آنتیگونه‌
256 subscribers
755 photos
19 videos
30 files
312 links
این ز جان خستگان پاره‌ی تن منند.
https://t.me/HonestaBot?start=OTYyODAxMTM
Download Telegram
#افکار_یک_جنگجوی_عشق
#اگه_نخونی_مردی
💙 💙 💙 💙 💙 💙
به روان شناسم گفتم:(( آدما همیشه وارد زندگیت میشن، بعد بهت نزدیک و نزدیک تر میشن. و بالاخره یه روزی میان بهت خنجر میزنن و میگن" اوه ببخشید! واقعا منظوری نداشتم!" خب آره رفیق منظوری نداشتی که انقدر بد بهم صدمه زدی!))
رو کرد بهم گفت:(( تصور کن دست من یه سنگه! و این سنگه تویی! حالا موج های خروشان به سنگه نزدیک میشن، اون چیزیش نمیشه! پس سنگ باش!))
اون لحظه فکر میکردم چقدر حرفش درسته. اما حالا به این نتیجه رسیدم که شایدم برای اولین بار حق با من باشه!
یه سنگ جون نداره، هیچی حس نمیکنه، انعطاف نداره، نمیبینه و حتی نمیشنوه.
من نمیخوام یه سنگ باشم! میخوام یه جنگجو باشم! یه جنگجو که زندست. احساس میکنه. ناراحت میشه، میخنده، گریه میکنه و هیجان زده میشه. همیشه به فکر تغذیه روح و روان و جسمشه. میخوام انعطاف پذیر باشم تا در برابر مشکلاتم مثله یه سنگ خرد نشم و نشکنم. بلکه خم شم و بعدم به حالت اولیم برگردم. آسیب ها همیشه و در هر شرایطی هستن. و وقتی صدمه میبینم میتونم خودم رو با نیروی عشق ترمیم کنم. چون عشق همه چیزه! همه چیز! و من یه سنگ رو الگوم قرار نمیدم! خدا رو الگوم قرار میدم. عاشقی که حتی نمیزاره اسم معشوقش رو کسی بفهمه. عشق رو به ما هدیه داده. پس من یه جنگجوی معمولی نیستم. یه جنگجوی عشقم! با عشق زاده شدم، با عشق زندگی میکنم و با عشق خواهم مرد. و زندگی بدون عشق بدترین زندان ممکنه.
بعضیا میگن تنها راه برای اینکه جلوی از دست دادن رو بگیریم اینه که از دوست داشتن اجتناب کنیم، و در این صورت چه دنیای غم انگیزی میشه...
#پرپر_بیکر
#افکار_یک_جنگجوی_عشق
#اگه_نخونی_مردی
💙
یه بار یه جایی شنیدم که یه چنگ مرموزی وجود داشته ,حضرت داوود اون رو مینواخته و معشوقش خدا رو خوشحال میکرده!
اما تو واقعا چقدر به موسیقی اهمیت میدی!؟
آهنگ اینجوری پیش میره:
کلید چهارم
کلید پنجم
کلید مینور فرود میاد( تشبیهی از هبوط آدم و حوا به زمین)
و کلید ماژور اوج میگیره( تشبیهی از به صلیب کشیدن عیسی مسیح و اوج گرفتنش به آسمون)
و پادشاه پریشان داوود، آواز سپاس خدا رو میخونه.
خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت
عزیزم، ایمانت به عشق قوی بود اما یه مدرک میخواستی. و خدا مثل گیدِئون، همون مرد صالح، موقع مشکل بهت وحی کرد و از عشق گفت. پس عشق ما مثل وحی گیدِئون، خدایی شد.
خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت.
و عزیزم، تو مجبور شدی ترکم کنی. و بهم گفتی منتظرت بمونم. و وقتی دلتنگت میشم تازه میفهمم مثل هِفتیسونه هستم. همون معشوق اسکندر مقدونی! که انقدر منتظر شد و صبر کرد که در راه عشق شهید شد. و حالا مثل اون منتظر اومدن سختی ها هستم. و بقیه میگن باید شکرگزار باشم.
خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت.
عزیزم، من قبلا هم توی این جور شرایط بودم. و هرروز بدون تو روی این زمین قدم میزنم. میدونی قبل از اینکه تورو بشناسم تنها بودم. و من هرشب با ستارت توی آسمون حرف میزنم. و به این فکر میکنم که عشق شبیه یه رژه ی پیروزی با مردم خوشحال نیست.
بعد درگیر مارپیچ ذهنی افکارم میشم. ولی نگران نباش حالم خوبه! هنوز نفس میکشم. و توی هر دم و بازدم ،کاری که میکنم شکرگزاریه.
میدونم که یه روز برمیگردی! رو میکنم بهت و میگم"سلام! به خونه خوش اومدی!"
پروردگارا! عجایبت بی پایان هستند
و رازِ عشق، شکرگزاری است!
خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
#اگه_نخونی_مردی
همه احساسات رو میشه یه جوری نشون داد!
خوشحالی رو با لبخند،
ناراحتی رو با گریه،
عصبانیت و تعجب و ترس و... هم میشه بروز و نشون داد.
و با بروز دادن احساساتت به اطرافیانت میفهمونی چته.
ولی صحبت سر دلتنگیه!
دلتنگی رو چجوری میشه نشون داد؟
چجوری میشه به بقیه فهموند که دلت واسه کسی تنگ شده؟
چه احساس عجیبیه این دلتنگی :)
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
#اگه_نخونی_مردی
وقتی ۵ سالم بود رفتیم مکه...
نشسته بودم و داشتم خونه خدارو نگاه میکردم، مردم مختلف رو، پرنده ها و حتی ملخ هارو...
بابام رو کرد بهم و گفت: دعا کن
منم چشامو بستم و گفتم: دعا میکنم هیچوقت فراموش نکنم! هیچی رو!
اون موقع بابام خیلی دعوام کرد. گفت باید چیزای بهتری از خدا بخوام.

الان۱۶ سالمه. و من هیچوقت فراموش نکردم. هیچ چیزی رو فراموش نکردم. حتی کوچیک ترین جزئیات زندگیم رو.
یادمه بهم گفتی فراموشت کنم. گفتم نمیشه. شاید باید بهت میگفتم چرا نمیتونم. شاید از اول تقصیر خودم بود :)
#پرپر_بیکر
@ultratale
#افکار
#پارت_یک
#اگه_نخونی_مردی
#پرپر_بیکر
دارم حاضر میشم تا یه آخر هفته دیگه هم با دوستم بریم بیرون.
