#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ چه عجب از این ورا! بشین جانم
_ هی دکی! راستش مشغول بودم...
+مشغوله؟
_فوضول شدیا شیطون! فرض کن بهم وحی شد و منم رفتم سراغش.
+ اخیرا چیزی ننوشتی خانوم نویسنده؟
_نه. میدونی یه چیزی داره ذهنمو بدجوری قلقلک میده. ولی حتی نمیدونم چیه که بخوام بنویسمش. یکی عین داستایوفسکی ایده ها و کلمات از ذهنش بیرون میریختن و یکی عین من...
+که؟
_ همیشه ایده ها گوشه کنارای هزارتوی مغزم روشن و خاموش میشن. منم انگاری که دارم با یه بچه تخس قایم موشک بازی میکنم سراغشون میرم. باید بگردم تا پیداشون کنم. بگذریم. بریم سر کارمون.
+ اخیرا خیلی رو موود ناراحتت بودی؟
_ معمولی بوده. نه کم شده نه زیاد. ولی یه جای کار میلنگه دکی.
+ چی شده؟
_ ببین. موقعی که ناراحتی به چیزای مختلفی فک میکنی خب؟! بعد دیروز داشتم به خاطرات خوب گذشته که الان تلخ شده فکر میکردم. خاطرات آدمایی که خیلی دوستشون داشتم. بعد...
بعد فهمیدم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم! نه برام عزیز و ارزشمندن و نه تلخ و ناراحت کننده. کاملا خنثی. یه جوری شده که با خودم میگم" آره یه روز خیلی اون یارو رو دوس داشتم و باهاش خاطره دارم. آره هنوز همه چی رو یادمه.خب که چی؟" همشون خیلی خیلی دور به نظر میرسن. انگار توی زندگی قبلیم اتفاق افتادن نه زندگی الانم. نه حداقل چند سال پیش. یه جور احساس سِر شدگیه. بی حسی. احساس دارما، ولی نسبت به گذشته بی حسم. بیشتر بخاطر همین ناراحتم و از خودم بدم میاد.
+ به جز خاطراتت، نسبت به بقیه چیزای گذشته هم همین حسو داری؟
_ فک نکنم. هنوز هم، هر از گاهی آهنگایی که یه روز گوش میدادمو گوش میدم. یا بعضی آدما هنوز هستن و برام عزیزن.
+ خوبه. حداقل یه چیزی از گذشته وجود داره که برات مهم باشه. شاید گذشته چیز خوبی نباشه، ولی بخشی از هویتت رو شکل میده. پس نمیتونی کاملا بیخیالش شی. میفهمی؟
_ هیچوقت نمیشه بیخیال گذشته شد!
میدونی نوشته های چند سال پیشمو پیدا کردم. مال اون زمانا که حسابی عاشق بودم. خیلی مرورشون کردم و داشتم فکر میکردم که شاید هزاربار دیگه عاشق شی و راجب عشقت بنویسی. ولی اون نوشته هایی که راجبه عشق اولته فرق داره. دیگه تکرار نمیشه. حتی اگه خودتو بکشی نمیتونی اونجوری بنویسی. ولی دکی میترسم...
+ چرا جانم؟
_ وقتی چیزهایی که دوست داشتم رو از دست دادم. همه چی یه جور دیگه شده.
+ شاید انقدر عاشق بودی که فراموش کردی اگه یه روز عشق نباشه چجوری عین قبل زندگی کنی و ادامه بدی. شاید انقدر غصه خوردی که یادت رفته غصه خوردن چطوریه. میدونم که ناراحتی یه چیز برنامه ریزی شده نیست، میاد و میره. ولی زندگی پر از درده و ظرفیت تو برای تحمل درد خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو میکنی. خیلی جسارت میخواد که دست روی حفره های عمیق زندگی ات بزاری و بدون هیچ ترسی بگی کی بودی و چیکار کردی...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
+ چه عجب از این ورا! بشین جانم
_ هی دکی! راستش مشغول بودم...
+مشغوله؟
_فوضول شدیا شیطون! فرض کن بهم وحی شد و منم رفتم سراغش.
+ اخیرا چیزی ننوشتی خانوم نویسنده؟
_نه. میدونی یه چیزی داره ذهنمو بدجوری قلقلک میده. ولی حتی نمیدونم چیه که بخوام بنویسمش. یکی عین داستایوفسکی ایده ها و کلمات از ذهنش بیرون میریختن و یکی عین من...
+که؟
_ همیشه ایده ها گوشه کنارای هزارتوی مغزم روشن و خاموش میشن. منم انگاری که دارم با یه بچه تخس قایم موشک بازی میکنم سراغشون میرم. باید بگردم تا پیداشون کنم. بگذریم. بریم سر کارمون.
+ اخیرا خیلی رو موود ناراحتت بودی؟
_ معمولی بوده. نه کم شده نه زیاد. ولی یه جای کار میلنگه دکی.
+ چی شده؟
_ ببین. موقعی که ناراحتی به چیزای مختلفی فک میکنی خب؟! بعد دیروز داشتم به خاطرات خوب گذشته که الان تلخ شده فکر میکردم. خاطرات آدمایی که خیلی دوستشون داشتم. بعد...
بعد فهمیدم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم! نه برام عزیز و ارزشمندن و نه تلخ و ناراحت کننده. کاملا خنثی. یه جوری شده که با خودم میگم" آره یه روز خیلی اون یارو رو دوس داشتم و باهاش خاطره دارم. آره هنوز همه چی رو یادمه.خب که چی؟" همشون خیلی خیلی دور به نظر میرسن. انگار توی زندگی قبلیم اتفاق افتادن نه زندگی الانم. نه حداقل چند سال پیش. یه جور احساس سِر شدگیه. بی حسی. احساس دارما، ولی نسبت به گذشته بی حسم. بیشتر بخاطر همین ناراحتم و از خودم بدم میاد.
+ به جز خاطراتت، نسبت به بقیه چیزای گذشته هم همین حسو داری؟
_ فک نکنم. هنوز هم، هر از گاهی آهنگایی که یه روز گوش میدادمو گوش میدم. یا بعضی آدما هنوز هستن و برام عزیزن.
+ خوبه. حداقل یه چیزی از گذشته وجود داره که برات مهم باشه. شاید گذشته چیز خوبی نباشه، ولی بخشی از هویتت رو شکل میده. پس نمیتونی کاملا بیخیالش شی. میفهمی؟
_ هیچوقت نمیشه بیخیال گذشته شد!
میدونی نوشته های چند سال پیشمو پیدا کردم. مال اون زمانا که حسابی عاشق بودم. خیلی مرورشون کردم و داشتم فکر میکردم که شاید هزاربار دیگه عاشق شی و راجب عشقت بنویسی. ولی اون نوشته هایی که راجبه عشق اولته فرق داره. دیگه تکرار نمیشه. حتی اگه خودتو بکشی نمیتونی اونجوری بنویسی. ولی دکی میترسم...
+ چرا جانم؟
_ وقتی چیزهایی که دوست داشتم رو از دست دادم. همه چی یه جور دیگه شده.
+ شاید انقدر عاشق بودی که فراموش کردی اگه یه روز عشق نباشه چجوری عین قبل زندگی کنی و ادامه بدی. شاید انقدر غصه خوردی که یادت رفته غصه خوردن چطوریه. میدونم که ناراحتی یه چیز برنامه ریزی شده نیست، میاد و میره. ولی زندگی پر از درده و ظرفیت تو برای تحمل درد خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو میکنی. خیلی جسارت میخواد که دست روی حفره های عمیق زندگی ات بزاری و بدون هیچ ترسی بگی کی بودی و چیکار کردی...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
بعضی اوقات روحم خسته میشه. خسته و حسابی کلافه...
دلش میخواد از زندان جسمم فرار کنه. این جسم محدودش میکنه. خستگی پذیره. و روحم خستگی ناپذیر!
دلش میخواد از ظرف زمان و مکان خارج شه. از این بعد. از این جهان. بره به بعدهای دیگه. جهان های دیگه ای که این جسم لعنتی نمیتونه بره.
میره و روح تمام کسایی که یه روزی دوستشون داشتم و رفتن هم پیدا میکنه. تحمل شکستگی قلب و ناراحتی های جسممو نداره. نه! این روح تحمل دلتنگی رو نداره. پس وقتی آزاد میشه میره و همه کسایی که دوست داشتم و دارم رو پیدا میکنه. تا وقتی صبح برگرده توی سلول انفرادیش، همون بدن هنوز خسته، کمتر احساس دلتنگی کنم! و فکر میکنم احساس خوبی که بعضی اوقات بدون دلیل، موقع بیدار شدن از خواب دارم بخاطر روحمه. چون...
چون تمام کارهایی که دوست داشته رو کرده. رها بوده. عاشق بوده. تمام چیزهایی که نمیتونی همزمان باشی و داشته باشیشون رو به جای جسمت تجربه کرده!
داره برای این زندگی میجنگه! میجنگه و رهاست. تصمیم میگیره و انتخاب میکنه که کی وقت رفتنه و کی وقت موندن. شاید شبا آزادانه بچرخه ولی انقدر وجدان و معرفت داره که به موقع برگرده به جسمش.
چیز عجیبیه این روح.
#پرپر_بیکر
@ultratale
بعضی اوقات روحم خسته میشه. خسته و حسابی کلافه...
دلش میخواد از زندان جسمم فرار کنه. این جسم محدودش میکنه. خستگی پذیره. و روحم خستگی ناپذیر!
دلش میخواد از ظرف زمان و مکان خارج شه. از این بعد. از این جهان. بره به بعدهای دیگه. جهان های دیگه ای که این جسم لعنتی نمیتونه بره.
میره و روح تمام کسایی که یه روزی دوستشون داشتم و رفتن هم پیدا میکنه. تحمل شکستگی قلب و ناراحتی های جسممو نداره. نه! این روح تحمل دلتنگی رو نداره. پس وقتی آزاد میشه میره و همه کسایی که دوست داشتم و دارم رو پیدا میکنه. تا وقتی صبح برگرده توی سلول انفرادیش، همون بدن هنوز خسته، کمتر احساس دلتنگی کنم! و فکر میکنم احساس خوبی که بعضی اوقات بدون دلیل، موقع بیدار شدن از خواب دارم بخاطر روحمه. چون...
چون تمام کارهایی که دوست داشته رو کرده. رها بوده. عاشق بوده. تمام چیزهایی که نمیتونی همزمان باشی و داشته باشیشون رو به جای جسمت تجربه کرده!
داره برای این زندگی میجنگه! میجنگه و رهاست. تصمیم میگیره و انتخاب میکنه که کی وقت رفتنه و کی وقت موندن. شاید شبا آزادانه بچرخه ولی انقدر وجدان و معرفت داره که به موقع برگرده به جسمش.
چیز عجیبیه این روح.
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ سلام دکی. میس یو.
_ به به. سلام جانم. حقیقتش منم دلم برای بحث ها و حرف زدن هامون تنگ شده بود. بشین تا شروع کنیم...
+ باید راجبه یه چیزی باهات حرف بزنم.
_ سرو پا گوشم شروع کن.
+ عام ببین...
احساس میکنم به یه نوع استقلال عاطفی/ روحی رسیدم.
_ یعنی چی؟ کامل تر بگو.
+ استقلال دیگه. یعنی اینکه دیوار دور خودم نکشیدم. ولی دیگه احساساتم متکی به فردی نیست. دوست داشتنم وابسته به شخصی نیست. یعنی نباید حتما کسی دوستم داشته باشه تا حس کنم خوبم یا عاشقم. همچنان به خیلی چیزا عشق میورزم. ولی یه طور دیگه. بدون متکی بودن به شخص خاصی. خودم بهتر از هرکس دیگه میتونم خودمو خوشحال یا ناراحت کنم. دیگه یگی بگه دوستت دارم مثله قبل برخورد نمیکنم. اینکه خودم خودم رو دوست داشته باشم و بیشتر راجبه خودم بدونم بیشتر خوشحالم میکنه تا اینکه حتما یه شخصی وجود داشته باشه که این کارها رو بکنه.
_روابط ات با بقیه چطوره؟
+ پیچیدست... بزار اینجوری بگم. الان فقط به کسایی اهمیت میدم که اونا هم متقابلا اهمیت بدن. هنوز با دوستامم. باهاشون حرف میزنم،میخندم، کرم میریزم، اما...
_ یه مشکلی وجود داره نه؟
+ وقتی زیاد پیش آدما میمونم، حتی کسایی که بهشون نزدیکم یا صمیمی، بعد یه مدت احساس عجیبی سراغم میاد. یه نوع احساس تنهایی. با اینکه حتی اونا خوبن و تقصیر اونا نیست.
_ اینی که میگی با استقلال احساسیت مربطه یا جداست؟
+ مطمئنم به هم ربطی ندارن. ولی چیکار کنم؟ این احساس و استقلال خوبن؟ بدن؟ بخاطر مریضیمه اصلا شاید...
_ ببینم این دوست داشتن خودت شرطی نیست؟ یعنی حتی اگه چند کیلو وزنت اضافه شه یا چهارتا جوش بزنی، یا ببینی یکی بهتر از تو مینویسه پس واسه چی باید بنویسی نیست؟
+ همیشه از حد و مرز بدم میومده. از چهارچوبا. چیزی که یاد گرفتم اینه که عشق هیچ حد و مرزی نداره. لحظاتی توی زندگیم بوده... یه سری کارا کردم و واقعا باید از خودم متنفر میشدم. ولی نشدم. نتونستم.
+ خب این خوبه. به تعریف درستی از احساسات و عشق رسیدی. به بقیه اهمیت میدی. ولی فهمیدی که در مرحله آخر خودت برای خودت میمونی. راجبه اون احساس هم، میدونی نباید بزاری کنترلت کنه و فکر میکنم این خودتی که با آغوش باز میپذیریش. پس نزار کنترلت کنه.
