👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت24 ✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... بیمارستان…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت25
گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم....همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه میکردم خوابم نبرد زن عموم گفت چیشده چرا همش گریه میکنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت که اخلاق احسان رو میشناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش میگشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش میگفت داشت میرفت دنبال احسان...
از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بیخبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش میکنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بیشرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت25
گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم....همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه میکردم خوابم نبرد زن عموم گفت چیشده چرا همش گریه میکنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت که اخلاق احسان رو میشناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش میگشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش میگفت داشت میرفت دنبال احسان...
از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بیخبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش میکنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بیشرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123