در من درختی تنومند ریشه دارد که اینچنین استوارم.
در من دریایی پر خروش جریان دارد که موهایم پر از پیچ و تاب اند.
در منی کویری پر ستاره مسکن دارد که اینچنین مسکوتم.
در من طلوع و شبی جریان دارد که این گونه پر از تغییرم.
در من رودی جریان دارد که اینچنین جاری و روانم.
در من جنگلی جوان وجود دارد که اینگونه شوقِ رویش دارم.
من در دنیایی وجود دارم که صدها من از من وجود دارد،
و در من هزاران هزار دنیای ژرف و غریب وجود دارد که هزاران هزار من در آنجا سکونت دارد...
«که چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم!»
در من دریایی پر خروش جریان دارد که موهایم پر از پیچ و تاب اند.
در منی کویری پر ستاره مسکن دارد که اینچنین مسکوتم.
در من طلوع و شبی جریان دارد که این گونه پر از تغییرم.
در من رودی جریان دارد که اینچنین جاری و روانم.
در من جنگلی جوان وجود دارد که اینگونه شوقِ رویش دارم.
من در دنیایی وجود دارم که صدها من از من وجود دارد،
و در من هزاران هزار دنیای ژرف و غریب وجود دارد که هزاران هزار من در آنجا سکونت دارد...
«که چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم!»
برای چهارپایه.
چهارپایه عَدیدم سلام.
از آخرین باری که به هم سلام گفتیم چند ماه میگذرد؟ ما رندوم شروع میکنیم به حرف زدن، حرفهایمان نه درود دارد نه بدرود!
گویی درون خانهای هستیم و هر لحظه هر چه در سرمان گذشت به یکدیگر میگوییم بی احوال پرسی و حالت چطور استِ اضافی.
دیگر شبیه به دوست نیستی، حتی دیگر با من نسبتی هم نداری، تقریباً خودِ من شدهای.
گاهی احساس میکنم زندهای تا از من محافظت کنی.
متصورم تو دیگر شباهتی به خودِ قبلی نداری، من هم همینطور، از چندین سال گذشته پوست انداختهایم، چه ها که ندیدیم!
به هر حال چیزی که وجود دارد این است، یاورِ مومنِ همیشه رفیقِ من بودی، چه شبها که از فرط غم سر به سینهی تو کوبیدم، به صورت تو مشت زدم و فریادهایی زدم که سزاوارش نبودی، تنها به این دلیل که نَمیرم...
تغییر کردیم و بزرگ شدیم، باورم نمیشود تو همان کوچولویِ پانزده سالهای که روزی امتحانات زبانم را حل میکرد و حالا بیست سالت شده؟! سرکار میروی و قرار است روزی پدر شوی؟!
باورم نمیشود! هر بار که به سن تو فکر میکنم بزرگ شدنم میخورد بر صورتم! وقتی تو بیست سالهای یعنی که من هم بیست سالم شده و این حرف چیز کمی نیست...
چهارپایه عزیزم، برای تو کم مینویسم، تقریباً هیچ وقت برایت چیزی ننوشتم جز تولدهایت، نه که نخواهم، بلکه نمیتوانم، حقیقت این است که گاهی نمیشود آنچه در قلب میگذرد را بر زبان آورد و من حالا زیباترین لغات پارسی و فرانسه را هم که برایت بچینم به آن احساس و عواطف قلبی نخواهم رسید.
به هر حال احساس کردم در این بلبشوی زندگیام نوشتن برای تو تنها راهیست که آرامم میکند.
نوشتن از تو تمام اتفاقات خوشی را یادم میآورد که فکر میکردم آسمان زیر پایم است و کسی به اندازه من در این کهکشان خوشبخت نخواهد بود...
نوشتن از تو تمام اتفاقات تلخی را یادم میآورد که فکر میکردم از مهلکه زنده بیرون نخواهم آمد و زنده ماندم و ادامه دادم.
تو برای من معنای زنده بودن در جهانِ لایتناهیِ ناممکنی!
پس مینویسم از تو به وقت ناممکنها.
تا بیایم از خودت مراقبت کن،
مراقب کرمهایی که در کوبیدهات میبینی باش،
شاید روزی پروانه شدند!
چهارپایه عَدیدم سلام.
از آخرین باری که به هم سلام گفتیم چند ماه میگذرد؟ ما رندوم شروع میکنیم به حرف زدن، حرفهایمان نه درود دارد نه بدرود!
گویی درون خانهای هستیم و هر لحظه هر چه در سرمان گذشت به یکدیگر میگوییم بی احوال پرسی و حالت چطور استِ اضافی.
دیگر شبیه به دوست نیستی، حتی دیگر با من نسبتی هم نداری، تقریباً خودِ من شدهای.
گاهی احساس میکنم زندهای تا از من محافظت کنی.