صورتمو با آب داغ میشورم و بعد از خشک کردنش وایمیستم جلوی آینه و شروع میکنم به کرم مالی کردن صورتم. با کرم پودر جاهای جوش صورتمو محو میکنم، بعدش میوفتم به جون وسط ابروهای پیوستم و تامیتونم پن کک میزنم تا بلکه کمتر به نظر برسن. ریمل و بعدشم مداد چشم...
یه لحظه خودمو نگاه میکنم و از خودم میپرسم" داری چیکار میکنی رفیق؟" و بلافاصله جواب میدم" هیچ اشکالی نداره که یکم از نقص های صورتتو بپوشونی و به یه ورژن بهتر از خودت تبدیل بشی!"
و نکته اصلی اینجاست!
میگن که تو با آرایش به ورژن بهتری از خودت تبدیل میشی.
میگن که خیلی زشته صورت یه دختر مو داشته باشه
اگر ابروهاتو برداری تازه خوشگل میشی
باید حتما وزن و قد خاص و مورد نظر رو داشته باشی تا ایده عال به نظر برسی
باید عشقی رو قبول کنی که ما میگیم و فقط توی چند تا چیز خلاصش کردیم
نباید غرق کتاب و تخیلات بشی و واقعیت ها مهم ترن
تو فقط با نمره های امتحانای مدرسه سنجیده میشی
باید این کار رو کنی چون ما میگیم و درسته. به صلاحته و دوست داریم
اوه نه! اون کار یه گناه خیلی بزرگه! و کلی خدارو ناراحت میکنی
تو موقعی سزاوار دریافت پاداش از پدر و مادرتی که نمره هات خوب باشن، کارایی که میگن رو مو به مو انجام بدی و...
و تو مجبوری که هرچی بقیه میگن انجام بدی!
و وقتی انجامشون ندی تبدیل میشی به:
همون دختر قدکوتاه ابروپیوندی که صورتش پر از نقصه
همونی که پوستش پر از ترکه بخاطر چاق و لاغر شدن
همون دانش آموز ضعیف مدرسه
همون دختر بد مامان و بابات که ناسپاسه
همونی که...
همونی که عجیب غریب و یاغیه!
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_خب امروز چطورا بود؟
+ راستش سر کلاس دوستم بهم یه برگه داد...
توش یه متن خیلی قشنگ نوشته بود
وقتی خوندمش رو کردم بهش. بهم لبخند زد و گفت درباره تو نوشتم!
_همراهت داریش برام بخونی؟
+خیلی خاص بود. موهاش سیاه بود، ابروهاش سیاه بود. اما چشماش...
چشماش قهوه ای بود. عینک گرد میزد و همیشه میخندید. #افکار خطرناکی داشت و عاشق دیالوگ بود. یه روز یه از خدا بی خبری اومد و قلبشو قرض گرفت. میخواست دوستش داشته باشه. اما اون قلب خیلی بزرگ تر از روحش بود. پس قلب رو شکوند. اون نشکست. دستشو گذاشت رو زانوهاش و بلند شد وایساد. محکم تر و قوی تر...
_ چقدر جالب توصیفت کرده. و چقدر خوبه که بقیه همچین نظری راجبت دارن.
+ میدونی واقعا امیدوار شدم. و بخاطر چیزی که هستم واقعا خوشحالم! بعضی وقتا این آدمای دور و اطرافمون هستن که به ما دلیلای کوچیک برای ادامه دادن میدن...
دلیلای کوچیکی که شاید تو چشم نیاد ولی هیچوقت فراموششون نمیکنیم...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ خب الان رسما ۱۷ سالت شده‌. میدونم خیلی ها بهت تبریک گفتن. ولی بهترین تبریک رو کی بهت گفت؟
+ خیلی ها تبریک گفتن و خیلی هاشون لبخند روی لبم آورد و اشکمو درآورد. تبریک خاطره ای، احساسی، عاشقانه حتی یه جورایی و...
ولی یدونش خیلی برام جالب بود.
_ خب از کی بود؟ چی گفت؟
+ از یه دوست بود
گفت میدونم که دلت میخواد بری یه جای غریب و به نوعی از همه چی آزاد باشی.
میدونم عاشق پرسه زدن تنهایی توی کوچه هایی. میدونم که احساس میکنی
گیر یه مشت آدم متعصب افتادی که عقایدشونو چشم و گوش بسته قبول کردن
میدونم که از آدمایی که عشق رو توی چهارچوب قرار میدن و محدودش میکنن متنفری
میدونم خیلی حس بدی داری وقتی بقیه بهت میگن عجیب غریب یا خاص
اما این یه واقعیته! تو واقعا فرق داری
تو توی دنیا و واقعیت های خودت زندگی میکنی و هیچوقت برات مهم نبود بقیه چی میگن!
و میدونم همه فکر میکنن این چیزایی که دنبالشونی غیر ممکنه و هیچکس تاحالا اینجوری زندگی نکرده.‌..
ولی اونا یه چیزی رو هیچوقت نفهمیدن! اینکه اگر با هزاران هزار دست بکشنت پایین، یا دورت رو دیوارهای بلند بکشن که تا آسمون هفتم بره، تو باز یه راهی برای آزاد شدن و آزاد بودن پیدا میکنی. تو همونی که هیچوقت تسلیم شدن توی خونش نبوده. امید دارم که روزای خوبت میرسن. چون لیاقتشو داری که روزای خوب داشته باشی و اونجوری که میخوای زندگی کنی. تولدت مبارک
_ رسما شوکه شدم! عجب چیزی بود!
+ آره! ظاهرا نویسندگی من روی بقیه هم تاثیر گذاشته...
_ و چقدر از آدم های تاثیر گذار خوشم میاد...🙃
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ خب اگه یه روزی سر دو راهی قرار بگیری به حرف کدوم گوش میگی؟
عقل یا اونی که تو سینته؟!
+ میدونی عقل محافظه کاره! همش بهت یادآوری میکنه که" اوکی رفیق! هرکاری میکنی مواظب خودت باش! لازم نیست انقدر تند بری. آروم آروم..."
در حالی که قلبت اینجوری نیست. قلب میگه" خودتو رها کن و برو! انقدر نترس و تردید نداشته باش. و یادت باشه مهم نیست چی بشه چون زندگی یعنی تغییر کردن! و نزار ترس کورت کنه!"
