👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#تنهای؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_دوم 🌸🍃رفتم بیرون #وضو بگیرم دم در اتاق خواهرم همه وسایل های که #محمد تو این مدت واسه خواهرم خریده بود شکسته بود و دم در گذاشته بود به اضافه گوشیش که شکسته بود... ➖رفتم دم در صداش کردم جواب داد صدای #اذان…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیست_سوم
✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی....
🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم میسوخت از یه طرف ناراحت محمد بودم هر چند که منو #خواهرم راخیلی اذیت کرد ولی با وجود اینا دوسش داشتم و ناراحتش بودم...
➖سه ماهی بود هیچ #کدوممون همین دیگر رو ندیده بودیم ؛ مامان و بابام خیلی با هامون حرف نمیزدن #دلم میخواست یه خبر از محمد داشته باشم یه روز که #نماز میخوندم یه دفعه یاد #محمد افتادم (یاده اون روز افتادم که ماشینشو گم کرده بودم اون روز بود که باور به دعاکردن کردم) اصلا نمیدونم نمازم رو چطوری خوندم از #الله #عفو خواستم و برای اولین بار برای محمد #دعا کردم خدایا #هدایت روشنت شامل حال برادرم کن دیگه این #دعا ورد زبانم شده بود....
🌸🍃سعی کردم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم #خوب یادمه اون روز خواهرم دعوام کرد گفت دلت واسه اذیت #کردناش تنگ شده میخوای دوباره بیاد سراغمون میدونی آگه گیرت بیاره حتما یه بلای سرت میاره...اما من اینطوری فکر نمیکردم چون #میدونستم الان تغییر کرده...
➖رفتم خونه شون #اعتراف میکنم یکم میترسیدم با خواهر کوچکم رفتم حالش خوب نبود همش میگفت برو بیرون نمیخوام تو رو ببینم اما بزور رفتم تو از اینکه اینطوری دیدمش خیلی حالم گرفته شد اما بروی خودم نمیاوردم...
🌸🍃خیلی باهاش حرف زدم هیچی بهم جواب نمیداد فقط در آخر بهم گفت اینو #اسلام بهت یادت داده که بیایی بهم سر بزنی؟ ....
➖هیچی نداشتم و فقط نگاش کردم....
تا آخر #عمر نمیتونم اون چند کلمه رو فراموش کنم خیلی منو تو #فکر برده بود خیلی #اذیتم میکرد هزار چرای بی پاسخ تو دلم کاشت با دلم کنار اومدم و تصمیم گرفتم هر روز بهش سر بزنم تا اینکه....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_بیست_سوم
✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی....
🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم میسوخت از یه طرف ناراحت محمد بودم هر چند که منو #خواهرم راخیلی اذیت کرد ولی با وجود اینا دوسش داشتم و ناراحتش بودم...
➖سه ماهی بود هیچ #کدوممون همین دیگر رو ندیده بودیم ؛ مامان و بابام خیلی با هامون حرف نمیزدن #دلم میخواست یه خبر از محمد داشته باشم یه روز که #نماز میخوندم یه دفعه یاد #محمد افتادم (یاده اون روز افتادم که ماشینشو گم کرده بودم اون روز بود که باور به دعاکردن کردم) اصلا نمیدونم نمازم رو چطوری خوندم از #الله #عفو خواستم و برای اولین بار برای محمد #دعا کردم خدایا #هدایت روشنت شامل حال برادرم کن دیگه این #دعا ورد زبانم شده بود....
🌸🍃سعی کردم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم #خوب یادمه اون روز خواهرم دعوام کرد گفت دلت واسه اذیت #کردناش تنگ شده میخوای دوباره بیاد سراغمون میدونی آگه گیرت بیاره حتما یه بلای سرت میاره...اما من اینطوری فکر نمیکردم چون #میدونستم الان تغییر کرده...
➖رفتم خونه شون #اعتراف میکنم یکم میترسیدم با خواهر کوچکم رفتم حالش خوب نبود همش میگفت برو بیرون نمیخوام تو رو ببینم اما بزور رفتم تو از اینکه اینطوری دیدمش خیلی حالم گرفته شد اما بروی خودم نمیاوردم...
🌸🍃خیلی باهاش حرف زدم هیچی بهم جواب نمیداد فقط در آخر بهم گفت اینو #اسلام بهت یادت داده که بیایی بهم سر بزنی؟ ....
➖هیچی نداشتم و فقط نگاش کردم....
تا آخر #عمر نمیتونم اون چند کلمه رو فراموش کنم خیلی منو تو #فکر برده بود خیلی #اذیتم میکرد هزار چرای بی پاسخ تو دلم کاشت با دلم کنار اومدم و تصمیم گرفتم هر روز بهش سر بزنم تا اینکه....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123