متصورم تو دیگر شباهتی به خودِ قبلی نداری، من هم همینطور، از چندین سال گذشته پوست انداختهایم، چه ها که ندیدیم!
به هر حال چیزی که وجود دارد این است، یاورِ مومنِ همیشه رفیقِ من بودی، چه شبها که از فرط غم سر به سینهی تو کوبیدم، به صورت تو مشت زدم و فریادهایی زدم که سزاوارش نبودی، تنها به این دلیل که نَمیرم...
تغییر کردیم و بزرگ شدیم، باورم نمیشود تو همان کوچولویِ پانزده سالهای که روزی امتحانات زبانم را حل میکرد و حالا بیست سالت شده؟! سرکار میروی و قرار است روزی پدر شوی؟!
باورم نمیشود! هر بار که به سن تو فکر میکنم بزرگ شدنم میخورد بر صورتم! وقتی تو بیست سالهای یعنی که من هم بیست سالم شده و این حرف چیز کمی نیست...
چهارپایه عزیزم، برای تو کم مینویسم، تقریباً هیچ وقت برایت چیزی ننوشتم جز تولدهایت، نه که نخواهم، بلکه نمیتوانم، حقیقت این است که گاهی نمیشود آنچه در قلب میگذرد را بر زبان آورد و من حالا زیباترین لغات پارسی و فرانسه را هم که برایت بچینم به آن احساس و عواطف قلبی نخواهم رسید.
به هر حال احساس کردم در این بلبشوی زندگیام نوشتن برای تو تنها راهیست که آرامم میکند.
نوشتن از تو تمام اتفاقات خوشی را یادم میآورد که فکر میکردم آسمان زیر پایم است و کسی به اندازه من در این کهکشان خوشبخت نخواهد بود...
نوشتن از تو تمام اتفاقات تلخی را یادم میآورد که فکر میکردم از مهلکه زنده بیرون نخواهم آمد و زنده ماندم و ادامه دادم.
تو برای من معنای زنده بودن در جهانِ لایتناهیِ ناممکنی!
پس مینویسم از تو به وقت ناممکنها.
تا بیایم از خودت مراقبت کن،
مراقب کرمهایی که در کوبیدهات میبینی باش،
شاید روزی پروانه شدند!
دوازده آبان سال سه.
«من عشق را تمام کمال به تو بخشیدم، امیدوارم بی من چیزی فراتر از عشق تو را خوشبخت کند.»
امسال پاییز یک ماه دیرتر آمد،
درواقع پاییز از آبان ماه شروع شد،
مهر امتدادِ انتهاییِ تابستانِ گرم بود.
وَ حالا با یک ماه تأخیر پاییز آغاز شده،
به سالها بعد فکر میکنم،
به سالهایی که پاییز هی عقب و عقبتر میرود،
وَ در نهایت پا بر جای زمستان میگذارد.
به سالها بعدی فکر میکنم که دیگر زمستان نداریم، دیگر برفی در کار نیست، دیگر انجمادِ لولای در را نخواهیم دید.
آری روزی پاییز جای زمستان را خواهد گرفت،
وَ حتماً روزی پاییز از فصول خواهد رفت،
مانند زمستانی که بیصدا ما را بدرود گفت.
به ایرانی فکر میکنم که سالها بعد دیگر پاییز و زمستان نخواهد داشت، بارانی نخواهد دید، برفی نخواهد کاشت.
آری روزی فرا خواهد رسید که آدمبرفی افسانه خواهد بود و هر قطرهی باران معجزه!
وَ این تغییر آنقدرها آرام قدم خواهد برداشت که ما آن را لمس نکنیم، که روزی به خود بیاییم و ببینیم تمام آنچه داشتیم دیگر نیست.
طبیعت کم کم تمام زیبایی را از ما خواهد ربود،
ما مردمانی بی پاییز و زمستان میشویم که تمام تلاش خود را میکنند تا بهار از دستشان ربوده نشود.
تا حداقل بهار بماند!
لعنت به گرمایی که به پیشواز مرگ فصول میآید،
لعنت به گرم شدن این کرهی عزیز،
لعنت به لایهی اُزون،
لعنت به یخهای قطبیِ آب شده،
لعنت به ما!
درواقع پاییز از آبان ماه شروع شد،
مهر امتدادِ انتهاییِ تابستانِ گرم بود.
وَ حالا با یک ماه تأخیر پاییز آغاز شده،
به سالها بعد فکر میکنم،
به سالهایی که پاییز هی عقب و عقبتر میرود،
وَ در نهایت پا بر جای زمستان میگذارد.
به سالها بعدی فکر میکنم که دیگر زمستان نداریم، دیگر برفی در کار نیست، دیگر انجمادِ لولای در را نخواهیم دید.