+ میدونی چیه؟ مسخرست! مثله اینه که به یه سرطانی بگی" اوه! تو نباید بزاری سرطان توی بدنت رشد کنه!" مگه دست خودشه؟ یا بگی " نباید بزاری چاییت سرد شه. اینم دست خودت نیست. حتی اگه اون چایی رو داغ کنی میشه چایی جوش خورده. یا راجبه احساس جدیدم. شاید انقدر ناامیدم کردن که آخرش مجبور شدم به این نتیجه کوفتی برسم. که حداقل دیگه خودم خودمو واقعی دوس داشته باشم! نه مثله بقیه آدما! توام ناامیدم کردی بابا. بعد این همه وقت اومدم پیشت و یه مشت حرف کلیشه ای تحویلم دادی.
_ وای خدا! صب کن کجا میری؟
+ بنویسم!
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
+ سلام دکی. میس یو.
_ به به. سلام جانم. حقیقتش منم دلم برای بحث ها و حرف زدن هامون تنگ شده بود. بشین تا شروع کنیم...
+ باید راجبه یه چیزی باهات حرف بزنم.
_ سرو پا گوشم شروع کن.
+ عام ببین...
احساس میکنم به یه نوع استقلال عاطفی/ روحی رسیدم.
_ یعنی چی؟ کامل تر بگو.
+ استقلال دیگه. یعنی اینکه دیوار دور خودم نکشیدم. ولی دیگه احساساتم متکی به فردی نیست. دوست داشتنم وابسته به شخصی نیست. یعنی نباید حتما کسی دوستم داشته باشه تا حس کنم خوبم یا عاشقم. همچنان به خیلی چیزا عشق میورزم. ولی یه طور دیگه. بدون متکی بودن به شخص خاصی. خودم بهتر از هرکس دیگه میتونم خودمو خوشحال یا ناراحت کنم. دیگه یگی بگه دوستت دارم مثله قبل برخورد نمیکنم. اینکه خودم خودم رو دوست داشته باشم و بیشتر راجبه خودم بدونم بیشتر خوشحالم میکنه تا اینکه حتما یه شخصی وجود داشته باشه که این کارها رو بکنه.
_روابط ات با بقیه چطوره؟
+ پیچیدست... بزار اینجوری بگم. الان فقط به کسایی اهمیت میدم که اونا هم متقابلا اهمیت بدن. هنوز با دوستامم. باهاشون حرف میزنم،میخندم، کرم میریزم، اما...
_ یه مشکلی وجود داره نه؟
+ وقتی زیاد پیش آدما میمونم، حتی کسایی که بهشون نزدیکم یا صمیمی، بعد یه مدت احساس عجیبی سراغم میاد. یه نوع احساس تنهایی. با اینکه حتی اونا خوبن و تقصیر اونا نیست.
_ اینی که میگی با استقلال احساسیت مربطه یا جداست؟
+ مطمئنم به هم ربطی ندارن. ولی چیکار کنم؟ این احساس و استقلال خوبن؟ بدن؟ بخاطر مریضیمه اصلا شاید...
_ ببینم این دوست داشتن خودت شرطی نیست؟ یعنی حتی اگه چند کیلو وزنت اضافه شه یا چهارتا جوش بزنی، یا ببینی یکی بهتر از تو مینویسه پس واسه چی باید بنویسی نیست؟
+ همیشه از حد و مرز بدم میومده. از چهارچوبا. چیزی که یاد گرفتم اینه که عشق هیچ حد و مرزی نداره. لحظاتی توی زندگیم بوده... یه سری کارا کردم و واقعا باید از خودم متنفر میشدم. ولی نشدم. نتونستم.
+ خب این خوبه. به تعریف درستی از احساسات و عشق رسیدی. به بقیه اهمیت میدی. ولی فهمیدی که در مرحله آخر خودت برای خودت میمونی. راجبه اون احساس هم، میدونی نباید بزاری کنترلت کنه و فکر میکنم این خودتی که با آغوش باز میپذیریش. پس نزار کنترلت کنه.
+ میدونی چیه؟ مسخرست! مثله اینه که به یه سرطانی بگی" اوه! تو نباید بزاری سرطان توی بدنت رشد کنه!" مگه دست خودشه؟ یا بگی " نباید بزاری چاییت سرد شه. اینم دست خودت نیست. حتی اگه اون چایی رو داغ کنی میشه چایی جوش خورده. یا راجبه احساس جدیدم. شاید انقدر ناامیدم کردن که آخرش مجبور شدم به این نتیجه کوفتی برسم. که حداقل دیگه خودم خودمو واقعی دوس داشته باشم! نه مثله بقیه آدما! توام ناامیدم کردی بابا. بعد این همه وقت اومدم پیشت و یه مشت حرف کلیشه ای تحویلم دادی.
_ وای خدا! صب کن کجا میری؟
+ بنویسم!
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
بعضی وقت ها سرت خیلی درد میکنه. بخاطر این نیست که فشارت افتاده پایین، یا خسته ای، یا سرما خوردی...
بخاطر اینه که...
سرت تا خرخره پر از کلمات و جملاتی شده که هیچوقت نمیتونی به کسی بگیشون!
#پرپر_بیکر
@ultratale
بعضی وقت ها سرت خیلی درد میکنه. بخاطر این نیست که فشارت افتاده پایین، یا خسته ای، یا سرما خوردی...
بخاطر اینه که...
سرت تا خرخره پر از کلمات و جملاتی شده که هیچوقت نمیتونی به کسی بگیشون!
#پرپر_بیکر
@ultratale
Forwarded from Olive🫒
#افکار
اینجوریه که هرصبح از خواب بلند میشی. صورتتو میشوری. میشینی چاییتو میخوری. میری سراغ گوشی ببینی چه خبره. با دوستات حرف میزنی و میخندی. یه آهنگ میزاری و بعدش یه کش و قوس حسابی! میشینی کنج امن و نرم خودت و کتابو وا میکنی. عصر که میشه یا میری بیرون بگردی یا میشینی و یه فیلمی چیزی نگاه میکنی. تا شب.
همه چی طبیعیه. و تو نه ناراحتی و نه خیلی خوشحال. احساس معمولی همیشگی. ولی یه احساس عجیب داری. نه خلاء نیست. انگار یه چیزی کمه...
کمه یا یه چیزی رو گم کردی...
یه چیزی که حتی نمیدونی چیه که بخوای کاریش کنی. و این فکر مغزتو سوراخ میکنه...
#پرپر_بیکر
@ultratale
اینجوریه که هرصبح از خواب بلند میشی. صورتتو میشوری. میشینی چاییتو میخوری. میری سراغ گوشی ببینی چه خبره. با دوستات حرف میزنی و میخندی. یه آهنگ میزاری و بعدش یه کش و قوس حسابی! میشینی کنج امن و نرم خودت و کتابو وا میکنی. عصر که میشه یا میری بیرون بگردی یا میشینی و یه فیلمی چیزی نگاه میکنی. تا شب.