_ خب، ولی جواب سوالمو ندادی. کدوم رو انتخاب میکنی؟
+ میدونی عقل و قلب متفاوت اند. عقل به آین آسونیا نابود نمیشه. ولی قلب با عشق و احساسات خودشو از پا میندازه...
ولی من باز قلب رو انتخاب میکنم! عشق رو انتخاب میکنم و ازش کمک میگیرم.
_ چرا؟ مطمئنی درست و عاقلانست!؟
+ میدونی قانون چهلم شمس تبریزی چی میگه؟
_ نه. چی میگه؟
+ عمری که بدون گوش دادن به حرف قلبت و عشق سپری شده باشه، بیهوده گذشته. نباید بپرسیم چجوری میشه به حرف قلب گوش داد و اینکه چه عشقی رو انتخاب کنیم!
از هردوراهی، دوراهی تازه ای زاده میشه. در حالی که قلبت و عشق و احساساتی که درونشه نیاز به هیچ تعریف و توصیفی نداره و به خودی خودش یه دنیاست! یا به حرفش گوش میدی، یا یه روزی حسرتشو میخوری...
_ باید اعتراف کنم انتخاب شجاعانه ای میکنی جانم. هر کسی همچین چیزی رو قبول نداره و شاید حتی به نظر خیلی ها غیر منطقی بیاد.
+ پس منم بهشون میگم که اگه منطق میخوان ، بدونن که شمس خودش یه استاد فلسفه و عرفان بوده...🙃
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ خب! بهترین دوستات کیان؟
+ میدونم شاید یکم منزوی به نظر برسه ولی... کتابام!
_ یا خدا، دوباره حرف کتاب شد! حالا برای چی؟
+ خلاصش میکنم...
اونا درکم میکنن
هیچوقت پشت سرم حرف نمیزنن
به درد و دل هام گوش میدن
همیشه میتونم همه جا با خودم ببرمشون
وراج نیستن
باعث میشن خیلی چیزا رو تجربه کنم
رفیق نیمه راه نیستن و مثل بعضیا بخاطر دوستی با یکی دیگه ولم نمیکنن
بازم بگم؟
_خب با این توصیفات منم دلم میخواد بهترین دوستام کتابا باشن!
+ نکته جالبش اینجاست که اونا واقعا زنده هستن، ولی بقیه نمیتونن بفهمن.
به قول شمس تبریزی آدما اسم هرچیزی رو که نمیتونن باور کنن، خواب و خیال میزارن...
_ خیلی شمس تبریزی رو دوست داری نه؟
+ چطور میتونم کسی که مولانا رو شاعر کرد و عشق رو یادش داد دوست نداشته باشم؟
_ میدونستی دلیلات خیلی قانع کنندست؟!
+ معلومه، چون منطق میخونم🙃
_ چی بگم والا، تو فقط منطق بخون!
#پرپر_بیکر
@ultratale
Forwarded from Olive🫒
#افکار
#اگه_نخونی_مردی
از بچگی وقتی شروع به یاد گرفتن میکردیم چیزای زیادی یادمون میدادن. دوست داشتن هم یکی از چیزایی بود که به مرور یاد گرفتیم و درک کردیم. دوست داشتن رنگ ها، عروسکامون، لوازم نقاشی و...
همیشه ازمون میپرسیدن" مامانی رو دوست داری یا بابایی رو؟"
ولی هیچوقت کسی نمیپرسید" ببینم بچه جون خودت چی؟ خودتم دوس داری؟"
هیچوقت کسی یادمون نداد که از بین این همه چیزایی که دوس داریم و هست، خودمون هم دوست داشته باشیم! و خودمون در درجه اول مهمیم نه بقیه چیزا!
هیچوقت کسی توی مدرسه اینو بهمون یاد ندادن! حدس بزنین چرا؟ اوه چون نمره ریاضی تو خیلی مهم تره! تو فقط نمره ریاضیت خوب بشه. اصلا مهم نیس درونت چی میگذره و چه حسی نسبت به خودت داری! یا اینکه اگه تو خونه کمک کنی و درساتم خوب بخونی میشی دختر خوب! اما ممکنه اون دختر خوب حتی خودشو درست نشناسه. چه برسه به اینکه خودشو دوست داشته باشه. و وقتی این بچه ها به نوجوونی میرسن داغون میشن! افسرده و ناامید. بعضیا فقط برای اینکه حس کنن زنده ان به خودشون آسیب میزنن و بعضی هام که دیگه برای کمک بهشون خیلی دیر میشه...
جوری میشه که نیازمند محبت بقیه میشن. نیازمند محبت دختر و پسرایی که نمیشناسنشون. و مطمئنا این نوع هم جواب نمیده. چون تو این دوره زمونه خیلی راحت قلب همو میشکنیم.
کسی رو تصور کنید که خودش رو خوب نمیشناسه و حتی خودشو دوست نداره. دلشو به عشق یکی دیگه خوش میکنه و اون فرد هم قلب و روحشو میکشنه...
آره. گریبان خیلی هامون رو گرفته میدونم.
اگه خودمون رو دوست داشته باشیم و بشناسیم هیچ کدومشون اتفاق نمی افته.
مگه نمیگن بزرگترین قدم برای خداشناسی اول خودشناسیه؟!
و امروز اینجام که بگم میدونم برامون کم گذاشتن، شایدم یه بخشیش تقصیر خودمون بوده. ولی از امروز شروع کنین. برای خودتون کم نزارین. خودتون رو بشناسید. تک تک خصوصیات و حتی احساس های خیلی پیچیدتون رو.
خودتون رو دوست داشته باشین با تمام خوبی ها و بدی ها. چون حتی همون بدی ها هم بالاخره بخشی از خود ما هستن! شاید هممون یه سری کارها کردیم یا خصوصیاتی داریم که بخاطر همونا نمیتونیم خودمون رو دوست داشته باشیم. ولی میتونیم. چون آدم نمیتونه با خودش بجنگه...
اگر خودمون رو دوست نداشته باشیم شاید دوست داشتن بقیه چیزهام بی معنی باشه...
#پرپر_بیکر
@ultratale
Forwarded from Olive🫒
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ اوه! بپا دُکی! بدو بیا اینارو از دستم بگیر!
+ یا خدا! معلوم هست چه خبره؟ بیا بدشون به من. هوووف. ببینم اینا همشون کتابن؟
_ آره کتابای خودمن...
+ تو از عجیبم عجیب تری بابا. بار آخر اونجوری پاشدی رفتی و الان هفته هاست که ناپدیدی، بعد یهو با یه کوه کتاب ظاهر میشی.
