👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
‌‍ #تلنگر

📝دلنوشته یکی ازبرادران برای دختران و زنان سرزمینم ایران!!!

رد شد🚶 ، ولی هنوز ردش مانده است.
ای کاش پشت سرش👀 چشمی داشت و می دید و یا 🎥دوربینی بود و از دور به او نشان می داد که هنوز ردش مانده است. یا کسی جرعتش را داشت و به او می گفت که ردش مانده است.

کاش وقتی رد می شد، می دید پشت سرش چند نوجوانی که از مدرسه تعطیل شده بودند چگونه به 👖شلوار تنگ و نازکش نگاه می کردند، می دید که آن نوجوان به خاطر #سن_بلوغ و #نوجوانیش بعد از دیدن او به چه #گناه هایی کشیده شد😭.

ای کاش برمی گشت و می دید #پسر مغازه داری را که بخاطر مشکلات مالی هنوز #مجرد بود ،چگونه با حسرت و 😍شهوت نگاهش می کرد و هر روز به کنترل نگاه و #ایمانش_ناتوان تر می شد😭.کاش زمانی که #حجاب و پوشش خود را شخصی می دید، برمی گشت و می دید #ردش را بر زندگی شخصی جوان #متاهلی که وقتی 💄آرایش #غلیظش را می دید او را با همسرش مقایسه می کرد😭.

کاش می دانست 👿گرگ های انسان نما در پشت سرش چه می گفتند و وقتی دستشان به او نرسید نیت کثیف و #مزاحمت های خود را بر سر دختر #معصوم دیگری در آوردند😭.

کاش می شد، می رفتم این چیزهایی که ازاو اطلاع نداشت را به او می گفتم، و به اوهم می گفتم که فکر نکند که من در ذهنم 🤔او را انسانی فاسد و بدکار می دانم، #خداراشکر_، این را می فهمم که افراد را از روی ظاهرشان به #سیاه و #سفید تقسیم نکنم، و حتما او انسان خوب و شریفی است ولی ای #کاش آگاه می شد و کسی به او نشان می داد ردش را بر جامعه!!!

شاید اصلا نمی داند که اگر چند تار موی او راهم #نامحرم ببیند از لحاظ #دین و #قرآن گناه کرده است . شاید تا به حال #چادر سرش نکرده است یا اصلا چادری ندارد که سرش کند!.
ای کاش حداقل برای یک بار هم که شده #چادری سرش می کرد تا زیبایی و بوی پاکی و امنیت #چادر را حس کند.

اکنون یک سال از آخرین باری که دیدمش گذشته است، همان خیابان ، همان کوچه، و روبروی همان مغازه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده است.

او رد شد ، با #چادرش🌹!! و این بار هم ردش مانده است.! دلم می خواست به او بگویم، کاش برمی گشتی و می دیدی پشت #سرت جوان هایی را که وقتی دلشان از سیاهی جامعه گرفته بود و به خاطر پوشش های نامناسب جامعه ، نگران #لرزش ایمانشان بودند ،

وقتی #چادر_سیاهت را بر روی سرت می بینند که چگونه آب بر آتش چشم های ناپاک میریزی، شاید ندانی ولی چقدر از ته دل دعایت می کنند🌹.

کاش برمیگشتی و رد #سبز_چادر سیاهت را در تعجب چشمان دختر بد#حجاب می دیدی که با خودش می گفت :

( #چگونه_یک_دختر_جوانی_مثل_من_در_این_گرمای_تابستان_اینگونه_حجابش_را_محکم_و_کامل_گرفته_است_!!!) و می دیدی که چگونه تو را الگوی خود می کند و #آرام #آرام شال روی سرش از عقب به جلو برمی گردد.🌹

و کاش برمیگشتی و می فهمیدی که چگونه در #اجتماع #باسلاح #چادرت امر به معروف می کنی🌹،و کاش، مادری را که پشت سرت با چادر خاکی دعایت می کند ، می دیدی...


حب حلال ❤️
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهلم 🌸🍃چون من دروغگو به حساب میومدم باز مثل قبل نظر من اصلا براشون مهم نبود.. شب با خانواده شوهرم قرار گذاشتن بیان دنبالم زنگ در رو زدن اومدن تو هر کدومشون رو میدیدم بیشتر نفرت پیدا میکردم البته به غیر از جاریم ندا...…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهل_و_یکم

