روز آتش نشان بر تو که
نشانی از آتش داری
آتش به پا می کنی
و
جهانی را به آتش می کشی
مبارکباد ...☺️
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #طنز #مناسبت
@Roshanfkrane
نشانی از آتش داری
آتش به پا می کنی
و
جهانی را به آتش می کشی
مبارکباد ...☺️
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #طنز #مناسبت
@Roshanfkrane
در سکوت چشمانت
پشت آن نگاه دلارام
نمی دانم چه غوغایی بر پاست
به کدامین شیوه
با چه زبان اشاره ای
به تو بگویم :
ای سراپا خوبی گُلِ من
تو غرق صفایی در دل من
فهمیدن دنیا زمان می خواهد
دل به آن مسپار زبان نمی داند ...🤟🙏☺️☘🤘
#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
🤟#دوستت_دارم
🤘#خوشحالم
پشت آن نگاه دلارام
نمی دانم چه غوغایی بر پاست
به کدامین شیوه
با چه زبان اشاره ای
به تو بگویم :
ای سراپا خوبی گُلِ من
تو غرق صفایی در دل من
فهمیدن دنیا زمان می خواهد
دل به آن مسپار زبان نمی داند ...🤟🙏☺️☘🤘
#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
🤟#دوستت_دارم
🤘#خوشحالم
قلم مو را به دست گرفتم
و
از چهره اش شروع کردم
به چشم هایش که رسیدم
بومم خیس خیس بود ...
نمی دانستم
شکستگی دل نازکش
روی بوم هم اثر دارد ...؟؟!!
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
و
از چهره اش شروع کردم
به چشم هایش که رسیدم
بومم خیس خیس بود ...
نمی دانستم
شکستگی دل نازکش
روی بوم هم اثر دارد ...؟؟!!
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
معلم عزیزم 💐💐
می خواستم
در وصف تو بسرایم
ولی چه کنم ؟!
از عشق تو
قافیه را گم کردم
و شعرم ردیف نشد ...
روز جهانی #معلم گرامی باد 🙏☺️🍀
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته #مناسبت
@Roshanfkrane
می خواستم
در وصف تو بسرایم
ولی چه کنم ؟!
از عشق تو
قافیه را گم کردم
و شعرم ردیف نشد ...
روز جهانی #معلم گرامی باد 🙏☺️🍀
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته #مناسبت
@Roshanfkrane
#هنرمند میدونی کیه ؟
اون دوستیه که
وقتی ناراحتی
میشه یه دلقک واقعی
تا خنده رو
تو چشات نبینه
تا حس نکنه شادی
دست از سرت بر نمیداره 👌😍
دوست من ... روزت مبارک باد 🙏😊🍀
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی
#مناسبت #دلنوشته
@Roshanfkrane
اون دوستیه که
وقتی ناراحتی
میشه یه دلقک واقعی
تا خنده رو
تو چشات نبینه
تا حس نکنه شادی
دست از سرت بر نمیداره 👌😍
دوست من ... روزت مبارک باد 🙏😊🍀
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی
#مناسبت #دلنوشته
@Roshanfkrane
زن هایی که
از عشق حرف می زنند
نگران شکستن طلسم نیستند
با قدرت سرشان را بالا گرفته ،
دستشان را باز می کنند
و به همه سنگ را نشان می دهند 👌☺️
می دانند
بهاری در راه است
جوانه زده و پر از شکوفه خواهند شد .🕊
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
از عشق حرف می زنند
نگران شکستن طلسم نیستند
با قدرت سرشان را بالا گرفته ،
دستشان را باز می کنند
و به همه سنگ را نشان می دهند 👌☺️
می دانند
بهاری در راه است
جوانه زده و پر از شکوفه خواهند شد .🕊
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
💥💥نویسنده
زن هایی که می نویسند
زیباترین رویاها را می بافند
با مهارت سر انگشت ،
سوزن زندگی را نخ کرده
قلب ها را به هم می دوزند
زن هایی که می نویسند
بوی خوش عطر زندگی را
در هوا پخش می کنند
چای داغ خوشرنگ مهر را
در رگ های سرد
به حرکت در می آورند
زن هایی که می نویسند
دوستت دارم ها را بر لب ها
می نشانند
تا دنیای زیبایی از عشق بسازند
زن هایی که می نویسند
شیشه های مات زندگی را
با محبت پاک می کنند
تا لبخندها نمایان تر شوند
زن هایی که می نویسند
بهترین و عالی ترین ها را
به تصویر می کشند
زن هایی که می نویسند
فقط نمی نویسند
بلکه شور ، شوق ، زندگی و ...