_ مشغول بودم. داشتم یه سری چیزا رو راست و ریس میکردم. این کتابام داستان داره. حقیقتش خونمون داره میترکه. همه جا پر کتابای منه. تمام کتابخونه هامون تا خرخره پره. یه سری هم از کف زمین تا سقف چیدم. هرجای خونه بری چندتا از کتابای من هست. مامانم هم کلافه شد و گفت تا زیر همشون فندک نگرفته با کتابای اضافی یه کاری کنم. منم که کتابام مثل بچه هام میمونن طاقت ندارم امانت بدم کتابخونه. تصمیم گرفتم تو چند سری به آشناها هدیه بدمشون. تو هم اینایی که آوردمو یا بزار تو کتابخونت یا بزار وقتی مردم میان پیشت و تو نوبت ان بخونن...
+ ایده خوبیه جانم. میخوای صحبتمون رو با اینکه مشغول چی بودی شروع کنیم؟
_ یه سری آدما توی گذشته بودن که داشتن جزو زمان حال هم میشدن.
_ آهان! خب؟
ببین دکی، یه سری از آدما هستن که با کارای مزخرفشون تمام پل های پشت سرشون رو خراب میکنن و موقعی هم که میخوان دوباره به زندگیت برگردن تو نمیتونی بهشون اجازه بدی. چون اون پلی که از محبت و اعتمادت ساخته بودن رو خراب کردن. بعضی از آدما هم خیلی وقت پیش توی زندگیت بودن و تبدیل به یه خاطره شدن. و میدونب خاطرات واقعا عجیبن. بعضی هاشون هم نابودت میکنن و هم التیامت میدن.
+ ولی نباید با خاطرات روزی دو بار خودتو از پا بندازی. و میدونم که میتونی تو یه دقیقه به خیلی چیزا فکر کنی
_ بعضی اوقات ذهنم انقدر پر فکر میشه که فکر میکنم ممکنه هر لحظه سرم منفجر شه. بووووم! و بدتر از خاطرات‌، دیدن روزانه همون آدماییه که پل های پشت سرشون رو خراب کردن. مجبوری هرروز ببینیشون و وانمود کنی که اوه! ما فقط دوتا غریبه ایم!
+ ولی تو الان یکی رو داری که حاضری بخاطرش هرکاری کنی و عاشقشی. مواقعی که اینجوری میشه باید یادت باشه که اون هست! و چقدر بقیه مسائل پیش پا افتاده به نظر میرسن. به قول شمس تبریزی عزیزت نباید توی مرداب گذشته گیر بیفتی جانم.
_ درست میگی دکی. میدونی بعضی وقتا که بهش فکر میکنم دیوونه میشم. یکی وجود داره که ۱۳۴۳ کیلومتر ازت دوره. ولی فاصله برات مهم نیست. چون اون همیشه پیشته. تو قلبت! و هنوزم اون آدم برات مهم ترینه. اون باوفاست. مهربون و احساسیه و هر وقت میبینیش دلت میخواد تا ابدمحکم بقلش کنی تا هیچ جا نره.
+ میدونی همه ما آدمل باید یه کسی رو داشته باشیم که کنارش خوب بودن راحت باشه. جوری که حتی قبلش فکر نمیکردی بتونی همچین آدم خوبی باشی‌.‌..
+ حاضرم قسم بخورم که اگه زندگی قبل و بعدی وجود داشته باشه ما باز باهمیم! قسم میخورم که تو اون عالم، قبل از اینکه پامونو تو این دنیا هم بزاریم باهم بودیم. فقط نمیدونم چرا انقدر دیر پیداش کردم...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ خب چرا کارهای هنری رو امتحان نمیکنی؟ مثل نقاشی؟
_ نقاشی که میکردم. ولی الان دیگه نمیتونم. حتی فکرشم نکن دکی!
+ خب چرا؟
_ الان توقع داری بگم؟ خیلی طولانیه...
+ بالاخره نیومدی اینجا چایی بخوریم همو نگاه کنیم که!
_ اولین کسی که فهمید چپ دستم خالم بود. ولی بابام همیشه با این موضوع مشکل داشت و داره. همیشه وقتی میخواستم چیزی بکشم مداد رو به زور میگرفت و میداد تو دست راستم. ولی خب نشد. همون جوری چپول موندم. نقاشی رو دوست داشتم. ولی با مداد رنگی حال نمیکردم. خسته کننده شده بود برام. ۴ سالم بود که مامان بزرگم برام یه آبرنگ خرید. ذوق زده رفتم یه کاسه آبگوشت خوری گل گلی رو پر آب کردم. نشستم رو زمین و شروع کردم. اون پالت رنگ ها انگار یه دنیای ناشناخته بود که سعی میکردم کشف کنم. خسته شدم و از پای کار پاشدم. ولی وقتی برگشتم...
دیدم تمام رنگ هایی که خیسشون کرده بودم خشک شدن و زدم زیر گریه.
+ اوا. چرا؟
_ خب نمیدونستم آبرنگ اینطوریه. فکر میکردم وقتی از رنگ ها استفاده میکنی و خیسشون میکنی باید تا آخرش همونجوری خیس بمونن. مامان بزرگم اومد و سعی داشت بهم توضیح بده که آبرنگ همینجوریه بچه جون. منم از بین اشکام سعی میکردم بفهمم چی میگه...
۵ سالم شد و رفتم کلاس نقاشی. همیشه موضوعاتی که انتخاب میکردم با بقیه فرق داشت. دنیا رو از دریچه آرزوهام میدیدم. یه روزی به خودم اومدم و دیدم بین بچه های ۱۴/۱۵ ساله نشستم و دارم نقاشی میکنم.
به خودم اومدم و دیدم نقاشی هام برنده کلی مسابقه شدن. به خودم اومدم و دیدم نقاشی هام توی نمایشگاهن و کلی خریدار دارن. ولی بیشتر از همه مامان بزرگم عاشق نقاشی هام بود. اون موقع وضع مالیمون خیلی خوب نبود. ولی مامان بزرگم همیشه یواشکی با پول های خودش برام همه چی میخرید. قلم مو، رنگ، مقوا...
منم حس یه پرنسس خوشبخت توی قلمرو ۲۰۰ متری خودش رو داشتم.
+ اینا که خوبه. پس چرا دیگه چیزی نکشیدی؟
_ ۷ سالم که شد مامان بزرگم مریض شد. از این بیمارستان به اون بیمارستان. دکترا نمیتونستن تشخیص بدم مشکلش چیه. من امیدوارم بودم. همه میگفتم زود خوب میشه. یه روز تو مدرسه براش یه نقاشی کشیدم. وقتی رسیدم خونه دلم میخواست برم و زودتر نشونش بدم.
