#دختر_دهاتی
#پارت_نود_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
یک هفته تیر شد حالی دست مه خوب شده بود
شب نون خوردیم همه دور هم شیشته بودیم که مه رو طرف بابا خوکردم
مه: بابا چی وقت برار مه زن میدن
بابا: هههه اگه زن ماسته باشه همی امشو
مه: هههه خود لالا حمید که چیزی نمیگن خجالت می کشن
بابا: دختری هم زیر نظر داره یا نه
حمید: چپکن هما
مه: ها نرگس دختر کاکا رضا
بابا: بدیدم خوب دختریه باشه بخیر صبا خدی مادر خو برو سی کو چی میگن
مه: یک چشمکی هم طرف حمید زدم 😉😌
صبح شد مه و مادر خدی حسنا برفتیم
خونه اینا بلد هم نبودیم حسنا زنگ زد به حامد آدرس گرفت
ماهم رفتیم زنگ در زدم
در وا شد برفتیم ته سرا چهار طرف سرا گل کاری بود خونه اینا چهار طبقه بود
هنوز داخل نشده بودیم که خاله جان خدی مرسل بیامادن
خاله جان : ای چی عجب شما اینجی میبینم
خدی مرسل و خاله جان رو بوسی کردیم داخل خونه شدیم
دهلیزینا خیلی کلون بود یک طرف مبل و چوکی بود یک طرف دهلیز نالنچه
انداخته بود فکر کنم چهار اطاق هم دیشت ته حال
برفتیم رو مبل ها بشیشتیم
مه: کجایه خاله جان نرگس
خاله جان : پهنتونه شاید حالی بیایه
چند دقه همتو شیشته بودیم خدمت کار هم دیشتن مرسل برفت چاها بیاورد
مادر سر گپ بالا کرد
مادر: ما بیامادیم به خسرونی نرگس جان بری بچه خو
خاله : خوش امدن دختر گله هرکی میایه بوی میکنه
مادر:راست میگن بیزو دختر گله حالی هم ما آمدیم ک ای گل ار خونه شما ببریم
خاله:هرچی نصیب و قسمت باشه
بعد نیم ساعت اختلات بلند شدم ک بریم
مادر: ما دگ میریم باز میایم شما هم فکرا خو بکنن
خاله جان: مچم بخدا مه خو نمیتونم هماله چیزی بگم باشه خدی بابایی گپ بزنم
مادر:خوبه ما بازم میایم شما خدی بابا نرگس جان گپ بزنن
بخدا هما و حمید از دخترا خو کم نمام ۹ سال میشه که خدی بابا حمید عروسی
کردم هما و حمید خود مه کلون کردم
خاله جان: راست میگن
مادر:خوب دگه ما زحمت کم میکنیم بازم به خدمت شما می رسیم
خاله جان: خوش میاین
از خونه بیرون شدیم
حسنا: انگار مادر نرگس خوش بودن چون گفتن خوش میاین ....
#از_زبان_رهان
شب دیر خونه امدم همه نون خورده بودن
مرسل بری مه نون آورد هی میخوردم که مادر رو به طرف بابا مه کردن
مادر : رضا جان میفهمین امروز کی خونه ما امدن
بابا: کی امدن
مادر:زن اقا عبدالله امده بودن
بلند گفتم یعنی
مه : مادر هما
همه به تعجب طرف مه نگاه میکردن
مادر به خنده شدن
مادر:ها هما و نامزاد حامد جان هم بودن
بابا: خو چری آمده بودن
مادر: به خسرونی نرگس امدن به بچه خو
مه: بری حمید
مادر : ها دگ بچه که ندارم
بابا: رهان حمید ایشته بچه ایه
مه: تا جایی که می شناسم بچه خوبیه
درس خو هم خونده وظیفه هم داره
بابا: یعنی تو خوشی
مه: مهم نرگسه ازو بپرسن
نرگس خجالت کشید برفت اطاق خو
بابا هم از پشتی رفتن بعد چند دقه امدن
مه: چکار شد بابا
بابا: وخی صدف جان برو خدی دختر خو گپ بزن مچم از مه خجالت میکشید چی هیچی نگفت چپ بود
مادر برفتن دیر کردن مم خیلی مونده بودم برفتم ته اطاق خو سر خو بگدیشتم
خاو شدم زود هم مر خاو برد چون مونده شده بودم کمی هم به هما
فکر کردم دستی 😐.......
