👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاهم 🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
✍ #دوستگیران_پنهانی_نباشید!
برادر و خواهر گرامی ...
#دوستداشتن حلال رزقی است که به سوی تو میآید پس برای پیدا کردن آن فقط دعا کن و آنچه را که بسوی آن میل داری #بخاطر خداوند متعال ترک کن!
و تو را کلمات شیرین وسوسه نکند؛ چرا که دوستداشتن حرام مانند آب شوری است که سیراب #نمیسازد بلکه بیشتر تشنه میسازد ولی دوستداشتن حلال مانند آب شیرینی است که تو را با مودت سیراب میسازد.
آیا میدانی کسیکه چیزی را برای رضایت الله تعالی ترک کند؛ الله تبارکوتعالی برایش بهتر از #آنچه ترک کرده میدهد.
پس بر خداوند جلجلاله اعتماد کن و قلبت را برای کسی نگهدار که مستحق آن است، کسی که خداوند برایت در وقت مناسب انتخاب کرده و شعارت این باشد :
(ولا متخذات اخذان) [نساء/۲۵]
((و دوستگیران پنهانی نباشید.))
و باور داشتهباش وعدهی خداوند حق است :
{الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُولَٰئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ}
«زنان ناپاک از آن مردان ناپاکند، و مردان ناپاک نیز به زنان ناپاک تعلق دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک، و مردان پاک از آن زنان پاکند! اینان از نسبتهای ناروایی که ناپاکان به آنان میدهند مبرا هستند؛ و برای آنان آمرزش الهی و روزی پرارزشی است».
پس اگر از الله ترس دارید و نیز به وعدههایش اطمینان دارید همین الان از الله تعالی کمک بخواه و با دوست نامحرمت #قطع ارتباط کن و آن را به فردا مینداز شاید فردایی در کار نباشد!!!
..♡🦋
کانال حب حلال💞💍
برادر و خواهر گرامی ...
#دوستداشتن حلال رزقی است که به سوی تو میآید پس برای پیدا کردن آن فقط دعا کن و آنچه را که بسوی آن میل داری #بخاطر خداوند متعال ترک کن!
و تو را کلمات شیرین وسوسه نکند؛ چرا که دوستداشتن حرام مانند آب شوری است که سیراب #نمیسازد بلکه بیشتر تشنه میسازد ولی دوستداشتن حلال مانند آب شیرینی است که تو را با مودت سیراب میسازد.
آیا میدانی کسیکه چیزی را برای رضایت الله تعالی ترک کند؛ الله تبارکوتعالی برایش بهتر از #آنچه ترک کرده میدهد.
پس بر خداوند جلجلاله اعتماد کن و قلبت را برای کسی نگهدار که مستحق آن است، کسی که خداوند برایت در وقت مناسب انتخاب کرده و شعارت این باشد :
(ولا متخذات اخذان) [نساء/۲۵]
((و دوستگیران پنهانی نباشید.))
و باور داشتهباش وعدهی خداوند حق است :
{الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُولَٰئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ}
«زنان ناپاک از آن مردان ناپاکند، و مردان ناپاک نیز به زنان ناپاک تعلق دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک، و مردان پاک از آن زنان پاکند! اینان از نسبتهای ناروایی که ناپاکان به آنان میدهند مبرا هستند؛ و برای آنان آمرزش الهی و روزی پرارزشی است».
پس اگر از الله ترس دارید و نیز به وعدههایش اطمینان دارید همین الان از الله تعالی کمک بخواه و با دوست نامحرمت #قطع ارتباط کن و آن را به فردا مینداز شاید فردایی در کار نباشد!!!
..♡🦋
کانال حب حلال💞💍
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_یکم ✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن... 🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123