ولی خیلی دیر شده بود. اون برای همیشه رفته بود و نه تنها نتونستم نقاشیمو نشونش بدم، بلکه حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم. و شده بودم یه دختر بچه تنها در برابر این دنیای بزرگ. یه هیشکی نمیتونست اون چیزی که هستم رو ببینه و درک کنه.
قلم موها و رنگ ها رفتن گوشه اتاق. همینجوری خاک خوردن و خاک خوردن
یک سال...
دوسال...
ده سال گذشته. و منم تمام وسایلای خاک خورده رو انداختم دور. تمام هویت و خاطرات بچگیم رو دور انداختم. از اون روز به بعد دیگه نتونستم حتی یه خط صاف بکشم. نه. دیگه نمیتونم
+ خیلی متاسفم. گذشته واقعا چیز عجیبیه...
_ میدونی دکی. خیلی دلم براش تنگ شده🙃
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ اگه قراره باشه دنیا رو به یه چیزی تشبیه کنی به چی تشبیه میکنی؟
_ میدونی دکی بیشتر آدما دنیا رو به یه مسافرخونه زودگذر و از این چرت و پرتا تشبیه میکنن. ولی من به یه پرستار تشبیه میکنم.
+ این همه چیز! چرا پرستار؟
_ پرستار بیمارستان روزمرگی ها. پرستاری که هرروز به مریض هاش سر میزنه و بهشون کپسول قرمز فراموشی و شربت ناامیدی میده.
و هیچوقت نمیتونی از این بیمارستان لعنتی بیرون بیای...
+ پس باید چیکار کنی؟
_ میدونی بعضی وقتا برات یه سری بسته ها میرسه. با کاغذ کادوی آبی آسمونی. دنیا با اکراه و اخم بهت میدش. ولی میده...
+ خب توشون چیه؟
_ عام... فک کنم ماله هرکسی یه چیز مخصوص به خودشه. ماله من همیشه توش کتابه...
برای هر کس خوشحالی های کوچیک مخصوص به خودشه.
+ پس داری میگی اون بسته های ناشناس خوشحالی های کوچیکه که شرایط بد رو قابل تحمل میکنه؟!
_ خوشم اومد دکی. درست گفتی
+ دیگه ممکنه چه چیز خوبی وجود داشته باشه تو این بیمارستان؟
_ بعضی اوقات آدمایی که انتخاب میکنیم باهاشون باشیم....
شاید باید خیلی بگردی تا آدمای درست رو پیدا کنی. بعدشم خیلی مهمه که بهت اعتماد کنن و کنارت احساس خوبی داشته باشن. خودت باید اینارو ردیف کنی...
+ جالبه. ادامه بده جانم. دیگه؟
_ دیگه...
آهان! اینکه شاید نتونی هیچوقت پاتو از این بیمارستان لعنتی بیرون بزاری و از شر پرستارت دنیا خلاص شی( البته وقتی بمیری همه چی فرق میکنه)،
ولی میتونی اون بخشای کوچیکی که برای خودته رو اونجوری که دوست داری درست کنی...
+کامل تر توضیح بده لطفا.
_ مثلا من اتاقمو از حالت بیمارستان با اون دستگاه های بدترکیب و بوی ضدعفونی کننده درآوردم. دیوار هامو آبی کردم. میدونی آبی برای من خیلی معنا داره. یه کتابخونه هم زدم و اون کتابایی که اون فرد ناشناس برام میفرسته رو میذارم اونجا...
یه مدته دارم به دوستامم کمک میکنم یه تغییری تو اتاق و بخششون ایجاد کنن
+ اونوخت دنیا عصبانی نمیشه؟
_ دنیا کی مهربون بوده؟ آره خیلی حرصش درمیاد و کلافه میشه. ولی حقیقتش نمیتونه کاری کنه. چون به ما بیمارهای عزیزش نیاز داره...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ چرا انقدر بدبین شدی جانم؟
+ دکی نکته اینجاست که من بدبین نشدم! این آدمان که موقتی شدن‌. میان و میرن. دل تو هم این وسط احتمالا حکم یه مهمون خونه رو داره. میان، یکی دوشب رو میگذرونن و بعدش خداحافظ شما!
همون آدمایی که توجه و دوست داشتنشون تاریخ انقضا داره‌...
همون هایی که بعدا عذاب وجدان بیخ خرشون رو میگیره و میان سراغت...
همون هایی که عادت دارن پل های پشت سرشون رو خراب کنن.
_ شاید اگه بتونیم همدیگه رو بشناسیم و واقعا درک کنیم اینجوری نشه.
+ وای دکی! از تو بعید بود دیگه! شناختن؟ درک کردن؟ جوک میگی؟ داریم با یه نسل از آدم هایی مواجه میشیم که توی هرروز، با دیروزشون زمین تا آسمون فرق دارن. نه اینکه درونگرا باشن یا عین من دوقطبی. نه! دو رو ان!
و راجبه درک کردن. دیگه درک کردنی در کار نیست. فقط گاهی از سر عجز و ناتوانیمون با هم درد و دل میکنیم و به جای اینکه سعی کنیم همو درک کنیم، مسابقه" کی بدبخت تره؟" میزاریم. مشتاقیم که ثابت کنیم " نه بابا! وضع من خیلی بدتره. برو خداروشکر کن." تازه خیلی اصرارم داریم که بگیم ببین من تنهاترم و هیچکسو ندارم!
_ الان دیدگاهت خیلی منفی شده و روی ضمیرناخودآگاهت هم تاثیر گذاشته. و میدونی که به هر چیزی زیاد فکر کنی اتفاق میفته دیگه جانم؟
+ نمیدونم چجوری بهت ثابت کنم دیدگاهم منفی نیست و فقط دارم واقعیت هارو میبینم. هردفعه با کلی امید و انرژی مثبت به خودم میگم" ببین این یکی مثل قبلیا نیست! الکی هم به آینده فکر نکن چون نمیدونی قراره چی بشه." بعدش بوم! هرکی میاد از نفر قبلی بدتره. آدمایی که حکم نیکوتین سیگارشونو داری. یه مدت باعث آرامش و سرحالیشون میشی. و وقتی اثر نیکوتین بره... همه چی تموم شده. زیرپا لگدت میکنن و راه خودشونو میرن.