🌸🍃خواهرشوهرم بچه هام رو خیلی تحقیر کرده بود خیلی بهشون طعنه زده بود گفته بود شما دیگه بیچاره شدید به تبسم گفته بود دیگه هیچکی تبسم رو نمیخواد کسی به خواستگاریش نمیاد اگرم بیاد یه بدبخت حقیر یایه #معتاد گفته بود چند سال ورزش کردی اسمت تو روزنامه و تلویزیون بره مادرت با چادرش از بینش برد مادرت شده مایه ننگت و برادرت محمد هم عاقبتش معلومه یه معتاد گوشه خیابانی در میاد تبسمم گفته بود تمام زندگی و خوشی های دنیام فدای نجابت و چادر مامانم... بزار زندگیم رو هم فداش کنم اون هفده سال خودش رو فدای من کرده..بزار الان من خودم رو فدای ایمان مادرم کنم... تبسم گفت مامانم گریه نکن نمیزارم دیگه بابام نزدیکت بشه اون به تو نامحرمه ولی میدونستم اون چه شیطانیه بهم رحم نمیکنه همون شب خواست بیاد پیشم ولی تبسم نگذاشت دعوا بازم شروع شد انگار من برای یه عمرم نفرین شدم بدبختیهای زندگی من تموم شدنی نبود شوهرم بد بود خیلی ولی دیگه تا این حد ندیده بودمش انگار یه نفر دیگهست اون نیست حتی از #قیافش میترسیدم خواست بازم منو بزنه تبسم نذاشت با محمد اومدن ازم دفاع کنن ولی اون نامرد به بچه هام رحم نکرد با مشت تو گوش تبسم طوری زد دردش اومد جیغ زد دستشو رو گوشش گذاشت گفت مامان کر شدم وای مغزم فقط همینو تکرار میکرد اون هم ترسیده بود اومد نزدیکش گفت ببینم دستتو بردار ولی تبسم هولش داد گفت ازم دور شو الله حقمون رو ازت بگیره ولی پدرش ترسیده بود بازم رفت جلو ببینه تبسم گوشش چی شده تبسم چشماش قرمز شده بود گفت فقط بخاطر الله ازت میگذرم چون الله بهم دستور داده بهت بی_احترامی نکنم وگرنه به الله همین جا خونت رو میریختم... 😔پدرش هیچی حالی نمیشد فقط ترسیده بود فورا بردیمش دکتر که گوشش چی شده شکرالله فقط بهش ضربه وارد شده بود فرداش رفتم خونه برادرم حمید بازم به مادرم گفتم چه بلایی به سرمون آورده ولی اونا براشون اصلا مهم نبود گفتم که چطور تبسم رو زده خودمو نزدیک بود خفه کنه ولی مادرم تنها فکرش به برادرام بود من مثل یه مُرده بودم انگار دختری ندارن و رحمی برام ندارن اون روز پیش چندتا عالم دینی رفتم با اندوه خواستم کمکم کنن بە هر کدومشون زنگ میزدم همشون یه حرف میزدن میگفتن تو دیگه به اون مرد نامحرمی بدجوری گرفتارم هیچ کس نمیخواد حرفم رو باور کنه... 😔جایی ندارم برم من یه زن تنها چکار کنم گفتن باید کسی پشتت باشه کمکت کنه تا راه حلی پیدا کنی و خودت رو نجات بدی شما مثل یه #اسیر هستی تو اون خونه ولی باید تلاش کنی خودتو نجات بدی منم کمی از حرف آخرش آروم شدم ولی بازم عذاب خودم رو داشتم... بازم خونه برادرم برگشتم دیدم کسی خونه نیست فقط زن وحید بود منم برام شد یه فرصت خوب تمام کشو و کمد و چمدان کیف همه جای خونه رو سر سوزن کردم گشتم تا چادر عزیزم رو پیدا کردم با خوشحالی #بوسیدمش بوش کردم و رو صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. 😭گفتم خدایا من بخاطر رضای تو تلاش می کنم اینا چرا اینجوری عذابم میدن من که نمیخوام گناهی کنم چادرم رو قایم کردم کسی نفهمه پیداش کردم اون مدت همه شون سرگرم #عروسی و خوشی بودن کسی بە فکر من نبود چه بلای به سرم میاد ولی غمی نداشتم الله متعال پشتم بود عروسی تمام شد چند روز از عروسی گذشت یه روز رفتم خونه حامد نشستم خیلی چیزها رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد گفت چرا از اول چیزی بهم نگفتی گفتم دلم نیومد منتظر موندم عروسیت تموم بشه؛ زن حامد خیلی مهربون و خوش اخلاق بود یه جوری رفتار میکرد انگار یه عمری میشناسمش خیلی دوسش داشتم اونم حرفامون رو میشنید گفت ابجی توروخدا اگه این بار اذیتت کرد بیا اینجا من خونه ای ندارم خونه مال تو و بچه هاتە خیلی ازحرفش خوشحال شدم وهم ازاینکه حامد یه زن خوب نصیبش شده بود؛ دوهفته گذشت دعوای خونه ما تموم نمیشد تبسم بخاطر من که بازم باباش اذیتم نکنه فرصت گیر بیاره دیگه باشگاه نرفت مربیش هرچی زنگ میزد یه بهونه ای میاورد تایه روز مربی به خود تبسم زنگ زد تبسم گوشی رو برداشت گفت سلام #سن_سی (استاد) حال و احوال همو پرسیدن گفت تبسم چرا باشگاه نمیای مگه تو مسابقه نداری؟بعد استاژ داوری هم داری آزمون کمربند داری اگه باشگاه نیای از همه عقب میوفتی تبسم عزیزم داشت پر در میاورد برای مسابقه ولی بخاطر من نمیتونست بره اشک تو چشماش جمع شد گفت سن سی جان ببخشید تا مدتی نمیتونم بیام باشگاه مربیش سوال میپرسید ولی نمیتونست چیزی براش توضیح بده معذرت خواهی کرد گوشی رو قطع کرد.. 😔تبسم ورزشی که چند سال براش زحمت کشید و تمرینهای سختی که کرده بود رو فدای مادرش کرد..یه روز بازم شروع کرد به فحش دادن و دعوا بازم خواست منو بزنه تبسم نگذاشت جلوش رو گرفت ولی این بار خودش گفت باید از این خونه بری بیرون

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_چهلم 😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی... ✍🏼گفت…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....

#قسمت_چهل_یکم

✍🏼تا
#شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه
#آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...

🌸🍃شب به
#گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم
#آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه
#جوابی داشتم بهشون بگم...

#صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش
#دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....

ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد
#روژین، خواهرت کجاست؟
منم از
#ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...

🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم
#سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....

😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست
#کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم
#زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123