را به ارمغان می آورند .🕊🕊
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
زن هایی که می نویسند
زیباترین رویاها را می بافند
با مهارت سر انگشت ،
سوزن زندگی را نخ کرده
قلب ها را به هم می دوزند
زن هایی که می نویسند
بوی خوش عطر زندگی را
در هوا پخش می کنند
چای داغ خوشرنگ مهر را
در رگ های سرد
به حرکت در می آورند
زن هایی که می نویسند
دوستت دارم ها را بر لب ها
می نشانند
تا دنیای زیبایی از عشق بسازند
زن هایی که می نویسند
شیشه های مات زندگی را
با محبت پاک می کنند
تا لبخندها نمایان تر شوند
زن هایی که می نویسند
بهترین و عالی ترین ها را
به تصویر می کشند
زن هایی که می نویسند
فقط نمی نویسند
بلکه شور ، شوق ، زندگی و ...
را به ارمغان می آورند .🕊🕊
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
چقدر دلش می خواست
دوستش داشته باشم
نوازشش کنم
ببوسمش ...
فکر نمی کردم
اینقدر به حقش ظلم کرده باشم
صداشو نشنیده و
زیر پا گذاشته بودمش
مگر چه چیز ارزشش از او بیشتر بود ؟
به سویش می روم
نگاهی به چهره و
دستان مهربانش می کنم
باید دوباره بر خیزد ...
بهترین آوازها را بخواند
آهنگ خوشی بنوازد
نقش زیبایی بکشد و ...
پا به پای قدم هایم
گام بر می دارد...
دیگر غفلت نمی کنم
تنهایش نمی گذارم
هنوز دیر نشده
تا فرصت باقی است
باید او را دریابم و ...
آری ... خودم را می گویم ❤️😍 👌
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی
@Roshanfkrane
دوستان خوبم ، قدر خودتان را بدانید 🙏☺️🍀
دوستش داشته باشم
نوازشش کنم
ببوسمش ...
فکر نمی کردم
اینقدر به حقش ظلم کرده باشم
صداشو نشنیده و
زیر پا گذاشته بودمش
مگر چه چیز ارزشش از او بیشتر بود ؟
به سویش می روم
نگاهی به چهره و
دستان مهربانش می کنم
باید دوباره بر خیزد ...
بهترین آوازها را بخواند
آهنگ خوشی بنوازد
نقش زیبایی بکشد و ...
پا به پای قدم هایم
گام بر می دارد...
دیگر غفلت نمی کنم
تنهایش نمی گذارم
هنوز دیر نشده
تا فرصت باقی است
باید او را دریابم و ...