_ میدونی داشتم به حرفای اون کتابی که بهم داده بودی بخونم فکر میکردم. مردم کاغذی، توی شهرهای کاغذی. آدمای تک بعدی که زمان حالشونو آتیش میزنن، به امید اینکه آیندشون گرم باشه. الان همه چی کاغذیه. همونقدر تک بعدی و همونقدر دروغین...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ چه عجب از این ورا! بشین جانم
_ هی دکی! راستش مشغول بودم...
+مشغوله؟
_فوضول شدیا شیطون! فرض کن بهم وحی شد و منم رفتم سراغش.
+ اخیرا چیزی ننوشتی خانوم نویسنده؟
_نه. میدونی یه چیزی داره ذهنمو بدجوری قلقلک میده. ولی حتی نمیدونم چیه که بخوام بنویسمش. یکی عین داستایوفسکی ایده ها و کلمات از ذهنش بیرون میریختن و یکی عین من‌‌‌...
+که؟
_ همیشه ایده ها گوشه کنارای هزارتوی مغزم روشن و خاموش میشن. منم انگاری که دارم با یه بچه تخس قایم موشک بازی میکنم سراغشون میرم. باید بگردم تا پیداشون کنم. بگذریم. بریم سر کارمون.
+ اخیرا خیلی رو موود ناراحتت بودی؟
_ معمولی بوده. نه کم شده نه زیاد. ولی یه جای کار میلنگه دکی.
+ چی شده؟
_ ببین. موقعی که ناراحتی به چیزای مختلفی فک میکنی خب؟! بعد دیروز داشتم به خاطرات خوب گذشته که الان تلخ شده فکر میکردم. خاطرات آدمایی که خیلی دوستشون داشتم. بعد...
بعد فهمیدم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم! نه برام عزیز و ارزشمندن و نه تلخ و ناراحت کننده. کاملا خنثی. یه جوری شده که با خودم میگم" آره یه روز خیلی اون یارو رو دوس داشتم و باهاش خاطره دارم. آره هنوز همه چی رو یادمه.خب که چی؟" همشون خیلی خیلی دور به نظر میرسن. انگار توی زندگی قبلیم اتفاق افتادن نه زندگی الانم. نه حداقل چند سال پیش. یه جور احساس سِر شدگیه. بی حسی. احساس دارما، ولی نسبت به گذشته بی حسم. بیشتر بخاطر همین ناراحتم و از خودم بدم میاد.
+ به جز خاطراتت، نسبت به بقیه چیزای گذشته هم همین حسو داری؟
_ فک نکنم. هنوز هم، هر از گاهی آهنگایی که یه روز گوش میدادمو گوش میدم. یا بعضی آدما هنوز هستن و برام عزیزن.
+ خوبه. حداقل یه چیزی از گذشته وجود داره که برات مهم باشه. شاید گذشته چیز خوبی نباشه، ولی بخشی از هویتت رو شکل میده. پس نمیتونی کاملا بیخیالش شی. میفهمی؟
_ هیچوقت نمیشه بیخیال گذشته شد!
میدونی نوشته های چند سال پیشمو پیدا کردم. مال اون زمانا که حسابی عاشق بودم. خیلی مرورشون کردم و داشتم فکر میکردم که شاید هزاربار دیگه عاشق شی و راجب عشقت بنویسی. ولی اون نوشته هایی که راجبه عشق اولته فرق داره. دیگه تکرار نمیشه. حتی اگه خودتو بکشی نمیتونی اونجوری بنویسی. ولی دکی میترسم...
+ چرا جانم؟
_ وقتی چیزهایی که دوست داشتم رو از دست دادم. همه چی یه جور دیگه شده‌.
+ شاید انقدر عاشق بودی که فراموش کردی اگه یه روز عشق نباشه چجوری عین قبل زندگی کنی و ادامه بدی. شاید انقدر غصه خوردی که یادت رفته غصه خوردن چطوریه. میدونم که ناراحتی یه چیز برنامه ریزی شده نیست‌، میاد و میره. ولی زندگی پر از درده و ظرفیت تو برای تحمل درد خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو میکنی. خیلی جسارت میخواد که دست روی حفره های عمیق زندگی ات بزاری و بدون هیچ ترسی بگی کی بودی و چیکار کردی...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ سلام دکی. میس یو.
_ به به. سلام جانم. حقیقتش منم دلم برای بحث ها و حرف زدن هامون تنگ شده بود. بشین تا شروع کنیم...
+ باید راجبه یه چیزی باهات حرف بزنم.
_ سرو پا گوشم شروع کن.
+ عام ببین...
احساس میکنم به یه نوع استقلال عاطفی/ روحی رسیدم.
_ یعنی چی؟ کامل تر بگو.
+ استقلال دیگه. یعنی اینکه دیوار دور خودم نکشیدم. ولی دیگه احساساتم متکی به فردی نیست. دوست داشتنم وابسته به شخصی نیست. یعنی نباید حتما کسی دوستم داشته باشه تا حس کنم خوبم یا عاشقم. همچنان به خیلی چیزا عشق میورزم. ولی یه طور دیگه. بدون متکی بودن به شخص خاصی. خودم بهتر از هرکس دیگه میتونم خودمو خوشحال یا ناراحت کنم. دیگه یگی بگه دوستت دارم مثله قبل برخورد نمیکنم. اینکه خودم خودم رو دوست داشته باشم و بیشتر راجبه خودم بدونم بیشتر خوشحالم میکنه تا اینکه حتما یه شخصی وجود داشته باشه که این کارها رو بکنه.
_روابط ات با بقیه چطوره؟
+ پیچیدست... بزار اینجوری بگم. الان فقط به کسایی اهمیت میدم که اونا هم متقابلا اهمیت بدن. هنوز با دوستامم. باهاشون حرف میزنم،میخندم، کرم میریزم، اما...
_ یه مشکلی وجود داره نه؟
+ وقتی زیاد پیش آدما میمونم، حتی کسایی که بهشون نزدیکم یا صمیمی، بعد یه مدت احساس عجیبی سراغم میاد. یه نوع احساس تنهایی. با اینکه حتی اونا خوبن و تقصیر اونا نیست.
_ اینی که میگی با استقلال احساسیت مربطه یا جداست؟
+ مطمئنم به هم ربطی ندارن. ولی چیکار کنم؟ این احساس و استقلال خوبن؟ بدن؟ بخاطر مریضیمه اصلا شاید...
