سرمست•
2.13K subscribers
226 photos
35 videos
43 links
•پلاک۱۹!
•در این چنل غَین می‌نویسد.
•کپی فقط با #غزل_حمیدی
•ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد.
Download Telegram
سرمست•
• «اعلام وضعیت» همین چند دقیقه پیش یادم آمد دو روز است آب نخورده‌ام. این دومین لیوانی‌ست که می‌نوشم. حالم خوش نبود و دیشب نگریستم، به جایش امروز حرف گوش کردم و فیلم مضحکانه‌ای دیدم تا کمی بخندم، اما هر لحظه گذشته برایم نمایان بود، حتی لحظه‌ای نخندیدم. غروب…

«اعلام وضعیت»
این روزا همه چیز داره به صورتم مشت می‌زنه، اونقدر پشت هم و ممتد که حتی نمی‌تونم بگم روزگارِ لعنتی صبر کن خونِ جمع شده تو دهنمو تف کنم و بعد باز مشت بزن‌.
احساس می‌کنم وضعیت اسفناک الانم برای اینه که به وقتش اشک نریختم، حقیقت اینه من هیچ وقت به خودم فرصت سوگواری ندادم.
شاید باید جای سریع دست رو زانو گذاشتن و بلند شدن ماه‌ها اشک می‌ریختم و رو تخت خوابم مچاله می‌شدم، شاید باید جای منطقی پذیرفتن فریاد می‌کشیدم، شاید باید جای بخیه زدن رو زخمم نمک می‌پاشیدم تا بیشتر درد بگیره، شاید باید وقتی بهم گفتن مبتذل، وقتی گفتن پذیرفته نشد اشک می‌ریختم.
اما نمک نپاشیدم، فریاد نزدم و اشک نریختم.
و حالا یه بغض عفونی تو گلومه، یه خستگی ممتد و سکوتی که باعث می‌شه سلول به سلولِ وجودیِ خودم رو بشنوم و هر لحظه بهم یادآوری بشه که این تو، هنوز زنده‌ای، هنوز پذیرفته نشدی، هنوز اشک نریختی، هنوز کتفت به خاک کوفته نشده و هنوز داری مشت می‌خوری!
وَ همچنان نفس می‌کشی،
وَ همچنان ادامه می‌دی...
وَ قرار نیست کسی از دست مشت‌های روزگار نجاتت بده، هر لحظه در حال مشت خوردنی، هر لحظه در حال درد کشیدن وَ هر لحظه در حال رنج بردن از این جامعه متعفنی که داره رو به ابتذال می‌ره.
تو اینجایی، تویِ این نقطه از سیاه‌ترین قسمت تاریخِ بشری، که هیچ قدرتی تو رو نمی‌خواد، که تو پس زده شدی، که تو یک انسانِ مطرودی!
و در آخر باید بگم شاید خوشحالم از اینکه طرد شدم از این جامعه، خوشحالم از اینکه روزگار بهم مشت می‌زنه، خوشحالم که از نظر قوانین چنین چپاول‌گرانِ بی‌هنری انسانی نپذیرفته و مطرودم.
که شکست در مقابل چنین جوامعِ رو به تباهی و سیاهی نوعی پیروزیِ.
وَ در آخر...
صدای گنجشک‌ها می‌آید، مثل اینکه هوا روشن شده، آهنگ گنجشکک فرهاد در مغزم نواخته می‌شود، سیانور می‌رود توی جعبه، یک روز دیگر را هم به شب خواهم رساند‌.
۲۸اردیبهشت۱۴۰۳•
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سقوط را به خاطر بسپار، جلاد مُردنی‌ست.
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from سرمست• (غزلم)
یادی نمیکنی زِ منِ خسته، آشِنا؟
یک شب محضِ رضایِ خدا بیا
غم دارد این دل دمادم بی تو آنچنان
کَز دیدارِ تو نه غمگین شَوَم نه شاد
رسم این مگر نبود که شب‌ها بخوانی‌ام؟
شعری شَوَم بوسه زَنَم بر لبَت چو باد...
ساکن شده به جانِ من دردَت آنچنان
هم‌بسترِ غمم، هم آغوشِ آسمان!
غم دارد این دل ُ موسبب تو بوده‌ای
ای دلبرِ دل‌آشوبِ نا‌به‌کار
هر شب به یاد تو شَوَد اشکم چو رود روان
قلبی به بَطنِ چپ نداری تو، ای اَمان!
شب‌ها به شوقِ رویِ تو، آری! سحر شَوَد
گَهگاهی حافظ خوانم ُ گَهگاهی ابتهاج
دستانِ سردِ مرا لحظه‌ای بگیر
بی تو رسیده تنم تا به انجماد
یادم نمیرود آن زمستانِ آتشین
همراه تو بوسه زد به لبم بارها بهار...
این نغمه‌های مرا با چشمِ جان بخوان
کَز دل برآمده و خواهد نشست به جان
میبینی شعرهای مرا؟ بی تو ناقص است!
شاعره‌‌ی پارسی سروده را بُردی به ابتذال...


۲۸آبان.
-شنبه.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
۱۴۰۱/۱/۱؟
۱۴۰۲/۲/۲؟
۱۴۰۳/۳/۳؟
مطمئنم زمان‌های رند به هم نمی‌پیوندیم،
ما آنقدر دیوانه هستیم که در کج ترین زمان ممکن سراغ را هم را می‌گیریم.
چه می‌دانم مثلاً ۱۴۰۳/۶/۱۹!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ما تکه‌یِ گمشده پازل خوشبختیِ زندگی‌مان بودیم،
اما حیف عزیزمن، حیف...
زمان و مکان بدی به هم پیوستیم،
حالا از هم جدا شدیم،
جدا افتادگانی مغموم، مسکوت و مهدوم!
حیفِ کلمات که برای تو کنار هم چیده نمی‌شوند عزیزمن.
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
شده از درد بخندی که نَبارَد چَشمَت؟
شده تنها بشوی غم به جهانت برسد؟
شده تنها بروی گوشه تنهایی خویش
وَ به او فکر کنی غم به روانت برسد؟
شده عاشق بشوی اشک بریزی هر شب؟
شده تنها بِنِشینیُ فقط غرقِ نگاهش بشوی؟
شده عکس او همه دار و ندارت بشود؟
هِی نگاهَش بکنی حال دلت خوب شود؟
شده عاشق بشوی چاره نَیابی جز اشک؟
آری در مخمصه عشق گرفتارم من!

-غزل‌حمیدی
Forwarded from •وهم سبز• (•Atousa•)
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیه‌ای دیگر نیست...
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
حالا من مانده‌ام و خبرِ فوت و دوری و بغضی که گلوگاهم را فشار می‌دهد.
آدمی چیست جز آه و دَم؟
حالا هست، ثانیه‌ای دیگر نیست...
با تمام رنگ و نور و عشق به زندگی می‌میرد، چَشم می‌بندد، لب می‌چیند، رخسار زرد می‌کند و دیگر نفس نمی‌کشد.
هر بار آشنایی می‌میرد نجوایی در گوشم می‌پیچد که یحتمل بعدی منم.
نمی‌دانم شاید تنِ بعدی که دست فرشته‌ی مرگ را می‌فشارد من باشم...
با تمام آرزوهایم، با تمام هدف‌هایم، با تمام رنگ‌ها و شوقِ زندگی‌ام.
شاید این بار من باشم که با کوله‌ی از اهداف، هزاران کتاب و شعرِ نانوشته و یک تریلی شوقِ زیستن باید از این کُره بروم.
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیه‌ای دیگر نیست...
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM