#داستانک
در و دیوار دنیا رنگی است، رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباسش رنگیتر است...
نویسنده: #عرفان_نظرآهاری
@Roshanfkrane
در و دیوار دنیا رنگی است، رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباسش رنگیتر است...
نویسنده: #عرفان_نظرآهاری
@Roshanfkrane
#داستانک
#واقعی
بعدازظهر ها آخر وقت، در هوای سرد زمستان، با فاصله چند تا مغازه از ما، زنی مسن با چهره تکیده و رنجور با حجابی سر تا پا سیاه، با مقنه ای که از بالا تا روی ابروها و از پایین تا زیر لبش، جوری که حس میشود پوشش او در تمام فصلهای سال است، چندتایی جوراب و یک شلوار سلفون شده را در دستان و پلاستیکی سیاه که مابقی اجناسش را داخل آن می گذارد، جلوی سوپر مارکتی نسبتا بزرگ می ایستد،تا با ورود و خروج مشتریان سوپری و گذر عابران پیاده اجناسش را بفروشد؛
متاسفانه خیلی در این کار موفق نیست، شاید به دلیل کیفیت پایین اجناسش و
یا خلوتی خیابان...
گاهی با تحمیل چیزی میفروشد،
آنهم در منطقه بالای شهر، در جایی که هر کدام از عابران با نصف پول جیبشان میتوانند تمام اجناس آن زن مسن را بخرند...
بی تفاوتی عابران، آنهم عابران پولدار مرا رنج میدهد...
من هر بار که میبینمش، حالش را میپرسم. گاهی هم برایش چایی میبرم و هر بار غصه اش را میخورم و شرمنده میشوم که نمیتوانم کاری برایش بکنم...
یکبار گفتم مادر جان، چرا نمیروی جاهای شلوغ، باور کن پایین شهری ها بیشتر مرام دارند...
گفت، آنجا آشنا زیاد دارد و نمی خواهد کسی او را در حال دست فروشی ببیند.
دیدن آن زن مسن و ایستادن چند ساعته
در هوای سرد مرا رنج میداد؛
دلم میخواست برایش کاری کنم؛
سعی میکردم گاهی خریدی غیر ضروری
از او بکنم، اما مراقب بودم نفهمد تا مبادا احساس ترحم از من ببیند،
با خرید از او کمی آرامش وجدان پیدا میکردم هر چند کوتاه...
هر روز با دیدنش عرض ادب میکردم و دست و سرم را تکان میدادم تا ادای احترام کنم،
دیدن آن زن ایستاده(که جای مادر من بود) و نشستن من روی صندلی،برایم عذاب آور بود.
یک روز که او جلوی سوپر مارکت
ایستاده بود، طبق معمول از دور دستی
تکان دادم و سرم را خم کردم،
یکباره،با نگرانی بساطش را رها کرد و دوان دوان به سمت من آمد،
(من خوشحال که میتوانم کاری برای آن مادر دست فروش انجام بدهم)
و روبروی من ایستاد و گفت:
"اینجا شهر مذهبی و مقدسی است،
من اینجا آبرو دارم،
برای من بد میشود،
برایم حرف در می آورند،
دیگر برای من دست تکان نده،
و چای..."
در حالی که او هنوز داشت حرف میزد، من به چهار پایه ای که برای او خریده
بودم فکر میکردم...
#سپهر
با سپاس و آرزوی بهروزی برای دوست گرامی #سپهر
@Roshanfkrane
#واقعی
بعدازظهر ها آخر وقت، در هوای سرد زمستان، با فاصله چند تا مغازه از ما، زنی مسن با چهره تکیده و رنجور با حجابی سر تا پا سیاه، با مقنه ای که از بالا تا روی ابروها و از پایین تا زیر لبش، جوری که حس میشود پوشش او در تمام فصلهای سال است، چندتایی جوراب و یک شلوار سلفون شده را در دستان و پلاستیکی سیاه که مابقی اجناسش را داخل آن می گذارد، جلوی سوپر مارکتی نسبتا بزرگ می ایستد،تا با ورود و خروج مشتریان سوپری و گذر عابران پیاده اجناسش را بفروشد؛
متاسفانه خیلی در این کار موفق نیست، شاید به دلیل کیفیت پایین اجناسش و
یا خلوتی خیابان...
گاهی با تحمیل چیزی میفروشد،
آنهم در منطقه بالای شهر، در جایی که هر کدام از عابران با نصف پول جیبشان میتوانند تمام اجناس آن زن مسن را بخرند...
بی تفاوتی عابران، آنهم عابران پولدار مرا رنج میدهد...
من هر بار که میبینمش، حالش را میپرسم. گاهی هم برایش چایی میبرم و هر بار غصه اش را میخورم و شرمنده میشوم که نمیتوانم کاری برایش بکنم...
یکبار گفتم مادر جان، چرا نمیروی جاهای شلوغ، باور کن پایین شهری ها بیشتر مرام دارند...
گفت، آنجا آشنا زیاد دارد و نمی خواهد کسی او را در حال دست فروشی ببیند.
دیدن آن زن مسن و ایستادن چند ساعته
در هوای سرد مرا رنج میداد؛
دلم میخواست برایش کاری کنم؛
سعی میکردم گاهی خریدی غیر ضروری
از او بکنم، اما مراقب بودم نفهمد تا مبادا احساس ترحم از من ببیند،
با خرید از او کمی آرامش وجدان پیدا میکردم هر چند کوتاه...
هر روز با دیدنش عرض ادب میکردم و دست و سرم را تکان میدادم تا ادای احترام کنم،
دیدن آن زن ایستاده(که جای مادر من بود) و نشستن من روی صندلی،برایم عذاب آور بود.
یک روز که او جلوی سوپر مارکت
ایستاده بود، طبق معمول از دور دستی
تکان دادم و سرم را خم کردم،
یکباره،با نگرانی بساطش را رها کرد و دوان دوان به سمت من آمد،
(من خوشحال که میتوانم کاری برای آن مادر دست فروش انجام بدهم)
و روبروی من ایستاد و گفت:
"اینجا شهر مذهبی و مقدسی است،
من اینجا آبرو دارم،
برای من بد میشود،
برایم حرف در می آورند،
دیگر برای من دست تکان نده،
و چای..."
در حالی که او هنوز داشت حرف میزد، من به چهار پایه ای که برای او خریده
بودم فکر میکردم...
#سپهر
با سپاس و آرزوی بهروزی برای دوست گرامی #سپهر
@Roshanfkrane
#داستانک | مترسک
شکارچی پرندگان باز هم خود را بر سر کشتزار به هیبت مترسکی درآورد تا با روش همیشگیاش گنجشک صید کند.
دستانش را صلیب میکرد و کلاه لبه دارش را در یک دست میگرفت، هنگامی که گنجشکی روی سرش مینشست کلاهش را بر روی آن میگذاشت، با دست دیگر گنجشک را میگرفت و در کیسهی بغلش میانداخت. هم چنان مشغول صید گنجشکها به روش خودش بود که دو عابر شکارچی در حال بگو بخند از جادهی کنار کشت زار عبور کردند.
برای لحظهای مترسک سر کشت زار را دیدند، برای یکی از آنها تنوع جالبی داشت این که در این غروب به مترسکی شلیک کند. پس این کار را کرد وگلوله به پیشانی مترسک خورد و افتاد.
گنجشک ها تک تک از بغل او پرواز میکردند و عابرین بگو بخند به راه خود ادامه دادند.
نویسنده: #حمید_سلیمانی_رازان
@Roshanfkrane
#داستانک | مترسک
شکارچی پرندگان باز هم خود را بر سر کشتزار به هیبت مترسکی درآورد تا با روش همیشگیاش گنجشک صید کند.
دستانش را صلیب میکرد و کلاه لبه دارش را در یک دست میگرفت، هنگامی که گنجشکی روی سرش مینشست کلاهش را بر روی آن میگذاشت، با دست دیگر گنجشک را میگرفت و در کیسهی بغلش میانداخت. هم چنان مشغول صید گنجشکها به روش خودش بود که دو عابر شکارچی در حال بگو بخند از جادهی کنار کشت زار عبور کردند.
برای لحظهای مترسک سر کشت زار را دیدند، برای یکی از آنها تنوع جالبی داشت این که در این غروب به مترسکی شلیک کند. پس این کار را کرد وگلوله به پیشانی مترسک خورد و افتاد.
گنجشک ها تک تک از بغل او پرواز میکردند و عابرین بگو بخند به راه خود ادامه دادند.
نویسنده: #حمید_سلیمانی_رازان
@Roshanfkrane
#داستانک
#واقعی
برای جوش دادن دوتا پایه آهنی برای میز کار مغازه م، به جوشکار نیاز داشتم.
در اینترنت دنبال آهنگر سیار با قیمت مناسب میگشتم.
در تبلیغ همه شون نوشته شده بود:
"جوشکار سیار با سرعت، دقت و نرخ منصفانه..."
به چند نفری زنگ زدم.
یکی گفت "فردا"
اون یکی گفت: "فاصله م با شما زیاده..."
به هر حال یکی پیدا شد که کارم رو همین امروز انجام بده.
بیشترین زمان صحبت مون اما، راجع به قیمت و چانه زنی طی شد.از روی ناچاری و اجبار، به توافقی تحمیلی از طرف جوشکار رسیدیم و آدرس دادم.
پس از قطع تماس، دوستم که واسه کمک به من اومده بود، پرسید:
بالاخره قرار شد جوشکار چقدر اجرت بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم: مردم خیلی بی انصاف شدن بخدا، اصلا رحم ندارن، اگه بدونن کارت گیره، قیمت رو بالا میبرن...الکی توی تبلیغات شون میگن "قیمت منصفانه و عادلانه"
برای یه کار جزئی صدهزار تومن دستمزد خواسته.حالا خوب شد نزدیک مون بود وگرنه بیشتر هم میگفت!
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جوشکار اومد.
اسمش آقای محمودی بود.
حال و احوالی کردیم و بهش گفتم:
آقای محمودی ببین، فقط میخوام همین دوپایه میز رو جوش بدی،کار زیادی هم نیست که چنان اجرتی گفتی.
در حین خالی کردن وسایل از ماشینش گفت:
به نظر شما هیچی نیست،تازه کم هم گفتم!
چاره ای جز سکوت نداشتم،چون به اون میز احتیاج مبرم داشتم.
آقای محمودی با گفتن بسم الله دوشاخه ترانس رو به برق زد و شروع به جوشکاری کرد.
من با دوستم کنار دستش ایستاده بودیم تا هم کمک کنیم و هم اینکه دقت کارش رو ببینیم.
چند تا خال جوش به پایه ها زد و کارش تموم شد.کل زمانی که برای این کار گذاشت،یک ربع ساعت هم نشد.
بعد از اتمام کارش،منهم صدتومن دستمزدش رو بهش دادم.
در این اثنا چند تا از همسایه ها اومدن پیش مون و بعد از سلام و احوالپرسی، ازم سوال کردن "جوشکار چقدر گرفت؟"
گفتم "صد تومن"
یکی شون گفت "چه:خبره! چقدر زیاد؟ واسه دو تا خال جوش صد تومن؟"
جوشکار داشت لوازمش رو داخل صندوق ماشینش میذاشت که صدای اذان از مسجد محله بلند شد.
در ماشینش رو بست و ازم پرسید:
"اشکال نداره ماشینم اینجا باشه؟ آخه من باید برم نمازمو بخونم"
گفتم "راحت باشین، ما مراقب هستیم"
با رفتن آقای محمودی به مسجد، ما هم مشغول چیدن لوازم روی میز مغازه شدیم.
دوستم گفت"طرف خیلی بی انصاف بود، اما ناراحت نباش، هر عملی عکس العملی داره"
بعد از حدود ۲۰ دقیقه آقای محمودی از مسجد برگشت و سوار ماشینش شد،پشت فرمون سری بعنوان خداحافظی تکون داد و شروع کرد به استارت زدن.
اما هرچی استارت زد ماشینش روشن نشد که نشد، پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.هرکار کرد نتونست ماشینو روشن کنه.
چون خودش نتونست ایراد رو برطرف کنه، مجبور بود مکانیک خبر کنه.
گوشی شو از جیبش درآورد و شروع به جستجوی مکانیک سیار توی اینترنت کرد.
به چند نفری زنگ زد و بالاخره کسی رو پیدا کرد که میتونست بیاد.
واسه ش توضیح داد ماشین چه مشکلی داره، بعد مشخص بود که شروع کردند سر موضوع اصلی"یعنی دستمزد"بحث کردن...
شنیدم که میگفت:
"آقا کمتر راه نداره؟ به خدا گیر کردم،حالا یعنی راهی نیست تخفیف بدی و...."
بعدش آدرس داد، تلفن رو قطع کرد و رو به من کرد و گفت که "آقا مردم چقدر نامرد شدن! رحم ندارن، خیلی بی انصاف شدن...اصلا عدالت رو رعایت نمیکنن! واسه تعمیری جزئی که نیاز هم به تعویض قطعه نداره گفته ۳۰۰ تومن میگیره...تازه شانس آوردم نزدیک بود وگرنه...."
حرفش رو قطع کردم و گفتم که دوست عزیز، "عدالت و انصاف با شعور و عمل بدست میاد و نه با شعار و حرف..."
دیگه چیزی نگفت، رفت به ماشین تکیه داد و منتظر اومدن مکانیک شد.
در اون شرایط، من فقط حال و روز اونو درک میکردم...
#سپهر
@Roshanfkrane
#واقعی
برای جوش دادن دوتا پایه آهنی برای میز کار مغازه م، به جوشکار نیاز داشتم.
در اینترنت دنبال آهنگر سیار با قیمت مناسب میگشتم.
در تبلیغ همه شون نوشته شده بود:
"جوشکار سیار با سرعت، دقت و نرخ منصفانه..."
به چند نفری زنگ زدم.
یکی گفت "فردا"
اون یکی گفت: "فاصله م با شما زیاده..."
به هر حال یکی پیدا شد که کارم رو همین امروز انجام بده.
بیشترین زمان صحبت مون اما، راجع به قیمت و چانه زنی طی شد.از روی ناچاری و اجبار، به توافقی تحمیلی از طرف جوشکار رسیدیم و آدرس دادم.
پس از قطع تماس، دوستم که واسه کمک به من اومده بود، پرسید:
بالاخره قرار شد جوشکار چقدر اجرت بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم: مردم خیلی بی انصاف شدن بخدا، اصلا رحم ندارن، اگه بدونن کارت گیره، قیمت رو بالا میبرن...الکی توی تبلیغات شون میگن "قیمت منصفانه و عادلانه"
برای یه کار جزئی صدهزار تومن دستمزد خواسته.حالا خوب شد نزدیک مون بود وگرنه بیشتر هم میگفت!
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جوشکار اومد.
اسمش آقای محمودی بود.
حال و احوالی کردیم و بهش گفتم:
آقای محمودی ببین، فقط میخوام همین دوپایه میز رو جوش بدی،کار زیادی هم نیست که چنان اجرتی گفتی.
در حین خالی کردن وسایل از ماشینش گفت:
به نظر شما هیچی نیست،تازه کم هم گفتم!
چاره ای جز سکوت نداشتم،چون به اون میز احتیاج مبرم داشتم.
آقای محمودی با گفتن بسم الله دوشاخه ترانس رو به برق زد و شروع به جوشکاری کرد.
من با دوستم کنار دستش ایستاده بودیم تا هم کمک کنیم و هم اینکه دقت کارش رو ببینیم.
چند تا خال جوش به پایه ها زد و کارش تموم شد.کل زمانی که برای این کار گذاشت،یک ربع ساعت هم نشد.
بعد از اتمام کارش،منهم صدتومن دستمزدش رو بهش دادم.
در این اثنا چند تا از همسایه ها اومدن پیش مون و بعد از سلام و احوالپرسی، ازم سوال کردن "جوشکار چقدر گرفت؟"
گفتم "صد تومن"
یکی شون گفت "چه:خبره! چقدر زیاد؟ واسه دو تا خال جوش صد تومن؟"
جوشکار داشت لوازمش رو داخل صندوق ماشینش میذاشت که صدای اذان از مسجد محله بلند شد.
در ماشینش رو بست و ازم پرسید:
"اشکال نداره ماشینم اینجا باشه؟ آخه من باید برم نمازمو بخونم"
گفتم "راحت باشین، ما مراقب هستیم"
با رفتن آقای محمودی به مسجد، ما هم مشغول چیدن لوازم روی میز مغازه شدیم.
دوستم گفت"طرف خیلی بی انصاف بود، اما ناراحت نباش، هر عملی عکس العملی داره"
بعد از حدود ۲۰ دقیقه آقای محمودی از مسجد برگشت و سوار ماشینش شد،پشت فرمون سری بعنوان خداحافظی تکون داد و شروع کرد به استارت زدن.
اما هرچی استارت زد ماشینش روشن نشد که نشد، پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.هرکار کرد نتونست ماشینو روشن کنه.
چون خودش نتونست ایراد رو برطرف کنه، مجبور بود مکانیک خبر کنه.
گوشی شو از جیبش درآورد و شروع به جستجوی مکانیک سیار توی اینترنت کرد.
به چند نفری زنگ زد و بالاخره کسی رو پیدا کرد که میتونست بیاد.
واسه ش توضیح داد ماشین چه مشکلی داره، بعد مشخص بود که شروع کردند سر موضوع اصلی"یعنی دستمزد"بحث کردن...
شنیدم که میگفت:
"آقا کمتر راه نداره؟ به خدا گیر کردم،حالا یعنی راهی نیست تخفیف بدی و...."
بعدش آدرس داد، تلفن رو قطع کرد و رو به من کرد و گفت که "آقا مردم چقدر نامرد شدن! رحم ندارن، خیلی بی انصاف شدن...اصلا عدالت رو رعایت نمیکنن! واسه تعمیری جزئی که نیاز هم به تعویض قطعه نداره گفته ۳۰۰ تومن میگیره...تازه شانس آوردم نزدیک بود وگرنه...."
حرفش رو قطع کردم و گفتم که دوست عزیز، "عدالت و انصاف با شعور و عمل بدست میاد و نه با شعار و حرف..."
دیگه چیزی نگفت، رفت به ماشین تکیه داد و منتظر اومدن مکانیک شد.
در اون شرایط، من فقط حال و روز اونو درک میکردم...
#سپهر
@Roshanfkrane
#داستانک
فروش روح قدیمی
اولین بار که تصمیم گرفت روحش را بفروشد، هوا خیلی سرد بود. از ایستگاه اتوبوس آمد بیرون، شال گردنش را محکم کرد و نگاهی به سردر فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان انداخت: «روح فروشی فاوست». توی ویترین شیک فروشگاه، چند تا شیشه دربسته روح در اندازههای مختلف با چند تا کتاب قدیمی و نشان مقدس تزئین شده بود. روی شیشه با فونتی کلاسیک نوشته بودند: «فروش، اجاره، تعویض» در الکترونیکی جلوی صورتش باز شد. بوی خوبی میآمد و گرم بود. دیوار دو طرف فروشگاه از روی زمین تا حوالی سقف قفسهبندی بود و قفسهها پر از شیشههای یکدست و یکشکل روح. بالای هر قفسه اسم برند تولید کننده نوشته شده بود و هر قسمت فروشنده مخصوص به خود داشت. با لباس فرم سرمهای و کارت شناسایی. دختر جوانی جلو آمد و گفت: «چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟» و بعد او را به آخرین پیشخوان راهنمایی کرد. جایی که پسرک جوان خوش رویی با سبیلهای قیطونی انتظارش را میکشید. پسرک لبخند زد و گفت: «میتونم بپرسم چرا میخواید روحتون رو بفروشید؟»
مرد روی صندلی مقابل پیشخوان نشست و به آهستگی گفت: «مشکلات مالی و این جور چیزها .. میدونید که ..» و بعد حس کرد خیلی گرمش شده و شالش را باز کرد. فروشنده گفت: «بله بله میدونم» و بعد گفت: «اجازه دارم یه نگاهی بهش بندازم؟» و بدون این که منتظر جواب شود؛ دستکش یکبار مصرفش را دست کرد و سر روح مرد را از پشت کلهاش کشید بیرون و وارسی کرد.
ـ اوه از این مدلها ... خیلی ساله دیگه تولید نمیشه. سایزش هم خیلی بزرگه. واقعا چطوری با این سر میکنید؟
ـ دقیقا به خاطر سایزش گفتم شاید قیمتش بیشتر باشه. خیلی اذیتم میکنه. به خصوص تو جاهای شلوغ. همهاش میره زیر دست و پا.
پسر جوان با سبیلش ور رفت و الکی لبخند زد. «حقیقتش این مدل روحهای بزرگ دیگه خریدار نداره. ما نمیگیریم ولی میتونم به صورت امانی براتون نگه دارم. اگه یه وقت کسی خواست»
مرد عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و روی صندلی جابه جا شد: «یعنی هیچ راهی نداره؟ آخه روی پولش حساب کرده بودم»
فروشنده شانه بالا انداخت و از زیر پیشخوان فرمی کاغذی را بیرون کشید و همین طور که چیزهایی داخلش مینوشت؛ گفت: «نه واقعا. این مدل روح خیلی عذابه. شبها میذاره بخوابید؟ اذیتتون نمیکنه؟»
ـ حقیقتش نه. همهاش نا آرومه. خیلی همه چیز رو بزرگ میکنه. مشکلات .. اتفاقات .. چیزهایی که برای بقیه پیش میاد.
ـ میفهمم چی میگید. به خصوص اگه جایی سیلی زلزلهای چیزی اومده باشه یا اتفاقی این جوری ..
مرد نیم خیز شد. گفت: «دقیقا. هر جای دنیا یکی یه چیزیش بشه من عذابش رو میکشم. واقعا دردناکه. گداهای تو خیابون. مستاجرها. مریضهای تو بیمارستان. حتی اونایی که با نسخه میان جلوت رو میگیرن. تقریبا رنج هرکی جلوم سبز بشه رو میکشم»
فروشنده سرش را کج کردم و یک طرف لبش را داد بالا و گفت: «منم داشتم یکیشو تا هفت هشت سال پیش. ولی دادم رفت. جاش از این کوتاههای جمع و جور گرفتم. کاری باهام نداره. انگار اصلا نیست. راحت میام. راحت میرم. شبها خوب میخوابم. اخبار رو چک نمیکنم. خیلی این طرف و اون طرف رو نگاه نمیکنم.» بعد سرش را برد نزدیک گوش مرد و گفت: «یه چیزی رو میدونید؟ اصلا خود این مدل روحها باعث میشه که آدم به مشکل مالی بخوره. همه پولت رو به باد میده»
مرد انگار حرف دلش را شنیده باشد. نفسش را داد بیرون و به صندلی تکیه زد. جوانِ فروشنده ادامه داد: «از هفت هشت سال پیش که عوضش کردم، وضعم هر روز بهتر شد. چند ماه پیش تونستم بالاخره یه خونه بگیرم. کوچیکه ولی جاش بد نیست. یه دختری رو هم دوست دارم. قبلا از همکارامون بود. میدونید؟»
مرد لبخند زد و گفت: «چقدر عالی. به سلامتی. خب؟»
فروشنده صورتش در هم رفت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «هیچی. ولی فکر نکنم بشه. مریضه. باید یه چیزی بهش پیوند بشه. نمیدونم دقیقا چی. نپرسیدم.» و بعد دوباره شروع کرد به لبخند زدن.
مرد ولی نتوانست لبخند بزند. گفت: «حالا میخوای چیکار کنی؟»
ـ هیچی. با یه دختر دیگه آشنا شدم. دانشجوئه. ترم آخر حقوق. خانوادهشون هم بهترن. به نظرم خیلی بیشتر به هم میخوریم. حالا دارم اقدام میکنم. ببینم چی میشه.. چی شد بالاخره تصمیمتون میخواید بذارید روحتون اینجا بمونه؟
مرد هنوز تو فکر بود. شال گردنش را سفت کرد و زیر لب گفت: «نه»
وقتی از در فروشگاه میآمد بیرون هوا تاریک شده بود.
آرام آرام قدم برمیداشت. داشت به دختری فکر میکرد که قرار بود یک چیزی بهش پیوند زده شود.
صفحه #شهرونگ
دوشنبه 25 آذر 1398
@Roshanfkrane
فروش روح قدیمی
اولین بار که تصمیم گرفت روحش را بفروشد، هوا خیلی سرد بود. از ایستگاه اتوبوس آمد بیرون، شال گردنش را محکم کرد و نگاهی به سردر فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان انداخت: «روح فروشی فاوست». توی ویترین شیک فروشگاه، چند تا شیشه دربسته روح در اندازههای مختلف با چند تا کتاب قدیمی و نشان مقدس تزئین شده بود. روی شیشه با فونتی کلاسیک نوشته بودند: «فروش، اجاره، تعویض» در الکترونیکی جلوی صورتش باز شد. بوی خوبی میآمد و گرم بود. دیوار دو طرف فروشگاه از روی زمین تا حوالی سقف قفسهبندی بود و قفسهها پر از شیشههای یکدست و یکشکل روح. بالای هر قفسه اسم برند تولید کننده نوشته شده بود و هر قسمت فروشنده مخصوص به خود داشت. با لباس فرم سرمهای و کارت شناسایی. دختر جوانی جلو آمد و گفت: «چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟» و بعد او را به آخرین پیشخوان راهنمایی کرد. جایی که پسرک جوان خوش رویی با سبیلهای قیطونی انتظارش را میکشید. پسرک لبخند زد و گفت: «میتونم بپرسم چرا میخواید روحتون رو بفروشید؟»
مرد روی صندلی مقابل پیشخوان نشست و به آهستگی گفت: «مشکلات مالی و این جور چیزها .. میدونید که ..» و بعد حس کرد خیلی گرمش شده و شالش را باز کرد. فروشنده گفت: «بله بله میدونم» و بعد گفت: «اجازه دارم یه نگاهی بهش بندازم؟» و بدون این که منتظر جواب شود؛ دستکش یکبار مصرفش را دست کرد و سر روح مرد را از پشت کلهاش کشید بیرون و وارسی کرد.
ـ اوه از این مدلها ... خیلی ساله دیگه تولید نمیشه. سایزش هم خیلی بزرگه. واقعا چطوری با این سر میکنید؟
ـ دقیقا به خاطر سایزش گفتم شاید قیمتش بیشتر باشه. خیلی اذیتم میکنه. به خصوص تو جاهای شلوغ. همهاش میره زیر دست و پا.