_ ببینم این دوست داشتن خودت شرطی نیست؟ یعنی حتی اگه چند کیلو وزنت اضافه شه یا چهارتا جوش بزنی، یا ببینی یکی بهتر از تو مینویسه پس واسه چی باید بنویسی نیست؟
+ همیشه از حد و مرز بدم میومده. از چهارچوبا. چیزی که یاد گرفتم اینه که عشق هیچ حد و مرزی نداره. لحظاتی توی زندگیم بوده... یه سری کارا کردم و واقعا باید از خودم متنفر میشدم‌. ولی نشدم. نتونستم.
+ خب این خوبه. به تعریف درستی از احساسات و عشق رسیدی. به بقیه اهمیت میدی. ولی فهمیدی که در مرحله آخر خودت برای خودت میمونی. راجبه اون احساس هم، میدونی نباید بزاری کنترلت کنه و فکر میکنم این خودتی که با آغوش باز میپذیریش. پس نزار کنترلت کنه‌.
+ میدونی چیه؟ مسخرست! مثله اینه که به یه سرطانی بگی" اوه! تو نباید بزاری سرطان توی بدنت رشد کنه!" مگه دست خودشه؟ یا بگی " نباید بزاری چاییت سرد شه. اینم دست خودت نیست. حتی اگه اون چایی رو داغ کنی میشه چایی جوش خورده. یا راجبه احساس جدیدم. شاید انقدر ناامیدم کردن که آخرش مجبور شدم به این نتیجه کوفتی برسم. که حداقل دیگه خودم خودمو واقعی دوس داشته باشم! نه مثله بقیه آدما! توام ناامیدم کردی بابا. بعد این همه وقت اومدم پیشت و یه مشت حرف کلیشه ای تحویلم دادی.
_ وای خدا! صب کن کجا میری؟
+ بنویسم!
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی. وضعیت جالبیه... از همه بدم میاد. از همه چی بدم میاد...
حتی از خودم!
وضعیت الانم مثله اینه که...
زندگیم مثل یه سیگار میمونه که گذاشتمش بین لب هام و روشنش کردم.
با هر پکی که که به سیگاره میزنم چیزهای بیشتری میسوزه و از دست میره.
_ خب چرا همچین کاری کردی؟ چرا آتیش زدی اون به اصطلاح سیگار رو؟
+ نیکوتین! آرامش. اینکه برای چند دقیقه هم شده به چیزی فکر نکنم...
_ چیز دیگه ای وجود نداره که بتونه اون نقش رو برات ایفا کنه؟ کتاب؟ دوستات؟ نوشتن؟
+ اگه چیزی وجود داشت الان اینجا نبودم و باهات حرف نمیزدم و از این تشبیه مزخرف برای زندگیم استفاده نمیکردم...
هیچی وجود نداره که بتونه حال الانم رو خوب کنه. نه آدمی، نه کتابی، نه حتی آهنگی...
میدونی خلاء نیست. یه چیزی بیشتر از خلاء میمونه...
+ ببین اگه یه تفنگ داشتی با یه گلوله...
همون لحظه شلیک میکردی و همه چیزایی که همیشه میخواستی رو به دست میاوردی یا بیخیال میشدی؟
وضعیت الانت همینه. تفنگ با تنها گلوله ای که توشه تو دستته. ولی یه سری عوامل نزاشتن راحت شلیک کنی و اون چیزارو بدست بیاری. اول باید اون عوامل رو پیدا کنی...
_ آره فک کنم راست میگی. تو هم خوب میتونی تشبیه کنیا دکی
+ دیگه تاثیرات شماست خانوم نویسنده!
_ میشه یه کاغذ بهم بدی؟ احساس میکنم هنوز باید بنویسم. راجبه خیلی چیزا...
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
_ میدونی دکی با این جمله ی کلیشه ای که میگه " هرچه قدر بزرگتر بشی، مشکلاتت هم بزرگتر میشن" مشکل دارم.
+ خب تو چطور فکر میکنی جانم؟
_ میدونی من فکر میکنم که دنیا باید یه کم بیشتر خلاقیت به خرج بده!
+ یعنی چی؟
_ ببین دنیا از همون اولش یه نقطه ضعف ازت پیدا میکنه و تا آخر عمر به همون نقطه ضعفه گیر میده. سعی نمیکنه بگرده چیزهای جدید پیدا کنه و خلاقیت داشته باشه. مثلا میفهمه که نقطه ضعفت آدم های مهم زندگیت ان و اینکه میترسی از دستشون بدی. برای سال ها فقط روی همین متمرکز میشه. و به خودت میای و میبینی در طول سال های زندگیت، آدمای مهم زندگیت رو یکی یکی از دست دادی...
+ خب این چه ربطی به بحثمون داشت؟
_ ببین مشکلات هم اینجورین. سخت نمیشن، بلکه پیچیده تر میشن. مثل یه مسئله ریاضی. همیشه یه راه حل کلی وجود داره با هزاران مسئله متفاوت که با همون فرمول حل میشن. بعضی هاشون کوتاهن. سریع فرمول رو مینویسی و عدد هارو جای گذاری میکنی. ولی بعضی مسئله ها زیادن. میپیچوننت. راه حلشون همونه! ولی گیج میشی و شک میکنی.
+ نگاه جالبی داری.
_ ولی دکی هیچوقت نفهمیدم فرمول فراموش کردن گذشته چیه! میدونی انگار گذشته یه اقیانوسه میمونه. و وقتی میخوای بری تو اعماقش باید نفستو حبس کنی. وقتی بالاخره به سطح کم عمق میرسی و بالا میای، یادت میره چطور نفس بکشی تا خفه نشی.
+ ببین جانم. گذشته، حال و آینده رو نخ های یه دستبند فرض کن. تو برای بافتن اون دستبند به همه ی نخ ها نیاز داری وگرنه نمیتونی دستبند رو تکمیل کنی. نخ های گذشته و حال و آینده به هم متصل میشن. هر کدومشون یه رنگی دارن و متفاوتن. بافته میشن و وقتی دستبند تکمیل شد... اون کل زندگی توئه! جوری که زندگی کردی، تجربه هایی که کسب کردی و بهترین خاطراتت. همشون در نهایت کنار هم قرار میگیرن. پس نمیتونی حتی یکیشون رو حذف کنی. چون این فرآیند و چرخه تکمیل ناقص میمونه. این یعنی یه زندگی ناقص!
_ دکی. توام برو نویسنده شو به نظرم. تشبیه های قبل تو سو تفاهم بود.