@RomanVaBio
#پارت_نود_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
یک هفته تیر شد حالی دست مه خوب شده بود
شب نون خوردیم همه دور هم شیشته بودیم که مه رو طرف بابا خوکردم
مه: بابا چی وقت برار مه زن میدن
بابا: هههه اگه زن ماسته باشه همی امشو
مه: هههه خود لالا حمید که چیزی نمیگن خجالت می کشن
بابا: دختری هم زیر نظر داره یا نه
حمید: چپکن هما
مه: ها نرگس دختر کاکا رضا
بابا: بدیدم خوب دختریه باشه بخیر صبا خدی مادر خو برو سی کو چی میگن
مه: یک چشمکی هم طرف حمید زدم 😉😌
صبح شد مه و مادر خدی حسنا برفتیم
خونه اینا بلد هم نبودیم حسنا زنگ زد به حامد آدرس گرفت
ماهم رفتیم زنگ در زدم
در وا شد برفتیم ته سرا چهار طرف سرا گل کاری بود خونه اینا چهار طبقه بود
هنوز داخل نشده بودیم که خاله جان خدی مرسل بیامادن
خاله جان : ای چی عجب شما اینجی میبینم
خدی مرسل و خاله جان رو بوسی کردیم داخل خونه شدیم
دهلیزینا خیلی کلون بود یک طرف مبل و چوکی بود یک طرف دهلیز نالنچه
انداخته بود فکر کنم چهار اطاق هم دیشت ته حال
برفتیم رو مبل ها بشیشتیم
مه: کجایه خاله جان نرگس
خاله جان : پهنتونه شاید حالی بیایه
چند دقه همتو شیشته بودیم خدمت کار هم دیشتن مرسل برفت چاها بیاورد
مادر سر گپ بالا کرد
مادر: ما بیامادیم به خسرونی نرگس جان بری بچه خو
خاله : خوش امدن دختر گله هرکی میایه بوی میکنه
مادر:راست میگن بیزو دختر گله حالی هم ما آمدیم ک ای گل ار خونه شما ببریم
خاله:هرچی نصیب و قسمت باشه
بعد نیم ساعت اختلات بلند شدم ک بریم
مادر: ما دگ میریم باز میایم شما هم فکرا خو بکنن
خاله جان: مچم بخدا مه خو نمیتونم هماله چیزی بگم باشه خدی بابایی گپ بزنم
مادر:خوبه ما بازم میایم شما خدی بابا نرگس جان گپ بزنن
بخدا هما و حمید از دخترا خو کم نمام ۹ سال میشه که خدی بابا حمید عروسی
کردم هما و حمید خود مه کلون کردم
خاله جان: راست میگن
مادر:خوب دگه ما زحمت کم میکنیم بازم به خدمت شما می رسیم
خاله جان: خوش میاین
از خونه بیرون شدیم
حسنا: انگار مادر نرگس خوش بودن چون گفتن خوش میاین ....
#از_زبان_رهان
شب دیر خونه امدم همه نون خورده بودن
مرسل بری مه نون آورد هی میخوردم که مادر رو به طرف بابا مه کردن
مادر : رضا جان میفهمین امروز کی خونه ما امدن
بابا: کی امدن
مادر:زن اقا عبدالله امده بودن
بلند گفتم یعنی
مه : مادر هما
همه به تعجب طرف مه نگاه میکردن
مادر به خنده شدن
مادر:ها هما و نامزاد حامد جان هم بودن
بابا: خو چری آمده بودن
مادر: به خسرونی نرگس امدن به بچه خو
مه: بری حمید
مادر : ها دگ بچه که ندارم
بابا: رهان حمید ایشته بچه ایه
مه: تا جایی که می شناسم بچه خوبیه
درس خو هم خونده وظیفه هم داره
بابا: یعنی تو خوشی
مه: مهم نرگسه ازو بپرسن
نرگس خجالت کشید برفت اطاق خو
بابا هم از پشتی رفتن بعد چند دقه امدن
مه: چکار شد بابا
بابا: وخی صدف جان برو خدی دختر خو گپ بزن مچم از مه خجالت میکشید چی هیچی نگفت چپ بود
مادر برفتن دیر کردن مم خیلی مونده بودم برفتم ته اطاق خو سر خو بگدیشتم
خاو شدم زود هم مر خاو برد چون مونده شده بودم کمی هم به هما
فکر کردم دستی 😐.......
@RomanVaBio