پسر جوان با سبیلش ور رفت و الکی لبخند زد. «حقیقتش این مدل روحهای بزرگ دیگه خریدار نداره. ما نمیگیریم ولی میتونم به صورت امانی براتون نگه دارم. اگه یه وقت کسی خواست»
مرد عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و روی صندلی جابه جا شد: «یعنی هیچ راهی نداره؟ آخه روی پولش حساب کرده بودم»
فروشنده شانه بالا انداخت و از زیر پیشخوان فرمی کاغذی را بیرون کشید و همین طور که چیزهایی داخلش مینوشت؛ گفت: «نه واقعا. این مدل روح خیلی عذابه. شبها میذاره بخوابید؟ اذیتتون نمیکنه؟»
ـ حقیقتش نه. همهاش نا آرومه. خیلی همه چیز رو بزرگ میکنه. مشکلات .. اتفاقات .. چیزهایی که برای بقیه پیش میاد.
ـ میفهمم چی میگید. به خصوص اگه جایی سیلی زلزلهای چیزی اومده باشه یا اتفاقی این جوری ..
مرد نیم خیز شد. گفت: «دقیقا. هر جای دنیا یکی یه چیزیش بشه من عذابش رو میکشم. واقعا دردناکه. گداهای تو خیابون. مستاجرها. مریضهای تو بیمارستان. حتی اونایی که با نسخه میان جلوت رو میگیرن. تقریبا رنج هرکی جلوم سبز بشه رو میکشم»
فروشنده سرش را کج کردم و یک طرف لبش را داد بالا و گفت: «منم داشتم یکیشو تا هفت هشت سال پیش. ولی دادم رفت. جاش از این کوتاههای جمع و جور گرفتم. کاری باهام نداره. انگار اصلا نیست. راحت میام. راحت میرم. شبها خوب میخوابم. اخبار رو چک نمیکنم. خیلی این طرف و اون طرف رو نگاه نمیکنم.» بعد سرش را برد نزدیک گوش مرد و گفت: «یه چیزی رو میدونید؟ اصلا خود این مدل روحها باعث میشه که آدم به مشکل مالی بخوره. همه پولت رو به باد میده»
مرد انگار حرف دلش را شنیده باشد. نفسش را داد بیرون و به صندلی تکیه زد. جوانِ فروشنده ادامه داد: «از هفت هشت سال پیش که عوضش کردم، وضعم هر روز بهتر شد. چند ماه پیش تونستم بالاخره یه خونه بگیرم. کوچیکه ولی جاش بد نیست. یه دختری رو هم دوست دارم. قبلا از همکارامون بود. میدونید؟»
مرد لبخند زد و گفت: «چقدر عالی. به سلامتی. خب؟»
فروشنده صورتش در هم رفت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «هیچی. ولی فکر نکنم بشه. مریضه. باید یه چیزی بهش پیوند بشه. نمیدونم دقیقا چی. نپرسیدم.» و بعد دوباره شروع کرد به لبخند زدن.
مرد ولی نتوانست لبخند بزند. گفت: «حالا میخوای چیکار کنی؟»
ـ هیچی. با یه دختر دیگه آشنا شدم. دانشجوئه. ترم آخر حقوق. خانوادهشون هم بهترن. به نظرم خیلی بیشتر به هم میخوریم. حالا دارم اقدام میکنم. ببینم چی میشه.. چی شد بالاخره تصمیمتون میخواید بذارید روحتون اینجا بمونه؟
مرد هنوز تو فکر بود. شال گردنش را سفت کرد و زیر لب گفت: «نه»
وقتی از در فروشگاه میآمد بیرون هوا تاریک شده بود.
آرام آرام قدم برمیداشت. داشت به دختری فکر میکرد که قرار بود یک چیزی بهش پیوند زده شود.
صفحه #شهرونگ
دوشنبه 25 آذر 1398
@Roshanfkrane
#داستانک
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #رضا_همراه
@Roshanfkrane
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #رضا_همراه
@Roshanfkrane
#داستانک #حکایت
🔻قصّه یِ تکراری!
پیرمردی با چهره ای نورانی وارد مغازه یِ طلا فروشی شد...
فروشنده با احترام از او استقبال کرد. پیرمردِ نورانی گفت من عملِ صالحِ تو هستم...مرد طلافروش قهقهه ای زد و با تمسخر گفت: " درسته که چهره ای نورانی داری اما هرگز گمان نمی کردم عمل صالح چنین شکل و شمایلی داشته باشه ".
در این زمان زوجی جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند..طلافروش از آنها خواست، تا او حساب و کتاب کند .
اخانم جوان رفت و کنار پیرمردِ نورانی نشست!
طلافروش با تعجب از خانم جوان پرسید : "چرا آنجا کنار آن پیرمرد نشستی؟" خانم جوان با تعجب پرسید : " کدوم پیرمرد ؟!حالتون خوبه ؟!! از چه حرف میزنید؟کسی اینجا نیست..."
سپس با اوقات تلخی گفت : " بلاخره این قطعه طلا را به ما می دی یا نه ؟"
طلا فروش با تعجب وخجالت طلای زوج جوان را به آنها داد ومبلغش را دریافت کرد.
بعد از رفتن زوج جوان ، پیرمرد نورانی به طلافروش گفت: " غیر از تو کسی منو نمی بینه و این فقط برای افراد صالح وخواص امکان پذیره !"
کمی بعد مرد و زن دیگری واردِ طلافروشی شدند و همان قصه تکرار شد.
پیرمرد به طلافروش گفت : "من چیزی ازتو نمی خواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزیت بیشتر بشه " .
مرد طلافروش با حالی معنوی دستمال را گرفت و بو کرد و به سر و صورتش مالید و نقشِ زمین شد !
پیرمرد و دوستاش هرچه پول وطلا بود ، برداشتند ومغازه را جارو زدند و رفتند ...
۴سالِ بعد ، پیرمرد نورانی با غل وزنجیر واسکورتِ پلیس وارد مغازه طلافروشی شدند . افسرِ پلیس از طلافروش و پیرمرد شرح ماجرا را سوال کرد وآنها به نوبت قصه را تعریف کردند.
افسرِ پلیس گفت : " برای اطمینانِ بیشتر باید صحنه را دقیق تکرار کنید !"
و...پیرمرد قصه ، دستمالش را به طلافروش داد وطلافروش آن را به سر و صورتش مالید ونقشِ زمین شد و پیرمرد وپلیس ودوستان دوباره مغازه را جارو زدند....
#اندیشه #اجتماعی
@Roshanfkrane
🔻قصّه یِ تکراری!
پیرمردی با چهره ای نورانی وارد مغازه یِ طلا فروشی شد...
فروشنده با احترام از او استقبال کرد. پیرمردِ نورانی گفت من عملِ صالحِ تو هستم...مرد طلافروش قهقهه ای زد و با تمسخر گفت: " درسته که چهره ای نورانی داری اما هرگز گمان نمی کردم عمل صالح چنین شکل و شمایلی داشته باشه ".
در این زمان زوجی جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند..طلافروش از آنها خواست، تا او حساب و کتاب کند .
اخانم جوان رفت و کنار پیرمردِ نورانی نشست!
طلافروش با تعجب از خانم جوان پرسید : "چرا آنجا کنار آن پیرمرد نشستی؟" خانم جوان با تعجب پرسید : " کدوم پیرمرد ؟!حالتون خوبه ؟!! از چه حرف میزنید؟کسی اینجا نیست..."
سپس با اوقات تلخی گفت : " بلاخره این قطعه طلا را به ما می دی یا نه ؟"
طلا فروش با تعجب وخجالت طلای زوج جوان را به آنها داد ومبلغش را دریافت کرد.
بعد از رفتن زوج جوان ، پیرمرد نورانی به طلافروش گفت: " غیر از تو کسی منو نمی بینه و این فقط برای افراد صالح وخواص امکان پذیره !"
کمی بعد مرد و زن دیگری واردِ طلافروشی شدند و همان قصه تکرار شد.
پیرمرد به طلافروش گفت : "من چیزی ازتو نمی خواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزیت بیشتر بشه " .
مرد طلافروش با حالی معنوی دستمال را گرفت و بو کرد و به سر و صورتش مالید و نقشِ زمین شد !
پیرمرد و دوستاش هرچه پول وطلا بود ، برداشتند ومغازه را جارو زدند و رفتند ...
۴سالِ بعد ، پیرمرد نورانی با غل وزنجیر واسکورتِ پلیس وارد مغازه طلافروشی شدند . افسرِ پلیس از طلافروش و پیرمرد شرح ماجرا را سوال کرد وآنها به نوبت قصه را تعریف کردند.
افسرِ پلیس گفت : " برای اطمینانِ بیشتر باید صحنه را دقیق تکرار کنید !"
و...پیرمرد قصه ، دستمالش را به طلافروش داد وطلافروش آن را به سر و صورتش مالید ونقشِ زمین شد و پیرمرد وپلیس ودوستان دوباره مغازه را جارو زدند....
#اندیشه #اجتماعی
@Roshanfkrane
💥💥داستانک : کِرِم ضد سیمان
مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده گفت:
کرم ضد سيمان دارين؟
متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !
لبخند روي لبان متصدي يخ زد!!!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است
چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج
شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...
انسانيت است که سرنوشت ساز است ...
مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود!!!!!👌💐
🌸هنر کارگران است که ایران آباد
🔧کار بسیار هنـــر را بنیاد
🌸همت ای اهل هنــر بار دگر
🔧تا شــــود کل وطن خرم وشاد
⚙🛠#مناسبت #داستانک #اجتماعی
@Roshanfkrane
مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده گفت:
کرم ضد سيمان دارين؟
متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !
لبخند روي لبان متصدي يخ زد!!!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است
چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج
شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...
انسانيت است که سرنوشت ساز است ...
مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود!!!!!👌💐
🌸هنر کارگران است که ایران آباد
🔧کار بسیار هنـــر را بنیاد
🌸همت ای اهل هنــر بار دگر
🔧تا شــــود کل وطن خرم وشاد
⚙🛠#مناسبت #داستانک #اجتماعی
@Roshanfkrane
#داستانک 📚
شرلوک هولمز كارآگاه معروف و معاونش دکتر واتسون به خارج از شهر رفته و شب چادری زدند و زير آن خوابيدند.نيمه های شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:"نگاهی به آن بالا بينداز و به من بگو چه می بينی؟"
واتسون گفت:"ميليونها ستاره می بينم."
هولمز گفت:"چه نتيجه ميگيری؟"
واتسون گفت:"از لحاظ معنوی نتيجه میگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.از لحاظ ستاره شناسی نتيجه میگيرم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد.از لحاظ فيزيكی، نتيجه ميگيرم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوک هولمز نگاهی به او کرد و گفت:واتسون تو احمقی بيش نيستی.نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند ...
#پی_نوشت: گاهی واقعا انسان از اتفاقاتی که در نزديکش ميافتد غافل و در عوض دور دستها را ميبيند.برداشتهای جورواجور ميکند و تصميمات اشتباهی گرفته و فرصتهای خوبی را از دست می دهد.
#جالب
@Roshanfkrane
شرلوک هولمز كارآگاه معروف و معاونش دکتر واتسون به خارج از شهر رفته و شب چادری زدند و زير آن خوابيدند.نيمه های شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:"نگاهی به آن بالا بينداز و به من بگو چه می بينی؟"
واتسون گفت:"ميليونها ستاره می بينم."
هولمز گفت:"چه نتيجه ميگيری؟"
واتسون گفت:"از لحاظ معنوی نتيجه میگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.از لحاظ ستاره شناسی نتيجه میگيرم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد.از لحاظ فيزيكی، نتيجه ميگيرم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوک هولمز نگاهی به او کرد و گفت:واتسون تو احمقی بيش نيستی.نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند ...
#پی_نوشت: گاهی واقعا انسان از اتفاقاتی که در نزديکش ميافتد غافل و در عوض دور دستها را ميبيند.برداشتهای جورواجور ميکند و تصميمات اشتباهی گرفته و فرصتهای خوبی را از دست می دهد.
#جالب
@Roshanfkrane
💥💥 خاطر
حکیمی ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽکنی ؟
_ : ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ و ... ﻣﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
ﺣﮑﯿﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺷﺖ ﭘﺮ ﺑﺮﻑ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻋﺎﻗﺒﺖ، ﮔﺮﯾﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ.
ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ دوردست ها ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ؟
ﺣﮑﯿﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ گل سرخ و ... ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻢ.🙏☺️🍀
#ﭘﺎﺋﻮﻟﻮﮐﻮﺋﯿﻠﻮ #داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane
حکیمی ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽکنی ؟
_ : ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ و ... ﻣﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
ﺣﮑﯿﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺷﺖ ﭘﺮ ﺑﺮﻑ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻋﺎﻗﺒﺖ، ﮔﺮﯾﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ.
ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ دوردست ها ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ؟
ﺣﮑﯿﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ گل سرخ و ... ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻢ.🙏☺️🍀
#ﭘﺎﺋﻮﻟﻮﮐﻮﺋﯿﻠﻮ #داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane
💥💥داستانک : زندگی در نیمی از ماه
همکاری داشتم سربرج که حقوق می گرفت تا 15روزماه سیگار برگ می کشید، بهترین غذای بیرون می خورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم، گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟
با تعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت: تا حالا سیگار برگ کشیدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم : نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟
گفتم : نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟
گفتم : نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟
گفتم : نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم : نه!
گفت : اصلا زندگی کرده ای؟
با درماندگی گفتم : آره... نه... نمی دونم...!!
همین طور نگاهم می کرد نگاهی ...!!
اما حالا که نگاهش می کردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت : که مسیر زندگیم را عوض کرد...
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای ،
گفتم : نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه رو زندگی کنی..!!🙏☺️🍀
#چارلز_لمبرت #داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane
همکاری داشتم سربرج که حقوق می گرفت تا 15روزماه سیگار برگ می کشید، بهترین غذای بیرون می خورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم، گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟
با تعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت: تا حالا سیگار برگ کشیدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم : نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟
گفتم : نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟
گفتم : نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟
گفتم : نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم : نه!
گفت : اصلا زندگی کرده ای؟
با درماندگی گفتم : آره... نه... نمی دونم...!!
همین طور نگاهم می کرد نگاهی ...!!
اما حالا که نگاهش می کردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت : که مسیر زندگیم را عوض کرد...
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای ،
گفتم : نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه رو زندگی کنی..!!🙏☺️🍀
#چارلز_لمبرت #داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
💢کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
#تالین_ساهاکیان
#داستانک
@Roshanfkrane
💢کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
#تالین_ساهاکیان
#داستانک
@Roshanfkrane
💥💥 سخت ترین مرحله
زمانی که برده داری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی به نام هریت تابمن،
گروه مخفی راه انداخته بود و
بردگان را فراری می داد.
بعدها از او پرسیدند: سخت ترین مرحله کارتان برای نجات برده ها چه بود؟
او عمیق به فکر فرو رفت
و گفت: قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی و باید آزاد باشی ...
#داستانک #مفهومی #اندیشه
@Roshanfkrane
زمانی که برده داری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی به نام هریت تابمن،
گروه مخفی راه انداخته بود و
بردگان را فراری می داد.
بعدها از او پرسیدند: سخت ترین مرحله کارتان برای نجات برده ها چه بود؟
او عمیق به فکر فرو رفت
و گفت: قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی و باید آزاد باشی ...
#داستانک #مفهومی #اندیشه
@Roshanfkrane
https://t.me/Roshanfkrane
این کانال را به دوستان اندیشمند خود هدیه دهید
برای استفاده بهتر و راحت تر از کانال حتما این متن را بخوانید
از معدود کانال های مفید و فرهنگی حمایت کنیم
#توجه #اطلاعیه #آموزشی #روشنفکران
درود و مهر به روشنفکران بزرگوار
این کانال بصورت یک #مجله و #روزنامه
دیجیتالی اداره میشه...
که دارای صفحه های متنوعی میباشد
شما با لمس هشتک# میتوانید صفحه های مورد علاقه خود را دیدن کنید
مثال
اگر به خبر علاقه دارید با
لمس هشتگ 👈 #خبر
میتوانید از صفحه خبرها دیدن کنید
بعد لمس #خبر
دو فلش کوچک در پایین یا بالای صفحه گوشیتان پیدا میشود که با لمس انها به خبر قبل یا بعد میروید
وپست های دیگر را نمیبینید
این کار را با همه هشتگ های زیر میتوانید انجام دهید و از صفحه مورد علاقه دیدن کنید
به علت حجم زیاد پست در هر روز و دستیابی راحت تر و استفاده مفید تر از وقت شما همراهمان گرامی این کار به صورت منظم و دقیق انجام میشود
این هشتگ ها👇 در واقع هر کدام یک بخش یا صفحه از روزنامه روشنفکران میباشد👇
#جذاب ویدیو ها و مطالب جذاب
#جالب
#طنز مطالب و ویدیوهای خنده دار
#کلام_بزرگان
#داستان #حکایت #داستانک
#خبر_جاده
#خبر_هوا
#فرازمینی ها
#نجوم (اطلاعات به روز کهکشانی)
#فرهنگ
#شعر
#مستند های عالی و دوست داشتنی
#علمی
#تاریخ
#خرافات #افسانه
#اندیشه
#سیاسی
#معرفی(هم میهنان افتخار افرین)
#هنر
#موسیقی ( ترانه و آهنگ و موزیک)
#اقتصاد
#اجتماعی(اسیب شناسی اجتماعی...)
#روانشناسی
#حوادث
#دانستنی (دانستنیها)
#تربیتی(مسایل مهم تربیتی و رفتاری)
#پرورشی(مسایل مهم پرورشی فرزندان)
#کودک(کمک آموزشی برای والدین)
#پزشکی (درمانی و پیشگیری و دارو...)