آری ... خودم را می گویم ❤️😍 👌
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی
@Roshanfkrane
دوستان خوبم ، قدر خودتان را بدانید 🙏☺️🍀
در سکوت چشمانت
پشت آن نگاه دلارام
نمی دانم چه غوغایی بر پاست
به کدامین شیوه
با چه زبان اشاره ای
به تو بگویم :
ای سراپا خوبی گُلِ من
تو غرق صفایی در دل من
فهمیدن دنیا زمان می خواهد
دل به آن مسپار زبان نمی داند ...🤟🙏☺️☘
#معصومه_طهمورسی #مناسبت
#دلنوشته 📚#به_رنگ_آبی
@Roshanfkrane
🤟#دوستت_دارم
پشت آن نگاه دلارام
نمی دانم چه غوغایی بر پاست
به کدامین شیوه
با چه زبان اشاره ای
به تو بگویم :
ای سراپا خوبی گُلِ من
تو غرق صفایی در دل من
فهمیدن دنیا زمان می خواهد
دل به آن مسپار زبان نمی داند ...🤟🙏☺️☘
#معصومه_طهمورسی #مناسبت
#دلنوشته 📚#به_رنگ_آبی
@Roshanfkrane
🤟#دوستت_دارم
💥💥 نگار
✍ زمستان بود و هوای سرد دی ماه ، صبح خیلی زود و چشم ها در خواب ناز ،
ناگهان صدایی مهیب و تکانی تند شهر را تکان داد ...زلزله ...زلزله ؟!
همه هراسان و ترسان به خیابان ها ریختند ...
خدا به دادمان برسد ... خیلی شدید بود ...
مرکزش کجا ؟؟؟
نگران و چشم به راه خبر ،
خدای من ! نابودی و آوار شهر " بم " !؟ اشک و خون ، ناله و درد ؟! خاک بر سر شدیم ،
مردم و نیروهای امداد دست به کار شدند... آذوقه ...لباس ...پتو ... و و و ...
هر کس هر چه داشت دوان دوان برداشت ، ماشین ها به سمت بم برای کمک و نجات عزیزان حرکت کردند و ...
شهر کرمان به هم ریخته ، " بم " ویران شده و عمق فاجعه از اونی که فکر می کردیم خیلی بیشتر بود ، اعلام کردند که دیگر کسی نباید به منطقه بیاید و ماشین ها و مردم را برمی گرداندند ؟! شهر بم بیش از حد شلوغ شده و کارها به درستی پیش نمی رفت . محشری دیگر ... واویلا ...
راننده ای با موهای پریشان تعریف کرد که از چند کیلومتری شهر بم رد می شدم ... برای اینکه خواب از سرم بپرد و بتوانم به راهم ادامه بدم از ماشین پیاده شده و سرم را پایین گرفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم ... یک دفعه زمین لرزه شروع و بعد از شنیدن صدای وحشتناکی تمام شد ... وقتی سر را بلند کردم و نگاهم را از دور به سمت شهر" بم " دوختم ، آسمان پر از گرد و غبار و شهر در بین آن ها گم شده بود ... با عجله سوار شده و با سرعت به سوی شهر رفتم ، فقط آوار و درد ...
کم کم بیشتر خانواده ها برای اسکان به کرمان و نزد اقوام آمدند و... پس از مدتی بچه ها را برای آرام شدن به مدارس فرستادند .
عده ای هم به مدرسه ما آمدند ...
هر کدام با چهره ای غمگین و افسرده داستانی رنج آور را در سینه داشت که با اشک چشم نقل می کرد ...
برای تسلای دلشان کاری به غیر از گوش کردن و همدردی نداشتیم .
یک چشممان خون بود و دیگری اشک ...
نگار گوشه ای نشسته ، مات و مبهوت نگاه می کرد ، بر صورت زیبایش گرد غم نشسته و در سکوتی ناباورانه به ماجرا می اندیشید ، کنارش نشستم ، رو به من کرد و با بغض گفت : خانم شما نمی دونید چقدر سخته ...؟! آخه ! ما توی هال خوابیده بودیم ...
بالای سر من و مادرم کمد بزرگی بود ... به محض اینکه زمین تکون خورد ... از خواب پریدیم ولی هنوز حرکت نکرده بودیم که توی کمد گیر افتادیم .
صداهای بیرون و جیغ و فریادها رو می شنیدیم ... هر لحظه هوای داخل کمد کمتر و حال ما بدتر می شد ، گرد و خاک کم کم به درون می آمد .
دلمون شور می زد ...می ترسیدیم...صداهای بیرون بیشتر و بیشتر می شد ، هر چه فریاد می زدیم فقط صدامون در کمد می پیچید و کسی اونا رو نمی شنید ...
