👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت21 📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش میخوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم کاکه بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت22
پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
🏨بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم زنم عموم گفت نمیزارم بری خونت کاکم بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گرد و کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
✍🏼پدرم وقتی کاکم رو دید گفت کی اومدی؟ گفت الان ، گفت به چه حقی دست رو عموهات بلند کردی...؟
گفت مگه چیشده گفت چیشده؟ دماغشون رو شکوندی دندان سالم براشون نذاشتی ، حالا میگی چیشده!؟!
😏گفت الهی گردنشون میشکست من نمیتونم طاقت بیارم کسی به مادرم توهین کنه ، بخدا نگذاشتن وگرنه جای سالم تو بدنشون نمیگذاشتم...
😢پدرم گفت خفه شو راه بیافت بریم به دستو پاهاشون میوفتی و ازشون معذرت میخوای دستشون رو میبوسی...
برادرم گفت هرگز.... اگه بمیرمم همچنین کاری نمیکنم ، پدرم ناراحت شد گفت تمام زندگیم رو ازم گرفتی هیچ جا برام آبرو نذاشتی هر روز یکی برام حرف در میاره زنم رو که عزیزترین کسمه هر روز باید ببرم دکتر زندگی برام نگذاشتی...😏برادرم گفت عزیزترین کست زنته یا برادرات به من چه که مردم چه حرفای میزنن.... پدرم گفت با من یکی به دو نکن گفت بیا بریم معذرت بخوا... کاکم گفت نمیام بخدا نمیام هیچ کار بدی نکردم که معذرت بخوام...😔 پدرم بهش سیلی زد گفت غلط میکنی که نمیایی بهش بدوبیراه میگفت کاکم گفت پدر من روزه هستم چرا بهم فوش میدی؟ ، پدرم گفت این کارات آبروی منو برده رفتم وسط گفتم پدر بسه دیگه چرا میزنیش گفت بچه ناخلف رو باید کشت...به کاکم گفت میکشمت... 🔪 چاقو رو برداشت با برادرم درگیر شدن برادرم دستش رو گرفت و قفل کرد طوری که نمیتوانست تکون بخوره منم دستش رو گاز گرفتم تا چاقو از دستش افتاد و چاقو رو برداشتم پرت کردم تو حیاط... برادرم پدرم رو ول کرد پدرم گفت حالا رو من دست بلند میکنی؟؟؟
☺️برادرم گفت من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم ولی چرا میخوای کاری رو بکنی که پشیمون بشی؟
بهش سیلی میزد برادرم فقط بهش نگاه حتی دستش رو جلو صورتش نمیگرفت که سیلی بهش نخوره ، با هر سیلی که میزد صداش تمام خونه رو میگرفت ولی برادرم فقط به چشماش نگاه میکرد هیچ کاری نمیکرد منم گریه میکردم دست پدرم و میگرفتم میگفتم نزن بسه دیگه تور خدا نزن ولی فایدی نداشت...
پدرم گفت الان حالیت میکنم دیگه پسرم نیستی رفت تو اتاق گفتم داداش برو تور خدا برو ولی نرفت پدرم شناسنامه شو آورد پاره کرد کوبید تو صورتش گفت دیگه پسرم نیستی ازم ارث نمیبری حق نداری برگردی تو این خونه اگر بمیرمم حق نداری بیای سر قبرم گفت اگر از حلال حرومی میدونی حرامت کردم هرچی دارم....
برادرم تیکههای شناسنامهش رو برداشت بهشون نگاه کرد اشکاش جاری شد روی صورتش... گفت پدر پسر و پدری به یه تیکه کاغذ نیست ، بعد تمام خرما و چیزهای که گذاشته بودم تو جیبش درآورد گذاشت رفت... منم رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری؟ گفت مواظب مادرم باش بهش چیزی نگو ناراحت تر میشه و رفت.... نشستم گریه میکردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته میکنه منم میگفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش میگم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست میخواستی بکشیش...
زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عمو بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت22
پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
🏨بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم زنم عموم گفت نمیزارم بری خونت کاکم بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گرد و کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
✍🏼پدرم وقتی کاکم رو دید گفت کی اومدی؟ گفت الان ، گفت به چه حقی دست رو عموهات بلند کردی...؟
گفت مگه چیشده گفت چیشده؟ دماغشون رو شکوندی دندان سالم براشون نذاشتی ، حالا میگی چیشده!؟!
😏گفت الهی گردنشون میشکست من نمیتونم طاقت بیارم کسی به مادرم توهین کنه ، بخدا نگذاشتن وگرنه جای سالم تو بدنشون نمیگذاشتم...
😢پدرم گفت خفه شو راه بیافت بریم به دستو پاهاشون میوفتی و ازشون معذرت میخوای دستشون رو میبوسی...