#آموزشی( #آموزش موارد مهم و کاربردی)
#ورزش
#حیوانات (حیات وحش وموارد مربوط)
#طبیعت
#قصه (هرشب قصه کودکانه و لالایی)
#فیلم ( فیلم سینمایی کم حجم)
#مفهومی
#سرگرمی
#باستان (حقایق و موضوعات باستانی)
#گردشگری (معرفی محل های گردشگری)
#خودرو
#صنعتی
#فناوری(معرفی تازه ها و برترین ها در جهان)
#تصادف
#حقوقی (مسایل و توضیح قانون اساسی کشور)
#ارسالی (اشتراک گذاری مطالب شما
عکس و ویدیو و خبر و نظر...) مطالب ارسالی را نه تایید میکنیم نه تکذیب صرفا جهت اشتراک
#برنامه (برنامه های گوشی و لپ تاب)
#کتاب (کتابهای جذاب و کودکانه و تاریخی و ..)
#صوتی ( کتاب صوتی و مطالب شنیدنی )
#هشدار(جلوگیری از کلاهبرداری و خطر...)
#مناسبت ( زادروز ها و درگذشت ها و مناسبت های روز)
#مذهبی
#دلنوشته
#کتاب #کتاب_صوتی #نمایشنامه
#تیکه_کتاب #بریده_ای_از_کتاب
#یک_دقیقه_مطالعه
#دکلمه
#حال_خوب #مهربانی
چون همه این👆 موضوعات را در یک کانال گرداوری میکنیم ، شما به کانال های مختلف نیاز ندارید
🌺
کانالی پر پست و بروز و پاسخگو بدون دروغ...
برای سهولت و استفاده بهتر از زمان
میتوانید موضوع مورد علاقه خود را در کانال سرچ کنید
نام کتاب مورد نظرتان در کانال بدون هشتگ و یا با هشتگ سرچ کنید اگر نبود درخواست کنید👇
( @Kamranmehrban )
ای دی ارتباط با :
مدیریت
روابط عمومی و درخواست☝️
پیام گیر ما برای ارسال نظر و مطالب☝️
نیازمندی های خود را درخواست کنید
تا برای شما به اشتراک بگذاریم.
از ما انتقاد کنید و پیشنهاد بدین🙏🌺
کلیپ ها و ویدیو های برگزیده و پربیننده از شبکه های مجازی و غیره . . .
را در کانال روشنفکران ببینید
حتما بازدید کنید اگر جالب نبود میتوانید ترک کنید🙏😊🌺
این کانال رو به کسانی که دوست دارید معرفی کنید واقعا مفیداست👌
ای دی کانال را لمس کنید👇
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
و سپس
کلمه join
یا
پیوستن
را پایین صفحه گوشی تان لمس کنید
🌺🌹
همه ایران سرای ماست
حضورتان نشانه لطف شماست🙏😍🌺
@Roshanfkrane
دوستان و همراهان گرامی
کانال روشنفکران در نظردارد
@Roshanfkrane
برای استفاده بهتراز وقت و سلیقه و علاقه شما دوستان
مجموعه گروههای زیرمجموعه خود را معرفی کند
گروه خرد پژوهان
معرفی کتاب ،هنرهای هفتگانه ، موسیقی، شعر و بحث و نقد در زمینه های اجتماعی و فرهنگی و ...
برای ورود لمس کنید 👇
https://t.me/+UJnFvpqgvN5lYmRk
🌺🌺🌺🌺
گروه نظر :
استفاده از نظرات دوستان در مورد پستهایی که در کانال روشنفکران درج میشود
ارسال پست و چت کردن ممنوع است
https://t.me/+PGtrpGzBPUs1YWJk
🌺🌺🌺🌺
گروه فان :
همه چی آزاد
محیطی شاد و سرگرم کننده در اختیار اعضا
بدون توهین و بی احترامی
برای ورود لمس کنید 👇
https://t.me/+I6ySEro8CEllMWY0
🌺🌺🌺🌺
گروه حس شعر عشاق :
فضایی رومانتیک و عاشقانه برای شعر و احساسات....
https://t.me/+QBCicKuzjYdSJZ0q
🌹🌹🌹🌹
این کانال را به دوستان اندیشمند خود هدیه دهید
برای استفاده بهتر و راحت تر از کانال حتما این متن را بخوانید
از معدود کانال های مفید و فرهنگی حمایت کنیم
#توجه #اطلاعیه #آموزشی #روشنفکران
درود و مهر به روشنفکران بزرگوار
این کانال بصورت یک #مجله و #روزنامه
دیجیتالی اداره میشه...
که دارای صفحه های متنوعی میباشد
شما با لمس هشتک# میتوانید صفحه های مورد علاقه خود را دیدن کنید
مثال
اگر به خبر علاقه دارید با
لمس هشتگ 👈 #خبر
میتوانید از صفحه خبرها دیدن کنید
بعد لمس #خبر
دو فلش کوچک در پایین یا بالای صفحه گوشیتان پیدا میشود که با لمس انها به خبر قبل یا بعد میروید
وپست های دیگر را نمیبینید
این کار را با همه هشتگ های زیر میتوانید انجام دهید و از صفحه مورد علاقه دیدن کنید
به علت حجم زیاد پست در هر روز و دستیابی راحت تر و استفاده مفید تر از وقت شما همراهمان گرامی این کار به صورت منظم و دقیق انجام میشود
این هشتگ ها👇 در واقع هر کدام یک بخش یا صفحه از روزنامه روشنفکران میباشد👇
#جذاب ویدیو ها و مطالب جذاب
#جالب
#طنز مطالب و ویدیوهای خنده دار
#کلام_بزرگان
#داستان #حکایت #داستانک
#خبر_جاده
#خبر_هوا
#فرازمینی ها
#نجوم (اطلاعات به روز کهکشانی)
#فرهنگ
#شعر
#مستند های عالی و دوست داشتنی
#علمی
#تاریخ
#خرافات #افسانه
#اندیشه
#سیاسی
#معرفی(هم میهنان افتخار افرین)
#هنر
#موسیقی ( ترانه و آهنگ و موزیک)
#اقتصاد
#اجتماعی(اسیب شناسی اجتماعی...)
#روانشناسی
#حوادث
#دانستنی (دانستنیها)
#تربیتی(مسایل مهم تربیتی و رفتاری)
#پرورشی(مسایل مهم پرورشی فرزندان)
#کودک(کمک آموزشی برای والدین)
#پزشکی (درمانی و پیشگیری و دارو...)
#آموزشی( #آموزش موارد مهم و کاربردی)
#ورزش
#حیوانات (حیات وحش وموارد مربوط)
#طبیعت
#قصه (هرشب قصه کودکانه و لالایی)
#فیلم ( فیلم سینمایی کم حجم)
#مفهومی
#سرگرمی
#باستان (حقایق و موضوعات باستانی)
#گردشگری (معرفی محل های گردشگری)
#خودرو
#صنعتی
#فناوری(معرفی تازه ها و برترین ها در جهان)
#تصادف
#حقوقی (مسایل و توضیح قانون اساسی کشور)
#ارسالی (اشتراک گذاری مطالب شما
عکس و ویدیو و خبر و نظر...) مطالب ارسالی را نه تایید میکنیم نه تکذیب صرفا جهت اشتراک
#برنامه (برنامه های گوشی و لپ تاب)
#کتاب (کتابهای جذاب و کودکانه و تاریخی و ..)
#صوتی ( کتاب صوتی و مطالب شنیدنی )
#هشدار(جلوگیری از کلاهبرداری و خطر...)
#مناسبت ( زادروز ها و درگذشت ها و مناسبت های روز)
#مذهبی
#دلنوشته
#کتاب #کتاب_صوتی #نمایشنامه
#تیکه_کتاب #بریده_ای_از_کتاب
#یک_دقیقه_مطالعه
#دکلمه
#حال_خوب #مهربانی
چون همه این👆 موضوعات را در یک کانال گرداوری میکنیم ، شما به کانال های مختلف نیاز ندارید
🌺
کانالی پر پست و بروز و پاسخگو بدون دروغ...
برای سهولت و استفاده بهتر از زمان
میتوانید موضوع مورد علاقه خود را در کانال سرچ کنید
نام کتاب مورد نظرتان در کانال بدون هشتگ و یا با هشتگ سرچ کنید اگر نبود درخواست کنید👇
( @Kamranmehrban )
ای دی ارتباط با :
مدیریت
روابط عمومی و درخواست☝️
پیام گیر ما برای ارسال نظر و مطالب☝️
نیازمندی های خود را درخواست کنید
تا برای شما به اشتراک بگذاریم.
از ما انتقاد کنید و پیشنهاد بدین🙏🌺
کلیپ ها و ویدیو های برگزیده و پربیننده از شبکه های مجازی و غیره . . .
