👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_پنجم 🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم…
🦋



#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

🌸🍃همسایه ها نگاهمون میکردن صدامون تمام کوچه رو برداشته بود راننده تاکسی از رفتار پدر بچه ها مونده بود فوراً ماشین رو روشن کرد ما رو از اونجا دور کرد تو راه تبسم گریه میکرد دستش رو روی بخیه هاش گذاشته بود وقتی دستش رو برداشت دستش خونی بود 😳گفتم یاالله تبسم این همه خون چیه؟ گفت نمیدونم مامان ایییی دارم میمیرم فوراً بردمش بیمارستان دکترا بخیه هاش رو معاینه کردن یکی از بخیه هاش باز شده بود، دکتر گفت بازم باید بستری بشه واییی خدایا الان چیکار کنم من به زور پول کرایه ماشین رو دارم الان چیکار کنم؟ رفتم پیش دکتر با خجالتی و شرمندگی گفتم بخدا پول ندارم بستریش کنم چیکار کنم؟دکتر یکم نگاهم کرد گفت باشه ببریدش خونه ولی اگه خدای نکرده چیزیش شد با رضایت خودتون ما هیچ چیزی رو به عهده نمیگیریم... گریه م گرفت گفتم باشه تبسم رو از بیمارستان آوردم بیرون سوار تاکسی شدیم، سرش رو روی شونهام گذاشت هیچ قدرتی نداشت حتی نمیتونست درست یه کلمه حرف بزنه تو فکر بودم خدایا الان خودم با دو تا بچه کجا بریم؟ اگر الانم مستقیم برم شهرستان خونه خودم تبسم تو راه تلف میشه چکار کنم؟ فقط گریه میکردم و دعا میکردم خدایا چیکار کنم؟ زنگ زدم خونه برادرم وحید کسی گوشی رو جواب نداد به گوشی خودشون زنگ زدم گفتن والله اومدیم روستا خونه نیستیم تمام بدنم سرد شد حتی نتونستم گوشی رو قطع کنم گفتم باشه خوش بگذره دیگه نتونستم چیزی بگم تو اون هوای گرم و سوزان تبسم به حدی بهش فشار اومده بود سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و داشت از حال میرفت، خون زیادی ازش رفته بود خدایا چکار کنم؟ خدایا کسی رو ندارم جز خودتت حتی اینقدر پول نداشتم که یه ماشین دربست بگیرم برگردم شهرستان خونه خودم.. راننده میگفت خواهرم من تا کی اینجوری تو شهر سرگردون باشم؟ کجا برم؟ چیکار کنم؟دید حال تبسم خیلی بده گفت خواهرم اگه میدونی اینجا غریبی خونه من هست مثل برادر خودت بریم خونه ما من میرم خونه پدرم شما راحت باشین خیلی ازمون خواهش کرد گفتم نه برادرم خدا ازت راضی باشه تو این حرفا بودم یادم افتاد خونه قلکی گذاشته بودم برای محمد گفتم یه ماشین دربست میگیرم رسیدم خونه قلک رو پاره میکنم #پول_تاکسی رو میدم آه خدایا تو این شهر به این بزرگی کسی نیست امشب تو خونه اش بمونم تا لااقل دخترم کمی دردش آروم بشه... 😔به راننده تاکسی گفتم برادرم ما رو ببر ترمینال ، رفتیم ترمینال یه تاکسی بین شهری رو دربست گرفتم تا خونه خودمون... راننده باهام طی کرد گفت صد هزار تومان ازتون میگیرم. پول رفت و برگشت رو باید بهم بدید چون اون سر برگردم مسافر نیست برام منم مجبور شدم گفتم باشه، چون اون ساعت اتوبوس نبود مجبور بودم تاکسی بین شهری بگیرم.... 😔تاکسی حرکت کرد ولی تبسم حالش خیلی بد بود تو اون هوای گرم تابستان منم روزه بودم محمدم تنها فقط نگران تبسم و من بود حال خودش رو بخاطر ما فراموش کرده بود... نیمه راه تبسم دردش بیشتر شد حالش بدتر شد من فقط دعا میکردم خدا یا بهمون رحم کنی خدایا با چیزی که طاقتش ندارم امتحان نکن گریه میکردم دعا میکرد به راننده گفتم یه گوشه بایستید دخترم حالش بده... به زور از ماشین تبسم رو پیاده کردم آروم به جای بخیههاش نگاه کردم وایی یا الله بخیه هاش #خون_ریزی میکرد... 😭تمام لباسش خونی شده بود محمد دید تبسم حالش بده با گریه کردن گفت مامان ابجیم مامان ابجیم چیزیش بشه من میمیرمم داشت دلش میترکید هر سه تامون تنها و بیکس تو جاده خلوت فقط گریه میکردیم 😔تبسم از حال رفت سبحان الله من و محمد داشت دلمون میترکید سرش روی زانوم بود روری زمین داغ فقط با ناله و گریه از خدا تبسم رو میخواستم خدایا به بچه ام رحم کن طاقت تمام بدبختی ها رو دارم ولی طاقت این ندارم جگر گوشم رو از دست بدم... راننده خیلی دلش به حالمون سوخت میگفت خواهر چکار میتونم کنم اونم بیچاره داشت پرپر میزد گفت شما چرا تنهای کسی نداری اینجوری با دوتا بچه انقدر سرگردونی؟ باید این دختر با امبولانس منتقل میکردی تا اینطوری نشه؛ سوار ماشین شد رفت یه روستا نزدیک از اونجا آب خنک شدت گرما خیلی زیاد بود فقط گریه زاری میکردیم تبسم رو صدا زدیم محمد انقدر گریه میکرد که تمام صورتش اشک بود پرپر میزد میگفت مامان چکار کنیم؟ روزانوهاش افتا و گفت خدایا جونم رو بگیر ولی خواهرم رو بهمون برگردون خدایا بقیه عمرم همه خوشی هام مال خواهرم فقط خواهرم رو بهمون پس بده دستاش رو به طرف آسمون بلند میکرد تبسم رو میبوسید و دست رو صورت تبسم میکشید و خودش با دستهاش برای تبسم سایه میانداخت که کمتر خورشید داغ به صورت تبسم بخوره

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_ششم

😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که
#مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو
#باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از
#عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد
#افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم

😭
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون

😔💔با
#شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک
#خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی
#کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت
#دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از
#شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن
#تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما
#سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت
#شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من
#دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی
#عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این
#تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔قلبم پاره شده بود تکه های
#قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از
#درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...

ادامه دارد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_یازدهم ✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی
#سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش #آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدی..

💔 من با
#گریه رفتم تو اتاق خیلی #درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون #خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم #قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم #وضو ندارم چطوری #نماز بخونم...

دم در دراز کشیدم و
#گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود #اذان و گفته بودن داشت کم کم با گریه #خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل #پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام #شست و گفت خواهرت بمیره

🌸🍃منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم 😭 اونم گفت اخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آورد
#نمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد #قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن

تا اینکه
#محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم #اسب_سواری... گفتم نمیام گفت مامان اجازه داده منم گفت باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم اول قدم #حجابم حاضر شدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار #اولین بار منو میبین خودمو برای یک #کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...

✍🏼مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم
#میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو #بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی #فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من #مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از #مردای فامیل به پدرم گفت بچه هنوز نمیدونه من شنیدم رفتم تو جمع گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که #اسلام منو بزرگ میکنه

♥️سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرات نداشتم... از
#رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم #تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام #شیرین بود.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123