برادرم گفت هرگز.... اگه بمیرمم همچنین کاری نمیکنم ، پدرم ناراحت شد گفت تمام زندگیم رو ازم گرفتی هیچ جا برام آبرو نذاشتی هر روز یکی برام حرف در میاره زنم رو که عزیزترین کسمه هر روز باید ببرم دکتر زندگی برام نگذاشتی...😏برادرم گفت عزیزترین کست زنته یا برادرات به من چه که مردم چه حرفای میزنن.... پدرم گفت با من یکی به دو نکن گفت بیا بریم معذرت بخوا... کاکم گفت نمیام بخدا نمیام هیچ کار بدی نکردم که معذرت بخوام...😔 پدرم بهش سیلی زد گفت غلط میکنی که نمیایی بهش بدوبیراه میگفت کاکم گفت پدر من روزه هستم چرا بهم فوش میدی؟ ، پدرم گفت این کارات آبروی منو برده رفتم وسط گفتم پدر بسه دیگه چرا میزنیش گفت بچه ناخلف رو باید کشت...به کاکم گفت میکشمت... 🔪 چاقو رو برداشت با برادرم درگیر شدن برادرم دستش رو گرفت و قفل کرد طوری که نمیتوانست تکون بخوره منم دستش رو گاز گرفتم تا چاقو از دستش افتاد و چاقو رو برداشتم پرت کردم تو حیاط... برادرم پدرم رو ول کرد پدرم گفت حالا رو من دست بلند میکنی؟؟؟
☺️برادرم گفت من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم ولی چرا میخوای کاری رو بکنی که پشیمون بشی؟
بهش سیلی میزد برادرم فقط بهش نگاه حتی دستش رو جلو صورتش نمیگرفت که سیلی بهش نخوره ، با هر سیلی که میزد صداش تمام خونه رو میگرفت ولی برادرم فقط به چشماش نگاه میکرد هیچ کاری نمیکرد منم گریه میکردم دست پدرم و میگرفتم میگفتم نزن بسه دیگه تور خدا نزن ولی فایدی نداشت...
پدرم گفت الان حالیت میکنم دیگه پسرم نیستی رفت تو اتاق گفتم داداش برو تور خدا برو ولی نرفت پدرم شناسنامه شو آورد پاره کرد کوبید تو صورتش گفت دیگه پسرم نیستی ازم ارث نمیبری حق نداری برگردی تو این خونه اگر بمیرمم حق نداری بیای سر قبرم گفت اگر از حلال حرومی میدونی حرامت کردم هرچی دارم....
برادرم تیکههای شناسنامهش رو برداشت بهشون نگاه کرد اشکاش جاری شد روی صورتش... گفت پدر پسر و پدری به یه تیکه کاغذ نیست ، بعد تمام خرما و چیزهای که گذاشته بودم تو جیبش درآورد گذاشت رفت... منم رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری؟ گفت مواظب مادرم باش بهش چیزی نگو ناراحت تر میشه و رفت.... نشستم گریه میکردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته میکنه منم میگفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش میگم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست میخواستی بکشیش...
زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عمو بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت22 پدرم گیج گیج شده بود .... خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه.... 😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت23
زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟
همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن...
زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره...
😔وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه میکردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمیتونم کم آوردم خسته شدم...
شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمیخوام برو به خونه و زندگیت برس برگرد من کسی رو نمیخوام ؛ بزور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه میکرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟
😭گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد میگفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش...کاری کردیم نمیاومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا میکرد...
بعد از چند روز جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم...
ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون
تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم...
بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر میکردم دوست داشتم بمیرم...
یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم...
شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمیتونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو کاکم خجالت میکشه برادرم داشت دست فروشی میکرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمیخرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد....
ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع میرفت که میان مردم گمش کردیم...
گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون میکنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمیشناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل میگیره میفروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت اگه نمیشناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمیترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن حجالت بکشه دزدی نمیکنه...
😢شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت نه ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمیکردم وقتی یادش میافتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ میکردم... میگفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده....
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
#قسمت23
زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟
همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن...
زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره...
😔وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه میکردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمیتونم کم آوردم خسته شدم...
شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمیخوام برو به خونه و زندگیت برس برگرد من کسی رو نمیخوام ؛ بزور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه میکرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟
😭گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد میگفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش...کاری کردیم نمیاومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا میکرد...
بعد از چند روز جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم...
ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون
تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم...
بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر میکردم دوست داشتم بمیرم...
یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم...
شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمیتونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو کاکم خجالت میکشه برادرم داشت دست فروشی میکرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمیخرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد....
ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع میرفت که میان مردم گمش کردیم...
گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون میکنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمیشناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل میگیره میفروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت اگه نمیشناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمیترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن حجالت بکشه دزدی نمیکنه...
😢شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت نه ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمیکردم وقتی یادش میافتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ میکردم... میگفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده....
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت23 زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟ همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت24
✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم....
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان...وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفت بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
رفتیم وای خدایا کاکم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفت بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه بخدا قسم فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن....