را در کانال روشنفکران ببینید
حتما بازدید کنید اگر جالب نبود میتوانید ترک کنید🙏😊🌺
این کانال رو به کسانی که دوست دارید معرفی کنید واقعا مفیداست👌
ای دی کانال را لمس کنید👇
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
و سپس
کلمه join
یا
پیوستن
را پایین صفحه گوشی تان لمس کنید
🌺🌹
همه ایران سرای ماست
حضورتان نشانه لطف شماست🙏😍🌺
@Roshanfkrane
دوستان و همراهان گرامی
کانال روشنفکران در نظردارد
@Roshanfkrane
برای استفاده بهتراز وقت و سلیقه و علاقه شما دوستان
مجموعه گروههای زیرمجموعه خود را معرفی کند
گروه خرد پژوهان
معرفی کتاب ،هنرهای هفتگانه ، موسیقی، شعر و بحث و نقد در زمینه های اجتماعی و فرهنگی و ...
برای ورود لمس کنید 👇
https://t.me/+UJnFvpqgvN5lYmRk
🌺🌺🌺🌺
گروه نظر :
استفاده از نظرات دوستان در مورد پستهایی که در کانال روشنفکران درج میشود
ارسال پست و چت کردن ممنوع است
https://t.me/+PGtrpGzBPUs1YWJk
🌺🌺🌺🌺
گروه فان :
همه چی آزاد
محیطی شاد و سرگرم کننده در اختیار اعضا
بدون توهین و بی احترامی
برای ورود لمس کنید 👇
https://t.me/+I6ySEro8CEllMWY0
🌺🌺🌺🌺
گروه حس شعر عشاق :
فضایی رومانتیک و عاشقانه برای شعر و احساسات....
https://t.me/+QBCicKuzjYdSJZ0q
🌹🌹🌹🌹
Telegram
روشنفکران
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
💥💥 نگار
✍ زمستان بود و هوای سرد دی ماه ، صبح خیلی زود و چشم ها در خواب ناز ،
ناگهان صدایی مهیب و تکانی تند شهر را تکان داد ...زلزله ...زلزله ؟!
همه هراسان و ترسان به خیابان ها ریختند ...
خدا به دادمان برسد ... خیلی شدید بود ...
مرکزش کجا ؟؟؟
نگران و چشم به راه خبر ،
خدای من ! نابودی و آوار شهر " بم " !؟ اشک و خون ، ناله و درد ؟! خاک بر سر شدیم ،
مردم و نیروهای امداد دست به کار شدند... آذوقه ...لباس ...پتو ... و و و ...
هر کس هر چه داشت دوان دوان برداشت ، ماشین ها به سمت بم برای کمک و نجات عزیزان حرکت کردند و ...
شهر کرمان به هم ریخته ، " بم " ویران شده و عمق فاجعه از اونی که فکر می کردیم خیلی بیشتر بود ، اعلام کردند که دیگر کسی نباید به منطقه بیاید و ماشین ها و مردم را برمی گرداندند ؟! شهر بم بیش از حد شلوغ شده و کارها به درستی پیش نمی رفت . محشری دیگر ... واویلا ...
راننده ای با موهای پریشان تعریف کرد که از چند کیلومتری شهر بم رد می شدم ... برای اینکه خواب از سرم بپرد و بتوانم به راهم ادامه بدم از ماشین پیاده شده و سرم را پایین گرفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم ... یک دفعه زمین لرزه شروع و بعد از شنیدن صدای وحشتناکی تمام شد ... وقتی سر را بلند کردم و نگاهم را از دور به سمت شهر" بم " دوختم ، آسمان پر از گرد و غبار و شهر در بین آن ها گم شده بود ... با عجله سوار شده و با سرعت به سوی شهر رفتم ، فقط آوار و درد ...
کم کم بیشتر خانواده ها برای اسکان به کرمان و نزد اقوام آمدند و... پس از مدتی بچه ها را برای آرام شدن به مدارس فرستادند .
عده ای هم به مدرسه ما آمدند ...
هر کدام با چهره ای غمگین و افسرده داستانی رنج آور را در سینه داشت که با اشک چشم نقل می کرد ...
برای تسلای دلشان کاری به غیر از گوش کردن و همدردی نداشتیم .
یک چشممان خون بود و دیگری اشک ...
نگار گوشه ای نشسته ، مات و مبهوت نگاه می کرد ، بر صورت زیبایش گرد غم نشسته و در سکوتی ناباورانه به ماجرا می اندیشید ، کنارش نشستم ، رو به من کرد و با بغض گفت : خانم شما نمی دونید چقدر سخته ...؟! آخه ! ما توی هال خوابیده بودیم ...
بالای سر من و مادرم کمد بزرگی بود ... به محض اینکه زمین تکون خورد ... از خواب پریدیم ولی هنوز حرکت نکرده بودیم که توی کمد گیر افتادیم .
صداهای بیرون و جیغ و فریادها رو می شنیدیم ... هر لحظه هوای داخل کمد کمتر و حال ما بدتر می شد ، گرد و خاک کم کم به درون می آمد .
دلمون شور می زد ...می ترسیدیم...صداهای بیرون بیشتر و بیشتر می شد ، هر چه فریاد می زدیم فقط صدامون در کمد می پیچید و کسی اونا رو نمی شنید ...
همدیگه رو نمی دیدیم ... ما رو پیدا نمی کردند ، از گرسنگی و تشنگی کم کم بیحال شده و چشمامون رو بستیم ، توانی نداشتیم و کم کم داشتیم یخ می زدیم ، مادرم دست منو گرفته و فقط دعا می کرد ، به سختی صداشو می شنیدم که می گفت : نترس عزیزم ... من کنارتم ... نترس ...حتماً پدر و برادرت پیدامون می کنند و ...
بالاخره نیروهای امداد ما رو پیدا کرده و بیرون آوردند .
به دورمان پتو پیچیده و به چادری بردند ... چای گرم نوشیدیم و کم کم به حالت طبیعی برگشتیم ...
ولی کاش همونجا مونده بودیم و این روز رو نمی دیدیم ...
پدرو برادرم در زیر آوار مُرده ، شهرمون خراب و از بین رفته بود ... همه مات و پریشان با دست خالی به هر طرف می دویدند تا شاید بتوانند عزیزی رو نجات بدهند ...
تازه فهمیدیم وقتی زلزله شده ... کمد درهاش باز شده و روی ما افتاده ... خدا خواسته که ما زنده بمونیم و گرنه از خونه مون فقط مشتی خاک باقی مونده بود. .
همش پشت سر هم ، خبرای بد ... از هر خانواده ای یک یا دو نفر باقی مونده یا همگی مُرده بودند ... گرد و خاک و آوار و اشک و خون ... خانم به خدا خیلی دلم پر درده !
همین جور پشت سر هم حرف می زد و اشکاش بی امان می ریخت ... منم اونا رو پاک می کردم و همراهش شده بودم ... چه کاری غیر از این می تونستم بکنم !!؟؟
فقط بوسیدمش و بغلش کردم ...😔
سرش رو از بغلم بیرون کشید ، به چشمام نگاه کرد ، مشتش را گره کرده و به سینه اش کوفت و گفت : خانم شما بگین ، چرا بم ؟ چرا من ؟ چرا اینهمه ماتم ؟ چرا غم ؟چرا و چرا ...؟؟!! 🖤🖤
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #داستانک #مناسبت
@Roshanfkrane
✍ زمستان بود و هوای سرد دی ماه ، صبح خیلی زود و چشم ها در خواب ناز ،
ناگهان صدایی مهیب و تکانی تند شهر را تکان داد ...زلزله ...زلزله ؟!
همه هراسان و ترسان به خیابان ها ریختند ...
خدا به دادمان برسد ... خیلی شدید بود ...
مرکزش کجا ؟؟؟
نگران و چشم به راه خبر ،
خدای من ! نابودی و آوار شهر " بم " !؟ اشک و خون ، ناله و درد ؟! خاک بر سر شدیم ،
مردم و نیروهای امداد دست به کار شدند... آذوقه ...لباس ...پتو ... و و و ...
هر کس هر چه داشت دوان دوان برداشت ، ماشین ها به سمت بم برای کمک و نجات عزیزان حرکت کردند و ...
شهر کرمان به هم ریخته ، " بم " ویران شده و عمق فاجعه از اونی که فکر می کردیم خیلی بیشتر بود ، اعلام کردند که دیگر کسی نباید به منطقه بیاید و ماشین ها و مردم را برمی گرداندند ؟! شهر بم بیش از حد شلوغ شده و کارها به درستی پیش نمی رفت . محشری دیگر ... واویلا ...
راننده ای با موهای پریشان تعریف کرد که از چند کیلومتری شهر بم رد می شدم ... برای اینکه خواب از سرم بپرد و بتوانم به راهم ادامه بدم از ماشین پیاده شده و سرم را پایین گرفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم ... یک دفعه زمین لرزه شروع و بعد از شنیدن صدای وحشتناکی تمام شد ... وقتی سر را بلند کردم و نگاهم را از دور به سمت شهر" بم " دوختم ، آسمان پر از گرد و غبار و شهر در بین آن ها گم شده بود ... با عجله سوار شده و با سرعت به سوی شهر رفتم ، فقط آوار و درد ...
کم کم بیشتر خانواده ها برای اسکان به کرمان و نزد اقوام آمدند و... پس از مدتی بچه ها را برای آرام شدن به مدارس فرستادند .