همه چی طبیعیه. و تو نه ناراحتی و نه خیلی خوشحال. احساس معمولی همیشگی. ولی یه احساس عجیب داری. نه خلاء نیست. انگار یه چیزی کمه...
کمه یا یه چیزی رو گم کردی...
یه چیزی که حتی نمیدونی چیه که بخوای کاریش کنی. و این فکر مغزتو سوراخ میکنه...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
با صدای دعواشون از خواب بیدار میشم. وای خدایا دوباره نه! التماست میکنم! حتی گوشیمم اونور اتاقه و نمیدونم... هندزفیریم لنتیم کجاست؟
سریع دستامو میزارم روی گوشم. شروع میکنم به سنگین نفس کشیدن و روی نفس هام و صداشون تمرکز میکنم... میتونم دستامو بردارم و به حرفاشون گوش بدم. چون یه جورایی مربوط به منم هست. چون به اندازه کافی بزرگ شدم. اما این کارو نمیکنم!
آخرین بار کی گریه کرده بودم؟ دلم میخواد همینجوری دراز کشیده تو تخت گریه کنم. برای تمام اشتباهات زندگیمون، برای تمام چیزهایی که حقمون نبوده و سرمون اومده...
اما دوباره نمیتونم...
صداها قطع میشه و بعد تنها صدایی که میشنوم تیک تاک ساعته...
#پرپر_بیکر
@ultratale
با صدای دعواشون از خواب بیدار میشم. وای خدایا دوباره نه! التماست میکنم! حتی گوشیمم اونور اتاقه و نمیدونم... هندزفیریم لنتیم کجاست؟
سریع دستامو میزارم روی گوشم. شروع میکنم به سنگین نفس کشیدن و روی نفس هام و صداشون تمرکز میکنم... میتونم دستامو بردارم و به حرفاشون گوش بدم. چون یه جورایی مربوط به منم هست. چون به اندازه کافی بزرگ شدم. اما این کارو نمیکنم!
آخرین بار کی گریه کرده بودم؟ دلم میخواد همینجوری دراز کشیده تو تخت گریه کنم. برای تمام اشتباهات زندگیمون، برای تمام چیزهایی که حقمون نبوده و سرمون اومده...
اما دوباره نمیتونم...
صداها قطع میشه و بعد تنها صدایی که میشنوم تیک تاک ساعته...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
_ ببینم تاحالا کسی تو زندگیت بوده که دلت بخواد تا آخر عمر کنارش باشی؟ کسی که باعث میشه قلبت تند بزنه و حرفایی بزنه که سرزنده و عاشق بشی؟
+ آره بوده.
_ وای چه عجیب! بهت نمیاد این چیزا. میشه بپرسم طرف کیه؟ یعنی اون آدم خوش شانس.
+ کتاب مورد علاقم!
#پرپر_بیکر
@ultratale
_ ببینم تاحالا کسی تو زندگیت بوده که دلت بخواد تا آخر عمر کنارش باشی؟ کسی که باعث میشه قلبت تند بزنه و حرفایی بزنه که سرزنده و عاشق بشی؟
+ آره بوده.
_ وای چه عجیب! بهت نمیاد این چیزا. میشه بپرسم طرف کیه؟ یعنی اون آدم خوش شانس.
+ کتاب مورد علاقم!
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی. وضعیت جالبیه... از همه بدم میاد. از همه چی بدم میاد...
حتی از خودم!
وضعیت الانم مثله اینه که...
زندگیم مثل یه سیگار میمونه که گذاشتمش بین لب هام و روشنش کردم.
با هر پکی که که به سیگاره میزنم چیزهای بیشتری میسوزه و از دست میره.
_ خب چرا همچین کاری کردی؟ چرا آتیش زدی اون به اصطلاح سیگار رو؟
+ نیکوتین! آرامش. اینکه برای چند دقیقه هم شده به چیزی فکر نکنم...
_ چیز دیگه ای وجود نداره که بتونه اون نقش رو برات ایفا کنه؟ کتاب؟ دوستات؟ نوشتن؟
+ اگه چیزی وجود داشت الان اینجا نبودم و باهات حرف نمیزدم و از این تشبیه مزخرف برای زندگیم استفاده نمیکردم...
هیچی وجود نداره که بتونه حال الانم رو خوب کنه. نه آدمی، نه کتابی، نه حتی آهنگی...
میدونی خلاء نیست. یه چیزی بیشتر از خلاء میمونه...
+ ببین اگه یه تفنگ داشتی با یه گلوله...
همون لحظه شلیک میکردی و همه چیزایی که همیشه میخواستی رو به دست میاوردی یا بیخیال میشدی؟
وضعیت الانت همینه. تفنگ با تنها گلوله ای که توشه تو دستته. ولی یه سری عوامل نزاشتن راحت شلیک کنی و اون چیزارو بدست بیاری. اول باید اون عوامل رو پیدا کنی...
_ آره فک کنم راست میگی. تو هم خوب میتونی تشبیه کنیا دکی
+ دیگه تاثیرات شماست خانوم نویسنده!
_ میشه یه کاغذ بهم بدی؟ احساس میکنم هنوز باید بنویسم. راجبه خیلی چیزا...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی. وضعیت جالبیه... از همه بدم میاد. از همه چی بدم میاد...
حتی از خودم!
وضعیت الانم مثله اینه که...
زندگیم مثل یه سیگار میمونه که گذاشتمش بین لب هام و روشنش کردم.
با هر پکی که که به سیگاره میزنم چیزهای بیشتری میسوزه و از دست میره.
_ خب چرا همچین کاری کردی؟ چرا آتیش زدی اون به اصطلاح سیگار رو؟
+ نیکوتین! آرامش. اینکه برای چند دقیقه هم شده به چیزی فکر نکنم...
_ چیز دیگه ای وجود نداره که بتونه اون نقش رو برات ایفا کنه؟ کتاب؟ دوستات؟ نوشتن؟
+ اگه چیزی وجود داشت الان اینجا نبودم و باهات حرف نمیزدم و از این تشبیه مزخرف برای زندگیم استفاده نمیکردم...
هیچی وجود نداره که بتونه حال الانم رو خوب کنه. نه آدمی، نه کتابی، نه حتی آهنگی...
میدونی خلاء نیست. یه چیزی بیشتر از خلاء میمونه...
+ ببین اگه یه تفنگ داشتی با یه گلوله...
همون لحظه شلیک میکردی و همه چیزایی که همیشه میخواستی رو به دست میاوردی یا بیخیال میشدی؟
وضعیت الانت همینه. تفنگ با تنها گلوله ای که توشه تو دستته. ولی یه سری عوامل نزاشتن راحت شلیک کنی و اون چیزارو بدست بیاری. اول باید اون عوامل رو پیدا کنی...
_ آره فک کنم راست میگی. تو هم خوب میتونی تشبیه کنیا دکی
+ دیگه تاثیرات شماست خانوم نویسنده!
_ میشه یه کاغذ بهم بدی؟ احساس میکنم هنوز باید بنویسم. راجبه خیلی چیزا...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ میدونی دکی با این جمله ی کلیشه ای که میگه " هرچه قدر بزرگتر بشی، مشکلاتت هم بزرگتر میشن" مشکل دارم.