گفت شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم گریه میکردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟☝️🏼گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه... شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین... گفتم نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. گفت احسان اصلا بیا بازی کنیم کلاغ پر بازی میکنیم منم گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه برای روحیهش خوب نیست انگشتامون رو کنار هم گذاشتیم شادی اول شروع کرد بعد گفت داداش نوبت توست برادرم گفت گنجشک پر بعد گفت احسان پر... بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
😡شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی روگذاشت تو دهن من گفتم نمیخورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد...✍🏼شادی رفت گفت الان میام گفت شادی بخدا به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
داداشم گفت با مدرسه چطوری؟ تپلی چطوره؟ گفتم بخدا بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی میخوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم میخونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت24
✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم....
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان...وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفت بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
رفتیم وای خدایا کاکم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفت بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه بخدا قسم فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن....
گفت شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم گریه میکردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟☝️🏼گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه... شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین... گفتم نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. گفت احسان اصلا بیا بازی کنیم کلاغ پر بازی میکنیم منم گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه برای روحیهش خوب نیست انگشتامون رو کنار هم گذاشتیم شادی اول شروع کرد بعد گفت داداش نوبت توست برادرم گفت گنجشک پر بعد گفت احسان پر... بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
😡شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی روگذاشت تو دهن من گفتم نمیخورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد...✍🏼شادی رفت گفت الان میام گفت شادی بخدا به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
داداشم گفت با مدرسه چطوری؟ تپلی چطوره؟ گفتم بخدا بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی میخوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم میخونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت24 ✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... بیمارستان…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت25
گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم....همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه میکردم خوابم نبرد زن عموم گفت چیشده چرا همش گریه میکنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت که اخلاق احسان رو میشناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش میگشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش میگفت داشت میرفت دنبال احسان...
از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بیخبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش میکنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بیشرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت25
گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم....همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه میکردم خوابم نبرد زن عموم گفت چیشده چرا همش گریه میکنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت که اخلاق احسان رو میشناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش میگشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش میگفت داشت میرفت دنبال احسان...
از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بیخبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش میکنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بیشرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت25 گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم براش یه ذره شده... گفت مادر…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت26
زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت میگم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم میگفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بیشرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمیبینی دماغم رو شکسته گفت ایکاش تو رو میکشت من دیهت رو میدادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمیگفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازهی کی شناسنامهش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
😔تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه میگیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمیزد گاهی وقتا میگفتم مُرده
شادی گفت بریم به آون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که خیلی ارتفاعش بلند ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره میشناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچیک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا میشناسیش گفت یه روز با این نوهم سر کوچه بودیم... اومد خونه نوم رو کول کرد دست منم گرفت تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف میزدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر میزنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش میگفت که باید بری دنبال پول کلفت آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچههاش سر میزنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...
گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا میاومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق میکرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر میکنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا خفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که نوهاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید #سبحان_الله هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره...
باشادی رفتیم بازار هر چی توانستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم گریهم گرفته بود وقتی میدیدم با یه کم خرت وپرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم....
عموم هرجایی که فکرش رو میکرد دنبال برادرم میگشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم تلافی احسان...
ولی گفت خاک برسرم چیشده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد و بهمون بر میگردونه....
مادرم گفت بخدا هیچ کینهای ندارم حلالتون کردم بخدا اگر هم چیزی گفتم خواستم خودم رو سبک کنم...
مادرم طوری گریه میکرد انگار احسان تو اتاق عمل است میگفت خدایا پسرم رو ازم گرفتن ولی تو بگذر و این پسر رو بهمون برگردان
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت26
زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت میگم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم میگفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بیشرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمیبینی دماغم رو شکسته گفت ایکاش تو رو میکشت من دیهت رو میدادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمیگفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازهی کی شناسنامهش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
😔تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه میگیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمیزد گاهی وقتا میگفتم مُرده
شادی گفت بریم به آون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که خیلی ارتفاعش بلند ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره میشناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچیک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا میشناسیش گفت یه روز با این نوهم سر کوچه بودیم... اومد خونه نوم رو کول کرد دست منم گرفت تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف میزدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر میزنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش میگفت که باید بری دنبال پول کلفت آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچههاش سر میزنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...
گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا میاومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق میکرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر میکنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا خفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که نوهاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید #سبحان_الله هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره...
باشادی رفتیم بازار هر چی توانستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم گریهم گرفته بود وقتی میدیدم با یه کم خرت وپرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم....
عموم هرجایی که فکرش رو میکرد دنبال برادرم میگشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم تلافی احسان...
ولی گفت خاک برسرم چیشده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد و بهمون بر میگردونه....
مادرم گفت بخدا هیچ کینهای ندارم حلالتون کردم بخدا اگر هم چیزی گفتم خواستم خودم رو سبک کنم...
مادرم طوری گریه میکرد انگار احسان تو اتاق عمل است میگفت خدایا پسرم رو ازم گرفتن ولی تو بگذر و این پسر رو بهمون برگردان
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت26 زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت میگم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم میگفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت27
همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه میکردن مادرم گفت چرا گریه میکنید؟ بهم میگفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه میکردن زن عموم گفت ببخش بخدا پشیمونیم....