همدیگه رو نمی دیدیم ... ما رو پیدا نمی کردند ، از گرسنگی و تشنگی کم کم بیحال شده و چشمامون رو بستیم ، توانی نداشتیم و کم کم داشتیم یخ می زدیم ، مادرم دست منو گرفته و فقط دعا می کرد ، به سختی صداشو می شنیدم که می گفت : نترس عزیزم ... من کنارتم ... نترس ...حتماً پدر و برادرت پیدامون می کنند و ...
بالاخره نیروهای امداد ما رو پیدا کرده و بیرون آوردند .
به دورمان پتو پیچیده و به چادری بردند ... چای گرم نوشیدیم و کم کم به حالت طبیعی برگشتیم ...
ولی کاش همونجا مونده بودیم و این روز رو نمی دیدیم ...
پدرو برادرم در زیر آوار مُرده ، شهرمون خراب و از بین رفته بود ... همه مات و پریشان با دست خالی به هر طرف می دویدند تا شاید بتوانند عزیزی رو نجات بدهند ...
تازه فهمیدیم وقتی زلزله شده ... کمد درهاش باز شده و روی ما افتاده ... خدا خواسته که ما زنده بمونیم و گرنه از خونه مون فقط مشتی خاک باقی مونده بود. .
همش پشت سر هم ، خبرای بد ... از هر خانواده ای یک یا دو نفر باقی مونده یا همگی مُرده بودند ... گرد و خاک و آوار و اشک و خون ... خانم به خدا خیلی دلم پر درده !
همین جور پشت سر هم حرف می زد و اشکاش بی امان می ریخت ... منم اونا رو پاک می کردم و همراهش شده بودم ... چه کاری غیر از این می تونستم بکنم !!؟؟
فقط بوسیدمش و بغلش کردم ...😔
سرش رو از بغلم بیرون کشید ، به چشمام نگاه کرد ، مشتش را گره کرده و به سینه اش کوفت و گفت : خانم شما بگین ، چرا بم ؟ چرا من ؟ چرا اینهمه ماتم ؟ چرا غم ؟چرا و چرا ...؟؟!! 🖤🖤
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #داستانک #مناسبت
@Roshanfkrane
✍ زمستان بود و هوای سرد دی ماه ، صبح خیلی زود و چشم ها در خواب ناز ،
ناگهان صدایی مهیب و تکانی تند شهر را تکان داد ...زلزله ...زلزله ؟!
همه هراسان و ترسان به خیابان ها ریختند ...
خدا به دادمان برسد ... خیلی شدید بود ...
مرکزش کجا ؟؟؟
نگران و چشم به راه خبر ،
خدای من ! نابودی و آوار شهر " بم " !؟ اشک و خون ، ناله و درد ؟! خاک بر سر شدیم ،
مردم و نیروهای امداد دست به کار شدند... آذوقه ...لباس ...پتو ... و و و ...
هر کس هر چه داشت دوان دوان برداشت ، ماشین ها به سمت بم برای کمک و نجات عزیزان حرکت کردند و ...
شهر کرمان به هم ریخته ، " بم " ویران شده و عمق فاجعه از اونی که فکر می کردیم خیلی بیشتر بود ، اعلام کردند که دیگر کسی نباید به منطقه بیاید و ماشین ها و مردم را برمی گرداندند ؟! شهر بم بیش از حد شلوغ شده و کارها به درستی پیش نمی رفت . محشری دیگر ... واویلا ...
راننده ای با موهای پریشان تعریف کرد که از چند کیلومتری شهر بم رد می شدم ... برای اینکه خواب از سرم بپرد و بتوانم به راهم ادامه بدم از ماشین پیاده شده و سرم را پایین گرفتم تا آبی به سرو صورتم بزنم ... یک دفعه زمین لرزه شروع و بعد از شنیدن صدای وحشتناکی تمام شد ... وقتی سر را بلند کردم و نگاهم را از دور به سمت شهر" بم " دوختم ، آسمان پر از گرد و غبار و شهر در بین آن ها گم شده بود ... با عجله سوار شده و با سرعت به سوی شهر رفتم ، فقط آوار و درد ...