عده ای هم به مدرسه ما آمدند ...
هر کدام با چهره ای غمگین و افسرده داستانی رنج آور را در سینه داشت که با اشک چشم نقل می کرد ...
برای تسلای دلشان کاری به غیر از گوش کردن و همدردی نداشتیم .
یک چشممان خون بود و دیگری اشک ...
نگار گوشه ای نشسته ، مات و مبهوت نگاه می کرد ، بر صورت زیبایش گرد غم نشسته و در سکوتی ناباورانه به ماجرا می اندیشید ، کنارش نشستم ، رو به من کرد و با بغض گفت : خانم شما نمی دونید چقدر سخته ...؟! آخه ! ما توی هال خوابیده بودیم ...
بالای سر من و مادرم کمد بزرگی بود ... به محض اینکه زمین تکون خورد ... از خواب پریدیم ولی هنوز حرکت نکرده بودیم که توی کمد گیر افتادیم .
صداهای بیرون و جیغ و فریادها رو می شنیدیم ... هر لحظه هوای داخل کمد کمتر و حال ما بدتر می شد ، گرد و خاک کم کم به درون می آمد .
دلمون شور می زد ...می ترسیدیم...صداهای بیرون بیشتر و بیشتر می شد ، هر چه فریاد می زدیم فقط صدامون در کمد می پیچید و کسی اونا رو نمی شنید ...
همدیگه رو نمی دیدیم ... ما رو پیدا نمی کردند ، از گرسنگی و تشنگی کم کم بیحال شده و چشمامون رو بستیم ، توانی نداشتیم و کم کم داشتیم یخ می زدیم ، مادرم دست منو گرفته و فقط دعا می کرد ، به سختی صداشو می شنیدم که می گفت : نترس عزیزم ... من کنارتم ... نترس ...حتماً پدر و برادرت پیدامون می کنند و ...
بالاخره نیروهای امداد ما رو پیدا کرده و بیرون آوردند .
به دورمان پتو پیچیده و به چادری بردند ... چای گرم نوشیدیم و کم کم به حالت طبیعی برگشتیم ...
ولی کاش همونجا مونده بودیم و این روز رو نمی دیدیم ...
پدرو برادرم در زیر آوار مُرده ، شهرمون خراب و از بین رفته بود ... همه مات و پریشان با دست خالی به هر طرف می دویدند تا شاید بتوانند عزیزی رو نجات بدهند ...
تازه فهمیدیم وقتی زلزله شده ... کمد درهاش باز شده و روی ما افتاده ... خدا خواسته که ما زنده بمونیم و گرنه از خونه مون فقط مشتی خاک باقی مونده بود. .
همش پشت سر هم ، خبرای بد ... از هر خانواده ای یک یا دو نفر باقی مونده یا همگی مُرده بودند ... گرد و خاک و آوار و اشک و خون ... خانم به خدا خیلی دلم پر درده !
همین جور پشت سر هم حرف می زد و اشکاش بی امان می ریخت ... منم اونا رو پاک می کردم و همراهش شده بودم ... چه کاری غیر از این می تونستم بکنم !!؟؟
فقط بوسیدمش و بغلش کردم ...😔
سرش رو از بغلم بیرون کشید ، به چشمام نگاه کرد ، مشتش را گره کرده و به سینه اش کوفت و گفت : خانم شما بگین ، چرا بم ؟ چرا من ؟ چرا اینهمه ماتم ؟ چرا غم ؟چرا و چرا ...؟؟!! 🖤🖤
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #داستانک #مناسبت
@Roshanfkrane
💥💥داستانک : احیا
✍ لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی از مراسم گذشته بود.
آنقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودند...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایستادم و نگاهش کردم
هیچکس ازش حتی یه فالم نمی خرید .
بی اعتنا و با عجله از کنارش رد می شدند.
رفتم جلو
گفتم :خوبی ؟ گفت : مرسی...
نگاهم کرد و گفت : عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم...
گفتم : چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت می خرم...
گفت : عمو تو می دونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم : یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت : یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم : آره خیلی...
گفت : یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم : چادر؟؟؟
گفت : آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم، ظهرا که آفتاب به چادر می زنه ، می سوزیم ، خیلی گرمه ، خیلی ....
مادرم قلبش درد می کنه، گرمش که می شه بیشتر قلبش درد می گیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت : عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمی کنه؟؟؟!!
آخه من مادرم رو خیلی دوست دارم
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد: چیزیش بشه من می میرم...
می خواستم داد بزنم و بگم آهای ملت ،
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته آدامس ازش بخرید ، از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قرآن بالا سرتون گرفتید
و خلصنا من النار می گید
آهای ملت بیایید ...
خلصنا من النار اینجاست ،
الهی العفو اینجا نشسته...
بغض گلوم رو فشار می داد ،
یه بسته آدامس بهم داد و گفت : بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی هستی که وایستادی و حاضر شدی باهام حرف بزنی ...
همین جوری اشکام ریخت و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم ، دوباره برگشتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود ، پیداش نکردم ... 😔
قدر یکدیگر را بدانیم و به داد هم برسیم 👌
#داستانک #اندیشه
@Roshanfkrane
✍ لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی از مراسم گذشته بود.
آنقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودند...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایستادم و نگاهش کردم
هیچکس ازش حتی یه فالم نمی خرید .
بی اعتنا و با عجله از کنارش رد می شدند.
رفتم جلو
گفتم :خوبی ؟ گفت : مرسی...
نگاهم کرد و گفت : عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم...
گفتم : چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت می خرم...
گفت : عمو تو می دونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم : یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت : یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم : آره خیلی...
گفت : یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم : چادر؟؟؟
گفت : آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم، ظهرا که آفتاب به چادر می زنه ، می سوزیم ، خیلی گرمه ، خیلی ....
مادرم قلبش درد می کنه، گرمش که می شه بیشتر قلبش درد می گیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت : عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمی کنه؟؟؟!!
آخه من مادرم رو خیلی دوست دارم
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد: چیزیش بشه من می میرم...
می خواستم داد بزنم و بگم آهای ملت ،
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته آدامس ازش بخرید ، از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قرآن بالا سرتون گرفتید
و خلصنا من النار می گید
آهای ملت بیایید ...
خلصنا من النار اینجاست ،
الهی العفو اینجا نشسته...
بغض گلوم رو فشار می داد ،
یه بسته آدامس بهم داد و گفت : بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی هستی که وایستادی و حاضر شدی باهام حرف بزنی ...
همین جوری اشکام ریخت و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم ، دوباره برگشتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود ، پیداش نکردم ... 😔
قدر یکدیگر را بدانیم و به داد هم برسیم 👌
#داستانک #اندیشه
@Roshanfkrane
💥💥داستانک : ستاره های دریایی
✍ مردی در طول ساحل قدم می زد.
گاه و بی گاه خم می شد و از مقابل امواجی که به ساحل می رسیدند، چیزی برمی داشت و به دریا می انداخت. گردشگری کنجکاو او را دید،
سلامی کرد
و پرسید: «چه کار می کنید؟»
_ : «می بینی که ستاره های دریایی را به دریا بر می گردانم. بر اثر جزر و مد به ساحل افتاده اند. باید آن ها را به دریا برگردانم و گرنه می میرند .»
_ : «این ساحل پر از ستاره ی دریایی است. تعدادشان هزاران هزار است. میلیون ها ستاره ی دریایی این جا از بین می روند و شما نمی توانید برایشان کاری بکنید. تقدیر آن ها همین است. کسی نمی تواند تقدیر آن ها را عوض کند.»
مرد ستاره ای برداشت.
آن را لحظه ای در دست گرفت و گفت: «بله حق با شماست.»
بعد ستاره را به دریا انداخت....
و گفت : «اما برای این یکی که الآن به دریا برمی گردد، همه چیز فرق می کند.»
#داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane
✍ مردی در طول ساحل قدم می زد.
گاه و بی گاه خم می شد و از مقابل امواجی که به ساحل می رسیدند، چیزی برمی داشت و به دریا می انداخت. گردشگری کنجکاو او را دید،
سلامی کرد
و پرسید: «چه کار می کنید؟»
_ : «می بینی که ستاره های دریایی را به دریا بر می گردانم. بر اثر جزر و مد به ساحل افتاده اند. باید آن ها را به دریا برگردانم و گرنه می میرند .»
_ : «این ساحل پر از ستاره ی دریایی است. تعدادشان هزاران هزار است. میلیون ها ستاره ی دریایی این جا از بین می روند و شما نمی توانید برایشان کاری بکنید. تقدیر آن ها همین است. کسی نمی تواند تقدیر آن ها را عوض کند.»
مرد ستاره ای برداشت.
آن را لحظه ای در دست گرفت و گفت: «بله حق با شماست.»
بعد ستاره را به دریا انداخت....
و گفت : «اما برای این یکی که الآن به دریا برمی گردد، همه چیز فرق می کند.»
#داستانک #مفهومی
@Roshanfkrane