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ دکی چیزی که جدیدا داره آزارم میده خود مرگ نیست!
_ پس کجاش داره اذیتت میکنه جانم؟
+ اینکه با خودم میگم...
اگه بعد از مرگ نتونیم پیش اون کسایی که دوستشون داریم باشیم...
اگه راه بعد مرگمون متفاوت باشه چی؟ و زندگی توی اون دنیا تا ابده. و ابدیت انقدر چیز بزرگیه که از نظر فلسفه حتی هیچ تعریف درستی هم نداره.
و تو تا ابد تنها میمونی. و دیگه هیچوقت نمیتونی به کسایی که دوستشون داری برسی.
_ خب، شاید تو مسیر بعد از مرگت هم توی همین دنیا با کارهات مشخص میکنی!
+بیخیال دکی! یعنی خب به چه دردی میخوره وقتی بیشتر کارهام خالصانه و با ایمان نیست و از ترس اینه که نکنه بعدا برم یه جای بد یا عزیزهامو نبینم.
زندگی کردن توی ابدیت، اونم بدون عشق...
به غیر از دردناک بودنش مغزت منفجر میشه!
مثله اینه که ریه هات مشکل دارن و تو داری با لوله نفس میکشی. بعد یه روز میان و لوله هارو ازت جدا میکنن و میگن خیله خب! وقتشه خودت نفس بکشی. ولی نمیتونی...
_ خب این چیزی که تو میگی بحث خیلی پیچیده ایه. و حقیقتش تاحالا بهش فکر نکرده بودم. ولی فعلا بیا از یه استقراء تمثیلی استفاده کنیم که حداقل یه بخشی از افکار و نگرانی هات برطرف بشه.
توی این دنیا با آدم های زیادی در ارتباطی. بعضی وقتا ارتباط به دلیل های متفاوتی با افرادی که دوستشون داری قطع یا کمرنگ میشه و مشکلات میلیون ها کیلومتر فاصله بینتون میندازن. بعد با خودت میگی" امکان نداره دوباره فلانی رو ببینم یا دوباره باهم باشیم."
ولی با وجود تمام این ها یه راهی برای ارتباط دوباره پیدا شده. و بعضی اوقات هم زمان کلید طلایی بوده. شاید ده سال بعد تو اون آدمی که ازش جدا افتادی رو ببینی، ولی در نهایت میبینی. متوجهی؟ یا حتی شده خود اون آدم ها بیان سراغت...
+ از حرفات اینو برداشت میکنم که میگی خودم باید براش یه راه حل پیدا کنم. ولی فکر نکنم اون موقع توانایی و زور زیادی برای اینکار داشته باشم.
_ ولی گروه روحی هست! با کسایی که دوستشون داری تو یه گروه روحی قرار میگیری.
+این فقط یه فرضیست! و استقراء تمثیلی هم حکم ضعیفی داره و نتیجه ای که ازش میگیریم قوی نیست. یادت رفته؟
دکی شاید همه اینا بخاطر اینه که آدمای زیادی رو از دست دادم و دیگه نمیخوام بقیشون هم بعد از مرگ از دست بدم...
یا نتونم اونایی که رفتن رو بعد از مرگ ببینم. خیلی بی انصافیه
متوجهی؟
#پرپر_بیکر
@ultratale
#با_روانشناسم
#اگه_نخونی_مردی
+ لطفا فقط هر احساسی که داری رو توضیح بده.
_ فقط؟ دکی توضیح دادن احساساتت از همه چی سخت تره.
+ حق با توئه. ولی تو با هیچکس حرف نمیزنی. حداقل این چیزا رو باید به یه نفرمثل منم شده بگی.
_ خیله خب...
احساس میکنم تمام چیزهای خوبی که برام باقی مونده بودن، به به نخ بند بودن و الان اون نخه پاره شده. تقصیر من نبود که اون نخه پاره شده. حتی وقتی خواستم همه چی رو درست کنم، باز دست من نبود. ولی با همه اینا من تلاشمو کردم. و در نهایت دوباره اینجا نشستم و از همه دنیا بدم میاد. میدونی بدترین چیز چیه؟ اینکه سخت تلاش کنی و تمام جون کندن هات بی فاییده باشن. وضعیت عجیبیه. دیگه حرفای بقیه رو نمیفهمم. بقیه هم حرفای منو نمیفهمن. حس میکنم یه کتاب باستانی خاک خوردم که به یه زبون منقرض شدست و دیگه اهمیتی نداره توش چی نوشته شده. دیگه هیچکس به حرفام اهمیتی نمیده. پس نمیخوام با کسی حرف بزنم. همه میگن بزرگ شو! اینجا دنیای کتابات نیست! اینجا واقعیته. خب لعنت به واقعیتی که قراره اینجوری باشه. واقعیتی که توش هرروز بدتر از روزای قبله. منظورم اینه که باید دنیا یه انتراک و فاصله ای بین بدبختیامون بندازه. نَفَسِمون گرفت. یهو همه ناراحتی ها و بدبختیا رو باهم میفرسته...
+ این همه چیز بود و نمیخواستی هیچکدومشونو بگی؟
_ ببین دکی همین که گفتمشون بسه. سعی نکن باهام حرف بزنی. الان هیچی نمیتونه درست کنه این وضعیت رو. حس میکنم حتیاگه بمیرم هم هیچی درست نمیشه! احساس یه گوشی درب و داغونو دارم که شارژش خراب شده و هی باتری خالی میکنه و باید بزنیش به شارژ.
+ چرا به لحظات خوبی فکر نمیکنی که داشتی؟ مواقعی که مثل الانت بودی و تونستی ازش خارج بشی...
بد نیست یه دور مرورشون کنی.
_ وقتی بچه بودم. با خیال راحت نقاشی میکشیدم و مامان بزرگم بهم لبخند میزد.
وقتی برای اولین بار عاشق شدم. اون احساسات پاک و خالصانه که داشتم.
تمام اون نصفه شبایی که با دوستم سوار موتور میشدم و توی کوچه های خلوت باد به صورتم میخورد.
+ ادامه بده. نمیخوای خاطرات بهتری داشته باشی؟ کلی چیزای جدید که امتحانشون کنی...
_ دکی. احساس میکنم این اتفاقات ماله میلیون ها سال پیشه. احساس میکنم... یه جورایی گیر افتادم.
دلم برای مامان بزرگم تنگ شده.
برای دوستام.
برای عشق بچگی هام.
ولی همشون ماله میلیون ها سال پیشن...
#پرپر_بیکر
@ultratale