بعد از دو سه ساعت فرهاد رو آوردن بیرون بردنش بخش بیهوش بود مادرم براش گریه میکرد حتی مادر فرهاد مادرم رو گرفته بود که دیگه گریه نکنه...
همه رفتیم خونه.😔شادی به مادرم گفت زن عمو چرا براش گریه میکنی اینا همونایی هستن که احسان رو بیرون کردن گفت اینم تقدیر خدا بود بخدا دوست ندارم هیچ کس چیزیش بشه اون نفرین هایی هم که میکردم فقط خودم رو سبک میکردم آخه فرهاد چیزیش بشه احسان من بر میگرده ؟ چرا راضی بشم به اینکه مادری داغدار بشه...
چند شب گذشت همه اومدن خونهی ما پیش مادرم برای حلالیت عموی بزرگم گفت زن داداش اینا بچگی کردن تو بزرگی کن و حلالشون کن... مادرم گفت بخدا من کینهای ندارم فقط ازشون یه سوال دارم آخه سر کدوم کارش بیرونش کردن؟ فقط جواب اینو بدن ؛ همه سکوت کرده بودن ؛ مادرم گفت چقدر بهتون گفتم که این پسر رو من بزرگ کردم با حرف زور کاری رو انجام نمیده همه گفتن زن داداش ببخش مادرم گفت ببخشش اگه فرهاد تصادف نمیکرد پشیمون میشدید الان پسرم کجاست تو این سرما..؟😔بهم میگفتید زن داداش دیوونه شده چیزی بهتون نمی.گفتم ولی تورو خدا من دیوونه هستم؟؟؟عموی بزرگم گفت به من ببخششون حلالشون کن مادرم گفت حلالشون کردم ولی بچم چی اوون کجاست...؟
عموم گفت میارمش، مادرم گفت بخدا هیچ وقت نمیاد میشناسمش گریه میکرد عموم گفت پیداش میکنم...
هیچ خبری از برادرم نبود با خودم میگفت چطور با اون مریضیش از بیمارستان رفته...📞بعد از سه هفته شادی گفت احسان بهم زنگ زده گفته یه شماره_حساب بهم بده تا پول بیمارستان رو بهت بدم گفتم کجا بود؟ گفت بهم گفته که یه شهر دیگه هستم گفتم چی بهش گفتی گفت بهش گفتم شماره حساب ندارم باید بیایی دستی بهم بدی گفته تا جمعه میام تا جمعه ثانیه ها را میشمردم...
✍🏼روز جمعه همراه با شادی سر قرار رفتیم وقتی کاکم رو دیدم تمام صورتش خشک شده بود با دیدنش گریه کردم بغلش کردم... فوری گفت مادر خوبه خودت خوبی از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم گفتم کجا رفتی بخدا صد بار مُردم گفت چیزی نیست عزیزم من خوبم گفتم چه خوبی صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت چیزی نیست از مادر بگو حالش چطوره خوب شده گفتم خوبه دلتنگ توست... گریه کرد گفت فداش بشم بخدا منم دلم براش یه ذره شده... شادی گفت کاکه بیا بریم خونه پدرم اومده دیگه همه چیز تمام شد... گفت نه بخدا هرگز نمایم دیگه نه عمویی دارم نه پدری نه کسی بخدا غیر از مادرم و شیون و شادی کسی برام مهم نیست... گفت شادی پول بیمارستان چند بود تا بهت بدم میرم؛ شادی گفت عیبه از اینا حرفها میزنی؟ من کی ازت پول خواستم گفت نه بخدا #حق_الناسه باید بدم...
😔گفتم کاکه کجا بودی گفت یه جا کار میکنم گفتم کجا گفت نپرس گفتم میپرسم باید بهم بگی...ازش اسرار کردم گفت سر مرز کولبری میکنم تا اینو گفت با شادی گریه کردیم گفتم آخه چرا تو کولبری میکنی گفت چیه مگه من چمه..؟!؟ گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت بدم شادی گفت نمیدونم تو خونه نوشتم یادم نیست گفت باشه بیا هرچقدر میخوای بردار باید برم گفت اینطوری نمیخوام برادرم گفت باید برم دیر وقته نمیرسم امشب باید برم...