+ خب تو چطور فکر میکنی جانم؟
_ میدونی من فکر میکنم که دنیا باید یه کم بیشتر خلاقیت به خرج بده!
+ یعنی چی؟
_ ببین دنیا از همون اولش یه نقطه ضعف ازت پیدا میکنه و تا آخر عمر به همون نقطه ضعفه گیر میده. سعی نمیکنه بگرده چیزهای جدید پیدا کنه و خلاقیت داشته باشه. مثلا میفهمه که نقطه ضعفت آدم های مهم زندگیت ان و اینکه میترسی از دستشون بدی. برای سال ها فقط روی همین متمرکز میشه. و به خودت میای و میبینی در طول سال های زندگیت، آدمای مهم زندگیت رو یکی یکی از دست دادی...
+ خب این چه ربطی به بحثمون داشت؟
_ ببین مشکلات هم اینجورین. سخت نمیشن، بلکه پیچیده تر میشن. مثل یه مسئله ریاضی. همیشه یه راه حل کلی وجود داره با هزاران مسئله متفاوت که با همون فرمول حل میشن. بعضی هاشون کوتاهن. سریع فرمول رو مینویسی و عدد هارو جای گذاری میکنی. ولی بعضی مسئله ها زیادن. میپیچوننت. راه حلشون همونه! ولی گیج میشی و شک میکنی.
+ نگاه جالبی داری.
_ ولی دکی هیچوقت نفهمیدم فرمول فراموش کردن گذشته چیه! میدونی انگار گذشته یه اقیانوسه میمونه. و وقتی میخوای بری تو اعماقش باید نفستو حبس کنی. وقتی بالاخره به سطح کم عمق میرسی و بالا میای، یادت میره چطور نفس بکشی تا خفه نشی.
+ ببین جانم. گذشته، حال و آینده رو نخ های یه دستبند فرض کن. تو برای بافتن اون دستبند به همه ی نخ ها نیاز داری وگرنه نمیتونی دستبند رو تکمیل کنی. نخ های گذشته و حال و آینده به هم متصل میشن. هر کدومشون یه رنگی دارن و متفاوتن. بافته میشن و وقتی دستبند تکمیل شد... اون کل زندگی توئه! جوری که زندگی کردی، تجربه هایی که کسب کردی و بهترین خاطراتت. همشون در نهایت کنار هم قرار میگیرن. پس نمیتونی حتی یکیشون رو حذف کنی. چون این فرآیند و چرخه تکمیل ناقص میمونه. این یعنی یه زندگی ناقص!
_ دکی. توام برو نویسنده شو به نظرم. تشبیه های قبل تو سو تفاهم بود.
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
_ میدونی دکی با این جمله ی کلیشه ای که میگه " هرچه قدر بزرگتر بشی، مشکلاتت هم بزرگتر میشن" مشکل دارم.
+ خب تو چطور فکر میکنی جانم؟
_ میدونی من فکر میکنم که دنیا باید یه کم بیشتر خلاقیت به خرج بده!
+ یعنی چی؟
_ ببین دنیا از همون اولش یه نقطه ضعف ازت پیدا میکنه و تا آخر عمر به همون نقطه ضعفه گیر میده. سعی نمیکنه بگرده چیزهای جدید پیدا کنه و خلاقیت داشته باشه. مثلا میفهمه که نقطه ضعفت آدم های مهم زندگیت ان و اینکه میترسی از دستشون بدی. برای سال ها فقط روی همین متمرکز میشه. و به خودت میای و میبینی در طول سال های زندگیت، آدمای مهم زندگیت رو یکی یکی از دست دادی...
+ خب این چه ربطی به بحثمون داشت؟
_ ببین مشکلات هم اینجورین. سخت نمیشن، بلکه پیچیده تر میشن. مثل یه مسئله ریاضی. همیشه یه راه حل کلی وجود داره با هزاران مسئله متفاوت که با همون فرمول حل میشن. بعضی هاشون کوتاهن. سریع فرمول رو مینویسی و عدد هارو جای گذاری میکنی. ولی بعضی مسئله ها زیادن. میپیچوننت. راه حلشون همونه! ولی گیج میشی و شک میکنی.
+ نگاه جالبی داری.
_ ولی دکی هیچوقت نفهمیدم فرمول فراموش کردن گذشته چیه! میدونی انگار گذشته یه اقیانوسه میمونه. و وقتی میخوای بری تو اعماقش باید نفستو حبس کنی. وقتی بالاخره به سطح کم عمق میرسی و بالا میای، یادت میره چطور نفس بکشی تا خفه نشی.
+ ببین جانم. گذشته، حال و آینده رو نخ های یه دستبند فرض کن. تو برای بافتن اون دستبند به همه ی نخ ها نیاز داری وگرنه نمیتونی دستبند رو تکمیل کنی. نخ های گذشته و حال و آینده به هم متصل میشن. هر کدومشون یه رنگی دارن و متفاوتن. بافته میشن و وقتی دستبند تکمیل شد... اون کل زندگی توئه! جوری که زندگی کردی، تجربه هایی که کسب کردی و بهترین خاطراتت. همشون در نهایت کنار هم قرار میگیرن. پس نمیتونی حتی یکیشون رو حذف کنی. چون این فرآیند و چرخه تکمیل ناقص میمونه. این یعنی یه زندگی ناقص!
_ دکی. توام برو نویسنده شو به نظرم. تشبیه های قبل تو سو تفاهم بود.
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی چیزی که جدیدا داره آزارم میده خود مرگ نیست!
_ پس کجاش داره اذیتت میکنه جانم؟
+ اینکه با خودم میگم...
اگه بعد از مرگ نتونیم پیش اون کسایی که دوستشون داریم باشیم...
اگه راه بعد مرگمون متفاوت باشه چی؟ و زندگی توی اون دنیا تا ابده. و ابدیت انقدر چیز بزرگیه که از نظر فلسفه حتی هیچ تعریف درستی هم نداره.
و تو تا ابد تنها میمونی. و دیگه هیچوقت نمیتونی به کسایی که دوستشون داری برسی.
_ خب، شاید تو مسیر بعد از مرگت هم توی همین دنیا با کارهات مشخص میکنی!
+بیخیال دکی! یعنی خب به چه دردی میخوره وقتی بیشتر کارهام خالصانه و با ایمان نیست و از ترس اینه که نکنه بعدا برم یه جای بد یا عزیزهامو نبینم.
زندگی کردن توی ابدیت، اونم بدون عشق...
به غیر از دردناک بودنش مغزت منفجر میشه!
مثله اینه که ریه هات مشکل دارن و تو داری با لوله نفس میکشی. بعد یه روز میان و لوله هارو ازت جدا میکنن و میگن خیله خب! وقتشه خودت نفس بکشی. ولی نمیتونی...