کم کم بیشتر خانواده ها برای اسکان به کرمان و نزد اقوام آمدند و... پس از مدتی بچه ها را برای آرام شدن به مدارس فرستادند .
عده ای هم به مدرسه ما آمدند ...
هر کدام با چهره ای غمگین و افسرده داستانی رنج آور را در سینه داشت که با اشک چشم نقل می کرد ...
برای تسلای دلشان کاری به غیر از گوش کردن و همدردی نداشتیم .
یک چشممان خون بود و دیگری اشک ...
نگار گوشه ای نشسته ، مات و مبهوت نگاه می کرد ، بر صورت زیبایش گرد غم نشسته و در سکوتی ناباورانه به ماجرا می اندیشید ، کنارش نشستم ، رو به من کرد و با بغض گفت : خانم شما نمی دونید چقدر سخته ...؟! آخه ! ما توی هال خوابیده بودیم ...
بالای سر من و مادرم کمد بزرگی بود ... به محض اینکه زمین تکون خورد ... از خواب پریدیم ولی هنوز حرکت نکرده بودیم که توی کمد گیر افتادیم .
صداهای بیرون و جیغ و فریادها رو می شنیدیم ... هر لحظه هوای داخل کمد کمتر و حال ما بدتر می شد ، گرد و خاک کم کم به درون می آمد .
دلمون شور می زد ...می ترسیدیم...صداهای بیرون بیشتر و بیشتر می شد ، هر چه فریاد می زدیم فقط صدامون در کمد می پیچید و کسی اونا رو نمی شنید ...
همدیگه رو نمی دیدیم ... ما رو پیدا نمی کردند ، از گرسنگی و تشنگی کم کم بیحال شده و چشمامون رو بستیم ، توانی نداشتیم و کم کم داشتیم یخ می زدیم ، مادرم دست منو گرفته و فقط دعا می کرد ، به سختی صداشو می شنیدم که می گفت : نترس عزیزم ... من کنارتم ... نترس ...حتماً پدر و برادرت پیدامون می کنند و ...
بالاخره نیروهای امداد ما رو پیدا کرده و بیرون آوردند .
به دورمان پتو پیچیده و به چادری بردند ... چای گرم نوشیدیم و کم کم به حالت طبیعی برگشتیم ...
ولی کاش همونجا مونده بودیم و این روز رو نمی دیدیم ...
پدرو برادرم در زیر آوار مُرده ، شهرمون خراب و از بین رفته بود ... همه مات و پریشان با دست خالی به هر طرف می دویدند تا شاید بتوانند عزیزی رو نجات بدهند ...
تازه فهمیدیم وقتی زلزله شده ... کمد درهاش باز شده و روی ما افتاده ... خدا خواسته که ما زنده بمونیم و گرنه از خونه مون فقط مشتی خاک باقی مونده بود. .
همش پشت سر هم ، خبرای بد ... از هر خانواده ای یک یا دو نفر باقی مونده یا همگی مُرده بودند ... گرد و خاک و آوار و اشک و خون ... خانم به خدا خیلی دلم پر درده !
همین جور پشت سر هم حرف می زد و اشکاش بی امان می ریخت ... منم اونا رو پاک می کردم و همراهش شده بودم ... چه کاری غیر از این می تونستم بکنم !!؟؟
فقط بوسیدمش و بغلش کردم ...😔
سرش رو از بغلم بیرون کشید ، به چشمام نگاه کرد ، مشتش را گره کرده و به سینه اش کوفت و گفت : خانم شما بگین ، چرا بم ؟ چرا من ؟ چرا اینهمه ماتم ؟ چرا غم ؟چرا و چرا ...؟؟!! 🖤🖤
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #داستانک #مناسبت
@Roshanfkrane