🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#تنهای؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_دوم 🌸🍃رفتم بیرون #وضو بگیرم دم در اتاق خواهرم همه وسایل های که #محمد تو این مدت واسه خواهرم خریده بود شکسته بود و دم در گذاشته بود به اضافه گوشیش که شکسته بود... ➖رفتم دم در صداش کردم جواب داد صدای #اذان…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیست_سوم
✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی....
🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم میسوخت از یه طرف ناراحت محمد بودم هر چند که منو #خواهرم راخیلی اذیت کرد ولی با وجود اینا دوسش داشتم و ناراحتش بودم...
➖سه ماهی بود هیچ #کدوممون همین دیگر رو ندیده بودیم ؛ مامان و بابام خیلی با هامون حرف نمیزدن #دلم میخواست یه خبر از محمد داشته باشم یه روز که #نماز میخوندم یه دفعه یاد #محمد افتادم (یاده اون روز افتادم که ماشینشو گم کرده بودم اون روز بود که باور به دعاکردن کردم) اصلا نمیدونم نمازم رو چطوری خوندم از #الله #عفو خواستم و برای اولین بار برای محمد #دعا کردم خدایا #هدایت روشنت شامل حال برادرم کن دیگه این #دعا ورد زبانم شده بود....
🌸🍃سعی کردم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم #خوب یادمه اون روز خواهرم دعوام کرد گفت دلت واسه اذیت #کردناش تنگ شده میخوای دوباره بیاد سراغمون میدونی آگه گیرت بیاره حتما یه بلای سرت میاره...اما من اینطوری فکر نمیکردم چون #میدونستم الان تغییر کرده...
➖رفتم خونه شون #اعتراف میکنم یکم میترسیدم با خواهر کوچکم رفتم حالش خوب نبود همش میگفت برو بیرون نمیخوام تو رو ببینم اما بزور رفتم تو از اینکه اینطوری دیدمش خیلی حالم گرفته شد اما بروی خودم نمیاوردم...
🌸🍃خیلی باهاش حرف زدم هیچی بهم جواب نمیداد فقط در آخر بهم گفت اینو #اسلام بهت یادت داده که بیایی بهم سر بزنی؟ ....
➖هیچی نداشتم و فقط نگاش کردم....
تا آخر #عمر نمیتونم اون چند کلمه رو فراموش کنم خیلی منو تو #فکر برده بود خیلی #اذیتم میکرد هزار چرای بی پاسخ تو دلم کاشت با دلم کنار اومدم و تصمیم گرفتم هر روز بهش سر بزنم تا اینکه....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_بیست_سوم
✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی....
🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم میسوخت از یه طرف ناراحت محمد بودم هر چند که منو #خواهرم راخیلی اذیت کرد ولی با وجود اینا دوسش داشتم و ناراحتش بودم...
➖سه ماهی بود هیچ #کدوممون همین دیگر رو ندیده بودیم ؛ مامان و بابام خیلی با هامون حرف نمیزدن #دلم میخواست یه خبر از محمد داشته باشم یه روز که #نماز میخوندم یه دفعه یاد #محمد افتادم (یاده اون روز افتادم که ماشینشو گم کرده بودم اون روز بود که باور به دعاکردن کردم) اصلا نمیدونم نمازم رو چطوری خوندم از #الله #عفو خواستم و برای اولین بار برای محمد #دعا کردم خدایا #هدایت روشنت شامل حال برادرم کن دیگه این #دعا ورد زبانم شده بود....
🌸🍃سعی کردم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم #خوب یادمه اون روز خواهرم دعوام کرد گفت دلت واسه اذیت #کردناش تنگ شده میخوای دوباره بیاد سراغمون میدونی آگه گیرت بیاره حتما یه بلای سرت میاره...اما من اینطوری فکر نمیکردم چون #میدونستم الان تغییر کرده...
➖رفتم خونه شون #اعتراف میکنم یکم میترسیدم با خواهر کوچکم رفتم حالش خوب نبود همش میگفت برو بیرون نمیخوام تو رو ببینم اما بزور رفتم تو از اینکه اینطوری دیدمش خیلی حالم گرفته شد اما بروی خودم نمیاوردم...
🌸🍃خیلی باهاش حرف زدم هیچی بهم جواب نمیداد فقط در آخر بهم گفت اینو #اسلام بهت یادت داده که بیایی بهم سر بزنی؟ ....
➖هیچی نداشتم و فقط نگاش کردم....
تا آخر #عمر نمیتونم اون چند کلمه رو فراموش کنم خیلی منو تو #فکر برده بود خیلی #اذیتم میکرد هزار چرای بی پاسخ تو دلم کاشت با دلم کنار اومدم و تصمیم گرفتم هر روز بهش سر بزنم تا اینکه....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123