👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_یکم

🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️

#ادامه‌دارد‌ان‌‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_ام

✍🏼بلند شد
#وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم
#خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت
#شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم
#ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی
#سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی
#احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش
#کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از
#قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم
#رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته
#دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا
#اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود
#شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت
#ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در
#قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این
#ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو
#سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز
#جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه
#شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام
#قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک
#گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی
#قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت
#تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...

✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هشتم🍀

دلم گرفته بود خیلی
#تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم

روز بعد رفتارم
#بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله
#خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک
#ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانواده‌م باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله می‌کنم با همه‌شون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطه‌م بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم می‌کنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....

یک روز
#ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا
#اشکم می‌ریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو می‌کردم و شبها گریه چند روز از این خبر
#تلخ گذشت داشتم #وضو می‌گرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر می‌داند...

شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم
#روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادت‌هایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک
ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که #همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم می‌گفتم #یاالله انقد #محبت می‌کنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو می‌کردم #بی‌ادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمی‌دیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمی‌برد همش گریه می‌کردم عبدالله می‌گفت چرا انقد گریه میکنی؟ می‌گفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم می‌گفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...

با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من
#خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق می‌دادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...

مادر شوهرم
#مغرب ها برامون چای درست می‌کرد و لذت می‌بردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...
@admmmj123