_ خب این چیزی که تو میگی بحث خیلی پیچیده ایه. و حقیقتش تاحالا بهش فکر نکرده بودم. ولی فعلا بیا از یه استقراء تمثیلی استفاده کنیم که حداقل یه بخشی از افکار و نگرانی هات برطرف بشه.
توی این دنیا با آدم های زیادی در ارتباطی. بعضی وقتا ارتباط به دلیل های متفاوتی با افرادی که دوستشون داری قطع یا کمرنگ میشه و مشکلات میلیون ها کیلومتر فاصله بینتون میندازن. بعد با خودت میگی" امکان نداره دوباره فلانی رو ببینم یا دوباره باهم باشیم."
ولی با وجود تمام این ها یه راهی برای ارتباط دوباره پیدا شده. و بعضی اوقات هم زمان کلید طلایی بوده. شاید ده سال بعد تو اون آدمی که ازش جدا افتادی رو ببینی، ولی در نهایت میبینی. متوجهی؟ یا حتی شده خود اون آدم ها بیان سراغت...
+ از حرفات اینو برداشت میکنم که میگی خودم باید براش یه راه حل پیدا کنم. ولی فکر نکنم اون موقع توانایی و زور زیادی برای اینکار داشته باشم.
_ ولی گروه روحی هست! با کسایی که دوستشون داری تو یه گروه روحی قرار میگیری.
+این فقط یه فرضیست! و استقراء تمثیلی هم حکم ضعیفی داره و نتیجه ای که ازش میگیریم قوی نیست. یادت رفته؟
دکی شاید همه اینا بخاطر اینه که آدمای زیادی رو از دست دادم و دیگه نمیخوام بقیشون هم بعد از مرگ از دست بدم...
یا نتونم اونایی که رفتن رو بعد از مرگ ببینم. خیلی بی انصافیه
متوجهی؟
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی چیزی که جدیدا داره آزارم میده خود مرگ نیست!
_ پس کجاش داره اذیتت میکنه جانم؟
+ اینکه با خودم میگم...
اگه بعد از مرگ نتونیم پیش اون کسایی که دوستشون داریم باشیم...
اگه راه بعد مرگمون متفاوت باشه چی؟ و زندگی توی اون دنیا تا ابده. و ابدیت انقدر چیز بزرگیه که از نظر فلسفه حتی هیچ تعریف درستی هم نداره.
و تو تا ابد تنها میمونی. و دیگه هیچوقت نمیتونی به کسایی که دوستشون داری برسی.
_ خب، شاید تو مسیر بعد از مرگت هم توی همین دنیا با کارهات مشخص میکنی!
+بیخیال دکی! یعنی خب به چه دردی میخوره وقتی بیشتر کارهام خالصانه و با ایمان نیست و از ترس اینه که نکنه بعدا برم یه جای بد یا عزیزهامو نبینم.
زندگی کردن توی ابدیت، اونم بدون عشق...
به غیر از دردناک بودنش مغزت منفجر میشه!
مثله اینه که ریه هات مشکل دارن و تو داری با لوله نفس میکشی. بعد یه روز میان و لوله هارو ازت جدا میکنن و میگن خیله خب! وقتشه خودت نفس بکشی. ولی نمیتونی...
_ خب این چیزی که تو میگی بحث خیلی پیچیده ایه. و حقیقتش تاحالا بهش فکر نکرده بودم. ولی فعلا بیا از یه استقراء تمثیلی استفاده کنیم که حداقل یه بخشی از افکار و نگرانی هات برطرف بشه.
توی این دنیا با آدم های زیادی در ارتباطی. بعضی وقتا ارتباط به دلیل های متفاوتی با افرادی که دوستشون داری قطع یا کمرنگ میشه و مشکلات میلیون ها کیلومتر فاصله بینتون میندازن. بعد با خودت میگی" امکان نداره دوباره فلانی رو ببینم یا دوباره باهم باشیم."
ولی با وجود تمام این ها یه راهی برای ارتباط دوباره پیدا شده. و بعضی اوقات هم زمان کلید طلایی بوده. شاید ده سال بعد تو اون آدمی که ازش جدا افتادی رو ببینی، ولی در نهایت میبینی. متوجهی؟ یا حتی شده خود اون آدم ها بیان سراغت...
+ از حرفات اینو برداشت میکنم که میگی خودم باید براش یه راه حل پیدا کنم. ولی فکر نکنم اون موقع توانایی و زور زیادی برای اینکار داشته باشم.
_ ولی گروه روحی هست! با کسایی که دوستشون داری تو یه گروه روحی قرار میگیری.
+این فقط یه فرضیست! و استقراء تمثیلی هم حکم ضعیفی داره و نتیجه ای که ازش میگیریم قوی نیست. یادت رفته؟
دکی شاید همه اینا بخاطر اینه که آدمای زیادی رو از دست دادم و دیگه نمیخوام بقیشون هم بعد از مرگ از دست بدم...
یا نتونم اونایی که رفتن رو بعد از مرگ ببینم. خیلی بی انصافیه
متوجهی؟
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
توی پلی لیست آهنگات دنبال آهنگی میگردی که به حال و هوات بخوره. و تو همزمان سرشار از احساسات خیلی مختلفی هستی که توی هیچ آهنگی نیست.
توی لیست کانتکت هات دنبال اسم یکی میگردی که بتونی بهش بگی چه احساسی داری، ولی همچین آدمی نیست.
توی روزایی که داری میگذرونی ،دنبال کسی میگردی که دیگه نیست.
انگار قراره تا ابد دنبال چیزهایی باشی که وجود ندارن...
دنبال کسایی باشی که دیگه نیستن...
#پرپر_بیکر
@ultratale
توی پلی لیست آهنگات دنبال آهنگی میگردی که به حال و هوات بخوره. و تو همزمان سرشار از احساسات خیلی مختلفی هستی که توی هیچ آهنگی نیست.
توی لیست کانتکت هات دنبال اسم یکی میگردی که بتونی بهش بگی چه احساسی داری، ولی همچین آدمی نیست.
توی روزایی که داری میگذرونی ،دنبال کسی میگردی که دیگه نیست.
انگار قراره تا ابد دنبال چیزهایی باشی که وجود ندارن...
دنبال کسایی باشی که دیگه نیستن...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
پلک هات خیلی سنگینن و خوابت میاد.
اما افکارت مثله یه چوب کبریت نامرئی لای چشماتو باز نگه داشته...
#پرپر_بیکر
@ultratale
پلک هات خیلی سنگینن و خوابت میاد.
اما افکارت مثله یه چوب کبریت نامرئی لای چشماتو باز نگه داشته...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ لطفا فقط هر احساسی که داری رو توضیح بده.
_ فقط؟ دکی توضیح دادن احساساتت از همه چی سخت تره.
+ حق با توئه. ولی تو با هیچکس حرف نمیزنی. حداقل این چیزا رو باید به یه نفرمثل منم شده بگی.
_ خیله خب...