✍🏼گفتم کاکه جان تور خدا نرو خطر داره همینجا بمون کار کن گفت کار نیست کار ساختمان هم خیلی کمه چیزیم نمیشه اگر خدا بخواد گفتم کاکه اون شب از بیمارستان کجا رفتی آخه بخدا با زن عموم اومدیم دنبالت...گفت اون شب مامور بیمه آمده بهم گفت اینجا که هتل نیست اومدی باید پول رو هم بدی اگه نداری برو گفتم میان بهتون میدن بهم بی حرمتی کرد گفتم باشه میرم ولی بخدا میان بهتون میدن گفت امشب اینجا بمون صبح برو.... نتوانستم قیامت طاقت بیارم همون شب رفتم آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم راه برم هرجوری بود تا تونستم از بیمارستان دور شدم ولی کجا رو داشتم برم رفتم تو یه ساختمان نیمه کاره بخدا شهادتین رو میگفتم که دارم میمیرم تا نماز صبح اونجا بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم مسجد نماز رو خوندم یه گوشه دراز کشیدم ماموستا گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم الان میرم گفت نه منظورم این است که بیا بریم خونه ما گفتم نه اگه اجازه بدی همینجا استراحت میکنم بعد میرم تا ظهر اونجا بودم نمیتونستم راه برم بعد نماز گفت چرا نمیری دکتر؟ گفتم نمیخواد خدا شفام میده اگه بخواد گفت درسته ولی سببی هست رفت برام غذا آورد نخوردم اصرار کرد و خوردم دو روز اونجا بودم به لطف خدا خیلی بهتر شدم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت27
همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه میکردن مادرم گفت چرا گریه میکنید؟ بهم میگفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه میکردن زن عموم گفت ببخش بخدا پشیمونیم....
بعد از دو سه ساعت فرهاد رو آوردن بیرون بردنش بخش بیهوش بود مادرم براش گریه میکرد حتی مادر فرهاد مادرم رو گرفته بود که دیگه گریه نکنه...
همه رفتیم خونه.😔شادی به مادرم گفت زن عمو چرا براش گریه میکنی اینا همونایی هستن که احسان رو بیرون کردن گفت اینم تقدیر خدا بود بخدا دوست ندارم هیچ کس چیزیش بشه اون نفرین هایی هم که میکردم فقط خودم رو سبک میکردم آخه فرهاد چیزیش بشه احسان من بر میگرده ؟ چرا راضی بشم به اینکه مادری داغدار بشه...
چند شب گذشت همه اومدن خونهی ما پیش مادرم برای حلالیت عموی بزرگم گفت زن داداش اینا بچگی کردن تو بزرگی کن و حلالشون کن... مادرم گفت بخدا من کینهای ندارم فقط ازشون یه سوال دارم آخه سر کدوم کارش بیرونش کردن؟ فقط جواب اینو بدن ؛ همه سکوت کرده بودن ؛ مادرم گفت چقدر بهتون گفتم که این پسر رو من بزرگ کردم با حرف زور کاری رو انجام نمیده همه گفتن زن داداش ببخش مادرم گفت ببخشش اگه فرهاد تصادف نمیکرد پشیمون میشدید الان پسرم کجاست تو این سرما..؟😔بهم میگفتید زن داداش دیوونه شده چیزی بهتون نمی.گفتم ولی تورو خدا من دیوونه هستم؟؟؟عموی بزرگم گفت به من ببخششون حلالشون کن مادرم گفت حلالشون کردم ولی بچم چی اوون کجاست...؟
عموم گفت میارمش، مادرم گفت بخدا هیچ وقت نمیاد میشناسمش گریه میکرد عموم گفت پیداش میکنم...
هیچ خبری از برادرم نبود با خودم میگفت چطور با اون مریضیش از بیمارستان رفته...📞بعد از سه هفته شادی گفت احسان بهم زنگ زده گفته یه شماره_حساب بهم بده تا پول بیمارستان رو بهت بدم گفتم کجا بود؟ گفت بهم گفته که یه شهر دیگه هستم گفتم چی بهش گفتی گفت بهش گفتم شماره حساب ندارم باید بیایی دستی بهم بدی گفته تا جمعه میام تا جمعه ثانیه ها را میشمردم...
✍🏼روز جمعه همراه با شادی سر قرار رفتیم وقتی کاکم رو دیدم تمام صورتش خشک شده بود با دیدنش گریه کردم بغلش کردم... فوری گفت مادر خوبه خودت خوبی از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم گفتم کجا رفتی بخدا صد بار مُردم گفت چیزی نیست عزیزم من خوبم گفتم چه خوبی صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت چیزی نیست از مادر بگو حالش چطوره خوب شده گفتم خوبه دلتنگ توست... گریه کرد گفت فداش بشم بخدا منم دلم براش یه ذره شده... شادی گفت کاکه بیا بریم خونه پدرم اومده دیگه همه چیز تمام شد... گفت نه بخدا هرگز نمایم دیگه نه عمویی دارم نه پدری نه کسی بخدا غیر از مادرم و شیون و شادی کسی برام مهم نیست... گفت شادی پول بیمارستان چند بود تا بهت بدم میرم؛ شادی گفت عیبه از اینا حرفها میزنی؟ من کی ازت پول خواستم گفت نه بخدا #حق_الناسه باید بدم...
😔گفتم کاکه کجا بودی گفت یه جا کار میکنم گفتم کجا گفت نپرس گفتم میپرسم باید بهم بگی...ازش اسرار کردم گفت سر مرز کولبری میکنم تا اینو گفت با شادی گریه کردیم گفتم آخه چرا تو کولبری میکنی گفت چیه مگه من چمه..؟!؟ گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت بدم شادی گفت نمیدونم تو خونه نوشتم یادم نیست گفت باشه بیا هرچقدر میخوای بردار باید برم گفت اینطوری نمیخوام برادرم گفت باید برم دیر وقته نمیرسم امشب باید برم...