آری روزی پاییز جای زمستان را خواهد گرفت،
وَ حتماً روزی پاییز از فصول خواهد رفت،
مانند زمستانی که بیصدا ما را بدرود گفت.
به ایرانی فکر میکنم که سالها بعد دیگر پاییز و زمستان نخواهد داشت، بارانی نخواهد دید، برفی نخواهد کاشت.
آری روزی فرا خواهد رسید که آدمبرفی افسانه خواهد بود و هر قطرهی باران معجزه!
وَ این تغییر آنقدرها آرام قدم خواهد برداشت که ما آن را لمس نکنیم، که روزی به خود بیاییم و ببینیم تمام آنچه داشتیم دیگر نیست.
طبیعت کم کم تمام زیبایی را از ما خواهد ربود،
ما مردمانی بی پاییز و زمستان میشویم که تمام تلاش خود را میکنند تا بهار از دستشان ربوده نشود.
تا حداقل بهار بماند!
لعنت به گرمایی که به پیشواز مرگ فصول میآید،
لعنت به گرم شدن این کرهی عزیز،
لعنت به لایهی اُزون،
لعنت به یخهای قطبیِ آب شده،
لعنت به ما!
بیست سالگی سن عجیب و جالبیه.
هم میشه ازدواج کرد، هم میشه مجرد موند، هم میشه درس خوند، هم میشه سرکار رفت، هم میشه مادر شد، هم میشه مستقل شد، هم میشه مهاجرت کرد، هم میشه استعفا داد، هم میشه ثبتنام کرد، هم میشه یه هنر یاد گرفت، هم میشه یه ورزش یاد گرفت، هم میشه مسافرت رفت، هم میشه خونه موند، هم میشه تا دیر وقت بیرون موند، هم میشه از خونه بیرون نرفت، هم میشه یه حرفه یاد گرفت، هم میشه میشه تجربه کسب کرد، هم دوست از دست میدی، هم دوست به دست میاری...
بیست سالگی انگار بهترین زمان برای انجام هر کاریه، مختص آزمون و خطا کردنه، مختص تجربه به دست آوردنه.
بیست سالگی نه اونقدر زوده که از نقطه شروع بترسی، نه اونقدر دیره که بیخیال همه چیز بشی.
بیست سالگی مناسب ترین سن برای زیستنه!
هم میشه ازدواج کرد، هم میشه مجرد موند، هم میشه درس خوند، هم میشه سرکار رفت، هم میشه مادر شد، هم میشه مستقل شد، هم میشه مهاجرت کرد، هم میشه استعفا داد، هم میشه ثبتنام کرد، هم میشه یه هنر یاد گرفت، هم میشه یه ورزش یاد گرفت، هم میشه مسافرت رفت، هم میشه خونه موند، هم میشه تا دیر وقت بیرون موند، هم میشه از خونه بیرون نرفت، هم میشه یه حرفه یاد گرفت، هم میشه میشه تجربه کسب کرد، هم دوست از دست میدی، هم دوست به دست میاری...
بیست سالگی انگار بهترین زمان برای انجام هر کاریه، مختص آزمون و خطا کردنه، مختص تجربه به دست آوردنه.
بیست سالگی نه اونقدر زوده که از نقطه شروع بترسی، نه اونقدر دیره که بیخیال همه چیز بشی.
بیست سالگی مناسب ترین سن برای زیستنه!
«قسم میدم بمون نرو بی من
قسم میدم نرو بدون من
میدونی که رو قولم حساسم
قول میدم یه روز میریم با هم
یه روز از این غمکده هم میریم
یه روز بدونِ درد میرقصیم
قول میدم روزی که خندونیم
پایِ همه قولامون میمونیم
نرو بمون بی تو نمیتونم
غروبای این شهر دلگیرن
بمون نرو من خیلی میترسم
غما یه روز جونمو میگیرن
بمون بدونِ تو هوا سرده
بمون بیتو تاریکِ تاریکم
بمون یه روزی که مسلح شم
حقتو از مزدورا میگیرم!»
قسم میدم نرو بدون من
میدونی که رو قولم حساسم
قول میدم یه روز میریم با هم
یه روز از این غمکده هم میریم
یه روز بدونِ درد میرقصیم
قول میدم روزی که خندونیم
پایِ همه قولامون میمونیم
نرو بمون بی تو نمیتونم
غروبای این شهر دلگیرن
بمون نرو من خیلی میترسم
غما یه روز جونمو میگیرن
بمون بدونِ تو هوا سرده
بمون بیتو تاریکِ تاریکم
بمون یه روزی که مسلح شم
حقتو از مزدورا میگیرم!»
«بی پروا در بیکیفیتترین و بدحالترین حالت ممکن خود باشید، آنگاه دوستان واقعیتان را خواهید شناخت.»