احساس میکنم تمام چیزهای خوبی که برام باقی مونده بودن، به به نخ بند بودن و الان اون نخه پاره شده. تقصیر من نبود که اون نخه پاره شده. حتی وقتی خواستم همه چی رو درست کنم، باز دست من نبود. ولی با همه اینا من تلاشمو کردم. و در نهایت دوباره اینجا نشستم و از همه دنیا بدم میاد. میدونی بدترین چیز چیه؟ اینکه سخت تلاش کنی و تمام جون کندن هات بی فاییده باشن. وضعیت عجیبیه. دیگه حرفای بقیه رو نمیفهمم. بقیه هم حرفای منو نمیفهمن. حس میکنم یه کتاب باستانی خاک خوردم که به یه زبون منقرض شدست و دیگه اهمیتی نداره توش چی نوشته شده. دیگه هیچکس به حرفام اهمیتی نمیده. پس نمیخوام با کسی حرف بزنم. همه میگن بزرگ شو! اینجا دنیای کتابات نیست! اینجا واقعیته. خب لعنت به واقعیتی که قراره اینجوری باشه. واقعیتی که توش هرروز بدتر از روزای قبله. منظورم اینه که باید دنیا یه انتراک و فاصله ای بین بدبختیامون بندازه. نَفَسِمون گرفت. یهو همه ناراحتی ها و بدبختیا رو باهم میفرسته...
+ این همه چیز بود و نمیخواستی هیچکدومشونو بگی؟
_ ببین دکی همین که گفتمشون بسه. سعی نکن باهام حرف بزنی. الان هیچی نمیتونه درست کنه این وضعیت رو. حس میکنم حتیاگه بمیرم هم هیچی درست نمیشه! احساس یه گوشی درب و داغونو دارم که شارژش خراب شده و هی باتری خالی میکنه و باید بزنیش به شارژ.
+ چرا به لحظات خوبی فکر نمیکنی که داشتی؟ مواقعی که مثل الانت بودی و تونستی ازش خارج بشی...
بد نیست یه دور مرورشون کنی.
_ وقتی بچه بودم. با خیال راحت نقاشی میکشیدم و مامان بزرگم بهم لبخند میزد.
وقتی برای اولین بار عاشق شدم. اون احساسات پاک و خالصانه که داشتم.
تمام اون نصفه شبایی که با دوستم سوار موتور میشدم و توی کوچه های خلوت باد به صورتم میخورد.
+ ادامه بده. نمیخوای خاطرات بهتری داشته باشی؟ کلی چیزای جدید که امتحانشون کنی...
_ دکی. احساس میکنم این اتفاقات ماله میلیون ها سال پیشه. احساس میکنم... یه جورایی گیر افتادم.
دلم برای مامان بزرگم تنگ شده.
برای دوستام.
برای عشق بچگی هام.
ولی همشون ماله میلیون ها سال پیشن...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#اگه_نخونی_مردی
+ لطفا فقط هر احساسی که داری رو توضیح بده.
_ فقط؟ دکی توضیح دادن احساساتت از همه چی سخت تره.
+ حق با توئه. ولی تو با هیچکس حرف نمیزنی. حداقل این چیزا رو باید به یه نفرمثل منم شده بگی.
_ خیله خب...
احساس میکنم تمام چیزهای خوبی که برام باقی مونده بودن، به به نخ بند بودن و الان اون نخه پاره شده. تقصیر من نبود که اون نخه پاره شده. حتی وقتی خواستم همه چی رو درست کنم، باز دست من نبود. ولی با همه اینا من تلاشمو کردم. و در نهایت دوباره اینجا نشستم و از همه دنیا بدم میاد. میدونی بدترین چیز چیه؟ اینکه سخت تلاش کنی و تمام جون کندن هات بی فاییده باشن. وضعیت عجیبیه. دیگه حرفای بقیه رو نمیفهمم. بقیه هم حرفای منو نمیفهمن. حس میکنم یه کتاب باستانی خاک خوردم که به یه زبون منقرض شدست و دیگه اهمیتی نداره توش چی نوشته شده. دیگه هیچکس به حرفام اهمیتی نمیده. پس نمیخوام با کسی حرف بزنم. همه میگن بزرگ شو! اینجا دنیای کتابات نیست! اینجا واقعیته. خب لعنت به واقعیتی که قراره اینجوری باشه. واقعیتی که توش هرروز بدتر از روزای قبله. منظورم اینه که باید دنیا یه انتراک و فاصله ای بین بدبختیامون بندازه. نَفَسِمون گرفت. یهو همه ناراحتی ها و بدبختیا رو باهم میفرسته...
+ این همه چیز بود و نمیخواستی هیچکدومشونو بگی؟
_ ببین دکی همین که گفتمشون بسه. سعی نکن باهام حرف بزنی. الان هیچی نمیتونه درست کنه این وضعیت رو. حس میکنم حتیاگه بمیرم هم هیچی درست نمیشه! احساس یه گوشی درب و داغونو دارم که شارژش خراب شده و هی باتری خالی میکنه و باید بزنیش به شارژ.
+ چرا به لحظات خوبی فکر نمیکنی که داشتی؟ مواقعی که مثل الانت بودی و تونستی ازش خارج بشی...
بد نیست یه دور مرورشون کنی.
_ وقتی بچه بودم. با خیال راحت نقاشی میکشیدم و مامان بزرگم بهم لبخند میزد.
وقتی برای اولین بار عاشق شدم. اون احساسات پاک و خالصانه که داشتم.
تمام اون نصفه شبایی که با دوستم سوار موتور میشدم و توی کوچه های خلوت باد به صورتم میخورد.
+ ادامه بده. نمیخوای خاطرات بهتری داشته باشی؟ کلی چیزای جدید که امتحانشون کنی...
_ دکی. احساس میکنم این اتفاقات ماله میلیون ها سال پیشه. احساس میکنم... یه جورایی گیر افتادم.
دلم برای مامان بزرگم تنگ شده.
برای دوستام.
برای عشق بچگی هام.
ولی همشون ماله میلیون ها سال پیشن...
#پرپر_بیکر
@ultratale
Forwarded from Olive🫒
#با_روانشناسم
_ یه سوالی ک همیشه برام پیش اومده دکی اینه ک...
چرا وقتی چیزی یا کسیو میخای، بهش نمیرسی و وقتی اون چیز یا شخصو فراموش کردی یهو وارد زندگیت میشه؟
درست زمانی ک فراموش شده و از سرت افتاده!
+ شاید بخاطر اینه ک ببینیم اونی ک میخاستیم همچین خاص و ویژه هم که فکرشو میکردیم نبوده.
اینجور مواقع ادم مثل عاشقا میشه. وقتی یه چیزیو میخاد چشماش کور میشه. دیگه نمیتونه معایب اون چیزرو ببینه. شاید باید این پروسه اتفاق بیوفته تا مراقب خواسته هامون باشیم.
#پرپر_بیکر
_ یه سوالی ک همیشه برام پیش اومده دکی اینه ک...
چرا وقتی چیزی یا کسیو میخای، بهش نمیرسی و وقتی اون چیز یا شخصو فراموش کردی یهو وارد زندگیت میشه؟
درست زمانی ک فراموش شده و از سرت افتاده!