✍🏼گفتم کاکه جان تور خدا نرو خطر داره همینجا بمون کار کن گفت کار نیست کار ساختمان هم خیلی کمه چیزیم نمیشه اگر خدا بخواد گفتم کاکه اون شب از بیمارستان کجا رفتی آخه بخدا با زن عموم اومدیم دنبالت...گفت اون شب مامور بیمه آمده بهم گفت اینجا که هتل نیست اومدی باید پول رو هم بدی اگه نداری برو گفتم میان بهتون میدن بهم بی حرمتی کرد گفتم باشه میرم ولی بخدا میان بهتون میدن گفت امشب اینجا بمون صبح برو.... نتوانستم قیامت طاقت بیارم همون شب رفتم آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم راه برم هرجوری بود تا تونستم از بیمارستان دور شدم ولی کجا رو داشتم برم رفتم تو یه ساختمان نیمه کاره بخدا شهادتین رو میگفتم که دارم میمیرم تا نماز صبح اونجا بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم مسجد نماز رو خوندم یه گوشه دراز کشیدم ماموستا گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم الان میرم گفت نه منظورم این است که بیا بریم خونه ما گفتم نه اگه اجازه بدی همینجا استراحت میکنم بعد میرم تا ظهر اونجا بودم نمیتونستم راه برم بعد نماز گفت چرا نمیری دکتر؟ گفتم نمیخواد خدا شفام میده اگه بخواد گفت درسته ولی سببی هست رفت برام غذا آورد نخوردم اصرار کرد و خوردم دو روز اونجا بودم به لطف خدا خیلی بهتر شدم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت27 همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه میکردن مادرم گفت چرا گریه میکنید؟ بهم میگفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه میکردن زن عموم گفت ببخش بخدا پشیمونیم.... بعد از دو سه ساعت…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت28
بهم گفت کار پیامبر خدا چوپانی و تجارت بود و امر کرده به تجارت گفتم میرم دنبال چوپانی رفتم به هرکی میگفتم میخوام چوپان بشم بهم میخندیدن به یکی گفتم من چمه که کسی منو نمیخواد برای چوپانی؟؟
گفت بچهی شهری یا روستا؟ گفتم شهر گفت چوپانی سخته تو نمیتونی...
✍🏼شادی خندید گفت کاکه جان میخواستی چوپان بشی؟ گفت مگه چشه پیامبر خدا علیه الصلات و السلام چوپان بوده بخدا باید بهش افتخار کنیم ؛ گفتم کاکه جان بعدش چیکار کردی؟گفت به فکر یه استاد افتادم تو شهر سقز بود یه سال توی مشهد در مسابقات کشوری از من خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد تا بهش سر بزنم برای تیمش مسابقه بدم دو روز رفتم کارگری پول گیرم اومد و رفتم سقز باشگاه کاراته رو پیدا کردم گفتن شب ساعت 9 باز میشه صبر کردم تا همه اومدن از یکی پرسیدم مربی فلانی کجاست؟ بهم گفت که معتاد شده باورم نمیشد گفتم خدایا این مربی بوده چطور میشه معتاد شده باشه...!؟
تو باشگاه بهشون نگاه میکردم دلم پَر میزد برای تمرین به یکیشون گفتم این ضربه رو اینطوری بزن قدرتش بیشتره مربیشون شنید گفتم ببخشید قصد دخالت نداشتم... 💐گفت نه اختیار داری کاراته کار کردی؟ گفتم بله گفت چرا تمرین نمیکنی؟ گفتم لباس ندارم برام لباس آورد اینقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن؛ شروع کردم به تمرین اواخر تمرین بود گفت همه جمع بشن برای مبارزه گفتم آخ جون مبارزه.. بهش گفتم یه مبارزه برام بزار با یکی از بچه ها برام گذاشت بیچاره چیزی بلد نبود؛ گفت تو بشین یکی دیگر رو برام گذاشت اون کارش خوب بود چند بار بهش گفتم گاردت رو ببر بالا مربیشون گفت اگه میتونی بزنش محکم من یه کم باهاش کار کردم با پام زدم به صورتش افتاد زمین گیج شد مربی گفت چند وقته کار میکنی؟ گفتم 7 ساله ورزش میکنم ازم خوشش اومد گفت باید همیشه بیایی گفتم نمیتونم، بعد باشگاه ازش تشکر کردم و رفتم گفت صبر کن باهم بریم...
تو راه گفت چرا دنبال اون مربی هستی؟ گفتم دنبال کار هستم گفتم شاید تو بانه کسی رو بشناسه ضمانت منو بکنه... گفت بیچاره معتاد شده کسی دیگه کسی تحویلش نمیگیره... گفتم آخه چطوری؟؟ گفت هیچ کس نمیدونه فردا چی پیش میاد...🤔گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر میگردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچهها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه...خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم بانه اول شاید بهم وسایل دادن صبحش رفتم بانه هر مغازهای که میرفتم میگفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت میکشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمیداد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار میکنم....گفتم کاکه جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه...
😭گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت....
رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری میکنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمیشه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار میکنه؟ شادی گفت بهمون نگفت...
فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانهای از برادرم نبود
برگشتن تو طایفهمون پیچید که احسان داره کولبری میکنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت...
بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم...
وقتی اومد خیلی تغیطر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش که زدم گفت عیبه ولم کن...
گفتم کاکه جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فدای بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری بخدا قسم دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو میبوسید....
گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه بخدا قسم خوردم هیچ وقت برنمیگردم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت28
بهم گفت کار پیامبر خدا چوپانی و تجارت بود و امر کرده به تجارت گفتم میرم دنبال چوپانی رفتم به هرکی میگفتم میخوام چوپان بشم بهم میخندیدن به یکی گفتم من چمه که کسی منو نمیخواد برای چوپانی؟؟
گفت بچهی شهری یا روستا؟ گفتم شهر گفت چوپانی سخته تو نمیتونی...
✍🏼شادی خندید گفت کاکه جان میخواستی چوپان بشی؟ گفت مگه چشه پیامبر خدا علیه الصلات و السلام چوپان بوده بخدا باید بهش افتخار کنیم ؛ گفتم کاکه جان بعدش چیکار کردی؟گفت به فکر یه استاد افتادم تو شهر سقز بود یه سال توی مشهد در مسابقات کشوری از من خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد تا بهش سر بزنم برای تیمش مسابقه بدم دو روز رفتم کارگری پول گیرم اومد و رفتم سقز باشگاه کاراته رو پیدا کردم گفتن شب ساعت 9 باز میشه صبر کردم تا همه اومدن از یکی پرسیدم مربی فلانی کجاست؟ بهم گفت که معتاد شده باورم نمیشد گفتم خدایا این مربی بوده چطور میشه معتاد شده باشه...!؟
تو باشگاه بهشون نگاه میکردم دلم پَر میزد برای تمرین به یکیشون گفتم این ضربه رو اینطوری بزن قدرتش بیشتره مربیشون شنید گفتم ببخشید قصد دخالت نداشتم... 💐گفت نه اختیار داری کاراته کار کردی؟ گفتم بله گفت چرا تمرین نمیکنی؟ گفتم لباس ندارم برام لباس آورد اینقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن؛ شروع کردم به تمرین اواخر تمرین بود گفت همه جمع بشن برای مبارزه گفتم آخ جون مبارزه.. بهش گفتم یه مبارزه برام بزار با یکی از بچه ها برام گذاشت بیچاره چیزی بلد نبود؛ گفت تو بشین یکی دیگر رو برام گذاشت اون کارش خوب بود چند بار بهش گفتم گاردت رو ببر بالا مربیشون گفت اگه میتونی بزنش محکم من یه کم باهاش کار کردم با پام زدم به صورتش افتاد زمین گیج شد مربی گفت چند وقته کار میکنی؟ گفتم 7 ساله ورزش میکنم ازم خوشش اومد گفت باید همیشه بیایی گفتم نمیتونم، بعد باشگاه ازش تشکر کردم و رفتم گفت صبر کن باهم بریم...
تو راه گفت چرا دنبال اون مربی هستی؟ گفتم دنبال کار هستم گفتم شاید تو بانه کسی رو بشناسه ضمانت منو بکنه... گفت بیچاره معتاد شده کسی دیگه کسی تحویلش نمیگیره... گفتم آخه چطوری؟؟ گفت هیچ کس نمیدونه فردا چی پیش میاد...🤔گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر میگردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچهها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه...خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم بانه اول شاید بهم وسایل دادن صبحش رفتم بانه هر مغازهای که میرفتم میگفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت میکشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمیداد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار میکنم....گفتم کاکه جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه...
😭گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت....
رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری میکنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمیشه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار میکنه؟ شادی گفت بهمون نگفت...
فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانهای از برادرم نبود
برگشتن تو طایفهمون پیچید که احسان داره کولبری میکنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت...
بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم...
وقتی اومد خیلی تغیطر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش که زدم گفت عیبه ولم کن...
گفتم کاکه جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فدای بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری بخدا قسم دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو میبوسید....
گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه بخدا قسم خوردم هیچ وقت برنمیگردم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت28 بهم گفت کار پیامبر خدا چوپانی و تجارت بود و امر کرده به تجارت گفتم میرم دنبال چوپانی رفتم به هرکی میگفتم میخوام چوپان بشم بهم میخندیدن به یکی گفتم من چمه که کسی منو نمیخواد برای چوپانی؟؟ گفت بچهی شهری یا روستا؟ گفتم…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت29
😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری میکردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو پهم هر شب تنهام میزاری...منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داده زنت گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید بیش زنت باشی نه تو کوه؛ زنت بهت احتیاج داره .گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟😒گفتند مشروب کولم میکنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش....
گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش میرسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت.... گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم... راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب...
یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت میرفت گفتم حسین پول رو نمیخوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت....
اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا میرفتیم بالا سردتر میشد....
🌪خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمیدیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمیدونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد میکرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم...
😔رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم میگفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم میگفتم این امانات پیشم..💭نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمیرسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید...بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم میگفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمیدونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم...ولی به لطف خدا یاد حرف #حضرت_علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که میفرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیتونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه....
بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو میدیدم گفتم الان منو میبینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمیدیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود....
میترسیم و با خودم میگفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه میگفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک یا میگفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن...
نمیدونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر میداشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو میکردم... یه دفعه نتوانستم راه برم نشستم به هر طرف نگاه میکردم چیزی نمیدیدم و خیلی هم خسته بودم....
دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا میخوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت....
تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی...
ولی خدایا الان ازت میخوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی...
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال ♡ 💍❤️
@admmmj123
#قسمت29
😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری میکردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو پهم هر شب تنهام میزاری...منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داده زنت گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید بیش زنت باشی نه تو کوه؛ زنت بهت احتیاج داره .گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟😒گفتند مشروب کولم میکنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش....
گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش میرسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت.... گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم... راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب...
یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت میرفت گفتم حسین پول رو نمیخوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت....
اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا میرفتیم بالا سردتر میشد....
🌪خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمیدیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمیدونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد میکرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم...
😔رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم میگفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم میگفتم این امانات پیشم..💭نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمیرسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید...بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم میگفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمیدونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم...ولی به لطف خدا یاد حرف #حضرت_علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که میفرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیتونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه....
بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو میدیدم گفتم الان منو میبینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمیدیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود....
میترسیم و با خودم میگفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه میگفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک یا میگفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن...
نمیدونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر میداشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو میکردم... یه دفعه نتوانستم راه برم نشستم به هر طرف نگاه میکردم چیزی نمیدیدم و خیلی هم خسته بودم....
دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا میخوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت....
تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی...
ولی خدایا الان ازت میخوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی...
#ادامهداردانشاءالله
♡کانال حب حلال ♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت29 😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری میکردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت30
خودت داری میبینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... ☝️🏼گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم دوباره نشستم نمیتوانستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم... 😔به این فکر میکردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی آون بیچارهای که زن و بچه داره تو خونه اجارهای هست چطور میتونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر میگرده چه حالی داره...💭به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی میخوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو عیبه....گفتم خدایا بهم قدرت بده خودم رو برسونم یه جایی بسمالله گفتم بلند شدم چند قدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم....✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت30
خودت داری میبینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... ☝️🏼گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم دوباره نشستم نمیتوانستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم... 😔به این فکر میکردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی آون بیچارهای که زن و بچه داره تو خونه اجارهای هست چطور میتونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر میگرده چه حالی داره...💭به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی میخوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو عیبه....گفتم خدایا بهم قدرت بده خودم رو برسونم یه جایی بسمالله گفتم بلند شدم چند قدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم....✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت30 خودت داری میبینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... ☝️🏼گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت31
گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت ماموستا گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید راه رو بهم نشونم داد
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
چندتا کوه رفتم کفشهام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز میکردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه میرفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها میخندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمیدیدم پام رو احساس نمیکردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام میلنگیدم با جهت خورشید احساس کردم وقت نمازه ظهر شده گفتم خدایا حالا چطور وضو بگیرم آب که نیست آیا با برف میشه؟ نمیدونستم درسته یا نه ولی با برف وضو گرفتم وقتی برف را به صورتم میمالیدم انگار صورتی نداشتم صورتم هیچ حسی نداشت نماز ظهر و عصر باهم خوندم...
یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمیدونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی میترسیدم ولی نمیدونم چی بود احساس میکردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ میگفتم بسم الله باز میترسیم انگار دره ی جنها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه میشدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم سبحان الله.....
زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که میترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه میشم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت میکنن ترسی نمونده سبحان الله...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت31
گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت ماموستا گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید راه رو بهم نشونم داد
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
چندتا کوه رفتم کفشهام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز میکردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه میرفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها میخندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمیدیدم پام رو احساس نمیکردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام میلنگیدم با جهت خورشید احساس کردم وقت نمازه ظهر شده گفتم خدایا حالا چطور وضو بگیرم آب که نیست آیا با برف میشه؟ نمیدونستم درسته یا نه ولی با برف وضو گرفتم وقتی برف را به صورتم میمالیدم انگار صورتی نداشتم صورتم هیچ حسی نداشت نماز ظهر و عصر باهم خوندم...
یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمیدونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی میترسیدم ولی نمیدونم چی بود احساس میکردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ میگفتم بسم الله باز میترسیم انگار دره ی جنها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه میشدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم سبحان الله.....
زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که میترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه میشم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت میکنن ترسی نمونده سبحان الله...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123