکترا گفتن این اصلا خوب نمیشه... خیلی وقتا تا صبح #شهادتین می‌گفتم و با پروردگارم حرف می‌زدم انتظار نداشتم خوب بشم دیگه اکثر اوقات می‌گفتم تموم میمیرم دیگه...

هرکی می‌اومد بالای سرم
#اشک می‌ریخت اما در آن سختی‌ها و دردها می‌گفتم #یاالله_دوستت_دارم ذکر می‌کردم و درمانم رو ادامه دادم... کم کم رو به بهبودی رفتم هیچکس نمیدونه چطور شد ولی من حالم بهتر شد #اراده الله متعال بود تا 21 سالگی بیماریم #کنترل شد اما رفتم برای پای مصنوعی متاسفانه انقدر از بالا قطع شده بود که گفتن پای مصنوعی نمی‌تونم بزارم و فعلا دو تا عصا #جور من رو میکشن...

یکبار
#استاد تجویدم من رو بعد از شیمی درمانی دید اولش منو نشناخت بعد گفت تو آسیه هستی؟ گفتم بله... گفت الان با عصا راه میری و سخت از الله میخام دوان دوان وارد #بهشت شوی...
اشکم در اومد از
#شدت خوشحالی برای این دعای زیبا... در یکی از مساجد شروع به #تدریس کردم بچه‌ها و بزرگا قرآن می‌خواندن و من #لذت می‌بردم سبحان الله چقدر لذت داشت گوش دادن به صدای #بندگان خدا وقتی کلامش را می‌خوانند و روزای خوبی داشتم با #شاگردان و #دوستان عزیزم... اما خادم مسجد در طول یک سال و نیم سر وقت مشخص در رو برام باز نمی‌کرد و من #مجبور بودم با دردهای طاقت فرسا جلوی در مسجد بایستم و درد بکشم باز می‌گفتم اشکالی نداره....
رسیدم به سن 22 سالگی دیگه خبر بهبودی و
کنترل بیماریم به همه رسید از طرفی خودمم کلاس گذاشته بودم #مشخص بود حالم بهتره دیگه #خواستگار ها زیاد شدند مسئله دین و بعد از اون پام خیلی مهم بود

با همه خواستگارا در مورد پام حرف می‌زدم این سوالات رو می‌کردن پای مصنوعی می‌تونید بزارید یا نه؟با پای مصنوعی و عصا هم دارید ؟ با یک عصا می‌تونید راه برید یا نه؟ می‌دیدم که مسئله پام براشون بی نهایت مهمه در حقیقت هم خیلی مهمه ولی همه چیز نبود...

بعد از مدتی یکی از
#علما یک پسری به اسم #عبدالله معرفی کرد گفت باهم حرف بزنید عبدالله در کشوری دیگر بود اما فارسی زبان و هم مذهب بودیم با پیام حرف زدیم #شرح کامل زندگیم رو دادم و نظرش در مورد پام خیلی برام مهم بود... فقط گفت حیفه آدمی مثل شما با #سختی زندگی کنه اگر قسمت هم بشیم ان شاالله تلاش می‌کنم بهترین پای مصنوعی برات تهیه کنم فقط و فقط برای #راحتی خودت... سبحان الله با این حرفش فهمیدم عبدالله #تنها کسی است که به #ظاهر اهمیت نمیده ؛ گفتم با کسی ازدواج می‌کنم به #فرائض پایبند باشه و #اخلاقش خوب باشه #رزق_حلال سر سفره ش باشه اونم گفت باید خانم من هم باید به فرائض پایبند باشه مطیعم باشه بهم احترام بزاره و...
می‌دونستم عبدالله با همه
#فرق داره ولی زیاد اهمیت نمی‌دادم تا اینکه به خواهرش پیام دادم گفتم خبری از عبدالله دارید گفت عبدالله #تصادف کرده و توی #کما است اون روز فهمیدم چقدر دوستش دارم اشکم بند نمی‌اومد جلوی همه حتی پدر و مادر و برادرام بلند بلند گریه می‌کردم

خیلی
#دوستش_داشتم و همش دعا می‌کردم و نماز استخاره هم می‌خوندم برای #ازدواج با عبدالله که یک شب خواب دیدم استاد تفسیرم گفت این پسر جدا از اینکه خیلی دوستت داره ایمانت رو #قوی می‌کنه...

با خواهرش حرف می‌زدم حالشو میپ‌رسیدم ؛ بعد از 15 روز خواهرش پیام داد عبدالله به هوش اومده و همش میگه
#آسیه و هیچی یادش نمونده گفت کم‌کم حالش بهتر شده گفته آسیه چطوره بهش گفته بودن که آسیه تو این مدت ازدواج کرده گفته بود #باور نمی‌کنم دیگه خودش شماره م رو گرفت گفت بگو که ازدواج نکردی؟ وقتی صداش رو شنیدم فقط گریه می‌کردم گفتم نه #ازدواج نکردم....
الحمدلله کم کم بهتر شد
#تقدیر الله بر این شد که بعد از سه ماه اومد شهرمون...
بهش گفتم قبل از خواستگاری من رو از نزدیک با یک پا ببین که تو رو در بایسی گیر نکنی
#رک بگو اگر منو نخواستی... گفت کجا بیام؟ گفتم بیا مسجد جلو در مسجد دیدمش رفتیم تو مسجد هردومون #نماز_سنت خوندیم به استاد تفسیر هم گفتیم بیاد #نصیحتمون کنه... استاد تفسیر اومد گفتم آقا عبدالله این از ظاهرم و اینکه هر کاری می‌تونم انجام بدم الا #پذیرایی که به عهده #مرد خونه خواهد بود.. گفت کی بیام خواستگاری؟ و استادم هردومون رو نصیحت کرد....

فردا شبش
#عبدالله با #استاد به #خواستگاری اومد...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله
@admmmj123