+ شاید بخاطر اینه ک ببینیم اونی ک میخاستیم همچین خاص و ویژه هم که فکرشو میکردیم نبوده.
اینجور مواقع ادم مثل عاشقا میشه. وقتی یه چیزیو میخاد چشماش کور میشه. دیگه نمیتونه معایب اون چیزرو ببینه. شاید باید این پروسه اتفاق بیوفته تا مراقب خواسته هامون باشیم.
#پرپر_بیکر
Forwarded from Olive🫒
امروز پستچی زنگ خونمون رو زد
یه بسته اورده بود.
یه بسته از طرف تو
وقتی بازش کردم دیدم تمام چیزایی که تو این سال ها بهت داده بودم رو پس فرستادی
مامانم عصبانی شده بود. میگف چقدر کینه ای. مگه چیکارت کردم که اینجوری کردی.
یکم گذشت. دستمو بردم تو جعبه، تک تک وسایلارو بیرون اوردم. ولی یه چیزی نبود.
نه نامه ای از طرفت بود نه توضیحی.
ولی مهم ترین چیز نبود. اون رو پس نفرستادی. هی تو جعبه دست کردم، تا شاید قلبمو پیدا کنم. ولی خبری از قلبم نبود.
یهو ترکیدم. گفتم" مامان نیست! نیستش!"
مامانم گفت چی نیست؟چیو نزاشته؟
قلبم! مامان پس نفرستادش.
مامانم با بغض یه دستی به جای خالیش تو قفسه سینم کشید. جای خالیش خاک خورده.
راست میگه مامانم. مگه چیکارت کردم؟
#پرپر_بیکر
یه بسته اورده بود.
یه بسته از طرف تو
وقتی بازش کردم دیدم تمام چیزایی که تو این سال ها بهت داده بودم رو پس فرستادی
مامانم عصبانی شده بود. میگف چقدر کینه ای. مگه چیکارت کردم که اینجوری کردی.
یکم گذشت. دستمو بردم تو جعبه، تک تک وسایلارو بیرون اوردم. ولی یه چیزی نبود.
نه نامه ای از طرفت بود نه توضیحی.
ولی مهم ترین چیز نبود. اون رو پس نفرستادی. هی تو جعبه دست کردم، تا شاید قلبمو پیدا کنم. ولی خبری از قلبم نبود.
یهو ترکیدم. گفتم" مامان نیست! نیستش!"
مامانم گفت چی نیست؟چیو نزاشته؟
قلبم! مامان پس نفرستادش.
مامانم با بغض یه دستی به جای خالیش تو قفسه سینم کشید. جای خالیش خاک خورده.
راست میگه مامانم. مگه چیکارت کردم؟
#پرپر_بیکر
تو همه کتاب های درسی زدن انسان دو نیاز داره
نیاز مادی مثل اب و غذا و...
نیاز معنوی مثل امنیت و ارامش و...
بعضی وقتا با اینکه همش هست
ولی باز حس میکنی یه چیزی غلطه. یه چیزی هنوز کمه که تو نداریش. و حتا نمیدونی چیه.
#پرپر_بیکر
نیاز مادی مثل اب و غذا و...
نیاز معنوی مثل امنیت و ارامش و...
بعضی وقتا با اینکه همش هست
ولی باز حس میکنی یه چیزی غلطه. یه چیزی هنوز کمه که تو نداریش. و حتا نمیدونی چیه.
#پرپر_بیکر
#با_روانشناسم
_ میدونی دکتر فکر میکنم بزرگترین ظلم و خیانتی که اینروزا میشه...
اینه که بچه دار شی.
+ چرا؟
_ میدونی بعضی وقتا حس میکنم هیچوقت هیچ حق انتخابی نداشتیم. حتا ادم و حوام نداشتن. یهو چش وا میکنی و میبینی ب وجود اومدی. ی نفر همیشه ب اسم مامان بابا یا راهنما هست که
به جات تصمیم میگیرن
برات اسم میزارن
به جات برات انتخاب میکنن
ظاهرا خیر و صلاحتو میخان اما حتی سعی نمیکنن بفهمنت. هیشکی ازت نپرسیده میخای زندگی کنی. هیشکی نتونسته قیافه، کشور و خانوادشو حتا انتخاب کنه.
+پس اون قضیه قالوا بلی چی؟
_ از نظر فلسفه رد شدست...
میدونی اینجوریه ک دوتا زوج جوون وقتی تو تب و تاب عشقن و هیچی نمیفهمن میگن اوع بیا بچه دار بشیم! فکر عالیه! بیا یه نفر دیگم مثل خودمون بدبخت کنیم! کاری کنیم از نفس کشیدنش هم زجر بکشه. بی پولی بکشه. اگه میخاد ب چیزی برسه، انقدر باید براش دست و پا بزنه و جون بکنه تا بهش برسه. تازه اگه برسه!
+ ولی اگه تولید مثل نباشه نسلمون منقرض میشه... در اینده هیچ ادم نامدار و مهمی نداریم
_ بزار نباشه. بزار نباشیم. خیلی وقته باید منقرض میشدیم. خیلی وقت پیش باید اتفاق می افتاد. شاید ی نسلی بعدمون بیاد که حق انتخاب داشته باشه. حتا برای زندگیش!
#پرپر_بیکر
_ میدونی دکتر فکر میکنم بزرگترین ظلم و خیانتی که اینروزا میشه...
اینه که بچه دار شی.
+ چرا؟
_ میدونی بعضی وقتا حس میکنم هیچوقت هیچ حق انتخابی نداشتیم. حتا ادم و حوام نداشتن. یهو چش وا میکنی و میبینی ب وجود اومدی. ی نفر همیشه ب اسم مامان بابا یا راهنما هست که
به جات تصمیم میگیرن
برات اسم میزارن
به جات برات انتخاب میکنن
ظاهرا خیر و صلاحتو میخان اما حتی سعی نمیکنن بفهمنت. هیشکی ازت نپرسیده میخای زندگی کنی. هیشکی نتونسته قیافه، کشور و خانوادشو حتا انتخاب کنه.
+پس اون قضیه قالوا بلی چی؟
_ از نظر فلسفه رد شدست...
میدونی اینجوریه ک دوتا زوج جوون وقتی تو تب و تاب عشقن و هیچی نمیفهمن میگن اوع بیا بچه دار بشیم! فکر عالیه! بیا یه نفر دیگم مثل خودمون بدبخت کنیم! کاری کنیم از نفس کشیدنش هم زجر بکشه. بی پولی بکشه. اگه میخاد ب چیزی برسه، انقدر باید براش دست و پا بزنه و جون بکنه تا بهش برسه. تازه اگه برسه!
+ ولی اگه تولید مثل نباشه نسلمون منقرض میشه... در اینده هیچ ادم نامدار و مهمی نداریم
_ بزار نباشه. بزار نباشیم. خیلی وقته باید منقرض میشدیم. خیلی وقت پیش باید اتفاق می افتاد. شاید ی نسلی بعدمون بیاد که حق انتخاب داشته باشه. حتا برای زندگیش!
#پرپر_بیکر